سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۸۴. کتاب مهر مهتاب | |
تعداد بازديد : | ۲۰ |
موضوع: | حضرت فاطمه (س) |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ اول، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | كرامتهاى حضرت فاطمه (س) به شيعيان |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
نزد تو آمده بودم تا با تو مشورت كنم كه آيا اين كتاب را بنويسم يا نه. به من رو كردى و گفتى: "چرا مى خواهى به اين روش بنويسى؟ مانند كتاب هاى قبلى ات بنويس، بگذار كتاب هايت فقط از حديث و تاريخ بهره بگيرد". تو برايم خيلى عزيز بودى، براى همين يك سال به آنچه گفتى فكر كردم ولى سرانجام امشب تصميم خودم را گرفتم، بين سخن تو و دلم، مدّت ها ستيز بود و سرانجام دل، پيروز اين ميدان شد!
خودت مى دانى سال هاست كه مى نويسم، صد كتاب را به آن روشى كه تو مى پسندى نوشتم، ولى اين بار مى خواهم روش جديدى برگزينم، نتيجه همه آنچه تا حال آموخته ام اهميّت قُرب معنوى به اهل بيت(عليهم السلام) است، از قرآن و احاديث آموخته ام كه در مشكلات به اهل بيت(عليهم السلام) توسّل بجويم و از آنان استمداد بطلبم كه آنان بندگان برگزيده خدايند و تنها راه رسيدن به لطف اويند.
نمى دانم چقدر فرصت دارم، مرگ بى خبر مى آيد، بايد مهربانى ها و كرامت هاى حضرت فاطمه(عليها السلام)را براى دوستانم بازگو كنم، دوست دارم مردم بدانند كه پشت پرده خبرهايى است... .
ماه محرّم كه فرا مى رسد منبر مى روى و براى امام حسين(عليه السلام)روضه مى خوانى، مردم به منبرهاى تو علاقه زيادى دارند و در پاى سخنان تو، براى مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام) گريه مى كنند.
تو عادت دارى كه چاى روضه را نمى نوشى، در آن زمان، آب لوله كشى نبود و مردم با زحمت آب را به حسينيّه مى آوردند، رسم بر اين بود كه يك ظرف بزرگ را پر از آب مى كردند و استكان هاى چاى را داخل آن مى شستند و آخر شب، آب آن ظرف را عوض مى كردند، آن زمان، براى اين كه آب را به جوش بياورند بايد چوب مى سوزاندند، تو گاهى ديده بودى در هنگام شكستن چوب ها دست بعضى ها خون مى شود، چه بسا در ميان روضه كه جمعيّت زياد مى شد، همان افراد براى شستن استكان ها اقدام مى كردند، روزى از روزها سؤالى به ذهن تو رسيد: "آيا آنها دست خود را مى شويند يا نه؟ نكند آب آن ظرف، نجس شده باشد؟ بهتر است احتياط كنم".
اين فكر باعث شده بود كه تو ديگر چاى روضه را نمى نوشيدى، هر چه هيأتى ها اصرار مى كردند تو نمى پذيرفتى و به آنان مى گفتى: "اين چاى احتياط دارد!".
اين كار تو، باعث شده بود تا عدّه اى از مردم هم ديگر چاى روضه را ننوشند، اگر اين كار تو ادامه پيدا مى كرد، چه بسا باعث مى شد كه خشك مقدّس ها به اين اكتفا نكنند و فردا بگويند: "ممكن است چاى روضه روى فرش ها ريخته باشد، پس فرش ها هم احتياط دارد و...."، ممكن بود اين ماجرا ادامه پيدا كند و عدّه اى فرصت طلب از اهميّت مجلس روضه بكاهند و با اعتقادات اصيل مردم بازى كنند.
شب ها در شهر كاشان منبر مى روى و حقايق دين را براى آنان بازگو مى كنى و در پايان هم روضه مى خوانى. جمعيّت زيادى پاى منبر تو مى نشينند، بعد از آن مراسم سينه زنى شروع مى شود.
امشب خسته اى، از صبح تا اين وقت شب، چند سخنرانى داشته اى، تصميم مى گيرى زودتر به خانه برگردى، از حسينيّه بيرون مى آيى، دير وقت است، از خيابان عبور مى كنى كه شخصى به تو سلام مى كند و مى گويد: "امشب خانه ما روضه برپاست، خواهش مى كنم تشريف بياوريد و در مجلس ما روضه بخوانيد". به او مى گويى كه خسته اى، ولى او اصرار مى كند، سرانجام قبول مى كنى و همراه او به خانه اش مى روى.
وارد خانه مى شوى، در و ديوار را سياه پوش كرده اند، يك صندلى گذاشته اند و پرچمى را كنار آن نصب كرده اند كه روى آن نوشته شده است: "يا حسين"، ولى هيچ كس آنجا نيست.
خيال مى كنى كه قرار است همسايگان به مجلس بيايند، كنار صندلى مى نشينى و منتظر مى مانى، صاحب خانه چاى مى آورد، وقتى چاى را مى نوشى مى گويد: "بفرماييد روضه را شروع كنيد". به او مى گويى: "براى چه كسى روضه بخوانم؟ هنوز كسى نيامده است؟". او جواب مى دهد: "امشب براى حضرت فاطمه(عليها السلام) روضه بخوان!". او اين سخن را از روى باورى اصيل مى گويد.
چندين سال در حوزه علميّه قم درس خوانده اى، ديگر وقت آن است كه زكات علم خود را بدهى و مردم را با آموزه هاى اهل بيت(عليهم السلام) آشنا كنى، به اصفهان هجرت مى كنى و در مسجدى، امام جماعت مى شوى، به جوانان بيشتر بها مى دهى زيرا مى دانى جوانان، اميدِ فرداى جامعه هستند، كم كم حضور جوانان در مسجد بيشتر مى شود و مسجد رونق بيشترى مى گيرد.
