سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۶۵. کتاب شيرينتر از عسل | |
تعداد بازديد : | ۱۵ |
موضوع: | ياران امامان |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دهم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | قاسمبنالحسن (ع) را بهتر بشناسيم |
بسم الله الرحمن الرحيم
من از مرگ مى ترسيدم، از زمان كودكى ترس از مرگ را به من آموخته بودند، وقتى خبر مرگ دوستى يا آشنايى را مى شنيدم، متأسّف مى شدم، گويا در فرهنگ جامعه، چيزى بدتر از مرگ وجود نداشت، به من ياد داده بودند كه مرگ را براى دشمن بخواهم، و اين گونه بود كه در وجود خود، مرگ را بد مى دانستم.
زمانى فرا رسيد كه تحقيق را شروع كردم، مى خواستم با حماسه كربلا بيشتر آشنا شوم، اين گونه بود كه من با قاسم(عليه السلام)آشنا شدم، همان نوجوانى كه فرزندِ امام حسن(عليه السلام) بود و در كربلا جانش را فداى امام حسين(عليه السلام) نمود.
من محتاج سخن قاسم(عليه السلام) بودم، به راستى قاسم به چه درك و معرفتى رسيده بود كه مرگ را اين قدر زيبا مى ديد و آن را از عسل، شيرين تر مى دانست.
نگاهى به صورت پدر مى كنى، چگونه باور كنى كه اين آخرين آغوش است؟!
اين آخرين بارى است كه پدر را مى بينى، چهره پدر زرد شده است، دشمنان او را مسموم كرده اند، زهرى كه به او خورانده اند، اثر كرده است و ديگر اميدى به بهبودى او نيست.
عمّه ات زينب هم اينجاست، او آرام آرام اشك مى ريزد، عمويت حسين(عليه السلام)جلو مى آيد تو را از پدر جدا مى كند. لحظاتى مى گذرد، صداى گريه مادر را مى شنوى، اين صدا خبر از حادثه اى دردناك مى دهد. تو ديگر يتيم شده اى!
چند سال بيشتر ندارى. پدر، نام تو را "قاسم" نهاده است، روزهاى يتيمى تو آغاز شد، امّا من عمويت حسين(عليه السلام) را مى شناسم، او در حقّ تو پدرى مى كند...
من مى خواهم با تو سخن بگويم، از خودم بگويم، از جهالت ها و نادانى هاى خودم! من هميشه آرزو داشتم كه امام زمان خويش را ببينم، جامعه به من اين را آموخته بود، من خيال مى كردم ديدن امام، ارزش است، اكنون فهميده ام كه ديدن امام، افتخار نيست، مهم اين است كه معرفت و شناخت داشته باشم. وقتى فهميدم كه ياران پدرت كه هميشه او را مى ديدند، دشمنِ او شدند، زمانى كه فهميدم پدر تو را، همسرش به شهادت رساند، فكرم پريشان شد، اگر ديدن امام، ارزش است، جُعده كه يك عمر، شب و روز، پدر تو را مى ديد چرا به او زهر داد و او را شهيد كرد؟
اگر قرار است ديدن امام، انسان را عوض كند، پس چرا جُعده عوض نشد؟
جُعده، دختر اَشعَث بود، وقتى پدرت در كوفه بود، با جُعده ازدواج كرد، بعد از آن كه به مدينه آمد، جُعده هم همراه او به مدينه آمد. چند سال پيش، پدرت با مادر تو ازدواج كرد و تو به دنيا آمدى. نام مادر تو را "نرجس" نوشته اند.[۱۰] وقتى تو چند سال داشتى، معاويه پيامى براى جُعده فرستاد و به او وعده هاى عجيبى داد و او وسوسه شد تا پدر تو را به شهادت برساند.
هوا تاريك است، شب ۲۷ رجب سال ۶۰ هجرى است، من در مدينه ام. مى بينم كه تو با مادرت آماده سفر هستيد. شما وسايل سفر را فراهم كرده ايد. با من سخن بگو. شما كجا مى رويد؟
امشب حسين(عليه السلام) مدينه را ترك مى كند و به مكّه مى رود، ديگر مدينه براى او امن نيست، يزيد نامه ديگرى نوشته است تا حسين(عليه السلام) را به قتل برسانند.
ساعتى قبل حسين(عليه السلام) كنار قبر پيامبر رفت و با خداى خويش چنين مناجات كرد: "خدايا! تو مى دانى كه من براى اصلاح امّت جدّم قيام مى كنم... يزيد مى خواهد دين تو را نابود كند، مى خواهم از دين تو دفاع كنم". سپس او به قبرستان بقيع مى رود و با قبر برادرش حسن(عليه السلام) وداع مى كند.[۲۱] اى قاسم! تو هم كنار قبر پدر برو و خداحافظى كن! تو تصميم گرفته اى تا همراه حسين(عليه السلام) به اين سفر بروى! آخرين سخنان خود را با پدر بگو و مسافر راه آزادگى شو!
همراه با اين كاروان، اين بيابان ها را پشت سر گذاشته اى، چندين روز است كه در راه هستيد. اكنون در اين سرزمين، منزل كرده ايد. اينجا را سرزمين "زُباله" مى نامند.
نگاه تو به دور دست خيره شده است، اسب سوارى را مى بينى كه به اين سو مى آيد، او نزديك مى آيد، همه متوجّه مى شوند كه او نامه رسان است، پيكى است كه از كوفه آمده است، او نامه اى براى حسين(عليه السلام) آورده است.
