سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۳۳. کتاب يك سبد آسمان | |
تعداد بازديد : | ۲۷ |
موضوع: | عرفان و معنويت |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دهم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | پيام چهل آيه قرآن |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
هرگز آن شب از يادم نمى رود. شبى كه مهمان استاد خود بودم. او رو به من كرد و گفت: "تو بايد قرآن را مثل كتاب درسى بدانى و آن را مطالعه كنى. تا كى مى خواهى فقط قرآن تلاوت كنى؟ وقت آن رسيده است كه به فهم قرآن رو بياورى".
اين سخن مرا به فكر فرو برد، بيست بهار از عمرم مى گذشت و من بارها قرآن را ختم كرده بودم; امّا براى يك بار آن را مطالعه نكرده بودم.
وقتى به خانه آمدم قرآن را برداشتم و بوسيدم، گويا دفعه اوّلى بود كه مى خواستم آن را مطالعه و در مورد آن فكر كنم.
آيا تا به حال احساس كرده اى كه عاشق نيستى؟
خيلى سخت است كه احساس عشق را از دست بدهى. ديگر زندگى براى تو بى معنا مى شود و نمى توانى زيبايى هاى زندگى را درك كنى.
مگر بيشتر وقت ها، سراسر عشق و شور نيستى؟ مگر براى رسيدن به ثروت تلاش نمى كنى؟
آيا ديده اى عدّه اى را كه چقدر براى جمع كردن مال دنيا تلاش مى كنند؟ آنها شب و روز كار مى كنند.
قطار به سوى مشهد در حركت بود و من روى صندلى خود نشسته بودم و مطالعه مى كردم. وقتى كتاب تمام شد از كوپه بيرون آمدم تا به ساير كوپه ها سر بزنم. مى خواستم با مردم گفتگو كنم و نكاتى را بياموزم.
بعد از ظهر جالبى بود. با افراد زيادى گفتگو كردم، فضاى هر كوپه با ديگرى فرق داشت. مثلاً در يك كوپه بحث داغ سياسى بود و در كوپه ديگر، سخن از بازى فوتبال بود.
در كوپه اى هم عدّه اى مشغول ديدن فيلم بودند و در جاى ديگر، گروهى مباحث دينى داشتند.
تقريباً به حدود ده كوپه سر زدم. به آخرين كوپه كه رسيدم ديدم آنها همه در خواب خوش هستند!
تو سرمايه بزرگى دارى و بايد تا فرصت دارى با اين سرمايه تجارت خوبى را انجام دهى.
تو بايد بهترين بازار و بهترين خريدار را بشناسى و از تجارتى كه با ضرر همراه است دورى كنى. تو بايد توشه اى براى سفر ابدى خويش تهيّه كنى زيرا كه راه بسيار طولانى است!
دقيقه ها كه سرمايه زندگى تو هستند، كم و كمتر مى شوند، در واقع، عمر تو دارد لحظه به لحظه كم مى شود. چرا براى خودت فكرى نمى كنى؟
تا كى مى خواهى در فكر دنيا و آب و خاك باشى؟ ارزش عمر تو از همه اين ها بالاتر است تو بايد عمر خود را صرف چيزى كنى كه بى نهايت باشد.
شرمنده زن و بچه خود شده اى. چند روز است كه نتوانسته اى براى آنها غذا و پوشاك مناسبى تهيّه كنى.
از هر كسى كه مى شناختى، پول قرض گرفته اى و ديگر نمى دانى چه كنى. يادت مى آيد كه با فرماندار مدينه آشنا هستى و براى همين با خود مى گويى خوب است بروم و شرح حال خود را براى او بگويم، شايد او بتواند كمكى كند.
امّا فرماندار كه دست نشانده حكومت طاغوت (بنى أميّه) است و دستش به خون شيعيان و فرزندان حضرت زهرا(عليها السلام) آلوده است، آيا درست است از او تقاضاى كمك كنى؟
بر سر دو راهى گير كرده اى و نمى دانى چه بايد كنى. وقتى امروز نگاهت به چهره زرد و رنگ پريده كودكانت مى افتد، تصميم خود را مى گيرى و به سوى فرماندارى مدينه حركت مى كنى. ديوارهاى فرماندارى مدينه را مى بينى، خوب است زود وارد فرماندارى شوى، چون هر لحظه ممكن است يكى از دوستانت از اينجا عبور كند و تو را ببيند.