زندگى ساده اى دارى، خدا را شكر مى كنى كه به تو روحيّه قناعت داده است. يك روز وقتى نماز ظهر تمام مى شود، جمعى از جوانان نزد تو مى آيند و مى گويند: "حاج آقا! امروز ما مى خواهيم براى ناهار به خانه شما بياييم"، سخن آنان جدّى است، آنها نمى دانند كه آمادگى براى مهمانى دادن ندارى، هيچ پولى هم در جيب تو نيست، آنان اصرار مى كنند و تو خجالت مى كشى "نه" بگويى، به آنان مى گويى: "منزل خودتان است، بفرماييد!". آنان همراه تو حركت مى كنند.
به خانه مى رسى، مهمان ها را (كه ده نفر هستند) به اتاق پذيرايى راهنمايى مى كنى و نزد همسرت مى آيى و مى گويى: "امروز ناهار مهمان داريم"، او به تو مى گويد: "ما كه چيزى در خانه نداريم"، در آشپزخانه فقط مقدارى نان خشك مى بينى و مقدارى ماست كه قرار بوده است ناهار شما باشد! هيچ چيزى براى مهمان ها نداريد. به فكر فرو مى روى، الان چه كار كنى؟ نه چيزى در خانه دارى، نه پولى كه براى مهمانان غذايى تهيّه كنى.
يك وقت به خود مى آيى و مى گويى: "امروز بايد به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا كنم و از او بخواهم تا آبرويم را بخرد"، رو به قبله مى ايستى، دو ركعت نماز مى خوانى و از حضرت فاطمه(عليها السلام) مى خواهى يارى ات كند.
در حوزه علميّه درس خوانده اى و اكنون در شهر مشهد، قاضى هستى، همواره سعى مى كنى از عدالت دفاع كنى و نگذارى حقّ كسى ضايع بشود، از مظلومان حمايت مى كنى و اين عهدى است كه با خداى خود دارى.
يك شب در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى، آن حضرت به تو مى گويد: "فردا كه به دادگسترى رفتى، پرونده اى براى تو مى آورند، بدان كه صاحب آن پرونده بى گناه است و بايد او را از مرگ نجات بدهى!".
از خواب بيدار مى شوى، شماره پرونده و نام آن شخص به خاطرت مانده است، متحيّر مى مانى كه چه رازى در ميان است. وقت سحر است، وضو مى گيرى و به نماز مى ايستى.
صبح به دادگسترى مى روى، ساعتى مى گذرد، چند پرونده را براى تو مى آورند تا حكم آنها را صادر كنى، پرونده ها را نگاه مى كنى، يك وقت چشمت به پرونده اى مى افتد كه آن خواب را درباره اش ديده اى، پرونده را با دقّت بررسى مى كنى، پرونده درباره جوانى است كه قبلاً به زندان رفته است، وقتى از زندان آزاد شده است دو نفر را به قتل رسانده است.
اسم تو "سيّديحيى" است، اهل علم و دانش هستى و سال هاى سال در حوزه علميّه درس خوانده اى. به تو خبر مى رسد در شهر كرمان، فتنه اى آغاز شده است و عدّه اى تلاش مى كنند تا مردم را از راه صحيح منحرف كنند، آنان افكار خاصّى را تبليغ مى كنند و جوانان را به سمت خود جذب كرده اند.
براى تو مثل روز روشن است كه اين افكار با آموزه هاى اهل بيت(عليهم السلام)سازگارى ندارد، پس به كرمان سفر مى كنى و كمر همّت را مى بندى، مى خواهى مردم را از خطر گمراهى نجات بدهى.
مدّتى مى گذرد، با تلاش هاى شبانه روزى تو، مسير حقّ آشكار مى شود، آن گروه رسوا مى شوند و مردم ديگر به آنان توجّهى نمى كنند. سران آن گروه از دست تو عصبانى مى شوند، تو آبرويى براى آنان نگذاشته اى، مريدان آنان روز به روز كم و كم تر مى شوند، اگر چند روز ديگر تو در آن شهر بمانى، شكست آنان قطعى است، براى همين آنان تصميم مى گيرند تو را به قتل برسانند. نقشه اى مى كشند، چند نفر را نزد تو مى فرستند و از تو مى خواهند تا شب، در روستايى منبر بروى و براى آنان روشنگرى كنى!
تو كه از نقشه آنان خبر ندارى، قبول مى كنى و بعد از نماز مغرب، با آنان حركت مى كنى، اين را وظيفه خود مى دانى كه هر جا نياز به توست، حضور پيدا كنى و سخنرانى كنى.
اهل علم هستى و در شهر قزوين زندگى مى كنى، مردم شهر به تو علاقه فراوان دارند و تو را "ملّا على" مى خوانند، براى آنان سخنرانى مى كنى و ياد امام حسين(عليهم السلام) را در دل ها زنده نگاه مى دارى چرا كه بقاى تشيّع در طول تاريخ، مديون اشك است، كسى كه براى امام مظلوم خود گريه مى كند، پيوندى عميق در قلب خود احساس مى كند و اين راز ماندگارى اين مكتب است.
ماه محرّم فرا مى رسد، همه حسينيّه ها سياه پوش مى شود، مردم از شب اوّل محرّم لباس سياه به تن مى كنند و به عزادارى مى پردازند. شب عاشورا فرا مى رسد، تو امشب در چندين حسينيّه، برنامه سخنرانى دارى، نماز مغرب را كه مى خوانى به سمت اوليّن حسينيّه مى روى.
در بين راه چند نوجوان نزد تو مى آيند، آنان در محلّه خود تكيه اى بسته اند و مجلس عزا تشكيل داده اند، از تو دعوت مى كنند كه به تكيه آنان بروى و برايشان روضه بخوانى! به آنان مى گويى كه امشب چندين مجلس دارى و فرصت ندارى، از مدت ها قبل به مردم قول داده اى.