او نزد حسين(عليه السلام) مى رود و نامه را به او مى دهد، حسين(عليه السلام) نامه را باز مى كند و آن را مى خواند. اين نامه شرح حادثه اى را مى دهد: خبر از مظلوميّت مسلم و بىوفايى مردم كوفه.[۲۷] آرى، مسلم غريبانه در كوفه شهيد شده است، كسانى كه با او بيعت كرده بودند، او را تنها گذاشته اند...
همراه كاروان به راه خود در اين بيابان ها ادامه مى دهى، آفتاب بالا آمده است و خورشيد بى رحمانه مى تابد. چند روزى از جدا شدن دنياپرستان گذشته است. در اين بيابان، هيچ جنبنده اى به چشم نمى آيد، كاروان آرام آرام به راه خود ادامه مى دهد.
مدّتى مى گذرد، از دور يك سياهى به چشم مى آيد، شايد آن سياهى، يك نخلستان است. يكى از افراد كاروان كه اهل كوفه است، مى گويد: "من بارها اين مسير را پيموده ام و اين جا را مثل كف دست مى شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست".
همه به فكر فرو مى روند، پس اين سياهى چيست؟
اين سياهى، سپاه بزرگى است كه از كوفه به اينجا آمده است.[۳۰]
روز نهم ماه محرّم فرا مى رسد، آب را بر روى شما بسته اند، تشنگى بيداد مى كند. تو در كنار خيمه ها ايستاده اى كه هياهويى را مى شنوى. صداى طبل و شيپور مى آيد!
اين شيپور جنگ است.
سى هزار نفر آماده اند تا به سوى شما هجوم آورند، فريادها به آسمان مى رود.
همه منتظرند تا "عُمَرسَعد" فرمان آغاز جنگ را صادر كند، او امروز فرمانده اصلى سپاه كوفه است، لبخندى بر چهره او نشسته است، او دستور حركت مى دهد، سپاه به سوى شما هجوم مى آورد.
شب عاشورا است و من مات و مبهوت اين سخن تو شده ام:
اَحْلى مِنَ الْعَسَل.
"مرگ براى من از عسل شيرين تر است".
اين سخن چقدر عمق دارد! من بايد ساعت ها در آن فكر كنم...
صبح روز عاشورا فرا مى رسد، طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند، اين صداى عُمَرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!".
لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر حسين(عليه السلام) مى ايستد، حسين(عليه السلام)رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد! مى خواهم شما را نصيحت كنم".
نفس ها در سينه ها حبس مى شود، حسين(عليه السلام) سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من پسرِ دختر پيامبرِ شما نيستم؟".[۵۳] سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه مى افكند. هيچ كس جوابى نمى دهد، حسين رو به آنان مى كند و مى گويد: "شما سخن حق را قبول نمى كنيد. زيرا شكم هاى شما از مال حرام پر شده است".[۵۴]
نزديك اذان ظهر است، بيشتر ياران حسين(عليه السلام) شهيد شده اند، وقت نماز است. حسين(عليه السلام) مى خواهد آخرين نماز خود را بخواند، او رو به قبله مى ايستد، ياران پشت سر او صف مى بندند.
"سعيد" يكى از ياران حسين(عليه السلام) است، او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد، تيراندازان آماده اند تا حسين(عليه السلام) را در نماز شهيد كنند.
نماز آغاز مى شود، عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آن ها قلب حسين(عليه السلام)را نشانه گرفته اند، از هر طرف تير مى بارد. سعيد سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد.
سعيد خود را سپر بلاى حسين(عليه السلام) مى كند و همه تيرها را به جان مى پذيرد. نماز تمام مى شود و سعيد هم بر روى زمين مى افتد...[۵۷]
صداى تو در صحرا مى پيچد، همه گوش مى كنند: "اگر مرا نمى شناسيد من پسر حسن(عليه السلام) هستم، همان حسن كه نوه پيامبر است".[۶۳] اينان كه به جنگ تو آمده اند، بايد تو را بشناسند، تو خودت را معرفى مى كنى، تو از پدر خود سخن مى گويى، اين مردم پدر تو را مى شناسند، آنان اهل كوفه اند، آنان با پدر تو بيعت كردند امّا در هنگام جنگ، او را تنها گذاشتند و غربت و مظلوميت او را رقم زدند.
سپاه كوفه خود را مسلمان مى دانند، عمرسعد به آنان گفته است كه براى رسيدن به بهشت، بايد حسين(عليه السلام) و يارانش را بكشند. آيا آنان بهشت را با چشم خود ديده اند؟
هرگز.
۱ . إثبات الوصيّة للإمام علي بن أبى طالب(عليه السلام) ، المنسوب إلى علي بن الحسين المسعودي (ت ۳۴۶ هـ ) ، بيروت : دار الأضواء ، ۱۴۰۹ هـ ، الطبعة الثانية .
۲ . الأخبار الطوال ، أبو حنيفة أحمد بن داوود الدينوريّ (ت ۲۸۲ هـ . ق) ، تحقيق : عبد المنعم عامر ، قمّ : منشورات الرضي ، الطبعة الاُولى ۱۴۰۹ هـ .
۳ . الإرشاد فى معرفة حجج الله على العباد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادي (الشيخ المفيد) (م ۴۱۳ هـ ) ، تحقيق : مؤسّسة آل البيت(عليهم السلام)، قمّ ، مؤسّسة آل البيت(عليهم السلام)
۴ . إعلام الورى بأعلام الهدى ، أبو علي الفضل بن الحسن الطبرسي (ت ۵۴۸ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، بيروت : دارالمعرفة ، الطبعة الاُولى ، ۱۳۹۹ هـ .