به كارگاه آجرپزى رفته بودم تا يكى از دوستانم را ببينم. در آنجا بود كه با توليد آجر بيشتر آشنا شدم.
من هميشه خيال مى كردم كه براى تهيّه آجر، ماده اى مثل چسب به خاك اضافه مى كنند تا آجر محكم شود. در آنجا ديدم كه كارگران خاك را فقط با آب مخلوط مى كنند تا گل درست شود. بعد آن گل را قالب مى گيرند و به شكل آجر درمى آورند و سپس آن را در آفتاب قرار مى دهند تا خشك شود.
اين آجرها بسيار سست بودند و حتّى اگر باران بر روى آنها مى باريد شكل خود را از دست مى دادند و دوباره به همان خاك تبديل مى شدند.
دوستم براى من توضيح داد كه همين آتشِ داغ باعث مى شود تا اين آجرها محكم و بادوام شوند، در واقع ارزشى كه آجر دارد به خاطر همين آتش است.
ساليان سال بود در حسرت داشتن فرزند بودى و بارها از من خواستى تا به تو پسرى زيبا بدهم.
من هم سرانجام دعايت را مستجاب كردم و نام او را اسماعيل گذاشتى.
مى دانم كه تو هم مانند همه پدرها، خيلى به پسرت علاقه دارى و او را بيشتر از جانت دوست مى دارى!
امّا نبايد اين پسر بت تو شود، آماده باش كه مى خواهم تو را امتحان كنم. تو بايد پسرت را در راه من قربانى كنى.
جوانى بود كه خسته و غمگين به نظر مى رسيد، گويى همه راه ها بر او بسته شده بود.
از شهر تبريز به قم آمده بود، در راه طلب و معرفت قدم برداشته و اكنون به بن بست رسيده بود. خيلى خسته بود و محتاج محبّت. براى همين به خانه دعوتش كردم تا با هم سخن بگوييم.
در اتاق پذيرايى نشسته بوديم وبعد از پذيرايى مختصر، او برايم گفت: ساليان سال است كه در طلب معرفت هستم و چون شنيده بودم كه اگر كسى استاد خودش را پيدا كند نيمى از راه را رفته است. در جستجوى استاد از اين شهر به آن شهر دويدم.
وقتى مى شنيدم كه فردى از يار نشانى دارد، نزد او مى رفتم تا شايد به مقصود برسم! زمانى كه به استادى مى رسيدم، ابتدا سراسر شور و عشق بودم; ولى بعد از مدّتى از او دلزده مى شدم.
وقتى با خود خلوتى مى كنى و به ياد مرگ مى افتى، مى فهمى كه نمى توانى مرگ را لحظه اى هم به تأخير بياندازى. هراسى بزرگ در دلت مى نشيند. گاه به بن بست مى رسى و همه دنيا هم نمى تواند آرامت كند، روح تو مضطرب است و تو به دنبال پناهى براى خود مى گردى.
شيطان تو را تنها نمى گذارد، هميشه به دنبال فرصت است تا تو را فريب بدهد. او دشمنى است كه مى خواهد ايمانت را به يغما ببرد. تو در مقابل همه اين ها دچار ضعف مى شوى و دنبال پناهگاه مى گردى. تو نياز به جايى دارى كه در سايه آن آرام بگيرى.
مصيبت موقعى آغاز مى شود كه آنچه را با دست خود ساخته اى مشغولت كند، آرزوها هجوم مى آورند و تو را به آشوب مى كشند.
وقتى نگاه مى كنى كه رفيقت ماشينى زيباتر از ماشين تو خريده است، تو هم هوس مى كنى مثل آن ماشين را بخرى و آرامش خودت را مى فروشى.
سيزده فروردين بود و روز طبيعت. مردم به دل طبيعت مى رفتند. جمعى از اقوام من هم آماده شده بودند تا به كوهستان بروند و آن روز را مهمان كوه باشند.
من بايد يكى از كتاب هايم را تمام مى كردم و تصميم نداشتم همراه آنها بروم; امّا سرانجام با اصرار فرزندم تصميمم عوض شد و ما به طبيعت رفتيم.
وقتى آنجا رسيديم، نسيم بهارى مىوزيد و جان و تن را نوازش مى كرد. هوا آفتابى بود و من رفتم قدرى قدم بزنم.
آن طرف تر متوجّه سر و صداى كودكان شدم. نزديك رفتم تا ببينم چه خبر است. آنها مشغول جمع كردن سنگ هايى بودند كه هيچ ارزشى نداشت.