بچه ها اصرار مى كنند، به آنان مى گويى: "اگر موافقيد بعد از آخرين جلسه ام به تكيه شما مى آيم". آنان قبول مى كنند، تكيه آنان دو سه كوچه بالاتر است، با آنان خداحافظى مى كنى و آنان با خوشحالى به تكيّه خود مى روند و منتظر مى مانند.
نام تو "عبدالزهرا كَعبى" است، در كشور عراق زندگى مى كنى، اهل علم هستى و منبر مى روى، روضه هاى تو به زبان عربى بسيار جانسوز است، سخنان تو، روشنگرى حقّ و حقيقت است و راه سعادت را براى مردم آشكار مى كند. ماموران صدّام، چند بار تو را دستگير كرده اند، بارها به زندان رفته اى، ولى راه خودت را ادامه مى دهى و جيره خوار حكومت نمى شوى، روى منبر امام حسين(عليه السلام) از حكومت تعريف و تمجيد نمى كنى.
امسال محرّم كه فرا مى رسد به بحرين سفر مى كنى، زيرا شيعيان آنجا تو را دعوت كرده اند تا برايشان منبر بروى. در بحرين در چند حسينيّه مجلس دارى، جمعيّت زيادى در اين مجالس شركت مى كنند.
روز هفتم، جوانى نزد تو مى آيد، سلام مى كند و دست تو را مى بوسد، او سنّى و مهندس است، از تو مى خواهد تا شب تاسوعا به منزلش بروى و روضه بخوانى. به او مى گويى: "شب تاسوعا واقعاً وقت من پر است، از ماه ها قبل، قول داده ام، نمى توانم بيايم".
يك وقتى مى بينى كه آن جوان منقلب مى شود و اشكش جارى مى شود و مى گويد: "اگر به مجلس ما نيايى، شكايت تو را به حضرت فاطمه(عليها السلام) مى كنم". پاسخ مى دهى: "چشم. مى آيم، فقط بعد از آخرين مجلسم، شايد كمى دير بشود"، او خوشحال مى شود و آدرس خانه اش را به تو مى دهد.
تو از علماى شهر يزد هستى، مردم تو را به نام "شيخ على" مى شناسند، وقت سفر حجّ است، عشق زيارت خانه خدا به دل دارى، مى خواهى به مدينه بروى و قبر پيامبر و چهار امام را زيارت نمايى، مقدّمات سفر را فراهم مى كنى و همراه با جمعى از دوستانت به حجّ مى روى.
كوه ها و دشت ها را پشت سر مى گذارى و بعد از سختى هاى فراوان به مكّه مى رسى، اعمال حجّ خود را انجام مى دهى، ديگر تو حاجى شده اى.
يك روز ساعت ده صبح به سمت مسجد الحرام حركت مى كنى، مى خواهى طواف مستحّبى به جا آورى، در مسير راه يك نفر را مى بينى كه لباس سربازان عثمانى ها را به تن دارد. در آن زمان، مكّه زير نظر دولت عثمانى تركيه بود، او نزديك مى آيد، به تو خيره مى شود و به زبان فارسى مى گويد: "تو شيخ على يزدى نيستى؟"، پاسخ مى دهى: "بله. خودم هستم". او تو را در آغوش مى گيرد و از تو مى خواهد تا براى ناهار به خانه او بروى، او چنين مى گويد: "شما مهمان خدا هستيد، اين افتخار بزرگى براى من است كه در خدمت شما باشم، قدم شما باعث بركت خانه ماست".
وقتى اصرار زياد او را مى بينى قبول مى كنى، همراه او به خانه اش مى روى، وقت ناهار مى شود، غذايى خوشمزه براى تو مى آورد، بعد از ناهار تو مى خواهى نزد دوستانت بروى، امّا او نمى گذارد، به او مى گويى: "دوستانم نگران مى شوند". او مى گويد: "براى چه نگران شوند؟ اينجا حرم خداست، همه در امن و امان هستند".
خدا پدرت را رحمت كند كه تو را به اين راه، رهنمون كرد، وقتى نوجوان بودى دست تو را گرفت و به حوزه علميّه برد تا عالم دين و چراغ هدايت مردم بشوى، اكنون در اصفهان سخنرانى مى كنى و همه از دانش تو بهره مى برند.
پدر از دنيا مى رود، تو مادر را به خانه خودت آورده اى، سنّ و سالى از او گذشته است، او بركت خانه توست.
ماه محرّم كه فرا مى رسد، تو تا دير وقت منبر دارى، وقتى به خانه برمى گردى مى بينى كه مادرت دم درِ خانه نشسته است و منتظر توست. اين كار هر شب اوست. وقتى تو به خانه مى رسى مادر مى گويد: "پسرم! چرا اين قدر دير كردى؟" پاسخ مى دهى: "مادر! اين شب ها هيأت ها مجلس دارند و من بايد براى آنان منبر بروم". پيشانى مادر را مى بوسى، عصايش را به دست او مى دهى و به او كمك مى كنى تا داخل خانه بيايد.
شبى از شب ها، هوا سرد مى شود، تو ديرتر از هميشه به خانه مى آيى، مى بينى مادر دم درِ خانه در آن سرما نشسته است، وقتى تو را مى بيند مى گويد: "پسرم! امشب خيلى دير كردى؟" پاسخ مى دهى: "مادرجان! امشب منبر من طول كشيد". مادر با مهربانى مى گويد: "پسرم! مى دانم كه براى امام حسين(عليه السلام)منبر رفته بودى" از او مى پرسى: "مادر! آخر براى چه به خودت زحمت مى دهى و هر شب مى آيى اينجا مى نشينى؟" او پاسخ مى دهد: "پسرم! من پير شده ام، ديگر نمى توانم به مجلس روضه بروم، دلم خوش است كه شب ها بيايم اينجا چشم انتظار تو بنشينم، اين تنها كارى است كه من مى توانم انجام بدهم، شايد حضرت فاطمه(عليها السلام) مرا جزء كنيزان خودش حساب كند!". او اين جمله را مى گويد و اشك مى ريزد.
