سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۸۸. کتاب گوهرهفتم | |
تعداد بازديد : | ۱۱ |
موضوع: | امام هفتم |
نويسنده: | مهدي خداميان آراني |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | ۱۳۹۷ |
انتشارات: | عطر عترت |
در باره کتاب : |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
ما خود را پيرو اهل بيت(عليهم السلام) مى دانيم و محبّت آنان را در دل داريم، خدا به آنان مقام عصمت داده است و از ما خواسته است از آنان پيروى كنيم كه سعادت و رستگارى در گرو پيروى از آن اسوه هاى تقوا و پاكى است.
از مدّت ها پيش به اين فكر بودم كه كتابى بنويسم و در آن مجموعه اى از سخنان امام كاظم(عليه السلام) را ذكر نمايم تا نسل جوان با انديشه ها و افكار بلند آن حضرت، آشناتر شوند. اكنون خدا را سپاس مى گويم كه اين توفيق را به من ارزانى داشت و در اين كتاب، چهل سخن از سخنان امام كاظم(عليه السلام)را در قالبى جديد آوردم، از خدا مى خواهم اين تلاش ناچيز را از من قبول كند.
مهدى خُدّاميان آرانى
آقاى من! برايم سخن بگو! چقدر محتاج سخن تو هستم، اگر راه زندگى را از تو نجويم، گم مى شوم، خودم را گم مى كنم، تو امام من هستى، رهبر و راهنمايى جز تو ندارم و از هر راهنمايى جز شما بيزارم، فقط پيرو شمايم و از شما راه سعادت را مى جويم...
ممنون تو هستم كه خواسته مرا پذيرفتى و برايم از ارزش خودم سخن گفتى، اگر من ندانم كه ارزش انسان چيست به زيان بزرگ مى رسم، پس به اين سخن تو گوش فرا مى دهم، تو برايم چنين مى گويى: "ارزش و بهاى شما چيزى جز بهشت نيست، پس خود را به چيزى جز بهشت نفروشيد".
آرى، انسان برتر از همه آفريده هاست و براى همين بايد ارزش خودرا بداند، اگر من ارزش خودم را ندانم رو به هلاكت خواهم رفت، ارزش من به عنوان يك انسان آن قدر بالاست كه هيچ چيز در اين دنيا نمى تواند قيمت و بهاىِ من باشد.
بهشت، مهمانىِ بزرگ خدا براى بندگان خوبش است، بهشت، بزرگ ترين جلوه رحمت و مهربانى خداست، بهشت زيباست چون هر كس به آنجا برود، خدا از او راضى است و او هم از خدا خشنود است. به راستى چه چيزى بالاتر از اين است كه خدا از انسان خشنود باشد؟
خيلى ها مى گويند: "وقت طلاست"، اين يك "ضرب المثل" است، ولى اگر دقّت كنم متوجّه مى شوم كه وقت از طلا هم بيشتر ارزش دارد، زيرا اگر من طلايى را از دست بدهم دوباره مى توانم با تلاش و كوشش، آن را به دست بياورم، ولى اگر گنجينه وقت خود را تلف كردم، هرگز نمى توانم آن را به دست بياورم.
مدت عمر من، محدود است، بايد از اين فرصت هايى كه دارم كمال استفاده را ببرم و از آن براى رستگارى و سعادت خود بهره بگيرم، اگر بخواهم براى هر چيزى كه توجّه مرا جلب مى كند وقت بگذارم از كار اصلى خود باز مى مانم، اكنون تو برايم چنين مى گويى: "مسلمانِ خوب كسى است كه از بيهوده ها دورى مى كند".
در اين سخن ارزشمند، راه سعادت و موفقيّت را بازگو نمودى، انسان هاى موفّق كسانى بوده اند كه وقتى تصميم به انجام كارى گرفته اند به هزاران كار ديگر "نه" گفته اند زيرا ظرفيّت و استعداد انسان محدود است، كسى كه هدف او بندگى خداست، از هر كارى كه در راستاى بندگى خدا نيست، دورى مى كند، او كارى را كه در مسير بندگى خدا نيست، بيهوده مى بيند و به سمت آن، ميل پيدا نمى كند.
كسى كه به اين سخن تو عمل كند، نصف راه سعادت را پيموده است. چقدر زيبا گفته اند كه بايد ابتدا دل را از تيرگى ها پاك كرد و سپس زيبايى ها را به آنجا فراخواند، كسى كه به سمت چشمه اى مى رود تا آب گوارا بياورد، بايد ابتدا ظرف خود را از آلودگى ها پاك كند و سپس در آن، آب گوارا بريزد.
بعضى ها خيال مى كنند وقتى به خدا نزديك شدند، بايد با مردم بيگانه شوند، شايد ساعت ها دعا بخوانند ولى دريغ از يك لبخند بر روى لب هايشان! آنان كار را به آنجا مى رسانند كه بعضى از ساده لوحان خيال مى كنند هر كس بيشتر اخم كند ايمانش قوى تر است!
آنان نمى دانند كه راه ايمان از ميان بندگان خدا مى گذرد و هر مسلمان وظيفه دارد با ديگران با مهربانى رفتار كند و خوش اخلاق باشد. اين سخن توست: "ايمان كسى كامل تر است كه از همه خوشخوتر باشد".
آرى، ايمان واقعى آن است كه هر قدر نماز بيشترى بخوانم و اشك بيشترى در مقابل خدا بريزم، به همان اندازه هم به شاد نمودن مردم همّت بگمارم و به آنان مهربانى بورزم، اگر فقط به نماز اكتفا كنم نمى توانم به اوج ايمان برسم. پيامبر كه شب ها تا صبح به نماز مى ايستاد وقتى در ميان مردم حضور پيدا مى كرد همواره لبخند مى زد و به آنان مهربانى مى نمود.
اگر من با كسى رفت و آمد نداشته باشم، ديگر خوش اخلاقى معنايى ندارد، ولى اسلام مى خواهد انسان در متن جامعه باشد با انزواطلبى مخالف است، كسى كه در متن جامعه است بايد خوش اخلاق باشد، با ديگران مهربان باشد، به ديگران حسادت نورزد، دروغ نگويد، تهمت نزند، دل كسى را با رفتار خود به درد نياورد و...
روز قيامت در پيش است، روزى كه سختى هاى فراوان دارد، بيشتر انسان ها در حيرت و سرگردانى هستند و ترس از آتش جهنم وجود آنان را فرا مى گيرد، به راستى چه كسانى از آن سختى ها در امان هستند و هيچ ترسى به دل ندارند؟
آقاى من! تو اكنون پاسخ اين سؤال مرا اين گونه مى دهى: "كسانى كه در اين دنيا براى نيازهاى مردم تلاش مى كنند در روز قيامت از هر سختى و ترسى در امان خواهند بود".
