سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۷۰. کتاب چهارسوق عشق | |
تعداد بازديد : | ۱۷ |
موضوع: | ياران امامان |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دهم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | كراماتى چند از حضرت علىاصغر (ع) |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
عاشورا، حماسه اى بى نظير است كه به ما درس آزادگى و شرافت مى دهد، مردمى كه با فرهنگ عاشورا انس گرفته اند، نور ايمان در دلشان روشن است و سعادت و رستگارى در انتظار آنان است.
"هيأت هاى عزادارى" جلوه گاه عشق به امام حسين(عليه السلام) و يارانش مى باشد و مى توان گفت كه امروزه بزرگ ترين پايگاه دينى در جامعه اسلامى ما، همين هيأت ها مى باشد.
در اين كتاب ابتدا درباره "هيأت حضرت على اصغر(عليه السلام) محلّه چهارسوق" سخن مى گويم، اين محلّه در شهرستان "آران و بيدگل" در استان اصفهان واقع شده است، سپس گوشه اى از كرامات حضرت على اصغر(عليه السلام)را بيان مى كنم تا همگان با ارزش توسّل به شيرخواره كربلا بيشتر آشنا شوند.
از تو معذرت مى خواهم، كمى معطّل شدى! قرار ما ساعت هفت صبح بود، من پنج دقيقه تأخير داشتم، واقعاً شرمنده ام، نمى خواستم اوّل رفاقت بد قولى كنم، ولى چه كنم، به فكرم رسيد كه بروم غسل كنم، يك غسل مستحبى تا روح و جسمم پاك تر باشد.
نگاهى به من مى كنى و مى گويى: "نشنيده ام كه رفتن به حسينيّه، غسل مستحب داشته باشد". حق با توست، امّا باور من اين است كه حسينيّه، جزئى از ملكوت است، من در دام دنيا گرفتار شده ام، عشق دنيا هويّت مرا ربوده است و مرا از آسمان، فرسنگ ها دور كرده است، من غسل توبه مى كنم، غسل توبه در هر زمانى، مستحب است، هر بار كه اين غسل را انجام مى دهم، نشاط معنوى بيشترى در وجود خودم احساس مى كنم.
ديگر وقت رفتن است، از داشبورت ماشين، شيشه عطرى را بيرون مى آورم، هم تو و هم خودم را خوشبو مى كنم، يك بار ديگر در آيينه ماشين، خودم را مى بينم، تو متوجه مى شوى كه امروز بهترين لباس خودم را پوشيده ام، به سر و وضعم رسيده ام، گويا كه مى خواهم به مهمانى بزرگى بروم!
از خيابان عبور مى كنيم، اوّل صبح روز شنبه است، مردم در تكاپو هستند، عدّه اى به فكر لقمه اى نان و گروهى هم به فكر جمع كردن ثروت بيشتر، مسير آنان به سوى دنيا مى باشد، امّا من و تو به كجا مى رويم؟ اصلاً به دنبال چه هستيم؟ به كجا مى رويم؟
"چهارسوق" يك بناى قديمى گنبدى شكل بود كه بر روى چهارراه اصلى قرار گرفته بود. اين بناى قديمى، سقفى بلند داشت و در دو طبقه بود، در طبقه دوّم، جايگاه هايى براى نشستن داشت و معمولاً اذان نماز را از بالاى بلندى آن مى گفتند.
من خودم در كودكى بارها در آنجا رفت و آمد كرده ام، يك بناى زيبا با آجر و خشت كه به محلّه ما هويّت مى بخشيد، افسوس كه اكنون اين بنا خراب شده است، عدّه اى توسعه را در اين مى دانستند كه بناهاى قديمى را خراب كنند تا ماشين ها بهتر بتوانند رفت و آمد كنند، غافل از اين كه حفظ هويّت، برتر از اين توسعه ها مى باشد.
خراب كردن "چهارسوق" نمونه اى از يك توسعه شتاب زده بود كه هويّت ما را پاس نداشت و سرمايه اى ارزشمند را از ما گرفت، به اميد روزى كه اين هويّت بار ديگر بازسازى شود و بناى زيباى چهارسوق در محلّه، جلوه نمايى كند.
در زمان قديم ماه محرّم كه فرا مى رسيد، همين چهارسوق را فرش مى كردند و منبر را در گوشهاى از آن قرار مى دادند و در همان جا عزادارى مى كردند، عزادارى در چهارسوق، رسم زيباى مردم محلّه من بود، محلّه هاى ديگر در مساجد يا حسينيّه ها عزادارى مى كردند، امّا محلّه من در شاهراه اصلى شهر كه همان چهارسوق بود، مجلس عزاى امام حسين(عليه السلام)برگزار مى كردند.
كف چهارسوق از خاك است، (آن روزها هنوز آسفالت سياه به جان كوچه هاى شهر نيفتاده بود)، تو نوجوان هستى كه عشق به اهل بيت(عليهم السلام)در دل تو موج مى زند، با دوستان سخن گفته اى، به آنان پيشنهادى داده اى.
وقت غروب كار شما آغاز مى شود، سطل هاى آب در دستان شماست، شما به سوى "حوض خانه" مى رويد.
از زير محلّه، قنات آبى عبور مى كند، مردم براى دسترسى به آب، "حوض خانه" ساخته اند، بايد از پلّه هاى حوض خانه پايين برويد، سطل هاى آب را پر كنيد و بالا آمده و به سمت چهارسوق ببريد.
شما همه كف چهارسوق و اطراف آن را آب پاشى مى كنيد، بارها و بارها از پلّه هاى حوض خانه پايين مى رويد، اين كار خستگى زيادى دارد، امّا شما نوجوانان اين كار را با عشق انجام مى دهيد، كار آب پاشى كه تمام شد، حالا كف چهارسوق را جارو مى زنيد و در پايان باز كمى آب آنجا مى پاشيد، ديگر چهارسوق، تميز و باصفا شده است، من كه مدهوش بوى خاكى هستم كه با آب، صفا گرفته است!
ممنونم كه هنوز با من همراه هستى! من در گوشه اى از چهارسوق نشسته ام، به گذشته ها آمده ام، به صد سال پيش! شبى زمستانى كه برف از آسمان مى بارد، همه جا سفيدپوش شده است، امّا مردم محلّه من براى عزادارى به چهارسوق آمده اند.
زن و مرد، پير و جوان، همه آمده اند، منبر را در گوشه اى از چهارسوق قرار داده اند، كنار پلّه هاى منبر، دو ستون چوبى است، بالاى آن دو ستون، شمع روشن كرده اند و چند چراغ كه در آن روغن مى سوزد، مجلس را نورانى كرده است.
وسط مجلس، هيزم ها مى سوزد، فضا گرم شده است، در گوشه ديگر، سماورى بزرگ به چشم مى خورد كه با زغال، آب آن به جوش مى آيد، چاى هم آماده است، چاى مى آورند، چايى اين سماور عجب طعم خوبى دارد!
لحظاتى مى گذرد، همه صلوات مى فرستند و از جا برمى خيزند، يكى از علماى شهر براى سخنرانى آمده است، همه مشتاق هستند از فلسفه قيام امام حسين(عليه السلام) بشنوند و بدانند كه پيام عاشورا براى آنان چيست. اين مردم، مشتاق معرفت هستند و براى همين همواره دانشمندى را دعوت مى كنند تا براى آنان از معرفت سخن بگويد...
اسفندماه سال ۱۳۱۶ است، رضا شاه بر ايران حكومت مى كند، او دستور داده است تا اين بخشنامه به همه استاندارى ها و فرماندارى ها فرستاده شود: "جلوگيرى از روضه خوانى و خارج كردن خرافات از سر مردم و آشنا نمودن به اصول تمدن، امروزه رسالت اساسى دولت است".
با اين دستور، عزادارى براى امام حسين(عليه السلام) در سرتاسر كشور ممنوع مى شود، مأموران حكومتى به شدّت با عزادارى برخورد مى كنند و اگر خبردار شوند كه جايى مجلسى برپا شده است به آنجا هجوم مى برند.
كار به آنجا رسيده است كه اگر كسى در مسجد سر به سجده بگذارد و گريه كند، او را بازخواست مى كنند.
به راستى چرا رضاشاه مجلس عزاى حسين(عليه السلام) را خرافه مى نامد و با آن دشمنى مى كند؟ رضاشاه مى دانست كه عزادارى، روح ظلم ستيزى را در جامعه مى گستراند، كسى كه براى حسين(عليه السلام)، اشك بريزد، آزادگى مى آموزد، او بر اين خيال بود كه با اين كار، بقاى حكومتش را تضمين مى كند و ظلم ستيزى را از يادها مى برد، او نمى دانست كه شيعه واقعى هرگز با حكومتى كه ستم مى كند، سازگار نمى شود.
سال ۱۳۷۵ است، ساختمان گنبدى شكل و قديمى "چهارسوق" خراب شده است، عزادارى در مسجد محلّه و فضاى كنار آن برگزار مى شود، امّا جمعيّت عزاداران سال به سال زيادتر مى شود، شكوه هيأت على اصغر(عليه السلام)زبانزد همه مى شود، ديگر بايد به فكر ساختن حسينيّه اى بزرگ بود!
بزرگان هيأت جلسه اى تشكيل مى دهد، همه با هم مشورت مى كنند، قرار مى شود تا خانه هايى كه سمت شرق مسجد است، خريدارى شود و در آنجا حسينيّه ساخته شود.
حاج حسن انتهايى به عنوان مسئول اين كار انتخاب مى شود، همه به او اعتماد دارند، پول هايى كه به عنوان كمك به حسينيّه جمع شده است در اختيار او قرار مى گيرد تا كار خودش را شروع كند، با چند نفر سخن مى گويد، خانه آنها را براى هيأت خريدارى مى كند و آن خانه ها خراب مى شود. همه خوشحال هستند، خدا را شكر مى كنند كه كار ساخت حسينيّه آغاز شده است.
* * *
هم شاعرى و هم مدّاح. سال ها در هيأت على اصغر(عليه السلام) مدّاحى كردى و براى عاشقان آن حضرت، نوحه خواندى، نواى گرم تو، جزئى از فرهنگ محلّه شده است، خيلى ها محرّم را با اشعار و نوحه خوانى تو مى شناسند، وقتى محرّم مى شود آنان در جستجوى نواى تو هستند.
ديگر وقت گودبردارى زمين حسينيّه است، اين كار، هزينه زيادى مى خواهد، پول هاى هيأت صرف خريد بعضى از خانه ها شده است، مقدارى هم قرض روى دست هيأت باقى مانده است، فعلاً هيأت پولى براى پرداخت هزينه گودبردارى ندارد.
تو خبر نداشتى كه بزرگان محل در جستجوى تو هستند، صبح تو به زيارت محمدهلال(عليه السلام) رفته اى، از آنجا به خانه برمى گردى كه به تو خبر مى دهند كه بزرگان محل با تو كار دارند، آنان مى خواهند نزد حاج رضا رحيم زاده بروند، او در كاشان است و ماشين هاى خاك بردارى زيادى دارد. بزرگان محل مى خواهند تو هم همراه آنان باشى. قبول مى كنى و همراهشان به سوى خانه حاج رضا حركت مى كنى.
هيچ كس از آمدن شما خبر ندارد، وقتى وارد خانه مى شويد، مى بينيد كه حاج رضا در بستر بيمارى است، سلام مى كنيد، او جواب مى دهد، شما در كنار بستر او مى نشينيد، حاج رضا تو را به خوبى مى شناسد، مى داند كه تو مدّاح هيأت على اصغر چهارسوق آران هستى. او تو را با اسم صدا مى زند و مى گويد: "حاج حسن هارونى! ديشب در خواب ديدم كه برايم روضه على اصغر مى خوانى، دلم مى خواهد الان برايم روضه بخوانى!".
ساخت حسينيّه على اصغر(عليه السلام) بيش از ده سال طول كشيد، عشق مردم در ساختن حسينيّه را نمى توان در قالب كلمات بيان كرد.
آجرهايى كه كنار هم چيده شد، گنبد بلندى كه بر روى حسينيّه ساخته شد، همه جلوه اى از عشق به شيرخواره امام حسين(عليه السلام) بود. جوانانى كه ساعت ها در زير آفتاب، كار مى كردند، زنانى كه براى آن جوانان، غذا مى پختند... اين عشق را نمى توان توصيف كرد.
* * * مرحله سفت كارى ساختمان به پايان مى رسد، در تمام اين مدّت، هر كس در حسينيّه كار كرده است، به عشق على اصغر(عليه السلام) آمده است و در اين مدّت، هيچ پولى به عنوان "پول كارگر و معمار" پرداخت نشده است.
چند ماهى است كه در كشور آلمان زندگى مى كنى، ماه محرّم فرا مى رسد، دلت براى حال و هواى ايران تنگ مى شود، وقتى كه همه جا سياه پوش مى شود، پرچم عزاى حسين(عليه السلام) همه جا برافراشته مى شود، ياد دسته هاى عزا و اشك ها و سوزها تو را بى قرار مى كند.
وقتى مطمئن مى شوى كه فعلاً نمى توانى به ايران برگردى، بى قرارى ات بيشتر مى شود، دو سه شب مى گذرد، بايد فكرى كنى. فردا صبح به كنسولگرى ايران مراجعه مى كنى. از مسؤولان آنجا سوال مى كنى: شما در اين شب ها مجلس عزاى امام حسين(عليه السلام) نداريد؟ آنان در پاسخ مى گويند: كسى را نداريم كه روضه بخواند. تو مدّاح نيستى، امّا مى توانى چند بيت شعر بخوانى، براى همين چنين مى گويى: شما مجلس بگيريد من مجلس را اداره مى كنم.
همه خوشحال مى شوند، به ديگران اطلاع رسانى مى كنند، تا شب همه چيز آماده مى شود، شب اوّل مجلس به خوبى برقرار مى شود، خيلى از ايرانى هايى كه در آن شهر هستند و عاشق امام حسين(عليه السلام) هستند در مجلس شركت مى نمايند.
* * *
تو از سربازان هيأت على اصغر هستى، هر سال در حسينيّه محلّه چهارسوق عزادارى مى كنى، تقريباً شش سال است كه ازدواج كرده اى، خيلى دوست دارى كه فرزندى داشته باشى، امّا تاكنون خدا به تو فرزندى نداده است، هربار كه همسرت باردار مى شود بعد از دو يا سه ماه، بچه سقط مى شود.
شبى از شب ها همسرت به تو رو مى كند و مى گويد: "خدا كى به ما بچه خواهد داد؟"، تو به رويش لبخند مى زنى و مى گويى: "صبر كن خدا حاجت ما را هم مى دهد"، وقتى تنها مى شوى، بغض تو مى شكفد، اشكت جارى مى شود.
گويا صبرت ديگر تمام شده است، پس چنين نجوا مى گويى: "اى على اصغر! من سال ها در هيأت تو عزادارى كرده ام، از خدا بخواه تا سال آينده به من فرزندى بدهد، اگر خدا به من پسر بدهد اسم او را على اصغر مى گذارم، اگر حاجت مرا از خدا نگيرى، ديگر هيچوقت حسينيّه و هيأت نمى روم".
* * *
نرگس، دختر توست، چقدر او را دوست دارى، او شش سال دارد، ماه شهريور است و كم كم بايد براى مدرسه رفتن آماده شود، تو براى او كيف و لباس مدرسه خريدارى مى كنى، او هم منتظر بازگشايى مدرسه است، ولى يك روز، رنگ چهره نرگس به زردى مى گرايد، ابتدا آن را جدى نمى گيرى، بعد از مدّتى، او بى حال و ضعيف مى شود، او را نزد پزشك مى برى، چند روز مى گذرد، مى بينى كه او ديگر توانايى راه رفتن هم ندارد، هيچ توانى در بدن او باقى نمانده است، مادر او بسيار بى تابى مى كند، او را نزد پزشكان متخصص مى برى و سرانجام آنان تشخيص مى دهند كه نرگس تو به سرطان خون مبتلا شده است.
او را در بيمارستان "مفيد" در تهران بسترى مى كنى، حال دخترت روز به روز بدتر مى شود، موهاى سر او ريخته است، زيرا او را شيمى درمانى كرده اند، از سخن پزشكان بوى نااميدى مى آيد. شبى از شب ها، حال او بدتر مى شود، يك كليه او از كار افتاده است، سخن پزشك اين است: احتمالاً تا صبح آن كليه اش هم از كار مى افتد. معلوم نيست كه او زنده بماند.
مادربزرگ نرگس هم به تهران آمده است، او زنى باايمان است و سال هاى سال در هيأت على اصغر(عليه السلام) عزادارى و خدمت كرده است، در محلّه چهارسوق رسم است كه شب هفتم محرّم، مردم نوزادان خود را به حسينيّه مى آورند و آنها را بيمه على اصغر(عليه السلام) مى كنند.
وقتى نرگس به دنيا آمده بود، مادربزرگ او را اين گونه بيمه كرده بود، وقتى تو با گريه، سخن پزشك را براى مادربزرگِ نرگس مى گويى او چنين مى گويد: "من نرگس را بيمه على اصغر كرده ام، من براى على اصغر نذر كرده ام، نرگس من امشب شفا مى گيرد، نگران نباش!".
از زمانى كه ده سال داشتى، شب هاى محرّم به هيأت چهارسوق مى رفتى، آن زمان، حاج سلطان على مسئول چايخانه هيأت بود، تو از همان دوران كودكى در حسينيّه، قند پخش مى كردى، وقتى بزرگ تر شدى، تو به مهمانان چاى مى دادى و چون اين كار را با دقّت انجام مى دادى، همه از كار تو راضى بودند، (بيش از پنجاه سال است مردم شب هاى محرّم، چاى را از دست تو مى نوشند).
جوانى بيست ساله بودى، همه براى محرّم آماده مى شدند، پرچم هاى سياه از آغاز عزادارى خبر مى داد، شب اوّل محرّم شد ولى تو به حسينيّه نرفتى، دردى عجيب سراسر وجودت را فرا گرفته بود، كتف تو درد مى كرد، اصلاً نمى توانستى چيزى را از زمين بلند كنى، مى دانستى كه نمى توانى امشب چاى در هيأت پخش كنى، براى همين به حسينيّه نرفتى.
مادرت براى عزادارى به حسينيّه رفت، تو در خانه ماندى، آن شب خيلى گريه كردى، عصر آن روز، حاج سلطان على دنبال تو فرستاده بود، مى دانستى كه او نياز به كمك تو دارد. از زمانى كه خودت را شناخته بودى، خدمتگزار على اصغر(عليه السلام) بودى، ولى امشب در خانه تنها مانده اى. آن شب، خيلى دلت شكست...
* * *
راننده بيابان هستى، با كاميون به شهرهاى مختلف بار مى برى، جلو كاميون با خط درشت در بالاى آن چنين نوشته اى: "يا على اصغر(عليه السلام)". اين جمله نشان دهنده عشق تو به اهل بيت(عليهم السلام) است، همه اين را مى دانند. تو جلو فرمان كاميون خود، قسمتى از پرچم سبز هيأت على اصغر را قرار داده اى و گاهى آن را مى بوسى و بر چشم مى گذارى.
روزى از روزها بارى را به زاهدان مى برى، وقتى به آن شهر مى رسى، نصف روز معطّل مى شوى، با مسؤول انبارى كه بار، آنجا خالى مى شود، دوست مى شوى، او از اهل سنت است، نهار مهمان او مى شوى، بعد از صرف نهار او به تو مى گويد: "برادر! چرا نام غير خدا را روى كاميون خود نوشته اى؟ مگر نمى دانى اين كار، شرك است؟ اين خرافه پرستى است! تو بايد فقط از خدا يارى بطلبى و فقط او را صدا بزنى. تو چرا يك پارچه سبز رنگ را مى بوسى و بر چشم مى گذارى؟ اين كارها همه اش گناه است!".
از اين سخن او تعجّب مى كنى، مى فهمى كه او همانند وهابيّت فكر مى كند، وهابى ها تبرك و توسل را قبول ندارند و آن را شرك مى دانند. تو يك راننده هستى، اطلاعات زيادى ندارى كه پاسخ او را بدهى، براى همين سكوت مى كنى، بعد از ساعتى بار كاميون تخليه مى شود و تو به سوى وطن خودت حركت مى كنى.
از چندين نفر سؤال مى كنى، امّا تو به دنبال جوابى هستى كه بتوانى آن را به آن وهابى بگويى تا اين كه آن شب بارانى، مهمان من شدى و ماجراى خودت را بيان كردى.
تو زنى مسيحى هستى. از آمريكا به هند مهاجرت كرده اى، در همسايگى تو، گروهى از شيعيان زندگى مى كنند، تو نمى دانى ماجراى كربلا براى چه روى داد، تو فقط شنيده اى كه دو گروه با هم جنگ كردند، فكر مى كنى كه اين جنگ هم مثل جنگ هاى ديگر بر سر حكومت بوده است، يزيد مى خواسته حكومت كند، حسين(عليه السلام) با حكومت او در افتاده است و سرانجام به دستور يزيد كشته شده است.
روز عاشورا كه مى رسد، صداى روضه را مى شنوى، همسايگان تو گريه مى كنند و بر سينه مى زنند، تصميم مى گيرى به مجلس آنان بروى، در آنجا مصيبت على اصغر(عليه السلام) خوانده مى شود و تو به فكر فرو مى روى و با خود مى گويى: شهداى كربلا در جنگ شركت كرده اند، امّا اين شيرخواره كه نمى خواست با كسى بجنگد، پس چرا او را با بى رحمى شهيد كردند؟ چرا به او قطره اى آبى ندادند؟ مگر او چقدر آب مى خواست؟ سؤالات تو ادامه پيدا مى كند، همه حادثه كربلا يك طرف، شهادت على اصغر(عليه السلام)يك طرف!
سرانجام به اين نتيجه مى رسى كه حق با مكتب شيعه است، براى همين رو به همسايگان خود مى كنى و مى گويى: من مى خواهم مسلمان شوم و پيرو حسين(عليه السلام) گردم، من به حقانيّت دين شما پى بردم، دينى كه اين گونه مردانى را تربيت مى كند حق است، وقتى فهميدم حسين(عليه السلام)براى حفظ اسلام، شيرخواره خود را هم فدا مى كند، ديگر يقين كردم كه حق با اوست".
اين سخن را مى گويى و سپس با راهنمايى همسايگان، شيعه مى شوى.
نزديك چهل روز از روز عاشورا مى گذرد، "اربعين" نزديك است، تو روحانى هستى و اهالى يك روستا از تو دعوت كرده اند تا براى آنان سخنرانى كنى، آنان هر سال در اربعين مراسم عزادارى دارند، آنان ياد امام حسين(عليه السلام) را زنده نگاه مى دارند.
وقتى تو به آنجا مى رسى، به خانه ريش سفيد روستا مى روى، تو هر سال در خانه او اقامت مى كنى، وقتى نگاه به چهره ميزبان خودت مى كنى، متوجه مى شوى كه او غم و اندوهى بزرگ دارد، ابتدا چيزى نمى گويى، ساعتى كه مى گذرد خودت سوال مى كنى كه چه شده است؟ چرا ناراحت هستيد؟
قطرات اشك از چشمان او جارى مى شود و پاسخ مى دهد: "بچه من سخت مريض شده است، ديگر از او نااميد شده ايم". آن زمان، در آن روستا، نه پزشكى بود و نه در آن وقت شب، وسيله اى پيدا مى شد كه كودك را به شهر ببرند.
ميزبان تو، سال ها براى اهل بيت(عليهم السلام) زحمت كشيده است، وقت آن است كه دست به دعا بردارى و شفاى بچه او را طلب كنى. به او مى گويى: "همين الان يك مجلس روضه تشكيل مى دهيم و دعا مى كنيم، ان شاالله بچه شما شفا مى گيرد".
تو را به نام "حاج مرزوق حائرى" مى شناسند، تو مدّت ها در كربلا زندگى مى كردى و در آنجا به زبان فارسى و عربى نوحه مى خواندى، در سال ۱۲۷۰ هيأتى از تو دعوت مى كند كه به تهران هجرت كنى، تو قبول مى كنى و به تهران مى آيى و سال هاى سال در آنجا مدّاحى مى كنى.
تو پايه گذار بسيارى از سنت هاى عزادارى هيأت هاى تهران مى شوى. همه مى دانند كه سبك سينه زنى سنتى، يادگارى از توست.
سال ها مى گذرد، مردم به تو علاقه زيادى دارند. نواى تو، جزئى از هويّت آنان شده است، وقتى ماه محرّم مى شود، نواى تو شورى بر پا مى كند...
كم كم سالخورده مى شوى، به بيمارى سختى گرفتار مى شوى، پزشكان تو را از روضه خواندن منع مى كنند، تو در بستر بيمارى افتاده اى. مردم براى عيادتت مى آيند.
اينجا كربلاست، روز عاشورا، حسين(عليه السلام)، غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده است، او از پشت پرده اشك، به يارانِ شهيد خود نگاه مى كند. همه پر كشيدند و رفتند، همه ياران او كه در خاك و خون غلطيده اند، چه با وفا بودند و صميمى!
طنين صداى حسين(عليه السلام) در دشت كربلا مى پيچد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".[۶] هيچ جوابى نمى آيد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفته اند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نيست. اينان همه عاشقان دنيا هستند!
نگاه كن! سپاه كوفه گريه مى كنند. آخر شما چه مردمى هستيد كه بر غريبى حسين اشك مى ريزيد. آخر اين چه معمّايى است؟ غربت امام، آن قدر زياد است كه دل دشمن را هم براى لحظاتى به درد آورده است. نمى دانم براى چه امام به سوى خيمه ها برمى گردد.
اگر من همه امكانات مادى را داشته باشم و غرق در ثروت باشم، باز هم غم فردا و رنج آينده را با خود دارم، بناى اين دنيا بر كوچ است، هيچ چيز ثابت نمى ماند.
اين حقيقت زندگى دنيا است، ترس جدايى از اين نعمت ها، وجود مرا مى سوزاند، كسى با داشتن همه دنيا باز به آرامش نمى رسد، در بهار، ترس از پاييز همراه من است، در متن خوشى هاى دنيا، فرداى جدايى در انتظار من است، زندگى، چيزى جز يك سفر نيست، بايد گذاشت و گذشت. مرگ در كمين است و وقتى فرا برسد بايد همه اين ها را گذاشت و با دست خالى از اينجا رفت، هيچ كس نتوانسته است جز يك كفن، چيز ديگرى با خود ببرد.
من با امكانات دنيا به آرامش نمى رسم! من از خدا مى خواهم كه در دنيا به من آرامش بدهد، در دل من بى نيازى قرار دهد، به جايى برسم كه حتّى با رنج ها و سختى ها، آرام باشم، سختى ها را نشانه مهربانى دوست بدانم، اين گونه است كه من به "بهشت نقد" رسيده ام! همين دنيا، براى من بهشت مى شود و من به آرامش مى رسم!
افراد زيادى را ديده ام كه همه امكانات را دارند ولى روى آرامش را نديده اند، در عمق وجود آنان، رنج، ريشه دوانده است، در ظاهر ثروتمندند امّا باطن آنان در فقر است، دنيا همانند آب درياست، هر چه مى نوشند، بيشتر تشنه مى شوند، فرياد تشنگى از وجودشان بلند است و اين تشنگى، امان آنان را بريده است.
مردم تو را بيشتر به نام "آيت الله كُمپانى" مى شناسند، تو در حوزه علميه نجف، شاگردان زيادى دارى و مقام علمى تو براى همه روشن است، با بيشتر علوم اسلام آشنايى دارى، تو به زبان فارسى و عربى، شعر مى سرايى و هنر خويش را در راه دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) به كار مى گيرى.
شبى از شب ها از حرم حضرت على(عليه السلام) به خانه برمى گردى، به اتاق خودت مى روى، ماه محرّم نزديك است، خودت هم نمى دانى چه مى شود كه به ياد مصيبت على اصغر(عليه السلام) مى افتى، ذوق تو مى شكفد و شعرى به زبان عربى مى سرايى:
* * * * * *
زيارت عاشورا، يادگارى از امام صادق(عليه السلام)است، آن حضرت اين زيارت را به ياران خود ياد داد و به آنان گوشزد كرد كه اگر آن را هر روز بخوانند، به آنان ثواب دو هزار حجّ مى دهد.
شيعه واقعى با زيارت عاشورا، انس دارد و با پيام هاى آن آشناست، زيارت عاشورا به ما ياد مى دهد كه هرگز سقيفه را فراموش نكينم، از ياد نبريم كه همه مصيبت هاى كربلا از سقيفه آغاز شد، گلوى على اصغر در روز سقيفه هدف تير قرار گرفت.
اكنون گوشه هايى از زيارت عاشورا را در اينجا مى نويسم:
* * *
همه يارانت شهيد شده اند، تو تنها در ميدان ايستاده اى، آن طرف، خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! جانم به فدايت آقاى من! اى حسين غريب!
تيرها بر بدنت فرو مى ريزد... خداى من! چه مى بينم! سنگى به پيشانى ات اصابت مى كند و خون از پيشانى ات جارى مى شود.[۲۵] لحظه اى صبر مى كنى، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود به قلبت مى نشيند.[۲۶] دشمن بار ديگر حمله مى كند... تو از اسب با صورت به زير مى آيى، بدن تو از زخم شمشير و تير، چاك چاك شده است. سرت شكسته و سينه ات شكافته است و زبانت از خشكى به كام چسبيده و جگرت از تشنگى مى سوزد. قلبت نيز، داغ دار عزيزان است...