تو گرسنه هستى، چند روز است چيزى نخورده اى، در اين شهر هيچ آشنايى ندارى.
به عشق زيارت كعبه از خانه خود حركت كردى، مى خواستى حاجى شوى، عشق خانه دوست در سر داشتى. نمى توانستى صبر كنى. بايد مى آمدى.
تو آمدى و كعبه را زيارت كرده و طواف انجام دادى و اكنون ديگر رمق ندارى!
بايد فكرى بكنى، از برادران مسلمانت كمك بخواهى. نگاهى به مردمى مى كنى كه كنار كعبه جمع شده اند، رو به آنها مى كنى و مى گويى: "كيست به من كمكى بكند؟ من محتاج هستم و گرسنه".
نوشتن يك كتاب زحمت زيادى دارد، چه شب هايى را بايد تا صبح بيدار باشى تا بتوانى كلمات را كنار هم بچينى و كتاب مفيدى براى مردم بنويسى.
تو هم بعد از روزها تلاش، كتابى به نام منازل الآخرة را نوشتى. تو در كتاب خود تلاش كردى تا مردم سفر قيامت را به ياد آورند و براى آن آماده شوند. خدا را شكر كه كتاب تو چاپ شد و در دسترس مردم قرار گرفت.
پدر كه خيلى به تو علاقه دارد، روزها به حرم حضرت معصومه(عليها السلام) مى رود و بعد از نماز به سخنرانى ها گوش مى دهد.
تو در اتاق مطالعه خود مشغول فيش بردارى براى كتاب بعدى خود هستى كه درِ خانه به صدا در مى آيد.
تو نوجوانى هستى كه در شهر بروجرد زندگى مى كنى و به تحصيل علوم دينى مشغول هستى. پدر تو از بزرگان اين شهر است. امروز قرار است فرماندار به خانه شما بيايد و همه مى خواهند فرماندار را ببينند.
فرماندار وارد خانه مى شود و پدر به استقبال او رفته و او را به اتاق پذيرايى راهنمايى مى كند; امّا تو از اتاق خود بيرون نمى آيى. بايد درس بخوانى، جامعه به علم و دانش تو نياز دارد. تو هنوز جوان هستى بايد تا مى توانى بهره بگيرى و براى فرداى شيعيان، سرمايه اى باشى.
ساعتى مى گذرد، فرماندار مى خواهد برود; امّا او قبل از رفتن، سراغ تو را از پدر مى گيرد. او مى خواهد تو را ببيند.
پدر به دنبال تو مى فرستد و تو هم از جا بلند مى شوى و نزد پدر مى روى.
شب از نيمه گذشته و همه مردم در خواب ناز هستند; امّا تو بيدار شده اى. به سوى حوض مى روى تا وضو بگيرى.
عكس ماه در آب حوض افتاده است، همه جا سكوت است، نسيم مىوزد. وضو مى گيرى و به اتاق خود برمى گردى.
رو به قبله، كنار سجاده ات مى نشينى. ابتدا مقدارى قرآن مى خوانى، قرآن دل را زنده مى كند. سخن خدا را با تمام وجودت مى شنوى. اكنون ديگر تو مى خواهى با خدايت سخن بگويى.
مشغول خواندن نماز شب مى شوى. چه رمز و رازى در اين نجواى شبانه نهفته است كه هر شب خواب را از تو مى ربايد. به راستى كه دوستان خدا در دل شب چه صفايى مى كنند و در خلوت كردن با خدا چه چيزهايى را مى بينند كه اين گونه بيقرار او هستند!
مسيحى بود و به دنبال حقيقت. قرآن را مطالعه كرده بود و زيبايى هايى را در آن ديده بود.
دلش متمايل به اسلام شده بود; امّا وقتى مسلمانان را ديد كه به قرآن عمل نمى كنند، متحيّر شده بود و نمى دانست چه كند.
بارها تصميم گرفته بود مسلمان شود; امّا كردار مسلمانان او را از اين كار منصرف كرده بود.
خبرى در شهر شام پيچيد كه امام باقر(عليه السلام) به اين شهر مى آيد. يكى از دوستانش به او گفت: اگر اسلام واقعى را مى خواهى ببينى بايد با فرزند پيامبر اسلام آشنا شوى. زود به ديدارش برو.
تو ديگر از اين زندگى خسته شده اى. تا به كى مى خواهى در اين مدرسه بمانى و درس بخوانى و شب ها با گرسنگى در سرما بخوابى؟
امشب خواب به چشمت نمى آيد. مى خواهى تصميم خود را بگيرى. شب از نيمه گذشته است.