آرى، گره گشايى از كار مردم و كمك كردن به آنان، بهترين راه رسيدن به رحمت خداست، كسى كه به ديگران كمك مى كند در روز قيامت در سايه رحمت خدا خواهد بود. كاش من به اين باور برسم كه اگر دلى را شاد كنم و براى رفع گرفتارى مؤمنى قدم بردارم، خدابه اندازه هزار حج قبول شده به من پاداش مى دهد و نزد خدا از هزار حاجى برتر هستم، به راستى كه برآوردن حاجت مؤمن، بهتر از هزار حجّ قبول شده است. (البتّه كسى كه مستطيع شده است بايد به سفر حجّ برود و اين وظيفه مهم خود را انجام بدهد، هيچ چيز نمى تواند جاى اين عمل واجب را بگيرد).
كاش يقين داشتم كه وقتى براى رفع مشكل مؤمنى از خانه بيرون مى آيم هزاران فرشته به من نگاه رحمت دارند و در سايه مهربانى آنها راه مى روم و هر قدمى كه برمى دارم خدا برايم ثواب كار نيك، مى نويسد و گناهى از گناهانم را مى بخشد!
آقاى من! برايم از ارزش علم و آگاهى سخن مى گويى، تو دوست دارى كه من در مسير آگاهى قدم بردارم و مى خواهى بدانم اگر عملى با آگاهى همراه نباشد ضررش از نفعش بيشتر است، پس برايم چنين مى گويى: "اگر عالِم، عمل كمى انجام بدهد، از او پذيرفته مى شود و خدا به او چندين برابر پاداش مى دهد، ولى اگر شخص نادانى كه پيرو هواى نفس خويش است، عمل زيادى انجام بدهد خدا آن عمل را از او نمى پذيرد".
اين ارزش علم و آگاهى است، خدا به كسى كه دنبال فهم و دانستن باشد چندين برابر پاداش مى دهد، وقتى به سوى شناخت و علم مى روم، مانند چراغى مى شوم كه جامعه را روشن مى كنم. ويژگى چراغ، اين است كه اطراف خود را روشن مى كند، آنگاه من مى توانم مانند يك فانوس دريايى باشم و راهنماى كسانى باشم كه در درياى زندگى، راه خود را گم كرده اند.
زمانى كه وقت مى گذارم و به مطالعه علم دين مى پردازم و سخنان اهل بيت(عليهم السلام)را مى خوانم، همچون فانوسى هستم كه به ديگران نور مى بخشد. آرى، اگر يك نفر را به راه راست هدايت كنم، اين كار براى من از همه دنيا و آنچه در آن است، بهتر است.
وقتى عالِم، عملى را انجام مى دهد به جامعه هم روشنى مى بخشد، ديگران هم از او بهره مى برند، براى همين است كه خدا چندين برابر به او پاداش مى دهد، ولى كسى كه نادان است ممكن است كارى را (به خيال آن كه كارى پسنديده است انجام دهد)، در حالى كه آن عمل پسنديده نباشد و براى همين به هيچ پاداشى نمى رسد.
من دوست دارم معرفت و شناختم نسبت به خدا زيادتر شود، مى دانم كه عدّه اى در اين مسير به گمراهى افتاده اند و خدا را در ذهن خود مانند مخلوقات تصوّر كرده اند. شنيده ام كه عدّه اى از اهل سنّت معتقد هستند كه خدا در آسمان ها روى تخت بزرگى نشسته است و فرمان مى دهد. حتّى آن ها اين سخن را هم نقل كرده اند كه وقتى روز قيامت فرا مى رسد خدا بر تخت پادشاهى خود مى نشيند و مردم به او نگاه مى كنند و گروهى هم در پاى آن تخت به سجده مى افتند!
آقاى من! اكنون وقت آن است برايم درباره خدا سخن بگويى، من بايد "توحيد" را از تو فرا بگيرم، پس به سخن تو گوش فرا مى دهم:
* * * هر كس مى خواهد خدا را بشناسد بايد به قرآن مراجعه كند و ببيند كه خدا در قرآن، خودش را چگونه معرّفى كرده است، هرگز نبايد صفتى را به خدا نسبت داد كه در قرآن نيامده است!
به كسى كه پدر يا مادر خود را در كودكى از دست داده است "يتيم" مى گويند و اگر كسى به يتيم رسيدگى كند، خداوند به او نظر رحمت مى كند و او را از ثواب زيادى بهره مند مى سازد.
همين طور كسى كه از امام زمان خويش دور افتاده است، "يتيم" است، امام زمان، نقش پدر را براى همه دارد، خدا چنين صلاح ديده است كه سال هاى سال، امام دوازدهم از ديده ها پنهان باشد و شيعيان به "روزگار غيبت" گرفتار شوند. مردم در روزگار غيبت، اَيتام آل محمد(عليهم السلام)هستند و نياز به اين دارند كه عالِمان راستين، راه سعادت را براى آنان بازگو كنند.
اكنون تو از آن روزگار براى من سخن مى گويى و نقش عالِمان راستين را برايم بازگو مى كنى، اين سخن توست: "وجود يك عالِم كه ايتام آل محمد را از گمراهى نجات مى دهد از هزار عابد براى شيطان سخت تر است".
شيطان سوگند ياد كرده است تا انسان ها را گمراه كند. در روزگارى كه امام زمان از ديده ها پنهان است، نگه داشتن دين كار سختى است، فتنه ها از راه مى رسند، تاريكى ها فضا را فرا مى گيرد، چه بسا گروهى از دين خود دست برمى دارند و راه شيطان را مى پيمايند، كسى كه به عبادت مشغول است فقط به فكر نجات خود است، ولى عالم وارسته به فكر نجات ديگران است، او با سخنان خويش، راه سعادت را براى مردم آشكار مى سازد، در پرتو سخنان اوست كه مؤمنان، فتنه ها را مى شناسند و از فريب خوردن نجات پيدا مى كنند.
اهل سنّت اعتقاد دارند كه اگر كسى در هنگام نماز از مقابل آنان عبور كند، نماز آنها باطل مى شود! آن ها خيال مى كنند كه وقتى رو به قبله مى ايستند و نماز مى خوانند، عبور يك انسان، ارتباط آنها را با خدا قطع مى كند.-
"سُفيان" يكى از بزرگان اهل سنّت بود، او به مكّه آمد و مشغول طواف خانه خدا شد. بعد از طواف، نگاهش به تو افتاد. ديد كه تو نماز مى خوانى و مردم از جلوى تو عبور مى كنند و تو مانع آنان نمى شوى! او از ديدن اين منظره خيلى تعجّب كرد، با خود گفت: "اين نماز كه باطل است!!".
او با خود گفت: "چقدر خوب است بروم و با او سخن بگويم، او نمى داند كه نبايد در هنگام نماز كسى جلو او باشد، آخر او چگونه مى خواهد با خدا ارتباط برقرار كند؟".
او صبر كرد تا نمازت تمام شد، نزديك آمد و سلام كرد و جواب شنيد و بعد چنين گفت:
مى دانم كه بايد اهل فهم و تدبّر باشم و قرآن را فقط براى ثواب نخوانم، بلكه بايد به معناى سخن خدا فكر كنم، يك روز كه قرآن مى خواندم به اين آيه رسيدم: (وَ اَسبَغَ عَلَيكُم نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً).
با خود فكر كردم منظور خدا از اين آيه چيست. خدا مى گويد: "من به شما نعمت هاى آشكار و پنهان داده ام". چقدر خوب بود كه تفسيراين آيه را مى دانستم. به جستجو پرداختم، فهميدم كه يكى از يارانت، درباره اين آيه از تو چنين سؤال كرده است:
ــ آقاى من! منظور خدا از نعمت آشكار و پنهان در اين آيه چيست؟
ــ منظور از نعمتِ آشكار، همان امام است كه در ميان مردم است و آنها مى توانند او را ببينند، امّا منظور از "نعمت پنهان"، امامى است كه از ديده ها پنهان باشد.
يونس، يكى از ياران شما بود، روزى از روزها او به ديدار شما آمد و چنين پرسيد:
ــ آقاى من! آيا شما امام قائم هستيد؟
ــ اى يونس! منظور تو از "قائم" كيست؟ تو مى خواهى بدانى آن امام قائم كه زمين را از عدل و داد پر كرده و دشمنان را نابود خواهد كرد، كيست؟
ــ آرى! مولاى من!
اسم او "ابن يَقطين" است، از بغداد به مدينه آمد تا تو را ببيند و سپس مراسم حج را به جا آورد. وقتى به خانه تو مى رسد، وجودش سراسر شوق مى شود، با خود فكر مى كند وقتى خدمت تو برسد چه بگويد كه هزار سخن نگفته دارد. نفس عميقى مى كشد و درِ خانه را مى زند، تو از پشت در به او چنين پاسخ مى دهى: "تو را نمى پذيرم. برو! چرا اينجا آمده اى؟".
ابن يقطين تعجّب مى كند، تو كه امامِ مهربانى ها هستى، چرا او را از درِ خانه ات مى رانى؟ اشك در چشمانش حلقه مى زند. با خود مى گويد: "من چه كرده ام؟ چه خطايى از من سرزده است كه آقايم مرا نمى پذيرد؟".
هر چه منتظر مى شود تو درِ خانه را باز نمى كنى، او برمى گردد، آن شب خيلى فكر مى كند; ولى به نتيجه اى نمى رسد. فردا به مسجد مى رود، نماز مى خواند و گريه مى كند، ناگهان وارد مسجد مى شوى، او از جا بلند مى شود و خدمت شما مى رسد و مى گويد: "آقاى من! گناه من چه بود كه شما مرا به خانه راه نداديد؟".
ما انسان ها بسيار فراموشكار هستيم و اگر همواره در ناز و نعمت باشيم چه بسا خدا را فراموش مى كنيم.
براى همين گاهى خدا براى آنكه جلوى غفلت ما را بگيرد ما را به بلايى مبتلا مى كند تا از خواب بيدار شويم و دوران غفلت ما طولانى نشود.
به هر حال همه كارهاى خداوند از روى حكمت مى باشد و به خير و صلاح بنده او است.
آن سخن تو را به ياد مى آورم كه چنين فرمودى: "ايمان شما كامل نمى شود تا زمانى كه بلا را نعمت بدانيد".
خيلى ها مشتاقِ بهشت هستند و آرزو دارند كه به آن برسند، ولى آيا مى شود كه بهشت مشتاق ما بشود؟ آيا راهى براى رسيدن به اين مقام وجود دارد؟
روزى از روزها تو به ياران خود رو كردى و چنين فرمودى: "بدانيد بهشت مشتاق كسى مى شود كه مسجد را جارو بزند و در پاكيزگى آن بكوشد".
آرى، مسجد خانه خدا است و آن قدر عزيز است و حرمت دارد كه اگر كسى در پاكيزگى آن بكوشد، بهشت به او عشق مىورزد! وقتى به مسجد مى روم و جارو در دست مى گيرم تا آن جا را براى بندگان خوب خدا تميز كنم، نزد خدا، آن قدر مقام پيدا مى كنم و آن قدر عزيز مى شوم كه بهشت آرزوى وصال مرا مى كند!
يادم نمى رود چند سال قبل به مسجدى رفته بودم ولى آن مسجد مرتّب و منظم نبود، عدّه اى از جوانان را جمع نمودم و براى آنان اين سخن تو را بازگو نمودم، روز بعد كه به آنجا رفتم، ديدم كه مسجد مثل دسته گل شده است، تميز و خوشبو و دوست داشتنى!
اگر بخواهم راه كمال را بپيمايم، بايد هر صبح كه از خواب برمى خيزم تصميم بگيرم در طول روز از ياد خدا غافل نشوم و از گناه و معصيت دورى كنم. اين مرحله اوّل است، درواقع من با خود پيمان مى بندم بندگى خدا را بنمايم.
بعد از آن در طول روز بايد مراقب باشم كه هر لحظه به ياد پيمان خودم باشم. شب كه فرارسيد لحظاتى به فكر فرو بروم و به صورت دقيق همه اعمال آن روز خود را محاسبه كنم. اگر توانسته بودم به پيمان خود وفادار بمانم شكر خدا را به جا آورم كه اين كار جز به توفيق او نبوده است، اگر هم كوتاهى داشته ام بايد توبه كنم و تصميم بگيرم جبران كنم، قبل از آنكه خواب به چشمم بيايد بايد از خدا طلب بخشش كنم، چراكه معلوم نيست فردا زنده باشم. خيلى ها به اين اميد كه فردا توبه خواهند كرد، مرگشان در خواب فرارسيد و ديگر از خواب بيدار نشدند، شايد من هم يكى از آنان باشم!
* * * من خود را شيعه شما مى دانم و چه بسا با اين ادّعا بر ديگران فخر مى فروشم; ولى آيا شما مرا شيعه خود مى دانيد؟ اگر بخواهم به پاسخ اين سؤال برسم بايد به اين سخن تو عمل كنم كه چنين گفتى: "كسى كه هر روز اعمال و كردار خود را محاسبه نكند، شيعه ما نيست."
چه چيزى بهتر از اين است كه يك روز امام زمان را به خانه ام دعوت كنم و آن حضرت بر سر سفره من بنشيند؟ چقدر خوب است كه به آن حضرت هديه اى بدهم و باعث خوشحالى اش بشوم! به راستى كدام شيعه است كه چنين آرزويى را به دل نداشته باشد؟ ولى چه كنيم كه توفيق، يار ما نيست، ما كجا و حضور امام زمان(عليه السلام) در خانه ما كجا!
اكنون به ياد اين سخن تو مى افتم كه به شيعيان خود چنين گفتى: "هر كس نمى تواند به زيارت ما بيايد، پس به زيارت دوستان ما برود!".
آرى، روزگار غيبت است، و من نمى توانم امام خود را ببينم، و او را زيارت كنم، ولى مى توانم همين الان به ديدن يكى از دوستان خوبم بروم كه عشق اهل بيت(عليهم السلام) را به سينه دارد، اگر در اين كار اخلاص داشته باشم، همانند اين است كه امام خويش را ديده ام.
سخن تو اين گونه ادامه پيدا مى كند: "هر كس نمى تواند به ما نيكى و احسان كند; به شيعيان ما نيكى كند".
يكى از شيعيان در كوچه هاى مدينه قدم مى زد كه نگاهش به تو افتاد، جلو آمد و سلام كرد، پاسخ شنيد، سپس چنين گفت: "چه شده است كه موهاى سرو صورت تان را رنگ كرده ايد؟".
در جواب به او چنين گفتى: "اگر مرد به خود برسد و خود را زينت كند باعث عفّت و پاكدامنى همسرش مى شود".
آرى! اسلام دين كاملى است و دستورات مهمّى براى سلامت زندگى فردى و اجتماعى دارد، همان گونه كه زن بايد خود را براى شوهرش آراسته كند، مرد هم بايد به خود رسيدگى كند و همواره آراسته باشد. بى توجّهى به اين دستور مى تواند باعث دلسردى زن از زندگى بشود.
پولى كه پيامبر براى خريد عطر مصرف مى كرد بيش از پولى بود كه براى غذا و خوراك خود مى پرداخت.
امروز كسانى تلاش مى كنند تا جوانان ما را از عقايد اصيل شيعه جدا كنند و سخنان باطلى را در جامعه مطرح مى كنند.اصل سخن آنان اين است: "انسان بايد پيرو مذهب عشق باشد و با هيچ كس دشمنى نكند، انسان عاشق، فرعون و موسى، ابليس و آدم را يكسان ببيند و به آن درجه از عرفان مى رسد كه به على(عليه السلام)، معاويه، عُمر و ابوبكر، عشق مىورزد و همه آنان را دوست مى دارد".
به راستى كه اين سخن، چقدر با باورهاى شيعه فاصله دارد! هر كس از راه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) جدا شود، به گمراهى مى افتد و راه سعادت را گم مى كند. نكند كه من هم مثل عدّه اى شده باشم كه محبتِ دشمنان اهل بيت(عليهم السلام)در دلم جاى كرده باشد! نكند من هم مثل عدّه اى به مذهبِ عشق، ايمان آورده باشم، همان مذهبى كه مى گويد من نبايد با هيچ كس (حتّى با ستمكاران) دشمنى كنم!
من براى زندگى در اين دنيا دو راه بيشتر ندارم، يا بايد به حزب خدا بپيوندم يا به حزب شيطان. وقتى من از دشمنان آل محمّد(عليهم السلام) بيزارى مى جويم، از شيطان و حزب او و دوستانش بيزار شده ام. حقيقت دين چيزى جز تولّى و تبرّى نيست. تولّى يعنى با دوستان خدا دوست بودن! تبرّى يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن! دين يعنى اين كه من دوستان خدا را دوست بدارم و دشمنان خدا را هم دشمن بدارم! تبرّى، يعنى شيطان ستيزى و شيطان گريزى!
* * *
وقتى صداى اذان بلند مى شد، به نماز مى ايستادى و با خداى خويش نجوا مى كردى، اين عادت تو بود كه بعد از پايان نماز به سجده مى رفتى و اين چنين دعا مى كردى:
"أَسْأَلُكَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمُوْتِ، وَالْعَفْوَّ عِنْدَ الْحِسابِ".
"خدايا! راحتى هنگام جان دادن و بخشش هنگام حسابرسى روز قيامت را از تو مى خواهم".
اين دعاى مهم تو بود، من كه خود را شيعه تو مى دانم بايد همانند تو اين خواسته را از خدا بخواهم، اگر خدا اين دعا را براى من مستجاب كند، مرگ در نگاه من زيبا خواهد شد، ديگر از مرگ نخواهم ترسيد و منتظر عفو و بخشش خدا در روز قيامت خواهم بود.
خيلى ها به دنبال اين هستند كه كسى آنان را موعظه كند و پند بدهد، موعظه دل را زنده مى كند و انسان را از خواب غفلت بيدار مى نمايد، اين سخن تو چقدر حكيمانه است: "هر چيزى كه به چشم مى آيد در آن، پند و موعظه اى براى تو نهفته است".
آرى، هر نگاهى كه در آن پندآموزى نباشد، نگاهى بيهوده است، مؤمن به هر چه مى نگرد از آن عبرت مى گيرد، هر آنچه در اطراف او وجود دارد به نوعى با او سخن مى گويد و با زبان بى زبانى پيامى را براى او بازگو مى كند.
وقتى مؤمن به رودخانه طغيان كرده نگاه مى كند، چه مى بيند، آب آن رودخانه، گل آلود است و به رنگ خاك است ولى همان آب گل آلود وقتى به دريا مى ريزد زلال مى شود و دل هر بيننده اى را مجذوب زيبايى خود مى كند. دل ما هم همين طور است، در زندگى جوش و خروش دائمى داريم، همه وجودمان خروش و حركت و اضطراب شده است، وقتى ما به درياى ياد خدا مى افتيم، آرام مى شويم همچون آن سيل كه چون به دريا مى رسد، آرام و زلال مى شود.
مؤمن وقتى به ستارگان نگاه مى كند به فكر فرو مى رود كه چرا ستارگان اين قدر زيبا هستند؟ وقتى محيط اطراف ستارگان سياه و تاريك است اين ستارگان جلوه نمايى دارند، ولى در روز كه تمام آسمان روشن است اصلا ستارگان به چشم نمى آيند. در روزگارى كه امام زمان(عليه السلام) در پس پرده غيبت است، اگر كسى پاك بماند، زيبايى دل انگيزى دارد. در روزگار غيبت، ارزش مؤمن خيلى زياد است، زيرا او در اوجِ سياهى ها و فتنه ها، راه صحيح را برگزيده است و در صراط مستقيم گام برمى دارد و هرگز وسوسه ها او را فريب نمى دهد، براى همين است كه نور مؤمن در روزگار غيبت، عظمت بسيار زيادى دارد.
يكى از نعمت هاى خدا به انسان اين است كه عمرش، كوتاه نباشد و بتواند فرصت بيشترى داشته باشد تا زاد و توشه مناسب براى روز قيامت برگيرد، كسانى كه در جوانى و به مرگ ناگهانى از دنيا مى روند چه بسا براى سفر آخرت خويش، آمادگى نداشته اند و با دست خالى سرازير قبر خويش شده اند.
به راستى چه چيزى مى تواند عمر انسان را طولانى كند و مرگ ناگهانى را از او دور كند؟ در اين سخن تو، پاسخ اين سؤال آمده است: "كسى كه به برادران دينى خود و خانواده اش نيكى كند، عمرش طولانى مى گردد".
آرى، اگر جامعه ما به اين دستور تو عمل كند به سعادت و رستگارى مى رسد و ديگر كسى در تنگناها و سختى ها، تنها نمى ماند، روحيّه كمك به ديگران باعث مى شود تا اميد در جامعه موج بزند و زيبايى ها همه جا را فرا بگيرد.
دنيا، مزرعه آخرت است و خدا به هر انسانى، سرمايه وجودى داده است و او بايد از اين سرمايه خود بهره ببرد، كسى كه تنبلى مى كند سرمايه خودش را تباه مى كند. اين سخن را تو نقل كرده اى: "از تنبلى و بى حوصلگى پرهيز كنيد كه اين دو ويژگى، تو را از بهره هاى دنيا و آخرت محروم مى سازد".
كسى كه در زندگى تنبل و بى حوصله باشد در مسير سعادت، آسيب پذير مى گردد، آرى، يكى از بدترين دشمن هاى انسان كه از درون خود او سر منشأ مى گيرد، همين تنبلى و بى حوصلگى است و ريشه شكست ها و بدبختى هاى دنيا و آخرت مى باشند.
تنبلى باعث مى شود كه انسان كارى را شروع نكند، ولى در بى حوصلگى، كار را شروع مى كند ولى به پايان نمى رساند، اين دو ويژگى در هر كس باشد در زندگى فردى و اجتماعى به مشكلات مختلف برمى خورد و زاد و توشه اى هم براى آخرت خود آماده نمى كند.
انسان هاى تنبل و بى حوصله، آرام آرام به سمت توجيه تنبلى هاى خود پيش مى روند. اين توجيه ها، به اصول اعتقادى آنها رسوخ مى كند و آنها را به سستى عقيده دچار مى سازد تا آن جا كه اگر موفقيّت ديگرى را مى بينند عدالتِ خدا را زير سؤال مى برند.
روز قيامت كه فرا برسد، خدا بهشت را براى بندگان خوب خود آماده مى كند و بوى خوش بهشت، همه جا را فرا مى گيرد. همه بوى بهشت را احساس مى كنند مگر كسانى كه با پدر و مادر خويش بدرفتارى كرده اند، همان كسانى كه عاقّ پدر و مادر شده اند.
آرى، بايد دقّت كنيم مبادا عاقّ پدر و مادر بشويم، زيرا هر كس چنين بشود بركت از زندگى او مى رود، عمرش كوتاه مى شود و خير از زندگى خود نمى بيند، او روى عزّت و سربلندى را نمى بيند. خدا در روز قيامت به چنين كسى اصلا نظر مهربانى نمى كند.
اين سخن توست: "هر كس پدر و مادر خويش را ناراحت نمايد، عاقّ آنها شده است".
بايد حواس خودم را جمع كنم، اگر سخنى گفتم يا كارى كردم كه پدر و مادر از من ناراحت شدند، سريع نزد آنها بروم و عذرخواهى كنم، مبادا به پدر و مادر نگاه تندى كنم كه اين خودش، يك نوع عاق شدن است. اگر راز و رمز سعادت و خوشبختى را مى خواهم در يك كلام خلاصه مى شود و آن نيكى و احترام به پدر و مادر است.
در جامعه، مسلمانان با يكديگر برادر هستند و بايد به يكديگر محبّت داشته باشند و هر كس، آرزوى خير و صلاح براى ديگرى بنمايد، در چنين جامعه اى، صفا و صميميت به اوج مى رسد و راه رستگارى براى همه فراهم مى گردد.
اين سخن توست: "مهم ترين حقى كه يك برادر دينى بر تو دارد اين است كه آنچه را به سود دنيا و آخرت اوست به او بگويى و از او پوشيده ندارى".
به اين سخن فكر مى كنم، تو از من مى خواهى كه نسبت به دوستان خود، بى خيال نباشم، اگر ببينم كه يكى از آنان كارى را در پيش گرفته است كه به صلاح دنيا يا آخرت او نيست با او سخن بگويم و او را راهنمايى كنم.
چه بسا دوست من به خاطر اين كه اسير احساسات شده است، نتواند صلاح خود را تشخيص بدهد و آن قدر هم به خود مطمئن باشد كه نيازى به مشورت نبيند و راه خود را انتخاب كند و اين مسير را ادامه بدهد، من كه از كنار به او نگاه مى كنم راحت تر مى توانم تشخيص بدهم كه راه او خطاست، اينجاست كه وظيفه دارم با او سخن بگويم و او را از راهى كه برگزيده است برحذر دارم، اين حقّى است كه او بر گردن من دارد، من نبايد بى خيال باشم تا او درون چاه بيفند، بايد دستش را بگيرم و او را راهنمايى كنم.
اكنون درباره كودكان سخن مى گويى و از پدران و مادران مى خواهى تا به وعده هايى كه به فرزندانشان مى دهند عمل كنند، اين سخن توست: "اگر به كودكانتان وعده داديد به آن وفا كنيد زيرا كودكان مى پندارند كه روزيشان به دست شماست".
اگر من به فرزندم، وعده اى بدهم و به آن عمل نكنم، شخصيّت او را حقير شمرده ام و به او درس دروغگويى داده ام و با اين كار من، اثر تربيتى منفى بر ذهن او نقش مى بندد.
آرى، دوران كودكى، مهم ترين دوران زندگى انسان است و در همين زمان است كه ساختار شخصيّتى كودك، شكل مى گيرد، تو دوست دارى من از كودكم احترام بگيرم و به او شخصيّت بدهم، زيرا وقتى من به كودك وعده اى بدهم و به آن عمل نكنم، كودك حسّ مى كند كه نزد من (كه پدرش هستم) محترم نيست و اگر اين رفتار من تكرار شود باعث عقده هاى شخصيتى در كودك مى شود.
احترام به كودك، بهترين راه براى پيشگيرى از پيدايش آسيب هاى روانى است، احترام به كودك، اعتماد به نفس را در او تقويت مى كند و در سايه همين اعتماد به نفس است كه او مى تواند در آينده، شخصيت سالمى در جامعه داشته باشد. من بايد به اين باور برسم كه فرزندم، پاره تن من است و اگر به او بى احترامى كنم در واقع به خودم ضربه زده ام و آينده فرزندم را با خطر روبرو كرده ام.
تو دوست دارى من براى زندگى خود برنامه داشته باشم و در اجراى آن برنامه، تلاش و كوشش كنم، هيچ كس بدون برنامه و تلاش به موفقيّت و رستگارى نرسيده است، لحظه لحظه هاى زندگى، ارزش فراوانى دارند و بهره گرفتن از آن ها، باعث رشد و كمال مى شود و غفلت از برنامه ريزى، پشيمانى به بار مى آورد.
اين سخن توست:
تلاش كنيد شبانه روز خود را به چهار بخش تقسيم كنيد:
۱. بخشى براى مناجات با خدا
چقدر خوب است كه در كارهاى خود با ديگران مشورت كنم و اين گونه از فكر ديگران براى رشد و كمال خود بهره بگيرم. اين سخن توست: "مشورت با شخص خردمندى كه دلسوز است باعث نيكبختى و بركت است و تو را به رشد و كمال مى رساند. چنين مشورتى، توفيقى از طرف خداست".
آرى، كسى كه خودخواه است از نظر ديگران بهره نمى گيرد و سرانجام به دردسر مى افتد. وقتى زندگى كسانى را كه شكست خورده اند را بررسى مى كنيم مى بينيم آنان خودمحور بوده اند و با ديگران مشورت نكرده اند. وقتى انسان با مشكلى روبرو مى شود يا بر سر دو راهى قرار مى گيرد، به نظر ديگران نياز دارد و بدون استفاده از تجربه هاى آنان نمى تواند مسير زندگى را با موفقيّت بپيمايد.
اكنون مرا از تكبّر برحذر مى دارى و چنين مى گويى: "از تكبّر بپرهيز و بدان هر كس به اندازه سر سوزن، تكبّر داشته باشد وارد بهشت نمى شود".
تكبّر بزرگ ترين آفت براى سعادت است، اگر من خودم را بالاتر از ديگران ببينم و ديگران را كوچك شمارم به تكبّر گرفتار شده ام.
وقتى تكبّر در جان من ريشه دواند ديگر سخن حقّى را از ديگران نمى شنوم و چه بسا آن را انكار مى كنم، من بايد از سرنوشت شيطان درس بگيرم، او سال هاى سال، خدا را عبادت كرد و در ميان فرشتگان جايگاه ويژه اى پيدا كرد، ولى چون خود را بالاتر از آدم(عليه السلام) مى دانست حاضر نشد به او سجده كند و از مسير حق خارج شد و به عذاب خدا گرفتار شد.
نمرود و فرعون و ديگر كسانى كه در مقابل پيامبران ايستادند روحيّه تكبّر داشتند، آرى، تكبّر پرده اى در برابر چشم انسان مى افكند و او را از ديدن چهره زيباى حقّ محروم مى كند.
خدا در قرآن، هدف از آفرينش انسان را عبادت و بندگى معرّفى كرده است، اين سخن قرآن است: (ما خَلَقتُ الجِّنَ وَ الانسَ إلاّ لِيَعبُدُونَ).
"جنّ و انسان را فقط براى عبادت خلق نمودم".
اكنون سؤالى به ذهن مى رسد: برترين عبادت ها كدام است؟ جواب اين سؤال چيست: نماز؟ روزه؟ حجّ؟
وقت آن است كه سخن تو را با گوش جان بشنوم: "برترين عبادت ها بعد از معرفت به خدا، انتظار فرج است".
اكنون مى خواهى از كربلا و زيارت امام حسين(عليه السلام) برايم سخن بگويى، زيارت، نماد محبّتى است كه شيعه به دل دارد و باعث آن مى شود كه رحمت خدا بر دل ها نازل شود.
اين سخن توست: "كسى كه به امام حسين(عليه السلام) معرفت داشته باشد و او را زيارت كند، خدا همه گناهان او را مى بخشد".
زيارت كربلا، سرّى از اسرار خداست، امام حسين(عليه السلام) هر چه داشت در راه خدا فدا كرد و نزد خدا آن قدر مقام و جايگاه دارد كه خدا، زائر او را اين گونه مورد رحمت قرار بدهد. كسى كه به كربلا مى رود با اين كار خود اعلام مى دارد كه در مسير صحيح است و شايستگى كسب رحمت خدا را دارد و براى همين هم خدا به او توفيق توبه مى دهد و او را از همه سياهى ها پاك مى گرداند. كسى كه به كربلا مى رود، انديشه اش ريشه در سرزمين ولايت دارد و اگر شيطان او را فريب داده است و گناهى كرده است با آب توبه شسته مى شود و او توفيق پيدا مى كند كه خطاهايش را جبران كند.
* * *
هر كسى دوست دارد قوى ترين مردم باشد و از دشمن نهراسد و وقتى در گرداب سختى ها گرفتار شد خود را نبازد. به راستى چگونه مى توان اين قدر قدرت پيدا كرد؟
اين سخن توست: "هر كس مى خواهد قوى ترين مردم باشد، پس به خدا توكّل كند".
توكّل بر خدا اين است كه انسان كار خود را به دست خدا بسپارد تا خدا به او كمك كند و مشكلات را به دست غيبش حل كند، انسان در زندگى با مشكلات زيادى روبرو مى شود و احساس مى كند كه به تنهايى نمى تواند آنها را حلّ كند، كسانى كه به خدا باور ندارند در اين شرايط، نااميد مى شوند، ولى انسان مؤمن براى ضعف خود به قدرت بى پايان خدا چنگ مى زند و از خدا طلب يارى مى نمايد و به او توكّل مى كند.
البته بعضى ها معناى توكّل را خوب نفهميده اند، آنان تصوّر مى كنند بايد وسايل و اسباب عادى را كنار بگذارند و تنها به خدا اميدوار باشند، اين درست نيست. توكّل اين است كه من اقدامات لازم را انجام دهم، وسايل عادى را فراهم كنم و وظيفه خود را درست انجام دهم، بعد از آن به لطف و حمايت خدا چشم بدوزم كه خدا كسانى را كه به او توكّل مى كنند دوست دارد و آنان را يارى مى كند.
"يقين" بالاترين مرحله ايمان است، كسانى كه به اين مرحله رسيده اند قله هاى رستگارى را فتح كرده اند و از كسانى شده اند كه خدا به آنان نظر رحمت دارد. يكى از ياران تو دوست داشت بداند چگونه مى تواند به اين مقام برسد، براى همين او نزد تو آمد و درباره يقين، سؤال كرد، تو در پاسخ به او چنين گفتى: "يقين اين است كه به خدا توكّل كنى، تسليم او باشى، راضى به قضاى او باشى و كارهايت را به او واگذار كنى".
آرى، كسى كه اين گونه باشد همواره در آرامش است، او به خدا توكّل كرده است و تسليم اوست. به آنچه خدا برايش مقدّر كرده است راضى و خشنود است، اگر بلا و سختى ها هم به سراغ او بيايد، آن را هديه اى از طرف خدا مى بيند و همه امور زندگى اش را به خدا واگذار كرده است.
خيلى از افراد در زندگى، چنان شيفته دنيا و جلوه هاى پر فريب آن مى شوند كه مرگ را از ياد مى برند و خيال مى كنند مرگ از آنان دور است، آنان نمى دانند كه اگر فردا را جزء عمر خود حساب كنند، مرگ را به خوبى نشناخته اند، مرگ در كمين انسان است و ناگهان از راه مى رسد. به راستى كه يادِ مرگ مى تواند غفلت ها را از دل برطرف كند.
روزى از روزها خبر رسيد كه يكى از شيعيان تو از دنيا رفته است، همراه با ديگران به تشييع جنازه او رفتى، وقتى مى خواستند پيكر او را داخل قبر بگذارند نگاهى به قبر او كردى و چنين گفتى: "نگاه كنيد، آخر دنيا، اين قبر است، چيزى كه پايانش اين است سزاوار است كه به آن بى رغبت شويد".
آرى، لحظه اى كه مرگ سراغ انسان مى آيد، دست او از همه دنيا كوتاه مى شود، هر چقدر ثروت و قدرت هم داشته باشد ديگر به كار او نمى آيد، وقتى پيكر انسان را داخل قبر مى نهند و خاك روى آن مى ريزند، لحظه تنهايى اوست، بستگان براى لحظاتى كنار قبر او مى مانند ولى سرانجام همه به خانه هاى خود باز مى گردند. خوشا به حال كسى كه براى سفر آخرتش، زاد و توشه فراهم كرده است و اعمال نيك با خود به همراه دارد.
اسلام از ما خواسته است كه در مراسم تشييع جنازه شركت كنيم، زيرا اين مراسم باعث مى شود از خواب غفلت بيدار شويم، در اين مراسم، لحظه اى به خود مى آييم و از غوغاى زندگى روزانه و غصّه هاى دنيا، گذر مى كنيم، دقايقى از عطش بى پايان دنياطلبى، فاصله مى گيريم و باور مى كنيم كه هر چه به دنبال دنيا بدويم و ثروت فراوان جمع كنيم، بايد همه را بگذاريم و فقط با كفن وارد خانه قبر شويم.
عدّه اى دوست دارند درباره چگونگى ذات خدا فكر كنند و سخن بگويند، آنان خدا را به چيزهايى مثل "دريا"، "خورشيد" مثال مى زنند، ولى همه سخنان آنان باطل است، تو به ما چنين هشدار داده اى: "هر كس درباره ذات خدا سخن بگويد به هلاكت مى افتد".
آرى، فكر كردن درباره چگونگى خدا، چيزى جز تحيّر نصيب ما نمى كند، هيچ كس نمى تواند ذات خدا را درك كند، خدا را نمى توان با چشم ها ديد. او هيچ كدام از صفات مخلوقات را ندارد، او غيب است، براى همين هر كس كه بخواهد ذات او را بشناسد، چيزى جز تحيّر نصيب او نمى شود.
تو از ما مى خواهى تا از فكر كردن درباره ذات خدا پرهيز كنيم، زيرا هيچ گاه عقل بشر به آنجا راه ندارد، ما مى توانيم در مورد آيات و نشانه هاى خدا هر چقدر مى خواهيم سخن بگوييم.
به راستى كه در جهان هستى شگفتى هاى زيادى وجود دارد، ماه، زمين، خورشيد و ستارگان. لحظه اى فكر مى كنم، كره زمين با همه آن عظمت هايى كه دارد، در مقابل خورشيد ذرّه اى بيش نيست. مى توان يك ميليون و سيصد هزار زمين را در خورشيد جاى داد. كهكشان راه شيرى (كه سيّاره زمين و منظومه شمسى در آن مى باشد) ۲۰۰ ميليارد برابر بزرگ تر از حجم خورشيد است.
انسان همواره در جستجوى آرامش است و در اين راه تلاش مى كند، ولى كسى كه گرفتار حرص و زياده خواهى شده است رنگ آرامش را نمى بيند و همواره در رنج و عذاب روحى به سر مى برد.
حرص باعث مى شود انسان از آنچه دارد لذّت نبرد و هميشه بيشتر و بيشتر بخواهد و از وظيفه اصلى خود هم غافل شود و آن قدر سرگرم جمع ثروت گردد كه از هدف اصلى خلقت خويش به دور شود و از سعادت و رستگارى محروم بماند. چنين كسى هرگز به مقام رضا، دسترسى پيدا نمى كند و به داشته هايش راضى نيست و در استرس و نگرانى به سر مى برد.
اكنون تو برايم از علّت حرص و آزمندى سخن مى گويى و اين بيمارى روحى را ريشه يابى مى كنى تا من بتوانم از آن دورى كنم و گرفتار آن نشوم. اين سخن توست: "كسى كه باور كند عمرش طولانى است به حرص گرفتار مى شود".
كسى كه حرص مىورزد اگر قدرى فكر كند كه چه بسا همين فردا، مرگ او فرا برسد، به سادگى اين بيمارى او درمان مى شود، كسى كه فردا را جزء عمر خود بشمارد، مرگ را به خوبى نشناخته است.
روزى از روزها تصميم گرفتى تا به خارج از شهر بروى، پس سوار بر اسب شدى و همراه با يكى از يارانت حركت كردى، همين طور كه مسير را به پيش مى رفتى، ناگهان از اسب پياده شدى و روى خود را بر روى خاك گذاشتى و به سجده رفتى.
مدّتى گذشت، سرانجام سر از سجده برداشتى، پيشانى و چهره تو، خاك آلود شده بود. آن كسى كه همراه تو بود چنين پرسيد: "آقاى من! چرا در اينجا به سجده رفتيد؟"، در پاسخ چنين گفتى: "من به ياد يكى از نعمت هايى افتادم كه خدا به من داده بود. دوست داشتم در مقابل خداى خويش به سجده بروم و شكر آن را بجا آورم". آرى، تو دوست نداشتى هنگامى كه آن نعمت خدا را ياد كردى با بى توجّهى از آن بگذرى، تو اين گونه شكر خدا را به جا آوردى.
تو دوست دارى تا ما با يكديگر مهربان باشيم و در زندگى اجتماعى با محبّت باشيم تا جامعه ما در عطش بى مهرى نسوزد، اين سخن توست: "مهرورزيدن به مردم، نيمى از عقل است".
تو مى خواهى من به ديگران مهربانى كنم و كارهايى انجام دهم كه نشانه محبّت و دوستى است، من بايد در مشكلات به يارى ديگران بشتابم، اگر آنان خطا و اشتباهى كردند، آنان را ببخشم، با چهره اى گشاده با مردم روبه رو شوم، با فروتنى با آنان برخورد كنم، سخنان آنان را بشنوم و به آنها احترام بگذارم.
اگر رفتار من اين گونه باشد، به مردم مهرورزى نموده ام و به دستور تو عمل كرده ام، اين سبك زندگى، يك روش عاقلانه است و آثار فراوانى براى خودِ من هم دارد، دوستان من زياد مى شوند، اگر اهل كسب و تجارت باشم مشتريان من، فراوان مى گردند، اگر مدير اجرايى باشم، افرادى كه در زير مجموعه من هستند به من عشق مىورزند و وظايف خود را به خوبى انجام مى دهند، اگر عالِم دينى باشم، مردم سخنان مرا با دل و جان مى پذيرند.
ولى اگر رفتار من با مردم، خشن باشد و با آنان با قيافه درهم كشيده روبه رو شوم، و به آنان بى اعتنايى كنم و تكبّر بورزم، همه از اطراف من پراكنده مى شوند، آن وقت است كه در ميان جمع زندگى مى كنم ولى تك و تنها هستم و هيچ كس دلش با من نيست.
قناعت يكى از فضايل اخلاقى است، وقتى به حدّ كفافِ زندگى ام، خرج كنم و خود را بى جهت گرفتار قرض نكنم قناعت پيشه كرده ام، افسوس كه زندگى هاى امروز، پر از چشم و هم چشمى است، خيلى ها وام مى گيرند تا چيزى را بخرند كه به آن نياز جدّى ندارند.
تو درباره قناعت به شيعيان خود چنين مى گويى: "اگر از دنيا به قدرى كه تو را كفايت كند بخواهى، بدان كه كمترين مقدار از دنيا، زندگى تو را كفايت مى كند ولى اگر از دنيا بيش از اندازه اى كه تو را كفايت كند بخواهى، بدان كه همه دنيا هم بسنده ات نخواهد بود".
بى جهت نيست كه مى گويند: "قناعت، گنج بى پايان است"، كسى كه در زندگى قانع باشد به كليد آرامش دست يافته است. خدا در آيه ۹۷ سوره نحل به مؤمنان وعده داده است كه به آنان در اين دنيا، زندگى خوش عطا مى كند، به راستى اين زندگى خوش چيست؟ آيا زندگى خوش اين است كه مؤمن به بلا و سختى ها گرفتار نشود و زندگى راحتى داشته باشد؟
من مؤمنان زيادى را مى شناسم كه در فقر، بلا و سختى زندگى مى كنند، پس معلوم مى شود "زندگىِ خوش" چيز ديگرى است.
امروزه بعضى از خانواده ها فرصت بازى را از كودكان خود مى گيرند و آنان را به كلاس هاى مختلف مى فرستند، بارها ديده ام كه پدر و مادرى، از صبح تا شب، وقتِ كودك خود را با برنامه هاى مختلف پر كرده اند و اجازه نمى دهند فرزندشان بازى كند.
اين سخن توست: "مستحب است كه كودك در دوران كودكى به بازى علاقمند باشد تا در بزرگسالى، بردبار باشد".
آرى، كسى كه در كودكى بازى نكند، در بزرگسالى عجول، شتابزده و بى ظرفيّت خواهد بود، كودك بايد كودكى خود را بنمايد و در دنياى خود با توجّه به سنّ و سالش، سرگرم بازى باشد. كودك، فراز و نشيب هاى زندگى، احساسات و عواطف را در درون بازى ياد مى گيرد و تجربه مى كند، بازى عامل بيرون ريختن انرژى هاى زايد كودك است.
پدر و مادرهايى كه به كودك خود فرصت بازى نمى دهند و وقت آنان را پر مى كنند، بايد بدانند كه همين كار، باعث مى شود كه فرزندشان دچار عقده هاى جبران ناپذيرى بشود. نمى دانم چرا عده اى اين قدر عجله دارند كودكشان، بزرگ جلوه كند، آنان عقده هاى عدم موفقيّت خود را بر سر كودك خود خالى مى كنند و راهى را پيش مى گيرند كه جبران آن، بسيار سخت است.
سبك زندگى اسلامى، گمشده جهان امروز است، يكى از شاخصه هاى اين سبك زندگى، همسايه دارى است. انسان موجودى اجتماعى است و اسلام به عنوان يك دين كامل از ما خواسته است تا با همسايگان خود مهربان باشيم، با رعايت اين دستور، همه افراد جامعه مى توانند در كنار هم به راحتى و آسايش زندگى كنند.
قرآن از ما خواسته است تا با همسايه هاى خود خوش رفتارى نماييم و از حال آنها باخبر باشيم و به آنان رسيدگى كنيم، اين دستور آن قدر در قرآن مهم است كه در كنار دستور يكتاپرستى و نيكى به پدر و مادر ذكر شده است. (سوره نساء آيه ۳۶).
اكنون وقت آن است كه سخن تو را بازگو كنم: "خوش رفتارى با همسايه فقط اين نيست كه همسايه آزار نرسانى! بلكه خوش رفتارى با همسايه اين است كه به آزار و اذّيت همسايه خود، شكيبايى كنى".
به سخن تو فكر مى كنم، وقتى همسايه من، حقوق مرا مراعات مى كند و من با او خوش رفتارى مى نمايم، هنرى نكرده ام، هنر اين است كه اگر همسايه اى مراعات بعضى از مسائل را نكرد، من مقابله به مثل نكنم، بلكه صبر پيشه كنم، اين چيزى است كه تو از من انتظار دارى. اين معناى خوش رفتارى با همسايه است كه در مقابل، خدا هم به من پاداش فراوان مى دهد، عمر من طولانى مى شود، زندگى ام بركت مى گيرد.
از قديم گفته اند: "دروازه را مى توان بست ولى دهان مردم را نمى توان بست"، حرف مردم، امان بعضى ها را مى برد و آنان از هدف خويش كوتاه مى آيند و از راه خود دست مى كشند. مؤمن بايد براى رسيدن به يقين تلاش كند و به حقيقت دست يابد و آن گاه كه به حق رسيد، در راه آن مقاوم باشد، انسان با ايمان نبايد از سرزنش ديگران، پروايى داشته باشد!
اين سخن توست: "اگر در دست تو گردويى باشد و مردم بگويند آنچه در دست دارى، گوهر است، به حال تو سودى ندارد، زيرا تو يقين دارى كه آن، گردوست. اگر در دست تو گوهرى باشد و مردم بگويند گردوست، به حال تو ضررى ندارد زيرا تو خودت مى دانى در دست تو گوهرى ارزشمند است".
آرى، گام اول موفقيّت اين است كه به راه خود يقين پيدا كنم، بعد از آن ديگر، هر كس مى خواهد مرا سرزنش كند، سخن آنان هيچ ضررى به من نمى زند، كسى كه به يقين رسيد ديگر همچون كوه استوار مى ماند و هرگز متزلزل نمى شود.
انسان مؤمن در كارهايش رضايت و خشنودى خدا را در نظر مى گيرد، از تعريف كردن ديگران مغرور نمى شود همانطور كه با سرزنش عيب جويان از راه خود پشيمان نمى شود.