در يكى از مدرسه هاى علوم دينى در تهران درس مى خوانى، ازدواج كرده اى و دو بچّه دارى، هزينه اجاره خانه، زياد شده است و تو ديگر نمى توانى در آنجا منزلى اجاره كنى، براى همين دست زن و بچّه ات را مى گيرى و به يكى از روستاهاى اطراف دماوند مى روى، آنجا خانه اى مناسب تهيّه مى كنى.
هر هفته، عصر جمعه به تهران باز مى گردى و تا صبح پنج شنبه در تهران مى مانى، خانواده تو در غربت و تنهايى هستند، مدّتى مى گذرد، وقتى جمعه ها مى خواهى به مدرسه باز گردى، بچّه ها گريه مى كنند و مى گويند: "بابا! تو را به خدا قسم مى دهيم كه از پيش ما نرو!"، همسرت هم گريه مى كند، ولى تو چاره اى ندارى، بايد درس بخوانى، باسواد بشوى تا بتوانى به جامعه خدمت كنى.
ايّام فاطميّه فرا مى رسد، در مدرسه مجلس عزا مى گيرند، در آن جلسه شركت مى كنى، اشك مى ريزى و به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنى و چنين مى گويى: "بى بى جان! من از شما يك خانه مى خواهم، خودت مى دانى كه خانواده ام چقدر در سختى هستند".
چند روز مى گذرد، تو در كلاس درس هستى كه مسؤول مدرسه به دنبال تو مى فرستد، نزد او مى روى، او مى گويد: "همراه من بيا"، با هم از مدرسه بيرون مى رويد، هوا خيلى سرد است و برف هم مى بارد، تعجّب مى كنى كه او در اين هواى سرد تو را كجا مى برد، وارد كوچه اى مى شويد، او روبروى خانه نوسازى مى ايستد، كليد مى اندازد و در را باز مى كند، همراه او وارد خانه مى شوى، خانه مناسبى است، او كليد را به تو مى دهد و مى گويد: "اين خانه در اختيار شماست، دست زن و بچّه ات را بگير و اينجا ساكن شو!".
نام تو "سيّد حسن" است و در اصفهان منبر مى روى، مردم سخنرانى هاى تو را خيلى دوست دارند و اين گونه با معارف اهل بيت(عليهم السلام) آشنا مى شوند، نوجوانانى كه مجلس مى آيند، گاهى سر و صدا مى كنند، يكى پيشنهاد مى دهد كه بچّه ها در كنار حسينيّه، تكيه اى بزنند و در آنجا عزادارى كنند. بچّه ها از اين پيشنهاد استقبال مى كنند، همه كمك مى كنند تا تكيه آنها آماده مى شود و بچّه ها به آنجا مى روند.
يك شب كه سخنرانى تو تمام مى شود و از درِ حسينيّه بيرون مى آيى، بچّه ها پيش تو مى آيند و مى گويند: حاج آقا! بيا براى ما هم روضه بخوان! به آنان مى گويى: بايد به مجلس ديگرى بروم. آنان اصرار مى كنند، پاسخ مى دهى: از مجلس كه برگردم، به تكيه شما مى آيم.
بچه ها منتظر مى مانند، تو سرانجام مى آيى، روى صندلى كوچكى كه در تكيه گذاشته اند مى نشينى و براى آنان روضه مى خوانى. سپس آنها براى تو چاى مى آورند، چاى را مى گيرى، ولى با خود مى گويى: "معلوم نيست كه تميز باشد!"، پس فرش تكيه را كنار مى زنى و چاى را روى زمين مى ريزى، بچّه ها اين كار تو را نمى بينند و خيال مى كنند تو چاى را نوشيده اى، سپس با آنان خداحافظى مى كنى و به خانه خود مى روى.
شب حضرت فاطمه(عليها السلام) را در خواب مى بينى، سلام مى كنى، حضرت به سردى جواب تو را مى دهد، متوجّه مى شوى كه آن حضرت از تو ناراحت است، پس چنين مى گويى: "مادر! سال هاست كه براى شما و فرزندت حسين(عليه السلام)نوكرى مى كنم، چرا شما از من ناراحت هستيد؟".
ايّام فاطميّه نزديك است، جمعى از مردم اصفهان از تو دعوت مى كنند تا به آن شهر بروى و در مجلس آنان منبر بروى، تو دعوت آنان را قبول مى كنى. شب اوّل مجلس مى بينى كه جمعيّت زيادى آمده است، فرصت را مناسب مى بينى تا درباره "فَدَك" سخن بگويى، فدك همان سرزمينى بود كه ابوبكر به ناحق از حضرت فاطمه(عليها السلام) گرفت.
آرى، ابوبكر فاطمه(عليها السلام) را از ارث محروم كرد، پس فاطمه(عليها السلام) به مسجد آمد در حضورمردم، چنين گفت: "اى ابوبكر! چگونه است كه تو از پدرت ارث مى برى امّا من نبايد از پدرم ارث ببرم؟ اين چه حكمى است كه تو مى دهى؟".
ابوبكر در پاسخ گفت: "من خدا را شاهد مى گيرم كه از پدرت شنيدم كه فرمود: ما پيامبران طلا، زمين و خانه اى از خود به ارث نمى گذاريم".
اين دروغ بزرگى بود كه ابوبكر گفت، فاطمه(عليها السلام) در جواب به او گفت: "اى ابوبكر! مگر قرآن نخوانده اى؟ سليمان، پسر داوود بود و قرآن مى گويد: سليمان از داوود ارث مى برد، اگر پيامبران ارثى از خود باقى نمى گذارند پس چرا قرآن چنين مى گويد؟ اى ابوبكر! پدر من كسى نبود كه بر خلاف قرآن سخن بگويد، وظيفه او اين بود كه احكام خدا را بيان كند و به آن عمل كند، تو دروغ مى گويى و حيله اى به كار بسته اى".[۲]
مردم تو را به نام "علاّمه سيّد مرتضى فيروزآبادى" مى شناسند، نسب تو به امام سجاد(عليه السلام)مى رسد، از علماى بزرگ شيعه هستى، زندگى زاهدانه اى دارى و به جلوه هاى پرفريب دنيا توجّه ندارى، مجتهدى مسلّم هستى و فقه اهل بيت(عليهم السلام)را درس مى دادى و شاگردان زيادى را تربيت كرده اى.
مدّتى است كه تو به ماجراى هجوم به خانه حضرت فاطمه(عليها السلام)فكر مى كنى، وقتى پيامبر از دنيا رفت، ابوبكر و عمر حكومت را به دست گرفتند و مردم را به انحرافى بزرگ مبتلا كردند، حضرت فاطمه(عليها السلام) در مقابل آن انحراف ايستادگى كرد ولى آنان به خانه او هجوم بردند، درِ خانه اش را آتش زدند و به صورت او سيلى زدند و ظلم هاى فراوان به او روا داشتند.
تو مى دانى كه در كتب شيعه ماجراى هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام) به صورت مفصّل ذكر شده است، تو برخى از كتاب هاى معتبر اهل سنّت را مطالعه مى كنى، مى خواهى بدانى كه آيا در آن كتاب ها، سخنى از ماجراى هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام) وجود دارد يا نه؟ اين خواسته توست.
آن كتاب ها را با دقّت بررسى مى كنى، بررسى و تحقيق تو، زمان زيادى مى برد، نيمه شب است، خيلى مطالعه كرده اى، خسته شده اى ولى به آنچه مى خواهى نمى رسى، خسته شده اى، در كتابخانه خود به خواب مى روى.
اهل علم هستى و سال ها در حوزه علميّه درس خوانده اى، زبان انگليسى را فرا مى گيرى، جمعى از شيعيان در شهر واشنگتن در كشور آمريكا زندگى مى كنند، آنها در آنجا حسينيّه اى تأسيس كرده اند و نياز به كسى دارند كه فعاليّت هاى دينى را مديريت كند، پس از تو دعوت مى كنند و تو به آنجا مى روى و اداره برنامه هاى حسينيّه را به عهده مى گيرى.
امروز مى خواهى به سمت حسينيّه بروى، از خانه بيرون مى آيى، سوار ماشين خود مى شوى، در مسير به چهارراه مى رسى، پشت چراغ قرمز متوقّف مى شوى تا چراغ سبز شود، شيشه ماشين، پايين است، خانمى را مى بينى كه به سوى تو مى آيد، او با حالت گريه مى گويد: "آيا شما ايرانى هستيد؟". پاسخ مى دهى: "بله. ايرانى هستم"، او مى گويد: "خواهش مى كنم براى پسرم دعا كنيد، او سرطان خون دارد و در بيمارستان بسترى است، حالش خيلى وخيم است". تو از او مى خواهى كه شب جمعه به حسينيّه بيايد، در آنجا مجلس توسّل به حضرت فاطمه(عليها السلام) برگزار مى شود، پس آدرس به او مى دهى، او تشكّر مى كند و مى رود.
از ظاهر او تشخيص مى دهى كه او زنى مسيحى است، با خود فكر مى كنى آيا او به مجلس شما خواهد آمد؟ شب جمعه فرا مى رسد، آن زن مى آيد، قبل از ورود به حسينيّه، چادر و روسرى مى گيرد. ابتدا نزد تو مى آيد و مى گويد: "من مسيحى هستم، سال ها پيش، شوهرم مأموريّتى در ايران داشت. من چند سال در آنجا زندگى كرده ام و با اعتقادات شيعيان آشنا هستم، امشب آماده ام تا شفاى پسرم را بگيرم".
مجلس آغاز مى شود، ابتدا "حديث كساء" را مى خوانيد سپس روضه حضرت فاطمه(عليها السلام) برگزار مى شود، مردم به آن حضرت توسّل پيدا مى كنند و اشك مى ريزند، آن خانم هم گريه مى كند. در پايان جلسه سفره انداخته مى شود، مقدارى از غذاى سفره را به آن خانم مى دهيد تا به پسرش بدهد، او مى گويد: پسرم نمى تواند غذا بخورد، به او مى گويى: هر طور هست مقدارى از اين غذا را به او بده!
اهل عراق هستى، زبان عربى زبان مادرى توست، به زبان فارسى و انگليسى هم سخن مى گويى، در حوزه علميّه كربلا درس خوانده اى و به علوم اهل بيت(عليهم السلام) آشنايى كامل دارى. به كشورهاى مختلف براى منبر سفر مى كنى و شيعيان را با معارف دين آشنا مى سازى. ايّام محرّم به كويت مى روى و در حسينيّه "آل ياسين" سخنرانى مى كنى و روضه مى خوانى.
سفرى به لندن داشته اى تا براى شيعيان آنجا سخنرانى كنى، در اين سفر بيمار مى شوى، تو را در بيمارستان بسترى مى كنند، يك پزشك يهودى در فرصت مناسب به تو آمپولى مى زند كه باعث مى شود فلج بشوى، او اين كار را به خاطر دشمنى با تو انجام مى دهد، زيرا مى داند تو در رشد تشيّع نقش مؤثرى داشته اى.
رئيس بيمارستان تو را معاينه مى كند، از چند پزشك حاذق ديگر دعوت مى كند تا به او كمك كنند، بعد از بررسى هايى كه انجام مى دهند به اين نتيجه مى رسند كه راهى براى درمان تو نيست. رئيس بيمارستان نزد تو مى آيد و مى گويد: "متأسفانه تا آخر عمر بايد در بستر باشى، ما ديگر هيچ كارى از دستمان بر نمى آيد".
با سخن او دلت مى شكند، در خلوت خود با حضرت فاطمه(عليها السلام) اين چنين سخن مى گويى: "بانوى من! سال هاى سال، نوكرىِ در خانه شما را كرده ام، آيا درست است كه مرا بين يهوديان و مسيحيان تنها رها كنى؟". اين جمله را مى گويى و گريه مى كنى.
جوان هستى و در تهران زندگى مى كنى، با دوستان ناباب دوست شده اى و از گناه و معصيت دورى نمى كنى، شراب مى نوشى و بد مستى مى كنى، هر چه پدر و مادر تو را نصيحت مى كنند، گوش نمى كنى، بارها پدر و مادرت را كتك زده اى، تو خيلى از مسير رستگارى فاصله گرفته اى.
محرّم فرا مى رسد، جوان هاى هم سن و سال تو در حسينيّه ها عزادارى مى كنند ولى تو به دنبال هوس خود هستى، عيش و نوش را ترك نمى كنى. تو اصلاً با امام حسين(عليه السلام) ميانه اى ندارى، هرگز مجلس روضه نرفتى، اصلا عزادارى قبول ندارى.
شب عاشورا فرا مى رسد، بزم گناه را آماده كرده اى كه يك نفر به تو مى گويد: "امشب شب عاشورا است، به احترام حضرت فاطمه(عليها السلام) گناه نكن كه او به تو پاداش خواهد داد".
وقتى نام فاطمه(عليها السلام) را مى شنوى، حسّى عجيب تو را فرا مى گيرد، به احترام فاطمه(عليها السلام) بزم گناه را به هم مى زنى و به خانه مى روى. پدر و مادرت به روضه رفته اند، در خانه تنها هستى. يك ليوان چاى مى نوشى. حوصله ات سر مى رود، تلويزيون را روشن مى كنى، در صفحه تلويزيون كربلا را مى بينى، به گنبد و بارگاه امام حسين(عليه السلام) نگاه مى كنى، مداحى از تلويزيون پخش مى شود، دل تو به لرزه در مى آيد، اشكت جارى مى شود...
به كشور آلمان مهاجرت كرده اى و در آنجا در خانه يكى از ثروتمندان كار مى كنى، آنان اتاقى را به تو داده اند و به صورت ماهيانه به تو حقوق مى دهند، تو نزديك به ده سال در همان خانه مى مانى، از زندگى ات راضى هستى و خدا را شكر مى كنى.
اين خانواده دختر جوانى دارند، او را مثل دختر خودت دوست دارى. او تو را "بى بى" صدا مى زند. يك روز به تو خبر مى دهند كه آن دختر تصادف كرده است و استخوان هاى پهلويش شكسته است، سراسيمه همراه با پدر و مادرش به بيمارستان مى روى.
پزشكان به پدر مى گويند: "عمل او بسيار خطرناك است و ممكن است در زير عمل، جان بدهد". پدر گريه مى كند و ماجرا را به دخترش خبر مى دهد، دختر پاسخ مى دهد: "اگر در خانه بميرم بهتر از اين است كه زير عمل بميرم". پدر دخترش را به خانه مى آورد.
بيشتر اوقات كنار بستر او مى نشينى، گاهى به حال و روز او گريه مى كنى، يك روز او به تو مى گويد: "حاضر هستم همه ثروت خودم را بدهم تا سلامتى خود را بازيابم، ولى مى دانم كه ديگر از اين بستر بلند نمى شوم". اين سخن دل تو را به درد مى آورد و اشكت را جارى مى كند، به او مى گويى: "ما شيعيان در سختى ها به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنيم و از خدا مى خواهيم به احترام او از ما دستگيرى كند، تو هم به آن بانو توسّل پيدا كن، اميدوارم شفا بگيرى!".
در يكى از كشورهاى حاشيه خليج فارس زندگى مى كنى، در خانواده اى بزرگ شده اى كه با شيعيان دشمن اند و با اهل بيت(عليهم السلام)بيگانه اند، پدر تو يكى از علماى وهّابى است و كشتن شيعه را جايز مى داند، او مى گويد: "شيعيان به خاطر اين كه به اهل بيت(عليهم السلام) توسّل مى جويند كافرند". تو اين سخنان را باور كرده اى و با شيعيان دشمن هستى.
در يكى از ادارات دولتى كارمند هستى، دولت به تو مأموريّت مى دهد تا به شهر ديگرى بروى، زندگى ات را جمع مى كنى و همراه با همسر و دختر كوچكت به آنجا مهاجرت مى كنى. در آن شهر يك خانه در مركز شهر تهيّه مى كنى، بعد از مدّتى، خانه اى ديگر در منطقه اى ساحلى اجاره مى كنى تا روزهاى تعطيل با خانواده ات به آنجا بروى.
مدّتى از سكونت شما در آنجا مى گذرد، يكى از شيعيان در همسايگى شما ساكن مى شود، آنها دختر كوچكى دارند كه هم سن و سال دختر توست. وقتى به مأموريّت چند روزه مى روى، دخترت بهانه مى گيرد، مادرش او را به خانه آن همسايه مى برد تا با دختر آنان بازى كند. كم كم دوستى دخترت با آن خانواده بيشتر مى شود.
يك روز كه در خانه نشسته اى مى بينى كه دخترت در دنياى خود چنين زمزمه مى كند: "يا فاطمه! يا فاطمه"، تعجّب مى كنى، او اين سخن را از كجا ياد گرفته است؟ مادرش را صدا مى زنى، از او سؤال مى كنى، متوجّه مى شوى كه اين زمزمه را از دوستش فرا گرفته است، خيلى عصبانى مى شوى و به همسرت مى گويى كه ديگر حقّ ندارد با آن خانواده ارتباط داشته باشد.
در شهر يزد زندگى مى كنى، همه تو را به تقوا و درستكارى مى شناسند، امانت دار مردم و گره گشاى مشكلات آنها هستى، شكرگزار خدا هستى ولى يك چيز تو را آزار مى دهد و آن هم رفتار برادرت است، او باعث اذيّت و آزار مردم مى شود و از گناه دورى نمى كند، بارها عدّه اى نزد تو آمده اند و از رفتار او به تو شكايت كرده اند، تو هر چه برادرت را نصيحت مى كنى، فايده اى ندارد و او راه خودش را مى رود.
يك روز تصميم مى گيرى تا به مشهد سفر كنى، دوستانت باخبر مى شوند و آنها هم آماده سفر مى شوند، (در آن زمان با اسب و شتر به سفر مى رفتند) قرار مى شود كه روز جمعه حركت كنيد، همه به دنبال فراهم كردن مقدّمات سفر هستند، اين سفر نزديك به سه ماه طول خواهد كشيد.
روز جمعه فرا مى رسد، با همه خداحافظى مى كنيد و به سمت دروازه شهر مى رويد، ناگهان بردارت را مى بينى كه سوار بر اسب، آنجا ايستاده و آماده سفر است، رو به او مى كنى و مى گويى:
ــ كجا مى خواهى بروى؟
مغازه اى در بازار تهران دارى، كسب و كار خوب است و زندگى خوبى دارى، فصل زمستان است و برف هم باريده است، نماز ظهر را در مسجد خوانده اى و اكنون در مغازه خود نشسته اى.
يكى از دوستانت پيش تو مى آيد و مى گويد: "سيّد آبرومندى را مى شناسد كه حال و روز خوبى ندارد، او تا ديروز در خانه اى زندگى مى كرد، حالا آن شخص به خانه اش نياز پيدا كرده است و آن سيّد مجبور شده است از آنجا بيرون بيايد. او زن و بچّه اش را به اتاقى برده است كه سرد است و هيچ اثاثيه اى ندارد".
وقتى سخن دوستت تمام مى شود از جا برمى خيزى، از دوستت مى خواهى تا تو را نزد آن سيّد ببرد، وقتى وارد اتاق مى شوى مى بينى اتاق خيلى سرد است، نه بخارى دارند و نه فرش. فقط يك گليم كهنه آنجا هست.
سريع به بازار مى روى، فرش، بخارى و وسايل ديگر را خريدارى مى كنى، همه آنها را به خانه آن سيّد مى برى، چند بشكه نفت هم به آنجا مى آورى (آن زمان، همه بخارى ها نفت سوز بود).
در شهر مشهد زندگى مى كنى، نظامى هستى، سال ۱۳۵۰ هجرى شمسى است، در پادگان ارتش، مسؤول اسلحه خانه هستى، يك روز صبح كه به محل كار خود مى آيى، متوجّه مى شوى كه پنج قبضه تفنگ از انبار به سرقت رفته است. بسيار نگران مى شوى، چند روز ديگر قرار است بازرسان از تهران بيايند، وقتى بفهمند كه پنج اسلحه كم شده است، مجازات سختى در انتظار تو خواهد بود، از قوانين ارتش باخبرى، يا حكم اعدام يا حبس ابد براى تو صادر خواهد شد.
بسيار مضطرب مى شوى، پشت پادگان، كوهى است، شب ها به آنجا مى روى، در كنار سنگ بزرگى مى نشينى و گريه مى كنى و از امام زمان(عليه السلام) يارى مى طلبى كه تو را از اين گرفتارى نجات بدهد، يك ساعت در آنجا مى مانى و بعد به خانه مى روى.
چند روز مى گذرد، خبرى نمى شود، بازرسان به زودى مى آيند، نگران مى شوى، شب به همان كوه مى روى، خيلى گريه مى كنى، با چشمان گريان به حضرت فاطمه(عليها السلام) توسّل پيدا مى كنى و مى گويى: "اى فاطمه! از پسرت مهدى(عليه السلام)بخواه كه به دادِ من بيچاره برسد!"، خيلى به آن حضرت التماس مى كنى... .
آن شب به خانه برنمى گردى و همانجا مى خوابى، در خواب حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى بينى كه به تو مى گويد: "به فرزندم مهدى(عليه السلام)سفارش تو را كردم، در خيابان تهران، قهوه خانه اى كوچكى است، فردا به آنجا برو".
نام تو "شيخ كاظم اُزرى" است، شاعرى بلندآوازه هستى، در قرن دوازدهم در شهر بغداد زندگى مى كنى، اشعار تو در دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) زبانزد همه است.
در بازار بغداد قدم مى زنى، براى خريد آمده اى، يكى از بازارى ها كه دشمن اهل بيت(عليهم السلام) است تو را مى بيند، او نزديك تو مى آيد و به حضرت فاطمه(عليها السلام)ناسزا مى گويد، تو بسيار ناراحت مى شوى ولى كارى نمى توانى بكنى. حكومت در دست اهل سنّت است و تو هيچ شاهدى ندارى تا اين موضوع را ثابت كنى، (تو مى دانى كه عدّه اى از ناصبى ها در قدرت نفوذ كرده اند و سياست هاى خود را اعمال مى كنند، ناصبى ها ناسزا گفتن به اهل بيت(عليهم السلام) را روا مى دانند).
چند ساعت مى گذرد، فكرى به ذهنت مى رسد، صبح وقتى كه او مى خواهد مغازه اش را باز كند، كنارش مى روى و دو نفرى را كه به حضرت فاطمه(عليها السلام) ظلم كردند نام مى برى و آنها را لعنت مى كنى و با سرعت دور مى شوى.