بلند مى شوى و در حياط مدرسه قدم مى زنى. مهتاب را نگاه مى كنى. فردا چه خواهى كرد؟
صبح مى شود، وسايل خود را جمع مى كنى كه براى هميشه از اينجا بروى. دوست تو به دنبال تو مى آيد. مى پرسد: كجا مى روى؟
آيا شنيده اى كسى با كارد دست خودش را زخمى كند؟
حتماً مى گويى: آدم عاقل چنين كارى نمى كند زيرا بريدن دست درد زيادى دارد.
در قصّه يوسف(عليه السلام) آمده است كه وقتى زليخا به عشق يوسف گرفتار شد زنان مصر زبان به بدگويى او پرداختند.
زليخا براى اينكه به آنها جواب بدهد همه آنها را به قصر خود دعوت كرد و دستور داد تا جلو هر كدام از آنها يك كارد و ظرف ميوه قرار بدهند تا آنها از خود پذيرايى كنند.
اينجا شهر بصره است و ديروز باران زيادى آمد و ديوار خانه من خراب شد. من مى خواهم آن را تعمير كنم.
مى روم تا كارگرى را پيدا كنم كه بتواند اين كار را انجام دهد. نگاهم به جوانى مى افتد كه در گوشه اى نشسته است. او وسايل كار را كنارش گذاشته است. به پيش او مى روم و از او مى خواهم كه به خانه ام بيايد و ديوار خانه ام را تعمير كند.
او همراه من مى آيد و شروع به كار كردن مى كند، او زحمت زيادى مى كشد و عرق مى ريزد. او سيمايى نورانى دارد و معلوم است جوان مؤمنى است.
غروب مى شود و كار ديوار تمام مى شود، من مى خواهم به او مزد زيادترى بدهم، او قبول نمى كند. با من خداحافظى مى كند و مى رود.
از راه دورى آمده اى تا پيامبر را ببينى، تشنه و خسته هستى. ديگر راهى تا مدينه نمانده، آن نخل ها را مى بينى، آنجا مدينه است.
وارد شهر مى شوى. يكى مى فهمد كه مهمان هستى. ظرف آب و مقدارى خرما به تو مى دهد. با خوردن خرماى تازه جان تازه مى گيرى. اكنون مى خواهى به ديدار پيامبر بروى.
خوب است آبى هم به صورت بزنى، اين طورى خيلى بهتر است. سؤال مى كنى: پيامبر كجاست؟ مى گويند كه بايد به مسجد بروى، پيامبر آنجاست.
به سوى مسجد حركت مى كنى، وارد مسجد مى شوى. انتظار دارى كه پيامبر مانند كسانى كه رئيس مى شوند جايگاه خاصى داشته باشد و لباس مخصوص پوشيده باشد.
از بغداد تا مدينه را به شوق ديدار يار آمده اى. بيابان ها را پشت سر گذاشته اى و سختى سفر را به جان خريده اى تا به وصال برسى.
تو مى خواهى ابتدا به ديدار امام خود بروى و بعد از آن، به سفر حج بروى.
درست است كه شب شده است; امّا تو نمى توانى تا صبح صبر كنى. تو مى خواهى هر چه زودتر كنار خورشيد باشى.
به كوچه بنى هاشم مى روى و كنار خانه امام كاظم(عليه السلام) مى ايستى. سراسر شوق هستى. با خود فكر مى كنى وقتى خدمت امام خود برسى چه بگويى كه هزار سخن نگفته دارى.
در حكومت بنى اميّه پست و مقامى دارى و همه احترام تو را مى گيرند، پول و ثروت زيادى براى خود جمع كرده اى و خانه اى بزرگ در بهترين جاى شهر كوفه براى خود خريده اى.
دوست تازه اى انتخاب مى كنى، او تو را با مكتب شيعه آشنا مى كند و روز به روز علاقه ات به اين مكتب بيشتر مى شود و سرانجام تو هم شيعه مى شوى.
اكنون مى فهمى كه حكومت بنى اميّه، ظلم زيادى در حقِّ خاندان پيامبر نموده است و آنها امام حسين(عليه السلام) را مظلومانه شهيد كرده اند.
تو نمى دانى چه كنى؟ آيا به كار خود در اين حكومت ادامه بدهى؟ يا اين كه از پست و مقام خود دست بكشى.
خداى من او كيست كه چنين خشمگين مى رود؟
طناب هاى زيادى در دست دارد، بعضى از اين طناب ها نازك و بعضى از آنها بسيار محكم است. او با اين طناب ها چه كار مى كند؟
خوب است نزديك بروم شايد او را بشناسم.
چه قيافه اخمويى دارد، خيلى بداخلاق و عصبانى است. از او مى پرسم با اين طناب ها چه مى كنى؟
اينجا شهر "مَرو" است و تو تاجر بزرگ اين شهر هستى. شنيده ام دخترى دارى كه از زيبايى و كمال چيزى كم ندارد.[۶۹] جوانان زيادى به خواستگارى او مى آيند. يك شب اين ثروتمند با پسرش مهمان توست، شب ديگر فلان مسئول با پسرش; امّا تو نمى دانى كدام جوان را به عنوان همسر دخترت انتخاب كنى؟
دو ماه قبل باغى در خارج شهر خريده اى، امروز هوس مى كنى به باغ بروى. سوار بر اسب خود مى شوى و به خارج شهر مى روى. وارد باغ مى شوى. جوانى به نام "مبارك" باغبان اينجاست، وقتى اين باغ را خريدى، اين جوان را براى باغبانى استخدام كردى.
مبارك با ديدن تو خيلى خوشحال مى شود. موسيقى جارى آب گوش تو را نوازش مى كند، كنار جوى، تختى است، روى آن مى نشينى.
مشغول مطالعه بودم كه همسرم نزدم آمد و گفت وقت واكسن زدن پسرمان، عليرضا است.
عليرضا كه سه سال داشت در گوشه اى مشغول بازى بود. من نمى توانستم به او بگويم كه او را مى خواهيم كجا ببريم، زيرا او از واكسن زدن خيلى مى ترسيد.
وقتى پرستار مى خواست به او واكسن بزند من محكم او را نگه داشتم. او آن روز خيلى گريه كرد.
وقتى به خانه آمديم، او با من قهر كرد، هر وقت من به سمت او مى رفتم او از من فرار مى كرد و مى گفت: "چرا تو مرا به دكتر بردى؟"
ــ اين چه سر و وضعى است كه به خود گرفته اى آقاى زُهَرى! چرا ترك دنيا كرده اى و به غار پناه برده اى؟
ــ چرا به ديدن من آمدى؟
ــ من چقدر دنبال تو گشتم. مى خواستم تو را ببينم، خانواده تو نگران هستند، آخر براى چه غارنشين شده اى.
ــ با من حرف نزن، هيچ فايده اى ندارد.
شب از نيمه گذشته است و همه جا تاريك است، نسيم مىوزد و تو به نماز ايستاده اى.
صدايى از آسمان به گوش تو مى رسد: "اى پيامبر ما! فردا از خانه ات بيرون مى روى و راهىِ بيابان مى شوى، چند چيز مى بينى، يكى از آنها را بايد مخفى كنى و از ديگرى بايد فرار كنى".
منتظر هستى تا آفتاب طلوع كند و تو سفر خويش را آغاز كنى و مى دانى كه خدا مى خواهد تا تو در اين سفر حكمتى بياموزى.
خورشيد طلوع مى كند و تو از خانه بيرون مى آيى و به سوى بيابان مى روى. در راهى كه مى روى چشمت به چيزى مى خورد كه زير نور خورشيد مى درخشد.
امام سجاد(عليه السلام) مى خواهد به مسجد برود، تو هم كه مهمان او هستى براى رفتن به مسجد آماده مى شوى. وضو مى سازى و منتظر مى مانى تا با امام به مسجد بروى.
تو پشت سر امام حركت مى كنى، جمع ديگرى هم همراه شما مى آيند. امام آرام قدم برمى دارد، از پيچ كوچه گذر مى كنيد. اكنون ديگر مسجد پيامبر پيدا است.
پيرمردى به سوى امام مى آيد، او فقير است و محتاج نان شب. نزديك مى شود و از امام كمكى مى طلبد. امام دست مى برد و چند سكّه به آن پيرمرد مى دهد.
پيرمرد خيلى خوشحال مى گردد، او با اين پول مى تواند ماه ها براى خود غذا تهيّه كند. پيرمرد خيلى خوشحال است. در حقّ امام دعا مى كند.
خبر به تو مى رسد كه پيامبر مى خواهد براى جهاد با كفار حركت كند و ريشه بت پرستى را از بين ببرد و نداى توحيد را در خانه خدا طنين انداز نمايد.
تو هم دوست دارى كه در اين سفر همراه پيامبر باشى. خودت را به مسجد مى رسانى و نزد پيامبر مى روى. سلام مى كنى و مى گويى: "من خيلى علاقه دارم كه به جهاد بروم و در راه خدا با دشمنان بجنگم".
پيامبر خيلى خوشحال مى شود كه جوانى مانند تو مى خواهد به جهاد برود. او رو به تو مى كند و مى گويد: "اگر در جهاد در راه خدا شهادت نصيب تو شود، به سعادت بزرگى دست يافته اى و اگر بازگردى، خداوند تمام گناهانت را مى بخشد، همانند روزى كه از مادر متولّد شده اى".
سخن پيامبر تو را به فكر فرو مى برد، تو كه مشتاق جهاد و شهادت بودى مشتاق تر شدى و بيقرار!
كنار همسرت نشسته اى و مى خواهى با او سخن بگويى. خدا به تو همسرى دانا و فهميده داده است و براى همين در كارهاى مهم با او مشورت مى كنى. خوشا به حالت!
همسر عزيزم! ديشب صدايى از غيب شنيدم كه مى گفت: "عمر تو را به دو مرحله تقسيم كرده ايم! در يك مرحله در ناز و نعمت خواهى بود و در مرحله ديگر در فقر و تنگدستى. اكنون اختيار با خودت است، آيا مى خواهى در روزگار جوانى در فقر باشى و بعد از آن به ثروت برسى يا اينكه مى خواهى در اوّل زندگيت در ناز و نعمت باشى و بعداً به فقر مبتلا شوى".
همسرت كه با دقّت به سخن تو گوش كرده است به فكر فرو مى رود. تو منتظر هستى كه او نظر خود را بگويد.
سرانجام او سرش را بالا مى گيرد و مى گويد: "عزيزم! بهتر است كه ابتدا ثروت را انتخاب كنى".
دوستانم دور هم جمع شده بودند تا در مورد مسائل فرهنگى مشورتى داشته باشند. من هم در آن جلسه شركت كرده بودم.
همه قبول داشتند كه بايد براى جوانان فكرى كرد و كارى انجام داد. آنها در پايان به اين نتيجه رسيدند كه بودجه اى فراهم كنند و چند كامپيوتر بخرند و با آماده كردن كتاب هاى مورد نياز، كار فرهنگى آغاز شود.
مدّتى گذشت و من سراغ آنها رفتم. ساختمان دو طبقه، با اتاق هاى متعدد، كتابخانه اى مجهّز و كامپيوترهايى كه همه كنار هم صف كشيده بودند. من هم خيلى خوشحال شدم و اميدوار بودم آنها كارهاى بزرگى انجام دهند.
چند سال گذشت و من بار ديگر به سراغ آنها رفتم، تعداد كامپيوترها اضافه شده بود; امّا كيفيّت كارى كه انجام گرفته بود خيلى كم بود.
نام و آوازه حضرت عيسى(عليه السلام) را شنيده است و خيلى دوست دارد او را ببيند. براى همين از شهر خود حركت مى كند و در جستجوى پيامبر خدا مى گردد.
روزها وشب ها مى گذرد و از شهرى به شهر ديگر مى رود. سرانجام گمشده خود را پيدا مى كند و همسفر او مى شود.
روزى از روزها كه نزديكى شهرى مى رسند، حضرت عيسى(عليه السلام) به او پولى مى دهد و از او مى خواهد تا به شهر برود و نانى تهيّه كند.
آن مرد به شهر مى رود و سه عدد نان تازه تهيّه مى كند و مى آيد. وقتى نزد عيسى(عليه السلام) برمى گردد مى بيند كه عيسى(عليه السلام) مشغول نماز است و او خيلى گرسنه است. براى همين يكى از نان ها را مى خورد.
چند روز به ايّام عيد مانده بود، همسرم مشغول خانه تكانى بود. من هم مشغول نوشتن كتابم بودم. تلفن زنگ زد، گوشى را برداشتم يكى از دوستانم بود كه خبر مى داد فردا با خانواده مهمان ما خواهند بود.
خيلى خوشحال شدم، نزد همسرم رفتم و به او خبر دادم كه فردا مهمان داريم، او خيلى خوشحال شد.
با خود گفتم چون همسرم كار زيادى انجام داده است فردا براى ناهار از رستوران غذا تهيّه كنيم. وقتى موضوع را به همسرم گفتم او مخالفت كرد.
من اصرار به اين موضوع داشتم ولى او قبول نمى كرد. سرانجام او به من رو كرد و گفت: وقتى مهمان مى آيد بايد من غذا آماده كنم، قرآن اين را مى گويد.
الله اكبر! الله اكبر!
اين صداى اذان بلال است، همه مردم مدينه به سوى مسجد مى آيند. مسجد پر از جمعيّت مى شود و همه پشت سر پيامبر نماز مغرب را مى خوانند.
بعد از نماز مردم به سوى خانه هاى خود برمى گردند. در اين ميان پيرمردى به سوى پيامبر مى آيد، سلام مى كند و مى گويد: "اى رسول خدا! دو روز است كه غذايى نخورده ام، گرسنه و بينوايم، آيا غذايى هست كه مرا سير كند؟"
پيامبر بلال را مى طلبد، بلال سريع خود را نزد پيامبر مى رساند. پيامبر به او مى گويد: "به خانه من برو، ببين كه آيا در خانه من غذايى براى شام تهيّه شده است؟"
از مدينه به سوى مكّه مى روى، شوق ديدار خانه دوست به سر دارى، لباس سفيد احرام بر تن كرده اى و ذكر "لبيّك" بر لب دارى. خوشا به حال تو كه در اين سفر همراه پيامبر هستى.
چند روز است در راه هستى، بايد چند روز ديگر هم راه بروى تا به شهر مكّه برسى. امروز هم از اوّل صبح تا الآن راه رفته اى و خسته شده اى.
با خود مى گويى چقدر خوب بود كه در همين نزديكى ها اتراق مى كرديم. امّا آنجا بيابان خشكى است، نه آبى هست نه درختى.
قدرى كه راه مى روى كاروان مى ايستد، مثل اين كه قرار است منزل كنيد، زيرا در اين اطراف هيچ آبادى وجود ندارد.
اينجا بيابان خشكى است، هيچ درخت و سبزه اى ديده نمى شود، گاه از كنار بوته خارى عبور مى كنى.
گرسنگى و تشنگى بيداد مى كند; امّا باز خوشحالى كه همراه پيامبر هستى! مى دانى كه اين افتخار نصيب هر كسى نمى شود. در اين سفر بهره هاى معنوى زيادى برده اى اگر چه اكنون گرسنگى آزارت مى دهد.
سياهى پيدا مى شود، چند خيمه است. خيلى خوشحال مى شوى. جلوتر مى روى.
تعدادى شتر و پيرمردى هم در آنجاست. ظاهراً حدس تو درست است، حتماً چيزى براى خوردن پيدا مى شود.
خبر به تو مى رسد كه امام كاظم(عليه السلام) شهيد شده است و تو مانند بقيّه شيعيان بغداد عزادار امام خود مى شوى و ماتم مى گيرى. فقدان امام هفتم دل تو را به درد آورده است; امّا از او يادگارى همچون امام رضا(عليه السلام) باقى مانده است.
مدّتى مى گذرد خبر به تو مى رسد كه عدّه اى از شيعيان كوفه، امامت امام رضا(عليه السلام)را قبول نكرده اند. آنها به اين اعتقاد هستند كه امام كاظم(عليه السلام) از دنيا نرفته است و او به زودى قيام خواهد كرد و حكومت عدل را تشكيل خواهد داد.
تو تعجّب مى كنى كه چگونه گروهى از مردم به اين اعتقاد رسيده اند، امام هفتم در زندان هارون مظلومانه شهيد شد و پيكر آن حضرت در بغداد تشييع شد.
وظيفه توست كه در مورد اين موضوع تحقيق كنى. يكى از دوستانت را به كوفه مى فرستى تا سر و گوشى آب بدهد و ببيند ماجرا چيست.
دفعه اوّلى بود كه به مدينه آمده بودم، وقتى به هتل رسيدم سريع، غسل زيارت كردم و به سوى حرم پيامبر حركت كردم.
گنبد سبز پيامبر كه در قاب چشمانم افتاد، سلام دادم:
السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسُولَ الله!
وارد مسجد شدم نماز خواندم و زيارت كردم. بعد از ساعتى از حرم بيرون آمدم، مى خواستم به سوى قبرستان بقيع بروم. يك عمر آرزوى ديدن قبر امام حسن وامام سجاد و امام باقر وامام صادق(عليهم السلام) را داشتم، خدا را شكر مى كردم كه امشب زائر اين عزيزان خدا خواهم بود.
در كوفه زندگى مى كنى و تا به حال امام صادق(عليه السلام) را نديده اى، عشق ديدنِ او تو را بيقرار كرده است. در فكر آن هستى تا هر چه زودتر به مدينه سفر كنى و امام را ببينى.
براى رفتن به اين سفر بايد كار كنى و مقدارى پول پس انداز كنى تا بتوانى به اين سفر دور و دراز بروى.
خبر به تو مى رسد كه هفته بعد، كاروانى به سوى مدينه حركت مى كند، خيلى خوشحال مى شوى و تصميم مى گيرى كه با اين كاروان سفر كنى. راه طولانى در پيش دارى. روزها مى گذرد تا اين كه به مدينه مى رسى.
به ديدار امام مى روى. سلام مى كنى و مى نشينى، امام به تو رو مى كند و مى گويد: "اى مُيسِّر! آفرين بر تو! تو بارها به فاميلِ خودت رسيدگى كرده اى و هواىِ آنها را داشته اى".
پيرمرد در خانه نشسته بود و دلش براى فرزندانش تنگ شده بود، عيد نزديك بود. او دلش مى خواست تا اين خانه هم بهارى شود و بوى تازگى بگيرد.
نگاهش به فرش رنگ رفته اى افتاد كه كف اتاقش پهن بود، با خود گفت چقدر خوب است اين فرش را بفروشم و يك فرش نو بخرم.
در همين فكرها بود كه صدايى به گوشش رسيد، گويا خريدارى پيدا شده بود كه وسايل خانه را مى خريد.
او از جا برخاست و به در خانه رفت و به او گفت: آيا فرش كهنه هم مى خرى؟
وقتى مى خواستم براى اوّلين بار به مدينه سفر كنم پدرم به من رو كرد و گفت: "به مدينه كه رسيدى، سراغ ستون توبه را بگير و كنار آن نماز بخوان".
وقتى به مدينه رسيدم، در جستجوى اين ستون در مسجد بودم. آن را پيدا كردم. كنار آن نماز خواندم. بعد از نماز به فكر فرو رفتم كه ماجراى اين ستون چيست؟
از يكى سؤال كردم، جواب داد كه در زمان پيامبر يكى از ياران ايشان، به نام "ابو لُبابه"، فريب شيطان را خورد و گناهى انجام داد. وقتى كه به خود آمد خيلى پشيمان شد و ترس او را فرا گرفت. با خود گفت: خدا با من چه خواهد كرد؟ حتماً جهنّم در انتظار من است.
با خود فكرى كرد، به خانه رفت و زنجيرى برداشت و به مسجد آمد و خود را به اين ستون بست.
تلفن همراهم زنگ خورد، سعيد بود و از من دعوت كرد تا پيش او بروم، او در روستايى خوش آب و هوا زندگى مى كرد.
من هم به او قول دادم كه روز جمعه به آنجا بروم. آن روزِ جمعه - جاى شما خالى - من در خانه سعيد بودم و زير درخت آلبالويى نشسته بوديم و جوى آبى كه كنار ما بود صفايى به آنجا داده بود.
نگاهم به گوشه حياط افتاد، مرغى با چند جوجه آنجا بود، من دقّت كردم ديدم او سرش را نزديك چيزى مى آورد و بلند قد قد مى كند. گويا كسى را صدا مى زند.
نزديك رفتم ديدم كه آنجا يك تخم هست و مرغ براى آن اين قدر سر و صدا راه انداخته است.
پيوست ها
۱ . اختيار معرفة الرجال ( رجال الكشّي ) ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشيخ الطوسي ( ت ۴۶۰ هـ ) ، تحقيق : مير داماد الإسترآبادي ، تحقيق : السيّد مهدي الرجائي ، قمّ : مؤسّسة آل البيت لإحياء التراث ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۰۴ هـ .
۲ . الأصفى في تفسير القرآن ، المولى محمّد محسن الفيض الكاشاني (ت ۱۰۹۱ هـ ) ، تحقيق : مركز الأبحاث والدراسات الإسلامية ، قمّ : مكتب الإعلام الإسلامي ، الطبعة الاُولى ، ۱۳۷۶ ش .
۳ . أعيان الشيعة ، محسن بن عبد الكريم الأمين الحسينيّ العامليّ الشقرائيّ (ت ۱۳۷۱ هـ ) ، إعداد : السيّد حسن الأمين ، بيروت : دار التعارف ، الطبعة الخامسة، ۱۴۰۳ هـ .