سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۲۹. کتاب آخرين عروس | |
تعداد بازديد : | ۳۵ |
موضوع: | امام دوازدهم |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ بيستم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | زندگى حضرت نرجس (س) و داستان ولادت امام زمان (عج) |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ
صداى رعد و برق به گوشم مى رسيد، بلند شدم از پشت ميله ها به بيرون نگاه كردم. همه جا تاريك بود و باران تندى مى باريد.
نمى دانم چه شد كه ناگهان بغضم تركيد. چند ساعتى بود كه بازداشت شده بودم. شايد بخواهى بدانى ماجرا چه بود.
بهار سال ۸۷ بود و من در شهر مدينه، مهمان پيامبرِ مهربانى ها بودم. در حرم پيامبر با چند جوان عرب در مورد آقا سخن گفته بودم; غافل از اين كه سخن گفتن در مورد آقا در اين شهر جرم است.
اين بار مى خواهى مرا كجا ببرى؟
حق با توست، بايد بدانى مقصد ما در اين سفر كجاست.
آماده باش، مى خواهم تو را به شهر "سامرّا" در شمال كشور عراق ببرم. ما به قرن سوّم هجرى مى رويم. سفرى به عمق تاريخ!
چرا سامرّا؟ چرا قرن سوّم؟
ــ مادر! به من چند روزى فرصت بده!
ــ براى چه؟
ــ مى خواهم در مورد همسر آينده ام فكر كنم و تصميم بگيرم.
ــ اين كار فكر كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر عمويت براى تو پيدا مى شود؟
ما الآن پشت دروازه سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست؟
جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم.
صداى اذان مى آيد، بلند مى شويم، نماز مى خوانيم. من كه خيلى خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتى، دروازه شهر باز مى شود، پيرمردى از شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى. به سويش مى روى، سلام مى كنى. حال او را مى پرسى.
ــ آقاى نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو!
فاصله سامرّا تا بغداد حدود ۱۲۰ كيلومتر است و ما مى توانيم اين مسافت را با اسب، دو روزه طى كنيم.
شب را در ميان راه اتراق كرده و صبح زود حركت مى كنيم. در مسيرِ راه بِشر به ما مى گويد:
ــ فكر مى كنم اين كنيزى كه ما به دنبال او هستيم اهل روم باشد.
ــ چطور مگر؟
به شهر سامرّا مى رسيم، نزديك غروب است. وارد شهر مى شويم. حتماً يادت هست كه رفتن به خانه امام هادى(عليه السلام) جرم است! ما بايد به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبى خود را به خانه امام برسانيم.
امشب هوا خيلى تاريك است و ما مى توانيم از تاريكى شب استفاده كنيم. نيمه شب كه شد، آماده حركت مى شويم.
بِشر از ما مى خواهد كه خيلى مواظب باشيم و بدون هيچ سر و صدايى حركت كنيم.
وارد محلّه عسكر مى شويم و نزديك خانه امام مى ايستيم. تو باور نمى كنى لحظاتى ديگر به ديدار امام خواهى رسيد. اشكت جارى مى شود.
من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از آخرين ديدار ما يك سال گذشته است.
صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم. از ديدنت خيلى خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى.
تو را به داخل خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه مى كنى كتاب است.
من با عجله كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم. پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى:
وقتى امام عسكرى(عليه السلام) ماجراى تولّد موسى(عليه السلام) را براى حكيمه مى گويد حكيمه متوجّه مى شود كه ماجرا چيست.
دشمنان نبايد از تولّد نوزاد آسمانىِ امشب باخبر بشوند; براى همين خدا كارى كرده است كه هيچ كس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند.
حكيمه مى خواهد نزد نرجس برود. او با خود فكر مى كند كه نرجس مقامى آسمانى پيدا كرده است.
حكيمه بوسه اى بر دست نرجس مى زند و مى گويد: "بانوى من!".
تو به من نگاه مى كنى. دوست دارى از ادامه ماجرا با خبر بشوى. امّا مى بينى كه من به گوشه اى خيره شده ام. صدايم مى زنى و مى گويى:
ــ كجايى؟ چرا ديگر نمى نويسى؟
ــ دارم فكر مى كنم.
ــ حالا چه موقع فكر كردن است؟ حالا بگو به چه فكر مى كنى؟
اكنون مهدى(عليه السلام)، سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و چنين دعا مى كند: "بار خدايا! وعده اى را كه به من دادى محقّق نما و زمين را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدايا! به دست من گشايشى براى دوستانم قرار بده".[۶۶] آرى، مهدى در اين لحظات براى ظهورش دعا مى كند، او مى داند كه دوستانش سختى هاى زيادى خواهند كشيد. او براى دوستانش هم دعا مى كند.
حكيمه جلو مى رود تا مهدى(عليه السلام) را در آغوش بگيرد. به بازوىِ راست مهدى(عليه السلام)نگاه مى كند، مى بيند كه با خطّى از نور آيه ۸۱ سوره "اسرا" بر آن نوشته شده است:
(جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِـلُ)
الله اكبر! الله اكبر!
اين صداى اذان صبح است كه به گوش مى رسد، وقت نماز است. دو فرشته از طرف خدا به زمين مى آيند. اين دو از بزرگ ترين فرشتگان آسمان ها هستند. گويا يكى از آنان جبرئيل است و ديگرى روح القدس!
جبرئيل را كه مى شناسى؟
همان فرشته اى كه امين وحى است و آيات قرآن را بر پيامبر نازل كرد.
امروز يكشنبه، هفدهم ماه شعبان است. سه روز است كه اين نوزاد آسمانى به دنيا آمده است.
فرشتگان گاه گاهى او را از آسمان به نزد مادر مى آورند و بعد از مدّتى او را به آسمان باز مى گردانند.
امام عسكرى(عليه السلام) در خانه خود نشسته است و به موضوع مهمّى فكر مى كند; از طرفى بايد ولادت مهدى(عليه السلام) از حكومت عبّاسى مخفى بماند و از طرف ديگر بايد شيعيان از اين موضوع با خبر بشوند.
شيعيان بايد حجّت خدا را بشناسند، مهدى(عليه السلام) امام دوازدهم آنها است. بايد مهدى(عليه السلام) را به آنها معرّفى كرد تا در آينده آنها دچار فتنه ها نشوند.
همسفرم! ديگر موقع بازگشت است، خودت مى دانى كه ما نبايد در اين شهر زياد بمانيم.
آماده سفر مى شويم. ما نمى توانيم به خانه امام عسكرى(عليه السلام) برويم. از همين جا دست روى سينه مى گذاريم و خداحافظى مى كنيم.
از شهر بيرون مى آييم. سوارى را مى بينيم كه آشنا به نظر مى آيد. آيا تو او را مى شناسى؟ سلام مى كنم و مى گويم:
ــ آيا ما قبلاً همديگر را جايى نديده ايم؟
۱ . معجم البلدان ، أبو عبد الله شهاب الدين ياقوت بن عبد الله الحموي الرومي ( ت ۶۲۶ هـ ) بيروت : دار إحياء التراث العربي ، الطبعة الاُولى ، ۱۳۹۹ هـ .
۲ . سير أعلام النبلاء ، أبو عبد الله محمّد بن أحمد الذهبي ( ت ۷۴۸ هـ ) ، تحقيق : شُعيب الأرنؤوط ، بيروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة العاشرة ، ۱۴۱۴ هـ .
۳ . تاريخ الإسلام ، شمس الدين الذهبي ( ت ۷۴۸ هـ ) ، تحقيق : عمر عبد السلام تدمري ، بيروت : دار الكتاب العربي ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۰۹ هـ .
۴ . الكافي ، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن يعقوب بن إسحاق الكليني الرازي ( ت ۳۲۹ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفاري ، طهران : دار الكتب الإسلامية ، الطبعة الثانية ، ۱۳۸۹ هـ .