کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    نيمه هاى شبِ است. صحراى كربلا در سكوت است و لشكر كوفه در خواب هستند.
    آنجا را نگاه كن! سه نفر به اين طرف مى آيند. خدايا، آنها چه كسانى هستند؟
    او وَهَب است كه همراه همسر و مادر خود به سوى كربلا مى آيد.[1]
    آيا مى دانى اين سه نفر، مسيحى هستند؟ زمانى كه يك صحرا مسلمان جمع شده اند تا امام حسين(عليه السلام) را بكشند، اين سه مسيحى به كجا مى روند؟
    همسفرم! عشق، مسيحى و مسلمان نمى شناسد. اگر عاشق آزادگى باشى، نمى توانى عاشق امام حسين(عليه السلام) نباشى.
    آنها كه به خون امام حسين(عليه السلام) تشنه اند همه اسير دنيا هستند، پس آزاد نيستند. آنها كه آزاده اند و دل به دنيا نبسته اند به امام حسين(عليه السلام) دل مى بندند.
    من جلو مى روم و مى خواهم با وَهَب سخن بگويم.
    ــ اى وهب! در اين صحرا چه مى كنى؟ به كجا مى روى؟
    ــ به سوى حسين(عليه السلام) فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله) شما مى روم.
    ــ مگر نمى بينى كه صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زياد همه جا نگهبانى مى دهند. اگر شما را دستگير كنند كشته خواهيد شد.
    ــ اين راه عشق است. سود و زيان ندارد.
    ــ آخر شما مولاى ما، حسين(عليه السلام) را از كجا مى شناسيد.
    ــ اين حكايتى دارد كه بهتر است از مادرم بشنوى.
    من نزد مادرش مى روم و سلام مى كنم. او برايم چنين حكايت مى كند:
    ما در بيابان هاى اطراف كوفه زندگى مى كرديم. چند هفته گذشته چاه آبى كه كنار خيمه ما بود خشك شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگى مى مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، براى پيدا كردن آب به بيابان رفته بودند، امّا آنها خيلى دير برگشتند و من نگران آنها بودم.
    آن روز، كاروانى در نزديكى خيمه ما منزل كرد و آقاى بزرگوارى نزد من آمد و گفت: "مادر اگر كارى دارى بگو تا برايت انجام دهم".
    متانت و بزرگوارى را در سيماى او ديدم. به ذهنم رسيد كه از او طلب آب كنم چرا كه بى آبى، زندگى ما را بسيار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوى آبى گوارا كردم. ناگهان ديدم كه چشمه زلالى از زمين جوشيد. باور نمى كردم، پس چنين گفتم:
    ــ كيستى اى جوانمرد و در اين بيابان چه مى كنى؟ چه قدر شبيه حضرت مسيح(عليه السلام)هستى!
    ــ من حسين ام، فرزند آخرين پيامبر خدا. به كربلا مى روم. وقتى فرزندت رسيد; سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبرِ آخرالزّمان، تو را به يارى طلبيده است.
    و بعد از لحظاتى كاروان به سوى اين سرزمين حركت كرد. ساعتى بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خيره كرده بود و گفت:
    ــ اين جا چه خبر بوده است مادر؟
    ــ حسين فرزند آخرين پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) اين جا بود و تو را به يارى فرا خواند و رفت.
    فرزندم در فكر فرو رفت. اين حسين(عليه السلام) كيست كه چون حضرت عيسى(عليه السلام) معجزه مى كند؟ بايد پيش او بروم. پسرم تصميم خود را گرفت تا به سوى حسين(عليه السلام) برود. او مى خواست به سوى همه خوبى ها پرواز كند.
    دل من هم حسينى شده بود و مى خواستم همسفر او باشم. براى همين به او گفتم "پسرم! حق مادرى را ادا نكرده اى اگر مرا هم به كربلا نبرى".
    فرزندم به من نگاهى كرد و چيزى نگفت.
    آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت: "همسر عزيزم! مرا تنها مى گذارى و مى روى. من نيز مى خواهم با تو بيايم". وهب جواب داد: "اين راه خون است و كشته شدن. مگر خبر ندارى همه دارند براى كشتن حسين(عليه السلام) به كربلا مى روند، امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم مى خواهم همراه تو بيايم.
    و اين چنين بود كه ما هر سه با هم حركت كرديم تا حسين(عليه السلام) را ببينيم.[2]
    من با شنيدن اين حكايت به اين خانواده آفرين مى گويم وتصميم مى گيرم تا در دل تاريكى شب، آنها را همراهى مى كنم.
    گويا امام حسين(عليه السلام) مى داند كه سه مهمان عزيز دارد. پيش از اينكه آنها به كربلا برسند خودش از خيمه بيرون آمده است. زينب(عليها السلام) هم به استقبال ميهمانان مى آيد. اكنون وهب در آغوش امام حسين(عليه السلام) است و مادر و همسرش در آغوش زينب(عليها السلام).
    به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده اى، اى وهب! خوشا به حال تو!
    و اين سه نفر به دست امام حسين(عليه السلام) مسلمان مى شوند.
    "أشهد أنْ لا اله الاّ الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله".
    خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسينى شدنتان يكى بود. ايمان آوردن شما در اين شرايط حساس، نشانه روحيّه حق طلبى شماست.
    * * *
    نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم. آيا او را مى شناسى؟
    او اَنس بن حارث، يكى از ياران پيامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سيد الشّهدا را از نزديك ديده است و اينك با كوله بارى از خاطره هاى بزرگ به سوى امام حسين(عليه السلام)مى آيد.
    سن او بيش از هفتاد سال است، امّا او مى آيد تا اين بار در ركاب فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله)شمشير بزند.
    نگاهش به امام مى افتد. اشك در چشمانش حلقه مى زند. اندوهى غريب وجودش را فرا مى گيرد. او خودش از پيامبر شنيده است: "حسين من در سرزمين عراق مى جنگد و به شهادت مى رسد. هر كس كه او را درك كند بايد ياريش كند".[3]
    اكنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار ديگر مولايش حسين(عليه السلام)را مى بيند. تمام خاطره ها زنده مى شود. بوى مدينه در فضا مى پيچد. انس نزد امام مى رود و با او بيعت مى كند كه تا آخرين قطره خون خود در راه امام جهاد كند.[4]
    آرى! چنين است كه مدينه به عاشورا متصل مى شود. اَنس كه در ركاب پيامبر شمشير زده، آمده است تا در كربلا هم شمشير بزند. اگر در ركاب پيامبر شهادت نصيبش نشد، اكنون در ركاب فرزندش مى تواند شهد شهادت بنوشد.[5]
    * * *
    آنجا را نگاه كن!
    دو اسب سوار با شتاب به سوى ما مى آيند. خدايا! آنها كيستند؟ نكند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟
    ــ ما آمده ايم امام حسين(عليه السلام) را يارى كنيم.
    ــ شما كيستيد؟
    ــ منم نُعمان اَزْدى، آن هم برادرم است.
    ــ خوش آمديد.
    آنها به سوى خيمه امام مى روند تا با او بيعت كنند. آيا آنها را مى شناسى؟ آنها كسانى هستند كه در جنگ صفيّن در ركاب حضرت على(عليه السلام) شمشير زده اند.
    فرداى آن شب نزد نعمان و برادرش مى روم و مى گويم:
    ــ ديشب از كدام راه به اردوگاه امام آمديد؟ مگر همه راه ها بسته نيست؟
    ــ راست مى گويى، همه راه ها بسته شده است، امّا ما با يك نقشه توانستيم خود را به اين جا برسانيم.
    ــ چه نقشه اى؟
    ــ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زياد رسانديم و همراه سپاهيان او به كربلا آمديم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رسانديم.[6]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب شب رویايى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن