سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۷۱. کتاب راه روشنايى | |
تعداد بازديد : | ۴۷ |
موضوع: | معرفت به اهل بيت (ع) |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دوم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | دروى از دشمنان اهلبيت (ع)، تبرىّ |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
وقتى كودك بودى، مادر، تو را با اهل بيت(عليهم السلام) آشنا كرد و به تو آموخت كه عشق به آنان، معناى حقيقى دين است، او از حضرت فاطمه(عليها السلام)سخن ها گفت و برايت قصّه مظلوميتش را بيان كرد.
اين گونه بود كه از ظلم ها و ستم هايى كه دشمنان در حقّ فاطمه(عليها السلام) روا داشتند، آگاه شدى. تو دانستى كه شيعه بايد با دشمنانِ اهل بيت(عليهم السلام)دشمن باشد، اين معناى "تبرّى" بود كه تو به آن باور پيدا كردى.
سال ها گذشت، تو ديگر جوانى بودى كه با انديشه هاى مختلف آشنا مى شدى، سخن ها را مى شنيدى، حس كنجكاوى داشتى، سخنانى به گوش تو مى رسيد كه تو را متحيّر كرده بود، سخنانى كه بوى دوستى با دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) را مى داد و بيزارى از آن دشمنان را زير سؤال مى برد.
من اينجا هستم. تو كجا هستى؟ من در دانشگاه هستم، در كلاس درس. استادى براى من سخن مى گويد، نمى خواهم جاىِ تو قضاوت كنم، من فقط نظرم را مى گويم: "قرآن سخن اين استاد را تأييد نمى كند"، اگر خدا بخواهد در اين باره بيشتر سخن خواهم گفت.
نگاهى به من مى كنى و منتظر هستى تا ماجرا را شرح دهم، تو در كنار من هستى و سخن استاد را مى شنوى، اينجا كلاس درس است و استاد چنين سخن مى گويد:
هرگز با كسى دشمنى نكنيد. كسى كه با مذهب عشق آشنا شد، ديگر فرعون و موسى، ابليس و آدم را يكسان مى بيند، در نگاه يك عاشق، "صلح كُلّ" بين همه برقرار شده است.
شما بايد كلام "مُحيى الدين عربى" را بخوانيد، او به درجه اى از عرفان رسيده بود كه به على(عليه السلام)، معاويه، عُمر و ابوبكر، عشق مىورزيد و همه آنان را دوست داشت.[۱]
مى خواهم قرآن بخوانم، همان قرآنى كه از حضرت ابراهيم(عليه السلام) هفتاد بار ياد كرده است و از من خواسته پيرو راه او
باشم، ابراهيم(عليه السلام)، پرچم دار توحيد است و همه آزادگان تاريخ از او به بزرگى ياد مى كنند.
وقتى حضرت ابراهيم(عليه السلام) به دنيا آمد، در كودكى پدرش از دنيا رفت و او يتيم شد، آذر، عموى او بود و او را بزرگ كرد. آذر، حقّ بزرگى بر ابراهيم(عليه السلام)داشت و براى همين ابراهيم(عليه السلام) همواره او را همچون پدر، عزيز مى شمرد.[۳] وقتى ابراهيم(عليه السلام) ديد كه عمويش آيين بت پرستى دارد با او سخن گفت و او را از پرستش سنگ ها منع كرد، ولى آذر سخن ابراهيم را نپذيرفت و به عبادت بت ها ادامه داد.
من مى خواهم به مكّه بروم، مى خواهم همراه اين پدر و پسر باشم، مى دانم كه تو هم دوست دارى با من بيايى!
اين پدر، همان ابراهيم(عليه السلام) است، او پسرش را به قربانگاه مى برد! او آماده است تا اسماعيل خود را در راه خدا قربانى كند. خدا مى خواهد اين گونه او را امتحان كند.
گوش كن!
اسماعيل با پدر سخن مى گويد:
آيا تا به حال در آيه ۵۷ سوره "احزاب" دقّت كرده اى؟ آنجا كه قرآن مى گويد:
(إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيَا وَالاَْخِرَةِ...).
"كسانى را كه خدا و پيامبر او را اذيّت مى كنند، خدا در دنيا و آخرت آنان را لعنت مى كند و براى آنان عذابى خواركننده، آماده كرده است".
تو خودت مى دانى كه خدا، جسم نيست، هيچ كس نمى تواند او را اذيّت كند، او صفات و ويژگى هاى انسان ها را ندارد، انسان ها نمى توانند او را آزار بدهند و او را به خشم آورند. پس به راستى منظور از اين سخن چيست؟
روز ۱۸ ذى الحجّه سال ۱۱ هجرى فرا رسيد، وقتى پيامبر از سفر حجّ به سوى مدينه باز مى گشت، جبرئيل كنار غدير خمّ بر او نازل شد و از او خواست تا ولايت على(عليه السلام) را براى مردم اعلام كند و از همه آنان بخواهد با على(عليه السلام)بيعت كنند.
پيامبر در صحراى غدير توقف كرد و دستور داد تا همه در آنجا جمع شوند، سپس على(عليه السلام) را نزد خود فرا خواند و دست او را گرفت و فرمود: "مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هر كس من مولاى او هستم اين على، مولاى اوست ". پيامبر سه روز آنجا ماند تا همه با على(عليه السلام) بيعت كنند.
عصر روز بيست و دوم ذى الحجّه بود كه پيامبر به سوى مدينه حركت كرد، راهى طولانى در پيش بود، چند ساعت گذشت، هوا تاريك شد، پيامبر براى نماز مغرب و عشاء توقف كوتاهى كرد و سپس به حركت ادامه داد.
هوا تاريك تر شد، آنجا مسيرى كوهستانى بود، درّه اى عميق در پيش رو بود، گردنه اى كه عبور از آن سخت بود، در آنجا جادّه ، تنگ مى شد ، همه بايد در يك ستون قرار مى گرفتند و از آنجا عبور مى كردند، شتر پيامبر اوّلين شترى بود كه از گردنه عبور كرد ، پشت سر او ، حُذيفه و عمّار بودند، نام آنجا "عَقَبه هَرشا " بود.[۱۱]
در اينجا مى خواهم آيه ۲۵ سوره "رعد" را بيان كنم:
(وَالَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ...أُولَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ)
"كسانى كه پيمان خدا را مى شكنند، به لعنت گرفتار مى شوند و در روز قيامت، منزلگاه آنان جهنّم است".
در اين آيه، قرآن از كسانى سخن مى گويد كه به پيمان خدا وفادار نمى مانند و براى همين شايسته لعنت مى باشند و در روز قيامت به عذاب گرفتار خواهند شد.
حتماً بارها آيه ۱۵۹ سوره "بقره" را خوانده اى، آنجا كه قرآن چنين مى گويد:
(إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ مَا أَنْزَلْنَا مِنَ الْبَيِّنَاتِ وَالْهُدَى مِنْ بَعْدِ مَا بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتَابِ أُولَئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَيَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ).
"كسانى كه آيات خدا را پنهان مى كنند، خدا و همه لعنت كنندگان، آنان را لعنت مى كنند".
پنهان كردن حقيقتى (كه خدا براى هدايت مردم فرستاده است)، بزرگ ترين گناه است، كسى كه اين حقيقت را از مردم پنهان كند، گرفتار لعن خدا مى شود و شايسته است كه همه مردم او را لعنت كنند. اين پيامى است كه از اين آيه فهميده مى شود.
آيا مى دانى قرآن در ۴۱ آيه درباره "لعنت كردن دشمنان حقيقت" سخن گفته است؟ قرآن در اين آيات، كافران، ستمكاران و منافقان و... را لعنت كرده است.
آيا مى دانى در قرآن ۲۴ آيه وجود دارد كه نشان مى دهد خدا، خودش دشمنان حقيقت را لعنت مى كند؟
من در اينجا ترجمه چهار آيه را ذكر مى كنم:
۱ - سوره بقره آيه ۸۹ : "لعنت خدا بر كافران باد!".
نام او "زكريّا بن آدم" بود، او از علماى بزرگ شيعه بود و در قم زندگى مى كرد و مردم قم به او احترام زيادى مى گذاشتند. او بارها به مدينه سفر كرد و خدمت امام رضا(عليه السلام) رسيد و از علم آن حضرت بهره زيادى برد. او در قم به نشر احاديث اهل بيت(عليهم السلام)پرداخت و به مكتب شيعه خدمت بزرگى نمود.
در اينجا مى خواهم ماجرايى را كه او نقل كرده است بيان كنم:
زكريابن آدم به خانه امام رضا(عليه السلام) رفته بود، ساعتى در خدمت امام بود و سؤالات خود را مى پرسيد، در اين هنگام، در اتاق باز شد و امام جواد(عليه السلام) در حالى كه چهار سال داشت وارد اتاق شد، سلام كرد و جواب شنيد، امام رضا(عليه السلام)فرزند دلبندش را بوسيد. بعد از آن امام جواد(عليه السلام) به گوشه اى از اتاق رفت.
لحظاتى گذشت، امام رضا(عليه السلام) ديد كه فرزندش دو دستش را بر زمين نهاده است سرش را به طرف آسمان بلند كرده است و به فكر فرو رفته است. امام رضا(عليه السلام) چنين گفت: "عزيز من! جانم به فدايت! در چه فكرى هستى؟". امام جواد رو به پدر كرد و گفت: "به آن دو نفرى كه در حقّ مادرم فاطمه ظلم كردند، فكر مى كنم، به خدا قسم! بدن آن دو را از خاك در مى آورم و در آتش مى سوزانم و خاكستر آنها را به باد مى دهم و در دريا مى ريزم".
لحظه اى صبر كن! با اين عجله كجا مى روى؟ با تو سخن مى گويم.
صدايم را مى شنود، به من نگاه مى كند، من خودم را به او مى رسانم، از او خواهش مى كنم تا به سؤال من پاسخ بدهد. او لحظه اى درنگ مى كند، وقت زيادى ندارد، او نگران است، نكند مأموران حكومتى از راه برسند و براى او دردسر درست كنند.
نام او "ابن ثُوير" است، او از ياران امام صادق(عليه السلام) است، من مى دانم او مدّت زيادى خدمت آن حضرت بوده است، اكنون حكومت به دنبال اوست، اين روزگار، روزگار خفقان و استبداد است، اگر كسى شيعه واقعى باشد با خلافت عباسى مشكل پيدا مى كند و نمى تواند سخنان دروغ آنان را باور كند. خليفه از چنين افرادى در هراس است.
تو هنوز هم همراه من هستى، نگاهى به ابن ثُوير مى كنى و مى گويى: چرا نگران هستى؟ چرا فرار مى كنى؟ دوست من، خطرى براى تو ندارد، او فقط يك نويسنده است، او مى خواهد براى جوانان از مكتب آسمانى تشيّع بنويسد، از او نهراس! او جاسوس حكومت نيست!
روزهاى آخر زندگى پيامبر است، خبر رسيده است كه نيروهاى كشور "رُوم" قصد حمله به مدينه را دارند، پيامبر شخصى به نام "اُسامه" را به عنوان فرمانده سپاه اسلام مشخّص مى كند و به او دستور مى دهد تا اردوگاه خود را در خارج شهر برپا كند و از مسلمانان مى خواهد تا به اردوگاه اسامه بپيوندند.
همچنين پيامبر به گروهى از ياران باوفايش مأموريّت داده است تا در مدينه بمانند و على(عليه السلام) را در اداره امور پايتخت اسلام يارى كنند. پيامبر بارها تأكيد مى كند لشكر اُسامه هر چه سريعتر به سوى دشمن حركت كند.
پيامبر مى داند كه عدّه اى رياست طلب براى تصرّف حكومت و خلافت ، نقشه هايى كشيده اند و مى خواهند حقّ على(عليه السلام) را غصب كنند، پيامبر مى خواهد تا اين افراد فرصت طلب ، از شهر مدينه دور باشند.
مدّتى مى گذرد، شب بيست و سوم ماه صفر فرا مى رسد، صداى اذان مغرب به گوش مى رسد و مردم در مسجد منتظر آمدن پيامبر هستند تا نماز را با آن حضرت بخوانند ، ولى هر چه صبر مى كنند از پيامبر خبرى نمى شود ، گويا حال پيامبر بدتر شده است!
هر حاجى كه به سفر حجّ مى رود بايد "رَمى" را انجام بدهد، يعنى حاجى بايد به سرزمين "مِنا" برود و در روز عيد قربان، هفت سنگ به جايگاه شيطان بزند. به اين كار "رمى جمرات" مى گويند.
در يكى از سال ها كه امام صادق(عليه السلام) مى خواست به سفر حجّ برود، "محمّدعلوى" كه يكى از خويشاوندان آن حضرت بود، در اين سفر با امام همراه بود.
روز عيد قربان فرا رسيد و همه براى سنگ زدن به جايگاه شيطان حركت كردند. آن سال، حجّ خيلى شلوغ شده بود و مردم از دور و نزديك براى انجام اين واجب الهى آمده بودند.
محمّدعلوى همراه امام صادق(عليه السلام) به سمت جايگاه شيطان رفتند و هفت سنگ خود را پرتاب كردند. محمّدعلوى مى خواست به سوى قربانگاه برود تا گوسفند خود را قربانى كند، امّا ديد كه امام صادق(عليه السلام) پنج سنگ ديگر در دست دارد و گويا مى خواهد آنها را پرتاب كند.
كجا ايستاده ام و به سخن تو گوش مى دهم؟
سال ۳۶ هجرى است و من در شهر بصره هستم. چند ماه پيش مردم با على(عليه السلام) بيعت كردند و او را به عنوان خليفه برگزيدند. طلحه و زبير هم با آن حضرت بيعت كردند، امّا وقتى على(عليه السلام) با بى عدالتى ها به مبارزه پرداخت، آن دو نفر كه شيفته دنيا و رياست بودند، ناراضى شدند و با على(عليه السلام) دشمنى كردند.
آنان به مكّه سفر كردند، عائشه (همسر پيامبر) قبلاً به مكّه رفته بود، اين سه نفر با هم پيمان بستند و مردم را براى جنگ با على(عليه السلام) شوراندند و جنگ "جَمَل" را راه انداختند.
آنان به شهر بصره رفتند و در آنجا شورشى بزرگ بر پا كردند و گروهى از شيعيان را كشتند و آتش فتنه اى بزرگ را روشن نمودند. اينجا بود كه على(عليه السلام)درباره آنان براى يارانش سخن گفت و آن دو نفر را لعن نمود و دستور داد تا يارانش براى مقابله با آنان آماده شوند.
همه ما بايد براى ظهور آقا و مولايمان حضرت مهدى(عليه السلام) دعا كنيم، روزى كه مولاى ما از پس پرده غيبت آشكار شود، همه سياهى ها و ستم ها به پايان خواهد رسيد و مردم عدالت واقعى را به چشم خواهند ديد.
وقتى خدا به مهدى(عليه السلام) اجازه ظهورش را بدهد، آن حضرت در مكّه كنار كعبه قيام خود را آغاز خواهد كرد و سپس با يارانش به سوى مدينه حركت خواهد كرد و همه دشمنانى را كه در مدينه جاى گرفته اند نابود خواهد نمود، سپس او به حرم پيامبر خواهد رفت و بعد از نماز و زيارت، برنامه اصلى خود را اجرا خواهد كرد.
حتماً مى پرسى چه برنامه اى؟
مهدى(عليه السلام) در آن روز از دشمنان مادر مظلومش انتقام خواهد گرفت، اگر روزگارى دشمنان، خانه فاطمه(عليها السلام) را آتش زدند و فاطمه را ميان در و ديوار قرار دادند، بايد گرفتار عذابى سخت شوند.
اسم او "حارِث اَسَدى" و از ياران امام باقر(عليه السلام) بود، او در كوفه زندگى مى كرد، در يكى از سال ها كه براى حجّ به مكّه رفته بود، در آنجا با امام باقر(عليه السلام)ملاقات كرد، او تلاش مى كرد كه در بيشتر وقت ها با امام همراه باشد تا بتواند بهره بيشترى ببرد.
يك روز امام باقر(عليه السلام) براى "حارِث اَسَدى" اين ماجرا را نقل مى كند:
سال ها پيش همراه با پدرم به داخل كعبه رفتم. دو ستون در داخل كعبه بود، كنار يكى از ستون ها، سنگ مرمر قرمزى بود. وقتى پدرم نمازش را خواند به من گفت: "در همين جا، دشمنان ما در زمان پيامبر نشستند و با هم پيمان بستند. پيمان آنان اين بود كه هر وقت پيامبر از دنيا رفت، آنان تلاش كنند كه حكومت به خاندان پيامبر نرسد".[۴۶] "حارِث اَسَدى" اين ماجرا را شنيد و به فكر فرو رفت، اين اوّلين بارى بود اسم "صحيفه ملعونه" به گوشش رسيده بود، پيمان نامه اى كه بين گروهى از منافقان در كعبه بسته شد، آنان با هم پيمان بستند كه حقّ على(عليه السلام) را غصب كنند. پيمان نامه اى كه لعنت خدا را براى آنان به همراه داشت.
روز عاشورا است، همه ياران شهيد شده اند و امام حسين(عليه السلام) تك و تنها در ميدان ايستاده است، يك طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! يك طرف باران سنگ و تير و نيزه!
حسين(عليه السلام) بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه، تيرها بر بدن امام اصابت مى كند. تمام بدن امام از تير پر شده است.
واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى امام اصابت مى كند و خون از پيشانى او جارى مى شود.
امام لحظه اى صبر مى كند، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهرآلود بر سينه آن حضرت مى نشيند، صداى امام در دشت كربلا پيچيده است: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله".[۴۸]
همراه من به كوفه بيا! با هم به خانه "محمّدبن كثير" مى رويم. او يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) است. او ديشب خوابى عجيب ديده است و بسيار پريشان است!
او تا ديشب عادت داشت كه قبل از شروع نماز و بعد از پايان نماز، دو دشمن اصلى اهل بيت(عليهم السلام) را لعن مى كرد، امّا از امروز، ديگر به خود اجازه نمى دهد آن دو را لعن كند!
حتماً مى پرسى: براى چه؟ من كه گفتم او خوابى عجيب ديده است. ديشب پرنده اى را در خواب ديد. آن پرنده، ظرف كوچكى را با خود داشت. داخل آن ظرف، مايعى به رنگ قرمز بود. محمّدبن كثير در خواب، خيال كرد كه آن مايع قرمز رنگ، عطرى گرانبهاست. او نوعى عطر را مى شناخت كه رنگ قرمز داشت و بسيار خوشبو بود. او خيال كرد كه آن پرنده، آن عطر را همراه خود دارد. آن پرنده پرواز كرد تا به قبر دو دشمن اصلى اهل بيت(عليهم السلام) رسيد. آنان از قبر بيرون آمدند و آن پرنده مقدارى از آن مايع قرمز رنگ را به چهره آنان ماليد و بعد پرواز كرد و رفت. آن دو نفر هم به قبر خود بازگشتند، او در خواب از كسى سؤال مى كند: ماجرا چيست؟ در جواب به او گفته مى شود: "هر شب جمعه اين پرنده مى آيد و اين مايع قرمز رنگ را به صورت اين دو نفر مى مالد".
اكنون محمّدبن كثير ديگر نمازهاى خود را به گونه ديگر مى خواند، او در نمازهايش، در آن دو دشمن اصلى را لعنت نمى كند...
نام او بشّار بود، در كوفه زندگى مى كرد، او از ياران امام صادق(عليه السلام) بود، او خبردار شده بود كه آن حضرت به كوفه سفر كرده است، خيلى خوشحال شد و گاه گاهى خدمت آن حضرت مى رسيد.
روزى از روزها بشّار از خانه بيرون آمد تا به ديدار امام صادق(عليه السلام) برود، در مسير راه ديد كه شلوغ شده است، يك مأمور حكومتى يك زن را مى خواهد دستگير كند، او آن زن را كتك مى زند و مردم هم تماشا مى كنند، مأمور آن زن را به سمت زندان برد. وقتى بشّار صداى ناله آن زن را شنيد، خيلى دلش به درد آمد.
بشّار از مردم پرسيد: مگر اين زن چه كرده است كه او را اين گونه كتك زدند و به زندان بردند؟ مردم پاسخ دادند: او وقتى داشت از اينجا عبور مى كرد محكم بر روى زمين افتاد، وقتى از جا بلند شد چنين گفت: "اى فاطمه! خدا كسانى كه به تو ستم كردند را لعنت كند". اين سخن به گوش مأموران رسيد و براى همين او را كتك زدند و به زندان بردند.
بشّار با شنيدن اين ماجرا بسيار اندوهناك شد، او به خانه امام صادق(عليه السلام)رفت. ظرف خرمايى نزد امام بود و امام از آن خرما مى خورد، امام از بشّار خواست كه نزديك تر شود و از آن خرما بخورد، بشّار گفت: "آقاى من! فداى شما بشوم، من ميل ندارم زيرا در مسير آمدن، ماجرايى را ديدم كه مرا بسيار ناراحت كرده است". امام از او خواست تا ماجرا را شرح بدهد. بشّار هم ماجراى آن زن را گفت.
نام او "كُميت" است، او شاعرى است كه با شعر خود، خدمت بزرگى به زنده نگاه داشتن مكتب اهل بيت(عليهم السلام) نمود. او با اشعار خود، حكومت ظالمان را زير سؤال مى برد و بصيرت و آگاهى را در جامعه رشد مى داد، براى همين بود كه حكومت بنى اميّه براى سر او جايزه قرار داده بودند.
او نزد امام صادق(عليه السلام) آمد و شعرش را كه در مدح اهل بيت(عليهم السلام) بود، خواند، امام خواست هديه اى ارزشمند به او بدهد، ولى كميت نپذيرفت و گفت: "به خدا سوگند، من به خاطر دنيا براى شما شعر نگفتم و هرگز در برابر آن مزدى نمى گيرم، من براى رضاى خدا و رضايت پيامبر اين شعر را سروده ام". اينجا بود كه امام در حقّ او دعاى فراوان كرد.
كميت در راه اين آرمان خود، سختى هاى فراوان كشيد و سرانجام مظلومانه به دست ستمگران به شهادت رسيد.[۵۴] * * *
حتماً نام "شيخ صدوق" را شنيده اى؟ او بزرگ ترين دانشمند شيعه در قرن چهارم بود، او كتاب هاى متعددى نوشته است و با اين كار خود، خدمت بزرگى به حفظ فرهنگ شيعه نموده است. او در شهر رى زندگى مى كرد و در همان جا از دنيا رفت. امروزه عدّه زيادى به زيارت قبر او مى روند، نام پدربزرگ او "بابِوَيْه" بود، براى همين مردم بيشتر او را به نام "ابن بابِوَيْه" مى شناسند.
شايد بپرسى كه "بابِوَيْه" به چه معناست؟ در زبان فارسى قديم اين كلمه معناى "پسرِ بابا" را مى داد.
شيخ صدوق سخنى مهم در زمينه بيزارى از دشمنان دارد، مناسب مى بينم سخن او را در اينجا ذكر كنم، او چنين مى گويد: "بر شيعيان واجب است كه از دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) بيزارى بجويند. شيعيان بايد باور داشته باشند دشمنى با اهل بيت(عليهم السلام)، دشمنى با خداست".[۵۶] * * *
نمى دانم نام "آيت الله كمپانى" را شنيده اى يا نه؟
او در حوزه علميّه نجف، شاگردان زيادى داشت و مقام علمى او براى همه آشكار بود، او به زبان فارسى و عربى، شعر مى سرود و هنر خويش را در راه دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) به كار مى گرفت.
اشعار او زبانزد اهل علم است، وقتى يك دانشمند بزرگ شعر مى گويد، شعر او ارزش زيادى دارد، زيرا شعر او برگرفته از معرفت و بصيرت است.
اكنون مى خواهم يكى از اشعار او را بيان كنم:
من اكنون مى خواهم به كلاس درس "استاد غزالى" بروم، آيا تو همراه من مى آيى؟ حتماً نام او را شنيده اى، همان استادى كه خيلى ها او را به عنوان "امام" مى شناسند و او را سرآمد عارفان سنّى ها مى خوانند. من مى خواهم به سال هاى دور بازگردم، به قرن پنجم هجرى! به شهر طوس در خراسان. استاد غزالى در آنجا زندگى مى كند.
وقتى وارد شهر مى شوم، به مسجد بزرگ شهر مى روم، مى دانم كه استاد در آنجا براى شاگردانش درس مى گويد، من در گوشه اى مى نشينم، خوشحالم كه تو را هم در كنار خود مى بينم.
گوش كن، استاد سخن مى گويد: "بدانيد كه اگر كسى جريان كربلا و كشته شدن حسين را براى مردم بگويد، كار حرامى انجام داده است. شما بايد از اين كار حرام دورى كنيد. شما مواظب زبان خود باشيد، اين زبان شما بايد ذكر خدا بگويد، نه اين كه به گناه و كار حرام مشغول باشد".[۵۹] دوست من! آيا مى بينى او چه سخن عجيبى مى گويد؟!
اينجا شهر مدينه است، صداى هياهويى به گوش مى رسد، چه خبر شده است؟ آنجا خانه اى است، گروه زيادى در آنجا جمع شده اند، چرا در كنار آن خانه، هيزم ها قرار مى دهند؟
چرا يك نفر شعله آتش در دست گرفته است؟ چرا او فرياد مى زند: "اين خانه و اهل آن را در آتش بسوزانيد".
چرا او نزديك تر مى آيد و هيزم ها را آتش مى زند؟ خداى من! آتش زبانه مى كشد.
چرا او مى خواهد اهل اين خانه را بسوزاند؟ مگر اهل اين خانه چه كار كرده اند كه سزايشان سوختن است؟
سال ۱۸۵ هجرى بود، "هارون" به عنوان خليفه عباسى بر سرتاسر جهان اسلام حكومت مى كرد، در آن زمان، خاندان "بَرامكه" قدرت زيادى داشتند، هارون به آنان مجال زيادى داده بود و در واقع، هارون با كمك آنان توانسته بود بر دشمنانش پيروز شود.
بَرامكه كه اصل آنان از "بلخ" بود، با اهل بيت(عليهم السلام) دشمنى نمودند و باعث شهادت امام كاظم(عليه السلام) شدند، همين كار باعث شد تا به خشم خدا گرفتار شوند و هارون دستور كشتن آنان را بدهد و آنان از اوج عزت به نهايت ذلّت و خوارى رسيدند.[۶۸] من اكنون از روزگارى سخن مى گويم كه هنوز قدرت در دست آنان بود:
يكى از آنان نزد امام رضا(عليه السلام) آمد و از آن حضرت درباره ابوبكر و عُمر سؤال كرد. امام در پاسخ چنين گفت: "سبحان الله و الحمد لله ولا اله الا الله و الله اكبر!".
من در كوفه هستم. در خانه شيخ احمد بَزَنطى!
او يكى از ياران امام رضا(عليه السلام) مى باشد و مردم به او علاقه زيادى دارند و به او احترام مى گذارند. خانه شيخ احمد، محل رفت و آمد شيعيان است. من هم مهمان او هستم.
آنجا را نگاه كن! گروهى از جوانان وارد خانه مى شوند، آنان به ديدار شيخ احمد آمده اند، چه ادب و شكوهى دارند! همه دو زانو در برابر شيخ نشسته اند و منتظر هستند تا او برايشان سخنى بگويد و موعظه اى نمايد. اين جوانان مى دانند كه بايد اعتقادات خود را فقط از اهل بيت(عليهم السلام) بگيرند و مسير زندگى خود را با سخنان آنان تنظيم كنند.
لحظاتى با سكوت مى گذرد، تو به من نگاهى مى كنى، گويا مى خواهى بدانى چرا شيخ سخنى نمى گويد؟ شيخ به آنان همچنان نگاه پدرانه مى نمايد، او مى خواهد تشنگى آنان به شنيدن سخن امام رضا(عليه السلام) بيشتر شود.
اگر در درّه اى عميق و هولناك گرفتار شوم و بخواهم نجات پيدا كنم، بايد به دستاويز محكمى چنگ بزنم، دستاويزى كه هرگز گسسته نشود، بايد طناب محكمى پيدا كنم. اگر اين طناب محكم نباشد ممكن است مرا تا مقدارى از قعر درّه بالا آورد، امّا در ميانه راه پاره شود و به درّه سقوط كنم.
عشق به اين دنيا و جلوه هاى آن، همانند درّه اى عميق است، اگر من بخواهم از قعر اين درّه به قلّه سعادت و رستگارى برسم، بايد دستاويزى محكم پيدا نمايم، امّا سؤال اين است: محكم ترين دستاويز چيست؟
* * * گروهى از شيعيان نزد امام صادق(عليه السلام) نشسته اند، امام به آنان نگاهى مى كند و مى پرسد:
يك رسم در قوم بنى اسرائيل وجود داشت كه افرادى از جامعه جدا مى شدند و به كوه يا بيابان پناه مى بردند و در آنجا براى خود ساختمانى كوچك مى ساختند و مشغول عبادت مى شدند.
مردم به آنان احترام زيادى مى گذاشتند و آنان را زاهدانى مى دانستند كه به خاطر خدا دست از دنيا و جلوه هاى پرفريب آن برداشته اند و جوانى خود را صرف عبادت خدا كرده اند.
شبى از شب ها، يكى از اين زاهدان، مقدارى با خود فكر كرد و با خود گفت: چه كسى بهتر از من است؟ من مدّت ها خدا را عبادت كرده ام، ديگر وقت آن است كه خدا به من مقامى بس بزرگ عطا كند.
او با اين سخنان دچار خودبينى شد، او از ياد برد كه خدا به او توفيق عبادت داده است و اگر توفيق خدا نبود، او هرگز نمى توانست دو ركعت نماز هم بخواند.
لعن دشمنان از آموزه هاى قرآنى است، خدا در قرآن به ما ياد داده است تا دشمنانى كه ظلم و ستم مى كنند را لعنت كنيم.
واژه "لعن" به معناى "دورى از رحمت خدا" مى باشد، وقتى ما كسى را لعن مى كنيم، در واقع از خدا مى خواهيم تا آن شخص را از رحمت خود دور كند و به عذاب، گرفتارش نمايد.
در اينجا مى خواهم آيه ۹۳ سوره "نساء" را ذكر كنم:
(وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِنًا مُتَعَمِّدًا فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِدًا فِيهَا وَغَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَلَعَنَهُ وَأَعَدَّ لَهُ عَذَابًا عَظِيًما )
يكى از شيعيان حضور امام صادق(عليه السلام) رسيد، آن حضرت او را اهل معرفت يافتند و براى همين اين حديث را براى او بيان كردند:
خدا در روز قيامت به سه گروه، نظر رحمت نمى كند و آنان را به عذاب سختى گرفتار مى سازد:
گروه اوّل كسانى هستند كه به دروغ، ادعاى امامت مى كنند.
گروه دوم كسانى هستند كه ولايت امام معصوم را قبول نمى كنند.
نمى دانم نام "ابوبصير" را شنيده اى؟ او يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) است و حق بزرگى بر همه ما شيعيان دارد، او كسى بود كه در راه حفظ و نشر احاديث اهل بيت(عليهم السلام) تلاش زيادى كرد و با اين كار خود بر عظمت مكتب شيعه افزود.
امام صادق(عليه السلام) به او بشارت بهشت داد و او را از بندگان خوب خدا برشمرد و فرمود: "ابوبصير از جمله كسانى است كه باعث باقى ماندن دين شدند، اگر او و دوستانش نبودند، چيزى از حقايق دين، باقى نمى ماند".[۷۷] اين گوشه اى از ويژگى هاى ابوبصير است، من فكر مى كنم با همين مقدار، تو به مقام او پى بردى. خوشا به حال او كه عمر خود را صرف دنيا نكرد، از لحظه هاى زندگى خود بهره گرفت و اين گونه نام خود را ماندگار كرد و رضايت امام زمانش را براى خود خريد، كاش من هم راهى مى يافتم تا اين گونه امام خود را از خود راضى مى كردم! كاش اين آرزوى من بود! آرزويى بزرگ كه سعادت دنيا و آخرت را با خود دارد. به راستى چه آرزويى برتر از اين كه امام زمان از من راضى باشد؟
* * *
مناسب مى بينم در اينجا، چند حديث بنويسم تا مطالب اين كتاب، كامل تر باشد:
* حديث اول:
يكى از شيعيان نزد امام صادق(عليه السلام) آمد و گفت: يكى از آشنايان من، حضرت على(عليه السلام) را دوست دارد، امّا از دشمنان او، بيزارى نمى جويد. امام صادق(عليه السلام)فرمود: "چنين شخصى دشمن ماست، پشت سر چنين شخصى، نماز نخوان او شايستگى امام جماعت شدن را ندارد".[۷۹]
اينجا شهر مدينه است، در خانه امام باقر(عليه السلام) هستم، گروهى از شيعيان در حضور امام هستند، لحظاتى مى گذرد، "زياد كوفى" وارد مى شود و سلام مى كند، او نزد امام مى رود، دست امام را مى بوسد.
زياد كوفى از راه دورى آمده است، او اهل كوفه است و به عشق ديدار امام، بيابان ها را پشت سر گذاشته تا به مدينه رسيده است، او رنج فراوانى كشيده است، اكنون پاى او درد گرفته و نمى تواند به درستى راه برود.
اكنون امام رو به او مى كند و از علّت درد پايش سؤال مى كند، امام مى خواهد اين گونه از او دلجويى كند، او در پاسخ مى گويد: "من از سفرى دور و دراز مى آيم، من اين همه راه را فقط به خاطر عشق شما آمده ام"، او اين سخن را مى گويد و سكوت مى كند.
اشك در چشم او جمع شده است، معلوم است او حرفى در دل دارد، هيچ كس سخنى نمى گويد، امام با مهربانى به او نگاه مى كند، لحظاتى مى گذرد و او چنين مى گويد: "آقاى من! همه هستى من فداى شما باد! گاهى كه با خود خلوت مى كنم، شيطان مرا نااميد مى كند، او مرا به ياد گناهانم مى اندازد و اينجاست كه يأس مرا فرا مى گيرد و از عذاب خدا مى هراسم، امّا در همان لحظه به ياد اين مى افتم كه من شما را دوست دارم و از دشمن شما جدا شده ام".
من براى زندگى در اين دنيا دو راه بيشتر ندارم، يا بايد به حزب خدا بپيوندم يا به حزب شيطان. وقتى من از دشمنان آل محمّد(عليهم السلام) بيزارى مى جويم، از شيطان و حزب او و دوستانش بيزار شده ام.
حقيقت دين چيزى جز تولّى و تبرّى نيست.
تولّى يعنى با دوستان خدا دوست بودن!
تبرّى يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن!
حتماً بارها "زيارت عاشورا" را خوانده اى، اين زيارت، يادگارى از امام صادق(عليه السلام)است، آن حضرت آن را به ياران خود ياد داد و به آنان گوشزد كرد كه هر كس اين زيارت را هر روز بخواند، خدا هر روز به او ثواب دو هزار حجّ مى دهد.
شيعه واقعى با زيارت عاشورا، انس دارد و با پيام هاى آن آشناست، من در اينجا مى خواهم قسمتى از پيام هاى اين زيارت را بنويسم.
اينجا ديگر جاى شرح و تفسير نيست، "در خانه اگر كس است يك حرف بس است".
ابتدا به امام حسين(عليه السلام) سلامى بده و چنين بگو!
امام صادق(عليه السلام) فرمودند: يكى از حقوق ما بر شيعيان اين است كه بعد از نماز، اين دعا را بخوانند:
خدايا! از تو مى خواهم بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى و به بركت دعاى من، شادى و سرور را بر محمّد و آل محمّد و شيعيان آنان وارد كنى...
خدايا! دشمنان اهل بيت را به عذاب خود گرفتار كن، همان دشمنانى كه نعمت تو را كفران كردند، به پيامبر تو خيانت كردند، پيمان خود را شكستند.
خدايا! لعنت كن كسانى كه دين تو را تغيير دادند و بناى ظلم و ستم بر اهل بيت را پايه گذارى كردند.
سه نفر از شيعيان، نزد امام رضا(عليه السلام) رفتند، آنها ديدند كه امام در سجده است، براى همين مدّتى صبر كردند، سجده امام طول كشيد... امام در سجده خود، دعايى مى خواندند.
لحظاتى گذشت... امام سر از سجده برداشتند و به آنان چنين فرمودند: "هر كس اين دعا را در سجده بخواند، همانند كسى است كه همراه پيامبر در جنگ شركت كرده است و به پيامبر يارى رسانده است".
آنان از امام خواستند تا آن دعا را براى آنان بازگو كند، آنان دوست داشتند اين دعا براى آيندگان به يادگار بماند، امام با روى باز اين پيشنهاد را پذيرفت.
اكنون اين دعا در دسترس ما مى باشد، دعايى كه بهتر است در "سجده شكر" خوانده شود. من ترجمه اين دعا را در اينجا ذكر مى كنم:
۱ . الإرشاد فى معرفة حجج الله على العباد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادي (الشيخ المفيد) (م ۴۱۳ هـ ) ، تحقيق : مؤسّسة آل البيت:، قمّ ، مؤسّسة آل البيت: ، ۱۴۱۳ هـ ، الطبعة الأولى .
۲ . الإقبال بالأعمال الحسنة فيما يعمل مرّة في السنة ، أبو القاسم عليّ بن موسى الحلّي الحسني المعروف بابن طاووس (ت ۶۶۴ هـ ) ، تحقيق: جواد القيّومي ، قمّ : مكتب الإعلام الإسلامي ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۴ هـ .
۳ . الأمالي ، محمّد بن علي بن بابويه القمّي (الشيخ الصدوق) (ت ۳۸۱ هـ ) ، تحقيق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۷ هـ .
۴ . الإمامة والسياسة (المعروف بتاريخ الخلفاء) ، عبد الله بن مسلم الدينوري (ابن قتيبة) (ت ۲۷۶ هـ ) ، تحقيق : على شيرى ، قمّ : مكتبة الشريف الرضى ، ۱۴۱۳ هـ ، الطبعة الأولى.