سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۷۸. کتاب پنجره سوم | |
تعداد بازديد : | ۳۱ |
موضوع: | عرفان و معنويت |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ اول، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | در جستجوى حقيقت و معنويت |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
شما در حال خواندن كتاب "پنجره سوم" هستيد; حتماً دوست داريد بدانيد هدف من در كتاب هايى كه با نام "پنجره" منتشر مى كنم، چيست. وقتى جوان بودم، دوست داشتم با انديشه هايى آشنا بشوم كه مرا به سوى معنويّت سوق دهد. بهار جوانى گذشت، اكنون نزديك چهل سال دارم، تجربه ها كسب كردم. من خلاصه آنچه را كه سال ها در كتاب هاى مختلف خواندم در اين كتب مى نويسم.
من سخنانى را در اين جا بيان مى كنم كه آرزو داشتم در جوانى بدانم!
جا دارد نهايت احترام خود را تقديم همه استادانى كنم كه از انديشه هاى آنان، بهره زيادى برده ام. كتاب خود را به همه آنان تقديم مى كنم.
دنيا مرا فريب مى دهد و من در جستوجوى جلوه هاى دلفريب آن هستم، وقتى به آن ها مى رسم، خيال مى كنم به اوج آرامش رسيده ام; امّا پس از مدّتى از همه آنها دلزده مى شوم.
روح من با دنيا قرار پيدا نمى كند، تو روح مرا از ملكوت خودت آفريدى، چيزى كه از ملكوت باشد با اين دنيا نمى تواند آرامش يابد.
كودكى كه در دامن دايه بزرگ شود، مادر خود را فراموش مى كند، من همانند آن كودكم كه دايه طبيعت مرا در آغوش گرفت و من با آن آرميدم، به همين دليل، ملكوت را فراموش كردم و بال نگشودم و پرواز را از ياد بردم.
من عشق به دنيا را از اين دايه به ارث برده ام، بايد به اصل خويش برگردم، بايد عشق به ملكوت را در خود زنده كنم.
تشنگى مرا چه چيزى سيراب مى كند؟ از روزى كه خود را شناختم به دنبال آرزوهايم بوده ام، جلوه هاى دنيا مرا فريفت و من در جستوجوى آن ها دويدم; امّا وقتى از آن آرزوها كام گرفتم، جلوه آن فرونشست و دلبرى آن ها نابود گشت. هر روز به دنبال چيزى گشتم و تشنگى من تمام نشد و هنوز هم سرگردان هستم.
راست گفته اند كه وقتى به آرزو برسى، ديگر مرگ آن آرزو را تجربه مى كنى، اگر همه دنيا آرزويم باشد، وقتى به آن برسم، مى بينم كه جلوه اى برايم ندارد.
ويژگى دنيا اين است كه وقتى به آن برسم از آن سير مى شوم و به دنبال چيز ديگرى مى گردم، آن وقت است كه مى فهمم تكاپوهاى من، بيهوده بوده اند و جان من هنوز تشنه آرزوى ديگرى است. براستى آن آرزو چيست و كجاست؟
عمر من چگونه سپرى شد، يك روز را فداى آن كردم كه دل به اين و آن ببندم، روز ديگر هم براى دل كندن از اين و آن گذاشتم.
يك بار كودك كه بودم از خانه بيرون آمدم و راه خانه را گم كردم، در محله خودمان بودم، كسى آمد و دستم را گرفت و به خانه برد، در آن روز من در محله خود گم شده بودم.
اگر كودكى را به شهر يا كشور يا قاره ديگر ببرند، او چگونه مى خواهد به خانه باز گردد؟ او هزاران كيلومتر از خانه اش دور افتاده است. كسى كه همه عمر در طلب دنيا بوده، لحظه مرگ مى فهمد كه راه را گم كرده بوده است، او آن لحظه مى فهمد كه يك عمر راه را اشتباه مى رفته و خيال كرده است اين دنيا به كارش مى آيد، حال آنكه دنيا به هيچ كس وفا نكرده است.
كسانى كه به خدا كفر مىورزند، مانند كسى هستند كه خاكستر زيادى را جمع كند و دلش را به آن خوش كند، ناگهان توفانى فرامى رسد، همه آن خاكستر به باد فنا مى رود و هيچ اثرى از آن نمى ماند و اين همان گمراهى شديد است.[۲] كسى كه شيفته دنيا است، همانند تشنه اى است كه ماه ها بلكه عمرى در تكاپوى آب بوده; امّا همه اين مدّت، سراب را آب پنداشته و در ساعت آخر عمر خود، دست خود را به سوى سراب دراز مى كند; امّا جز خاك نمى يابد، تشنگى امانش را بريده است، راه بازگشت هم ندارد.
خدا جهان را با اين همه عظمت آفريده است، آيا علم بشر مى تواند اين عظمت را درك كند؟ دوست دارم قدرى درباره خورشيد، ستارگان و كهكشان ها سخن بگويم:
خورشيد، در مركز منظومه شمسى است و آنها در كهكشان راه شيرى قرار دارند. خورشيد در هر ثانيه ۲۲۵ كيلومتر در ثانيه به دور مركز كهكشان راه شيرى مى چرخد.
در كهكشان راه شيرى بيش از يكصد ميليارد ستاره وجود دارد. كهكشان راه شيرى با همه ستارگان در مدار خود در حال حركت است و هر ثانيه سيصد كيلومتر در مدار خود طى مى كند.
در يك تصوير كه با تلسكوپ فضايى "هابل" گرفته شده، تقريباً ده هزار كهكشان ديده مى شود، علم بشر هنوز توانايى كشف آمار دقيق كهكشان ها را ندارد. هزاران هزار كهكشان در جهان وجود دارد.
بيشتر وقت ها در طلب دنيا هستم تا غذاى بهتر و خانه زيباتر بيابم، سفره ام چرب تر باشد تا كامم را خوش نمايد، ماشين و خانه ام بهتر باشد تا چشمم را خوش آيد; ولى كام روح و جانم چه مى شود؟ چرا از آن غافل شده ام؟ گويا خود را گم كرده ام و به فكر يافتنش نيستم.
قرآن مى گويد: "مانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند، پس خدا هم كارى كرد كه آنان خودشان را فراموش كردند."[۵] هركس خدا را فراموش كند به "خودفراموشى" گرفتار مى شود، در لذّت ها و شهوت ها غرق مى شود و هدف از آفرينش خود را فراموش مى كند و از رحمت خدا محروم مى گردد.
روزى على(عليه السلام) به يارانش فرمود: "در شگفتم از كسى كه اگر چيزى را گم كند آن را مى طلبد، امّا خود را گم كرده است و در جستوجوى آن نيست."[۶]
امانت چيزى است كه يك روز به من مى دهند و روز ديگر از من بازمى ستانند، نعمت هايى كه خدا در اين دنيا به من داده، امانت اوست، اشكال از من است كه خيال مى كنم اين امانت ها از خودِ من است و مالك آن ها هستم.
خدا براى امتحان مرا به اينجا آورده و به من اين نعمت ها را امانت داده است، امتحان هم براى گزينش است تا خوبان از بدان جدا شوند: "خدايى كه مرگ و زندگى را آفريد تا بندگان خود را آزمايش كند كه اعمال كدام يك از آنان بهتر است."[۸] آرى، اين آزمايش براى اين بود كه انسان ها، خودشان را بهتر بشناسند وگرنه خدا به همه چيز آگاهى دارد و به امتحانِ بندگان نياز ندارد.
حضرت على(عليه السلام) فرمود: "دنيا بازارى است كه عده اى در آن سود مى كنند و عده اى هم خسران!"[۹]
خدا نور فطرت را در وجود انسان قرار داد و استعداد درك حقيقت توحيد و يكتاپرستى را به او عنايت كرد. همه انسان ها داراى روح توحيد هستند، فطرت آنان بيدار است و با آن مى توانند خدا را بشناسند و به سوى او رهنمون شوند.
شيطان هر لحظه انسان را وسوسه مى كند و او را به راه گمراهى مى كشاند; ولى آمادگى براى پذيرش توحيد در قلب همه وجود دارد. خدا در همه انسان ها، حسّى درونى را به امانت گذاشته است كه آن حس، آن ها را به سوى خدا فرامى خواند.
نور فطرت مى تواند باعث رستگارى انسان ها شود; اين نور، سرمايه ارزشمندى براى انسان است. براستى خدا چه زمانى، نور فطرت را درون انسان ها قرار داده است؟
* * *
قلم را بالاى اين صفحه قرار مى دهم تا نيم دايره اى بكشم، از بالاى صفحه به سمت پايين صفحه مى آيم و نيم دايره اى مى كشم. قلم صد و هشتاد درجه به پايين آمده است.
اكنون اگر بخواهم دايره را كامل كنم بايد قلم را به سمت بالا آورم و نيم دايره اى ديگر بكشم و به نقطه اى برسم كه آغاز قلم آنجا بوده است، اكنون يك دايره كشيده ام، قلم ۳۶۰ درجه حركت كرده و به نقطه آغاز رسيده است. قلم از بالا "هبوط" كرد و سپس به سوى بالا، "عروج" نمود.
روح من در ملكوت بود، در بالاترين و بهترين جا. از آنجا هبوط كردم و به اين پست ترين جا آمدم، اكنون بايد تلاش كنم و راه عروج را در پيش گيرم، اگر به خداى يگانه ايمان آورم و عمل صالح انجام دهم، بار ديگر به نقطه آغاز برمى گردم، عروج من از خاك به بهشت است، بهشتى كه ملكوت است و خدا آن را براى بندگان خويش، مهيّا كرده است.
* * *
در اين دنيا چگونه مى توانم خوش باشم، درحالى كه صداى رفتن مى آيد، ضربان قلب من، صداى گام هاى رفتن است، من لحظه به لحظه به مرگ نزديك تر مى شوم، فرصت من محدود است، مرگ سرنوشت همه است. آيا من مرگ را باور دارم؟
يك روز به گورستان رفته بودم، با غسّالى سخن گفتم، او برايم سخنى عجيب گفت كه مرا به فكر واداشت. او گفت: "بيش از ده سال است كه هر روز، چندين مرده را غسل مى دهم، عجيب اين است كه هنوز خودم باور نكرده ام مى ميرم!"
چند روزى به من فرصت داده اند، سرنوشت من را در اينجا رقم مى زنند، بازار تجارت من اينجاست، مصالح باغ هاى بهشت هم در اينجا خريدارى مى شود و هيزم هاى آتش جهنّم هم همين جا انباشته مى شود.
من نبايد دنيا را نكوهش كنم. دنيا بد نيست، دنيا هرگز كسى را نفريفته است، با چه چيزى مى خواهد انسان را فريب دهد؟ مگر قبرستان ها در اين دنيا نيستند؟ مگر بدن هاى زيبا در اينجا پوسيده نمى شوند؟ مگر هر روز بانگ مرگ به گوش نمى رسد؟ من چشم خود را بسته ام و حقيقت را نمى بينم، اشكال از من است. دنيا به كسى كه بخواهد از او پند بگيرد، دروغ نمى گويد و فريبش نمى دهد.
خدا به حكمت خويش، بر چشم باطن انسان ها پرده افكنده است، آن ها نمى توانند تا زمانى كه در دنيا هستند بهشت و نعمت هاى آن را ببينند، البته عدّه كمى در اين دنيا، بهشت را ديده اند; براى مثال در شب عاشورا، امام حسين(عليه السلام)بهشت را به ياران باوفاى خود نشان داد.
بيشتر انسان ها نمى دانند در بهشت چه خبر است، اگر يك لحظه حجاب از چشم آنان برداشته مى شد، آنان نعمت هاى بهشت را مى ديدند، در آن صورت هرگز به دنيا توجّه نمى كردند و دنيا در چشم آنان تيره و تار مى شد و كار دنيا، خراب مى شد.
هيچ كس نمى داند خدا چه پاداش هاى زيبايى براى مؤمنان آماده كرده است، پاداش هايى كه مايه روشنى چشم آن ها مى شود و اشك شوق از ديدگان آنان جارى مى كند.[۱۸] نهرهاى آب از زير درختان جارى است، ميوه هاى بهشت هميشه هست، سايه درختان آن هميشگى است، برگ درختان در آنجا نمى ريزد، در بهشت هيچ كمبودى نيست، مؤمنان در سايه دلپذير و نوازشگر درختان، روى تخت ها مى نشينند و از نعمت هاى زيباى آنجا بهره مى برند... .[۱۹]
كودك كه بودم براى سرگرمى با دوستانم، با مشتى آب و خاك، گِل درست مى كرديم و آتشى مى افروختيم و نانِ گلين مى پختيم، ديگران هم سنگ ريزه ها را پول مى انگاشتند و با آن سنگ ريزه ها، نان هاى گلى ما را مى خريدند. اين بازى ما بود و تا دم غروب ادامه پيدا مى كرد. وقتى آفتاب غروب مى كرد با دست ها و لباس هاى گل آلود بازى را تمام مى كرديم و به خانه باز مى گشتيم.
آنان كه اهل معرفت هستند كارهاى دنيا را همانند اين گل بازى ها مى دانند; چراكه آنان سخن قرآن را باور كرده اند:
"زندگى اين دنيا، فقط بازيچه اى فريبنده است. بدانيد! زندگى واقعى در سراى آخرت است، اگر انسان ها مى دانستند كه دنيا، خانه نابودى است، هرگز به آن دل نمى بستند."[۲۱] * * *
هر مؤمنى كه كار نيك انجام دهد، خدا به او زندگى خوش عطا مى كند و در آخرت هم پاداشى نيك به او مى دهد; پاداشى كه خارج از حد و اندازه خواهد بود.
اين وعده خداست كه به مؤمن در اين دنيا "زندگى خوش" بدهد.[۲۳] براستى اين زندگى خوش چيست؟
آيا زندگى خوش اين است كه مؤمن به بلا و سختى ها گرفتار نشود و زندگى راحتى داشته باشد؟
خدا فطرت انسان را به گونه اى آفريده است كه تمنّاى زيبايى دارد. زيبايى برايم جذّاب است، چيزى كه زشت است كه دل مرا نمى ربايد تا بخواهم از آن دل بكنم، زيبايى، دلرباست. خدا دنيا را زيبا آفريده است تا امتحان معنا داشته باشد.
اگر دنيا، جلوه هاى دلفريب نداشت كه همه از آن مى گذشتند. اين حكمت خداست كه دنيا را زيبا آفريد تا آشكار شود چه كسى زيبايى را انتخاب مى كند و چه كسى زيباآفرين را. كسانى كه از انس با زيباآفرين بهره مى برند ديگر شيفته دنيا نمى شوند.
قرآن مى گويد: "خدا آنچه را در روى زمين است مايه زينت آن قرار داد و دنيا را زيبا جلوه داد تا انسان ها را امتحان كند."[۲۷] خدا به همه چيز آگاه است، او از بندگان امتحان مى گيرد تا استعدادهاى آنان شكوفا شود.
مى خواستم بدانم بالاترين نعمتى كه خدا به بنده اش مى دهد چيست تا آن را از خدا طلب كنم. امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد: "برترين نعمتى كه خدا به بنده اش مى دهد اين است كه در قلب او، غير خدا نباشد."[۳۰] اين چه معرفتى است كه وقتى در دل جاى گرفت، جايى براى غير خدا باقى نمى گذارد، هرچه در جهان مى بيند اثر زيبايى خداست، هرچه به چشم مى آيد، جلوه آفرينش اوست، همه آفريده ها اثرى از اوست.
بايد به كسانى كه در جستوجوى اويند چنين گفت: خدا كِى از دل رفته است تا بخواهيم او را بيابيم؟ او كى پنهان بوده است تا بخواهيم پيدايش كنيم؟ او كى غايب شده است تا بخواهيم در حضورش باشيم؟ او با مخلوقاتش جلوه كرده است تا از ديدن آن مخلوقات، به وجودش پى ببريم و دل به ياد او زنده داريم.
* * *
اين جهان را خدا آفريد و باد و باران و ابر و خورشيد را به كار گماشت تا رزق انسان فراهم شود و انسان توان داشته باشد بندگى كند و براى رسيدن به رضايت خدا گام بردارد و در راه بندگى او تلاش كند.
افسوس كه من بيشتر به فكر نان و آب و جسم خويش هستم و از روح و جانم غافل شده ام كه شب و روز در تب و تاب است! خوشا كسانى كه قبل از پذيرايى از تن، سفره جان مى گسترانند! سفره جان چيست؟ ياد جانان. غذاى دل چيست؟ ياد دلبر.
اين سخن از خداست: "اى بندگان من! در اين دنيا از عبادت من بهره گيريد تا در آخرت شما را با آن، پاداش دهم و غرق نعمت كنم."[۳۲] بهره مؤمن از اين دنيا، عبادت و قرب به خداست. او وقتى در دل شب به راز و نياز با خدا مى پردازد لذّتى را تجربه مى كند كه هرگز با لذّت دنياطلبان قابل مقايسه نيست; زيرا لذّت روح بسى شيرين تر از لذّت جسم است. روح مؤمن با مناجات با خدا به ملكوت پر مى كشد و آرامش را در آغوش مى كشد. آرى، چه يافت آنكه خدا را گم كرد و چه گم كرد آن كه خدا را يافت!
بزرگ ترين سرمايه ام، عمر من بود كه آن را تباه كردم، راه دور و درازى را در پيش دارم، مرگ در كمين است، بايد فكرى به حال خود كنم، به خودم ظلم كردم، اكنون بايد گذشته ام را جبران كنم، جلوى ضرر را هر وقت بگيرم، منفعت است.
دوست دارم با سير و سلوك آشنا شوم و در زمره سعادتمندان قرار گيرم، اين راه را چگونه بپيمايم؟
نزد استادى مى روم، او با اين مسير آشناست، درد خويش را به او مى گويم و از او راهنمايى مى خواهم، او سخن مرا مى شنود و سپس دستورى ساده مى دهد: "از زياد سخن گفتن، زياد خوابيدن، زياد خوردن و زياد معاشرت كردن با مردم بپرهيز و بيشتر به ياد خدا باش."
* * *
من در هياهوى زندگى، به خلوت نياز دارم، خلوتى كه در آن بتوانم به مرگ فكر كنم. صداى بىوفايى دنيا را بشنوم و روزى كه از همه آنچه در دنيا دارم، جدا مى شوم و تنهاى تنها در قبر قرار مى گيرم.
امشب بايد فرصت را غنيمت شمارم، به خلوت خود بروم، مقدارى خاك بر زمين قرار دهم، چراغ را خاموش كنم، آن گونه كه مرده را در قبر قرار مى دهند، بر زمين بخوابم و صورت بر آن خاك نهم و تصوّر كنم در قبر خويش هستم...
آيا صداها را مى شنوم؟
صداى ريزش خاك ها مى آيد، دوستان و آشنايانم دور قبرم حلقه زده اند، همه در انتظار پايان خاكريزى هستند، با ديده ترحّم بر من نگاه مى كنند گويا خودشان اين سرنوشت را ندارند.
خدا نعمت هاى فراوان به ما داده و در قرآن از نعمت ها ياد كرده است و از ما مى خواهد تا درباره اين نعمت ها بينديشيم. وقتى خدا اين نعمت ها را ذكر مى كند، هيچ منّتى نمى گذارد، فقط وقتى از فرستادن پيامبر سخن مى گويد بر ما منّت مى نهد; زيرا هيچ نعمتى همچون نعمت هدايت نيست، اين هدايت است كه باعث سعادت ابدى انسان مى شود.
خداوند مى فرمايد:
"اى مردم ! من بر شما منّت نهادم كه پيامبرى از جنس خودتان فرستادم تا آيات مرا براى تان بخواند و شما را از زشتى ها و پليدى ها پاك كند و قرآن و معارف و احكام دين را به شما بياموزد، اگرچه شما قبل از آن، در گمراهى آشكارى بوديد."[۳۷] خدا محمّد(صلى الله عليه وآله) را براى پيامبرى برگزيد و قرآن را بر او نازل كرد و از او خواست تا آن پيام آسمانى را براى ديگران بازگو كند. پيامبر در اين راه سختى هاى فراوان كشيد و با مشكلات زيادى روبه رو شد تا ما از تاريكى و گمراهى نجات پيدا كنيم و به سوى نور و رستگارى گام برداريم و به جاى محبّت دنيا، محبّت خدا را دل جاى دهيم و به سوى رضايت او پيش برويم.
ارزش من چقدر است؟ فرشتگان مرا چگونه مى بينند؟ من چقدر نزد آنان، قيمت دارم؟ كاش راهى بود تا خودم را بهتر مى شناختم و ارزش خويش را مى دانستم.
اين سؤال را از استادى پرسيدم، او در پاسخ گفت: اگر همين الان فرشته اى نزد تو بيايد و بگويد: "يك حاجت تو برآورده مى شود، آن حاجت خود را بگو"، تو در پاسخ به او چه مى گويى؟ فرض اين است كه فقط يك خواسته تو برآورده مى شود، براستى تو از آن فرشته چه مى خواهى؟ هرچه پاسخ بدهى، همان ارزش تو را مشخّص مى كند.
وقتى اين سخن استاد را شنيدم، به فكر فرورفتم، براستى آن خواسته من چيست؟ وقتى كودك بودم خواسته من يك توپ بود و در نوجوانى دوچرخه مى خواستم، بزرگ تر شدم خانه و ماشين و زن و زندگى. اكنون چه مى خواهم؟ پست و مقام و شهرت.
اگر به آنجا برسم كه در جواب آن فرشته، بندگى خدا و رضايت او را بخواهم، سعادت ابدى را از آن خود كرده ام.
سال ها پيش، برده دارى رسم بود، شخصى برده اى خريد و به خانه برد، ارباب به او گفت:
ــ نام تو چيست؟
ــ تا تو چه مرا صدا زنى! نام من همان است.
ــ چه غذايى مى خورى؟
گروهى از پرندگان در بوستانى بودند كه همچون بهشت بود. آنها از عطر گل ها سرمست بودند و هميشه در بهار آن باغ، شادمانى مى كردند، نه نگران صيد صيّاد بودند و نه از گرسنگى در هراس.
روزى باغبان تصميم گرفت پرواز آنان را بيازمايد، براى همين آنان را از آن باغ بيرون كرد و به آنان گفت كه براى مدّتى از باغ به سوى صحرا پرواز كنيد; امّا مواظب باشيد مبادا به غربت انس بگيريد، شما را براى مدّتى كوتاه به صحرا مى فرستم تا خود را بيابيد.
پرندگان به پرواز درآمدند، صحرا براى شان زيبا جلوه كرد و به سمت افق پيش رفتند، گرسنگى بر آنان غلبه كرد، صدايى به گوش شان رسيد، نگاه كردند به جنگلى رسيدند و در آنجا دانه و آبى را آماده ديدند.
آنها خيال كردند كه اين صدا از سوى يك دوست است، به هواى آب و دانه به زمين آمدند و گرفتار دام صيّاد شدند. صيّاد آنان را به قفسى منتقل كرد و آن وقت بود كه روزگار درد و غم آغاز شد. مدّتى گذشت و عدّه اى از پرندگان، پرواز را فراموش كردند و روزگار وصال باغ آسمانى را از ياد بردند و با قفس انس گرفتند و زندگى در قفس را براى خود زيبا يافتند و به آن دل خوش كردند.
مى خواهم با خدا رفيق شوم، امّا نمى دانم چگونه! احساس مى كنم دلم براى خداى مهربانم تنگ شده است، احساس دورى مى كنم، با خود مى گويم شايد او مرا دوست ندارد، شايد نمى خواهد صدايم را بشنود!
دوست دارم محبّت او در دلم غوغا كند به گونه اى كه وقتى نامش را بشنوم، قلبم به تپش بيفتد.
دلم مى خواهد مهربانى او را احساس كنم، امّا من از دست خودم ناراحت هستم، هنوز نتوانسته ام يك نماز با حضور قلب كامل بخوانم. چرا اين قدر از او دور هستم؟ چرا غفلت تمام وجودم را فراگرفته است؟ چرا ياد خدا براى من شيرين نيست؟ چرا محبّت او در دلم، غوغا نمى كند؟
* * *
خدا زيباترين و شيرين ترين حرف هايى كه يك عاشق مى تواند به معشوق بگويد، يكجا جمع كرده و نام آن را "نماز" گذاشته و از بندگانش خواسته تا نماز بخوانند. نماز، لذّت بخش ترين كارى است كه يك بنده مى تواند در برابر خداى خود انجام دهد.
وقتى صداى اذان طنين انداز مى شود، قلب مؤمن به تپش مى افتد. او مى داند بر سر سفره مهربانى خدايش مهمان مى شود. او در نماز به معراج مى رود و هرگز از نماز سير نمى شود.
كاش من هم مى توانستم مانند آنان نماز بخوانم! من كه آن حضور قلبى آنان را ندارم، پس چه كنم؟
بايد قبل از آن كه وقت اذان شود، وضو بگيرم و بر سر سجاده بنشينم و منتظر اذان باشم، با اين كار فرصتى پيدا مى كنم تا دل من از هياهوى دنيا جدا شود، بايد فكر كنم اين آخرين نمازى است كه مى خوانم، كسى كه نماز مى خواند زائر خداست، خدا به او اجازه داده است تا با او به راز و نياز بپردازد. اگر من اين گونه رفتار كنم، توجّه من در نماز بيشتر خواهد شد و كم كم به نماز بندگان خوب خدا نزديك خواهم شد.
بايد لحظه اى فكر كنم و ببينم چه چيزى بر دل من فرمان مى راند و بر آن رياست مى كند، دوستى خدا يا دوستى دنيا؟
اين يك قانون است: "در يك دل، دو محبّت جاى نگيرد." اگر دوستى خدا در دلم جاى گرفته است، همه كارهاى من رنگ خدايى دارد. خواب من، خوراك من، راه رفتن من، همه براى خدا مى شود. شايد لحظاتى غافل شوم و راه دنيا بپويم، امّا چون عشق خدا بر دل من فرماندهى مى كند و محور دل من، عشق خداست، به سوى آن بازمى گردم و از خواب غفلت بيدار مى شوم.
اگر عشق دنيا بر دلم فرمان براند، كارهاى من براى دنيا مى شود، محور تلاش ها و كوشش ها، دنيا مى شود، هر جا سودى مادى ببينم به سوى آن مى روم. دنيا، پايه زندگى من مى شود، نماز مى خوانم و عبادت مى كنم; امّا چون دنيا، محور قلب من است، با شتاب به سوى دنياطلبى بازمى گردم.
وقتى دنيا بر دل من، فرماندهى مى كند، من از قلمرو دنيا خارج نمى شوم، اين همان دنياطلبى است كه ريشه همه بدى ها و زشتى ها مى باشد.
راه نجات در چيست؟ اگر مشتاق نجات هستم بايد از خود و خودبينى دست بردارم و همواره به ياد خدا باشم، براستى ياد خدا، شفاى درد من است.
در دعاى كميل كه شب هاى جمعه خوانده مى شود، آمده است: "يا من اسمه دواء و ذكره شفاء; اى كسى كه نام تو دوا و ياد تو شفاست!" اگر خدا را از روى اخلاص، ياد كنم و به درگاه او تضرّع نمايم، او دست مرا مى گيرد و مرا از گمراهى نجات مى دهد.
دوست داشتم تضرّع را بياموزم، مدّت ها در جستوجوى پاسخ اين سؤال خود بودم تا آنكه با استادى روبه رو شدم، او به من گفت: "تو درد پيدا كن، آن درد، تضرّع و زارى را برايت به ارمغان مى آورد. آيا تا به حال ديده اى گريه را به مادرى كه بچّه اش مرده است، ياد بدهند؟ اگر قرار باشد بازيگرى نقش آن مادر را بازى كند، به آموزش نياز دارد."
اگر من در اين دنيا، درد غربت و تنهايى خود را درك كرده بودم، اگر مرگ را در چند قدمى خود مى ديدم، اگر تاريكى قبر را باور داشتم، به درگاه خدا تضرّع مى كردم و لازم نبود به دنبال آن باشم كه كسى به من آموزش بدهد.
كسى كه مى خواهد به سوى كمال برود بايد هشيار باشد تا گرفتار راهزن شود، هر راهى، راهزنى دارد، راه كمال هم، راهزن دارد، اين سخن خداست.
خدا به عيسى(عليه السلام) وحى كرد: "اى عيسى! بين من و خودت، دانشمندى كه قلبش شيفته دنياست، قرار مده; زيرا چنين كسى راهزن راه من است."[۴۵] براستى چگونه مى شود دانشمندى كه قرار است مردم را به سوى خدا ببرد، راهزن آنان شود؟
مشخّص است كه منظور از دانشمند در اينجا، دانشمند دينى است; او كسى است كه علم دين دارد; امّا به آنچه فراگرفته، عمل نكرده و محبّت دنيا در دل او نشسته است، من بايد هشيار باشم از چنين كسى پيروى نكنم.
به بندگان خود علم باطن مى دهد، علمى كه از قلب مى جوشد و راه را براى انسان آشكار مى كند و او را از گمراهى ها نجات مى دهد. اگر در جستوجوى علم باطن هستم بايد سه كار انجام دهم:
اوّل: به دنيا به چشم دشمنى نگاه كنم تا فريب نخورم. نبايد اجازه دهم هرچه رنگ و بوى دنيا دارد معشوق دل من شود، دل به دنيا نبندم و بزرگى و مقام و رياست و شهرت آن را طلب نكنم.
دوم: مرگ را به ياد آورم و خود را براى آن آماده سازم. نفس سركش خود را با ياد مرگ رام كنم.
سوم: به بندگان خوب خدا خدمت كنم و با آنان رفت و آمد داشته باشم. ديدار نيكان، جانى تازه به من مى دهد و مرا در مسير كمال يارى مى كند.
روح من از ملكوت است و من چند روزى در اين دنيا مسافر هستم، آمده ام تا پخته شوم، عيب ها و نقص ها را از خود بزدايم و به ملكوت بازگردم. مرگ پايان من نيست، من مرغ مهاجرى هستم كه بايد به هجرت بينديشم.
اين ها شنيده هاى من است، من در چاه طبيعت گرفتار شده ام، چشم من فقط اين دنياى خاكى را مى بيند، من از ملكوت چيزى نديده ام، قلب من در حجاب ها گرفتار شده است، غمى سخت در دلم نشسته است. چشم دل من بسته است، گوش دلم هم ناشنواست، مى دانم كه روز قيامت حق است; ولى بايد باورم به قيامت، زياد و زيادتر شود.
قرآن مى گويد: هر كس دعاى يونس(عليه السلام) را بخواند از غم و غصّه نجات مى يابد. من بايد قصّه يونس(عليه السلام) را بدانم...
* * *
همه دردهاى من از غفلت است، براى اينكه از خواب غفلت برخيزم، بايد به سخن على(عليه السلام) عمل كنم، ايشان به فرزندش حسن(عليه السلام) مى فرمايد: "دل را با مؤعظه زنده كن."[۵۴] پند و مؤعظه سبب بيدارى مى شود، كسى كه از خواب غفلت بيدار شود، تا رستگارى فاصله اى ندارد، امّا بهترين پنددهنده كيست؟
اين سخن پيامبر است: "براى مؤعظه، ياد مرگ كافى است." كسى كه مرگ را ياد كند، دلش از لذّت هاى دنيا بازمى ماند، من بايد به كسانى كه در آغوش قبرها آرميده اند فكر كنم، آنان آرزوهاى بزرگى در دل داشتند و براى رسيدن به آن تلاش مى كردند كه ناگهان مرگ آمد و آنان از همه دنياى خود جدا افتادند.[۵۵] * * *
خدا مرا براى زندگى جاويد در ديار آخرت آفريده و از من خواسته است تا در اين سفر گام بردارم و براى رسيدن به بهشت تلاش كنم; امّا افسوس كه در دنيا دچار غفلت مى شوم و نمى دانم چه چيزى را از دست مى دهم!
وقتى مؤمنان در بهشت جاى مى گيرند، هر روز خداوند به آنان هفتاد بار نظر رحمت مى كند و با آنان سخن مى گويد و نعمت هايى را كه پيش از اين به آنان داده است، هفتاد برابر مى كند.[۵۶] اگر من قدرى فكر كنم متوجّه مى شوم كه خدا چه پادشاهى بزرگى براى مؤمنان در بهشت قرار داده است. براستى چرا من به اين همه نعمت بى توجّهى مى كنم. مشكل از كجاست؟ آيا من خواستار نعمت زيادتر نيستم؟ من كه در اين دنيا همواره تلاش مى كنم سود بيشتر به دست آورم، خود را به سختى مى اندازم تا نعمت بهتر را به دست آورم، در جستوجوى غذاى بهتر، منزل بهتر هستم، حاضر هستم سختى و رنج بكشم تا به نعمت برتر برسم، با اين كه مى دانم همه نعمت هاى دنيايى، فناپذير است و دير يا زود بايد از آن جدا شوم، چرا براى رسيدن به دنيا بى قرار مى شوم; امّا براى به دست آوردن رضايت خدا و رفتن به بهشت، تلاش نمى كنم؟
وقتى مى فهمم جنسى در بازار گران شده است، با خود فكر مى كنم كه چرا آن جنس را نخريدم تا امروز بفروشم و سود به دست آورم. من اين حسرت را با جان و دل چشيده ام، پول داشتم و مى توانستم آن جنس را بخرم; امّا چرا نخريدم. اين سخن من با خودم است، من مشتاق سود هستم; امّا چگونه است كه به فكر تجارت آخرت نيستم؟! چرا عمر خود را صرف دنيايى مى كنم كه نابودشدنى است؟ چرا به بهشت و نعمت هاى آن فكر نمى كنم كه هر روز، سود اهل ايمان هفتاد برابر مى شود؟ چرا براى از دست دادن چيزى كه هر روز هفتاد برابر سود دارد، غصّه نمى خورم؟ چرا براى اين سود، اندوهناك نمى شوم و حسرت آن را به دل نمى گيرم؟
شبى را به ياد مى آورم كه از خواب غفلت بيدار شده بودم و مى خواستم وضو بگيرم و نماز توبه بخوانم و از گناهان خويش توبه كنم، ناگهان فكرى به ذهنم رسيد; گويا يكى به من مى گفت: "تو كجا و توبه كجا؟ توبه حقيقى، شرايط دارد، تو كه نمى توانى به شرايط توبه عمل كنى، بدان كه توبه نكردن بهتر از توبه دروغى است. تو آن قدر گناه دارى كه اصلاً توبه ات قبول نمى شود! پس چرا مى خواهى كارى بى فايده كنى؟!"
اين سخنان را چه كسى در گوش دل من مى خواند؟ اين همان شيطان بود كه مرا وسوسه مى كرد تا من توبه نكنم، براستى من بايد به او چه مى گفتم؟
به فكر فرورفتم و سپس به شيطان گفتم:
اى شيطان! تو مى گويى خدا توبه مرا قبول نمى كند و دعايم را نمى شنود، پس چطور خدا دعاى تو را مستجاب كرد؟ وقتى خدا از تو خواست بر آدم سجده كنى، تو عصيان كردى، خدا تو را لعنت كرد و تو را از درگاه خود راند، تو آن وقت به خدا گفتى كه به من عمرى طولانى بده! تو دشمن خدا بودى; امّا خدا تو را به خواسته ات رساند. اى شيطان! هيچ كس به اندازه تو با خدا و بندگان خوب خدا، دشمنى نكرده است; امّا وقتى تو از او چيزى را خواستى، آن چيز را به تو داد، او دعاى تو را مستجاب كرد، من گناهانى دارم، امّا اين گناهان من بر اثر طغيان شهوت ها و وسوسه هاى تو بوده است، من هرگز با خدا دشمنى نكرده ام، اكنون از خدا مى خواهم مرا ببخشد; حاجت من بخشش اوست، آن خدايى كه تو را به خواسته ات رساند مى تواند مرا هم به خواسته ام برساند، بخشش و رحمت او آن قدر زياد است كه شامل حال من شود.
براى اين كه راه كمال را بپيمايم، بايد هر صبح كه از خواب برمى خيزم تصميم بگيرم در طول روز از ياد خدا غافل نشوم و از گناه و معصيت دورى كنم. اين مرحله اوّل است، درواقع من با خود پيمان مى بيندم بندگى خدا را بنمايم.
بعد از آن در طول روز بايد مراقب باشم، هر لحظه به ياد پيمان خودم باشم. شب كه فرارسيد لحظاتى به فكر فرو بروم و به صورت دقيق همه اعمال آن روز خود را محاسبه كنم. اگر توانسته بودم به پيمان خود وفادار بمانم شكر خدا را به جا آورم كه اين كار جز به توفيق او نبوده است، اگر هم كوتاهى داشتم بايد توبه كنم و تصميم بگيرم جبران كنم، قبل از آنكه خواب به چشمم بيايد بايد از خدا طلب بخشش كنم، چراكه معلوم نيست فردا زنده باشم. خيلى ها به اين اميد كه فردا توبه خواهند كرد، مرگشان در خواب فرارسيد و ديگر از خواب بيدار نشدند، شايد من هم يكى از آنان باشم!
* * * من خود را شيعه اهل بيت(عليهم السلام) مى دانم و چه بسا با اين ادّعا بر ديگران فخر مى فروشم; امّا آيا اهل بيت مرا شيعه خود مى دانند؟ اگر مى خواهم به پاسخ اين سؤال برسم بايد به اين سخن امام كاظم(عليه السلام) توجّه كنم: آن حضرت به يكى از ياران خود فرمودند: "كسى كه هر روز اعمال و كردار خود را محاسبه نكند، شيعه ما نيست."[۵۸]
گاه غصّه دنيا مرا از هدف اصلى ام دور مى كند. من به اينجا آمده ام تا رشد كنم و راه كمال را بپيمايم و به سوى ملكوت پرواز كنم. دنيا براى روح انسان، زندان است، وقتى همه فكر و ذكر من، دنيا مى شود و براى رسيدن به آن، همه وقت خود را صرف مى كنم، خسران كرده ام.
بايد براى كسب روزى تلاش كنم; امّا بايد به خدا توكّل كنم و به آنچه او برايم مقدّر داشته است راضى و خشنود باشم. خوشا به حال كسى كه به اندازه برآورده شدن نيازهاى اساسى خود، تلاش مى كند و هرگز اجازه نمى دهد عشق به دنيا در دلش جاى بگيرد.
خوشا به حال كسى كه به اندازه كفايت زندگى اش تلاش مى كند و هرگز به دنبال تجمّل گرايى نمى رود. تجمّل گرايى دامى است كه هركس گرفتار آن شد، ديگر روى آرامش را نمى بيند. او هر روز در فكر وسيله اى زيباتر و بهتر است، درحالى كه به آن نياز ندارد.
او فقط مى خواهد وسيله زيباتر داشته باشد، هرچه امروز تهيّه كند، فردا كهنه مى شود و بهتر و زيباتر از آن به بازار مى آيد و او به دنبال آن مى رود. او عمر خود را اين گونه تباه مى كند. ذهن او همواره در جستوجوى وسيله زيباتر و بهتر است و از ياد خدا غافل مى شود.
وقتى به حضور صاحب مقامى مى رسم با كمال ادب مى ايستم و سراپا گوش مى شوم و در سخن گفتن خود دقّت مى كنم; امّا وقتى به نماز مى ايستم و در حضور خدا قرار مى گيرم چه حالى دارم؟ با زبان با خداى خود سخن مى گويم; امّا در دل به او پشت كرده ام، اصلاً دقّت ندارم كه چه مى گويم، الفاظى را بر زبان مى آورم و به معناى آن توجّه ندارم، به فكر دنياى خود هستم.
وقتى نماز را تمام مى كنم، تازه مى فهمم داشتم نماز مى خواندم. گاه هم آن قدر دنيا مرا اسير خود مى كند كه بعد از نماز هم، فكر دنيا تمام ذهن مرا فرامى گيرد و گويا من پايان نماز را هم متوجّه نمى شوم، اصلاً اين نماز آغازى نداشته است كه بخواهد پايانى داشته باشد. اين حال من است.
شنيده بودم بعد از نماز، مستحب است انسان بارها اين ذكر را بگويد: "استغفر الله" و از خدا طلب بخشش كند. اكنون راز اين كار را مى فهمم. من بايد از نمازِ خودم، توبه كنم و از خدا بخواهم كه مرا ببخشد. نماز خوانده ام; امّا با قلب خويش به خداى خويش، پشت كرده ام. اگر كسى با خود من چنين رفتار كند، بسيار ناراحت مى شوم. اكنون كه خدا به من اجازه داده است تا در نماز با او سخن بگويم، پس چرا حضور قلب ندارم؟ من بايد از اين نماز خود، استغفار كنم. من از خدا به خاطر اين نماز خود، عذرخواهى مى كنم و فرياد برمى آورم: بارخدايا! تو از هر عيب و نقصى به دور هستى، اين من هستم كه به خود ستم كرده ام، من طاقت عذاب تو را ندارم، بر من ترحّم كن و گناهم را ببخش!
اگر خدا مرا به خود واگذارد، نه تنها هلاك مى شوم بلكه ديگران را نيز به نابودى مى كشانم. بايد از شرّ خود و از شرّ شيطان به خدا پناه ببرم. من در چاه طبيعت گرفتار شده ام و حسد و كبر و ريا و حرص و ديگر زشتى ها، مرا به زنجير كشيده اند. وقت آن است كه فرياد خود را به سوى خدا بلند كنم و از او يارى بطلبم.
اگر خدا مرا حفظ نكند، من اسير دنيا و جلوه هاى دل فريب آن مى شوم، نفس من با زينت هاى اين دنيا، انس گرفته و به شهوت هاى آن عادت كرده است، مى گويند انسان عاشق، چشمش كور مى شود و حقيقت را نمى بيند. وقتى عشق دنيا در دلم نشست، ديگر زشتى هاى دنيا را نمى بينم، بيشتر مردمى هم كه اطراف من هستند، مرا به سمت دنيا سوق داده و مرا ناخواسته وارد مسابقه دنياطلبى نموده اند. خدا به من عقل داده بود; امّا اين عقل در برابر عشق آتشين دنيا، ناتوان بود.
عقل من نتوانست بر عشق دنيا چيره شود و گرفتار دنيا شدم و در چاه طبيعت اسير گشتم. دنيا همانند آب شور دريا بود، هرچه بيشتر نوشيدم، تشنه تر شدم. عطش دنيا، عشق به خدا را از دل من زدود و ديگر ياد خدا را فراموش كردم و از كمال واقعى خود دور ماندم.
اكنون وقت آن است كه من به خدا پناه ببرم و فقط اوست كه با مهربانى مى تواند دست مرا بگيرد و مرا از اين زندان دنيا نجات بدهد. اگر او معرفت خويش را به قلبم عطا كند، محبّت او به دلم خواهد نشست. محبّت او مى تواند خرمن عشق دنيا و جهل و نادانى را آتش بزند. اين محبّت مى تواند موانع بين من و رضاى او را از بين ببرد.
اگر كسى بخواهد مرا بهتر بشناسد، كافى است بررسى كند آرزوهاى من چيست. انسان فقط به اميدها و آرزوهايش زندگى مى كند.
اين جمله را بارها شنيده ام: "گر در طلب لقمه نانى، نانى!" اگر كسى همه فكر و ذهنش را صرف به دست آوردن غذاى جسم كند، ارزش او همان لقمه نانى است كه به دست مى آورد. راست گفته اند كه انسان چيزى جز آرزويش نيست. هركس آرزوى بزرگ ترى به دل داشته باشد، ارزش بيشترى دارد.
اكنون بايد فكر كنم. اگر آرزوى من، اين دنيا و جلوه هاى آن باشد، ارزش من به اندازه ارزش دنياست; دنيايى كه فانى و نابود مى شود; امّا اگر آرزوى من، رضايت و خشنودى خدا و ديدار او باشد، من موجود ديگرى خواهم شد و ارزش من از همه دنيا بالاتر خواهد شد.
وقتى تاريخ را مى خوانم، مى بينم انسان هاى زيادى، اشتباهات ديگران را تكرار كرده و از گذشتگان درس نگرفته اند. گويا تاريخ انسان، يك دور باطل است، انسان ها نسل به نسل مى آيند و مى روند و همان نادانى هاى نسل قبل را تكرار مى كنند و آن نادانى ها را توسعه مى بخشند، چقدر كم هستند كسانى كه از خواب غفلت بيدار شوند و از نادانى ها دست بكشند!
قرآن بارها ما را به عبرت گرفتن از گذشتگان فراخوانده است. قرآن براى ما، حكايت گذشتگان را بيان مى كند تا ما درس بگيريم. داستان قوم "عاد" و قوم "ثمود" كه از خدا نافرمانى كردند و گرفتار عذابى سخت شدند. اين حكايت ها براى اين است كه ما از خواب غفلت بيدار شويم.
در اينجا سخن على(عليه السلام) را به ياد مى آورم كه فرمود: "چقدر عبرت ها زياد و چقدر عبرت گرفتن كم است!"[۶۲] مؤمن واقعى كسى است كه گذشتگان و همچنين گذشته خود را به ياد مى آورد و تلاش مى كند از آن ها، عبرت بگيرد.
من شيطان را چگونه مى شناسم، كار شيطان چيست؟ وسوسه هاى او چگونه است؟ من خيال مى كنم كه همه وسوسه هاى او، زشت و وحشتناك است; ولى اين مطلب صحيح نيست; زيرا قرآن كار شيطان را به گونه اى ديگر معرّفى مى كند. قرآن مى گويد شيطان كردار شما را براى شما زيبا جلوه مى دهد و شما را به كارهاى تان مغرور مى كند.
كار اصلى شيطان "توجيه كردن" است. او گناه و معصيت را براى انسان زيبا جلوه مى دهد، كارى مى كند كه انسان گناه كند و خيال كند كار پسنديده اى انجام مى دهد. شيطان در كار خود استاد است، او از راه عشق، سعادت، پيشرفت، رستگارى و سعادت وارد مى شود و اين گونه است كه مى تواند بر گناه لباس عبادت بپوشاند و خيانت را خدمت معرّفى كند.
وقتى تاريخ را مى خوانم، مى بينم افرادى كه به دام شيطان گرفتار شدند دم از دين خدا مى زدند، كارهاى خود را در قالبى زيبا عرضه كردند و ديگران را فريب دادند.
* * *
اگر من بخواهم به سعادت و رستگارى برسم بايد لحظه اى را كه در آن هستم دريابم، بايد برخيزم و از گناهان خود همين الان توبه كنم و به جبران گذشته بپردازم. اگر من با خود بگويم كه فردا توبه مى كنم، خود را فريب داده ام; زيرا وقتى فردا فرابرسد، باز خواهم گفت: "فردا توبه مى كنم!"
امروز همان فردايى است كه روز قبل، در انتظارش بودم! من بايد اكنون را دريابم، ديروز و فردا كمينگاه شيطان است.
شيطان در ظرف فردا كمين مى كند و امروز را كه نقد است از من مى گيرد، او امروز مرا تباه مى كند به اميد فردا. من بايد هوشيار باشم، شيطان دوست دارد مرا از امروز غافل كند و اين گونه دچار غفلت نمايد.
* * *
اگر باتقوا باشم نيكوكارى را دوست دارم و براى خوب بودن تلاش مى كنم; زيرا سعادت خود را در نيكوكارى مى بينم; امّا اگر رياكار باشم، براى خودنمايى و فريب ديگران تلاش مى كنم، آن وقت ديگر من نيكوكارى را خوب نمى دانم، بلكه نظر و تعريف مردم را خوب مى دانم. اگر مردم از كار خوب من باخبر شوند، آن كار را انجام مى دهم و هنگامى كه نباشند تا كارم را ببينند، كارم را رها مى كنم.
وقتى رياكار باشم همه را مثل خود رياكار مى بينم و براى اينكه بتوانم خود را فريب بدهم دين دارى را رياكارى تفسير مى كنم و آن وقت است كه من با اينكه ريا مى كنم، خود را از همه دين دارتر مى دانم و اين همان گمراهى آشكار است.
وقتى رياكار باشم، بيشتر با بيگانگان حشر و نشر دارم و نمى توانم دوست صميمى داشته باشم، من از خانواده و دوستان خود نيز گريزان مى شوم; زيرا خورشيد هميشه پشت ابر نمى ماند، اگر كسى با من صميمى شد به راز رياكارى من پى مى برد، خانواده ام نيز رياكارى مرا مى دانند، براى همين است كه من هميشه تنها خواهم بود و هيچ انيس و مونسى نخواهم داشت.
بايد به اين باور برسم كه بهترين راه براى جذب محبّت مردم، صداقت و پرهيز از خودنمايى است، اگر كارى را فقط براى خدا انجام دهم، خدا آرامش را به قلب من هديه مى كند و آن وقت مردم مشتاق اين آرامش مى شوند و به سوى من جذب مى شوند.
در جامعه اى كه من زندگى مى كنم، دين را تنها در نماز و روزه و كارهاى خير و حجّ مى دانند. من سال ها، دين را مجموعه اين چيزها مى دانستم و فكر مى كردم هركس مثلاً نماز بيشتر بخواند، دين دارتر از ديگران است.
وقتى قدرى مطالعه و تحقيق كردم، فهميدم همه اين ها "فرع دين" هستند; يعنى اين ها نتيجه دين دارى است.
اگر دين را همانند درختى در نظر آوريم، اين درخت ريشه اى دارد كه در دل خاك فرو رفته و شاخه هاى درخت دين، نماز و روزه و حجّ است. ريشه درخت دين، اعتقاد به توحيد، عدل، معاد، نبوّت و امامت است. اين ها اصول دين است. اين باورها در قلب هركس وجود دارد و شايد من نتوانم به راحتى از آن باخبر شوم، همان گونه كه ريشه هاى يك درخت در دل خاك هستند، باورهاى قلبى انسان ها هم در دل آنان جاى دارد.
آيا راهى وجود دارد كه من بتوانم دين دارى يك نفر را تشخيص بدهم؟ وقتى من به يك درخت نگاه مى كنم، تنه آن را مى بينم كه از آن، شاخه هاى زيادى جدا شده اند، تنه درخت سبب استحكام درخت مى شود. من بايد بدانم تنه اصلى دين چيست؟
خدا در قرآن، زندگى دنيا را بازى و سرگرمى معرّفى مى كند:
(أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ).[۶۸] آيا انسان عاقل به اين بازى و سرگرمى، دل مى بندد؟ زندگى دنيا چيزى جز كالايى فريبنده نيست و ارزشِ دل بستن ندارد. زندگى واقعى در روز قيامت خواهد بود و انسان بايد براى زندگى آنجا، توشه برگيرد كه آنجا زندگى ابدى است و هرگز در آن نابودى وجود ندارد.
كسى كه به حقيقت رسيده باشد، دنيا را بازيچه اى بيش نمى داند، او به خوبى مى داند كه جدّى ترين امور دنيا هم بازى است، عدّه زيادى همچون كودكان به بازى خود دل خوش كرده اند. هر طرف را كه نگاه مى كنى، جلوه هاى بازى گرى انسان را مى بينى، گاه به مسجد هم كه مى روى مى بينى بعضى ها مشغول رياكارى اند، رياكارى همان بازيگرى انسان است كه مى خواهد خدا را فريب بدهد; امّا خودش را فريب مى دهد.
در دنياى امروز اصالت با زندگى فردى است; انسان ها بيشتر به فكر زندگى خود هستند و كمتر به مسئوليت اجتماعى اهميت مى دهند، در غرب به اين نگاه بيشتر توجه شده است.
انسان هرچه به زندگى فردى خود بپردازد و براى آن تلاش كند، بيشتر دچار افسردگى مى گردد. وقتى خوشبختى فردى به اوج رسيد، احساس پوچى مى كند و به اين علت مى بينيم كه در غرب، اعتياد و خودكشى بيشتر است.
خوشبختى انسان در گرو حس مسئوليت اجتماعى است. وقتى من آگاهى و فهم بيشترى نسبت به جامعه و زمان خود پيدا كنم، حس مسئوليت در من ايجاد مى شود و به اين باور مى رسم كه اگر ببينى كه نابينا و چاه است، اگر خاموش بنشينى گناه است.
خدا كسانى را به پيامبرى برگزيد كه نسبت به جامعه خود، مسئوليّت زيادى احساس مى كردند و نگران سعادت ديگران بودند. در تاريخ مى خوانيم كه مردم پيامبران را "ديوانه" خطاب مى كردند، مردم نمى توانستند درك كنند كه چرا يك نفر اين قدر دلش براى ديگران بسوزد و نگران ديگران باشد. انسان هايى كه فقط به فكر خود بودند وقتى مى ديدند يك نفر بدون هيچ توقع زندگى خود را وقف نجات آنان كرده است، گيج مى شدند و به پيامبران خود، نسبت ديوانگى مى دادند.