آن تاجر از شنيدن سخن تو، بسيار ناراحت مى شود، تو كسانى را لعن مى كنى كه او آنها را بسيار مقدّس مى داند، اين برنامه هر روز توست، تو اين گونه دلش را به درد مى آورى، وقتى او لعن تو را مى شنود خيلى ناراحت مى شود، اين از هر چيزى براى او سخت تر است!
در كشور الجزاير زندگى مى كنى، از اهل سنّت هستى. تنها دختر خانواده اى، وقت ازدواج توست، پسرى كه همه خوبى ها را دارد به خواستگارى تو مى آيد و تو با او ازدواج مى كنى. تو احساس خوشبختى مى كنى و از زندگى ات راضى هستى.
چهار سال مى گذرد، شما بچّه دار نمى شويد، به چند پزشك مراجعه مى كنيد و آنها مى گويند تو نازا هستى. پدرت وقتى اين ماجرا را مى شنود، پول هايش را جمع مى كند و تو را به فرانسه مى فرستد، چند ماه در آنجا مى مانى، هزينه زيادى مى كنى ولى سرانجام نااميد به كشور خودت باز مى گردى.
يك روز مادرشوهرت به تو مى گويد: "پسرم نبايد بيش از اين صبر كند، بايد تو را طلاق بدهد و با دختر ديگرى ازدواج كند". اين سخن، دل تو را به درد مى آورد.
يك روز، براى خريد به بازار مى روى، آنچه لازم دارى خريدارى مى كنى و سوار اتوبوس مى شوى تا به خانه برگردى، آخر اتوبوس دو صندلى خالى است، روى يكى از صندلى ها مى نشينى، كنار خودت، كتابى را مى بينى كه باز است، از اطرافيان مى پرسى: اين كتاب مالِ شماست؟ آنها مى گويند: نه.
در شهر قم زندگى مى كنى و در آنجا مشغول تحصيل علوم دينى هستى، ايّام فاطميّه كه فرا مى رسد تو براى اقامه عزاى حضرت فاطمه(عليها السلام) به يكى از شهرها سفر مى كنى و براى مردم منبر مى روى و روضه مى خوانى.
ايّام فاطميّه تمام مى شود، تصميم مى گيرى تا به شهر خود بروى، مدّتى است كه پدر و مادر خود را نديده اى، با همسر و دو فرزند خردسال خود حركت مى كنى، فصل زمستان است، چند ساعت كه رانندگى مى كنى به مسير كوهستانى مى رسى، برف شديد مى شود، ديگر جادّه به سختى ديده مى شود، كمى كه مى گذرد مى بينى كه جادّه بسته شده است، ماشين ها پشت سر هم ايستاده اند، تو هم پشت سر آنها متوقّف مى شوى، كودكان تو در ماشين هستند، بخارى ماشين روشن است.
چهار ساعت مى گذرد، غروب آفتاب نزديك است، بنزين ماشين در حال تمام شدن است، هوا بسيار سرد است، برف با شدّت مى بارد. هوا رو به تاريكى مى رود، مى دانى كه نيم ساعت ديگر بنزين تمام مى شود، كمى جلو مى روى كه ناگهان ماشين در برف ها گير مى كند، نگرانى تو بيشتر مى شود.
نگاهى به دو كودك خود مى كنى، نگرانى تو براى آنهاست، نه پتويى در ماشين هست و نه غذايى. پشت فرمان نشسته اى، ناگهان ماجراى "اُمّ اَيمَن" به يادت مى آيد، اُمّ اَيمَن زنى بود كه خدا به افتخار داد تا خدمت فاطمه(عليها السلام) را بنمايد، زمانى در بيابان گرفتار شد، تشنگى بر او غلبه كرد، پس رو به آسمان كرد و گفت: "خدايا! من كسى هستم كه خدمت فاطمه(عليها السلام) را كرده ام، چگونه راضى مى شوى از تشنگى در اينجا جان بدهم؟"، خدا فرشته اى را فرستاد تا در آن بيابان به او ظرف آبى بدهد و او اين گونه نجات پيدا كرد.[۳]
نزديك به بيست سال در حوزه علميّه درس خواندى، بعد از آن تصميم گرفتى براى دفاع از اهل بيت(عليهم السلام) كتاب بنويسى، خدا را شكر مى كنى كه به تو اين توفيق را عطا كرد و توانستى در اين راه گام بردارى، چند كتاب درباره حضرت فاطمه(عليها السلام)نوشتى، در اين مسير، شش ماجرا براى تو پيش آمده است (ماجراى شماره ۲۵ تا ۳۰) در اينجا به ترتيب، ذكر مى شود:
ماه رمضان است، نماز ظهر را خوانده اى، يكى از آشنايان به تو زنگ مى زند و خبر مى دهد پدرت را به بيمارستان برده اند و بايد هر چه زودتر به آنجا بروى، سريع حركت مى كنى و به بيمارستان مى روى.
مى خواهى سمت تخت پدر بروى كه يكى از دوستان نزد تو مى آيد، اشك در چشمان او جمع شده است، او مى گويد: "پدر سكته مغزى كرده است و حالش مساعد نيست".
كنار تخت پدر مى روى، فقط چشمان پدر باز است ولى نمى تواند سخن بگويد، به آرامى صورتش را مى بوسى، خودت را كنترل مى كنى، مبادا پدر اشك تو را ببيند!
به خلوت خويش پناه برده بودى تا درباره حضرت فاطمه(عليها السلام)بنويسى، از دنيا همان گوشه اتاق خودت را مى خواهى تا بتوانى قلم بزنى، خلوت براى تو، چيزى شبيه به بهشت است.
آن روز، پسر هفت ساله ات در خانه بود و بازى مى كرد، شخص ديگرى پيش شما نبود، همسرت به مهمانى رفته بود، تو مى نوشتى و صفحه هاى كتاب را يكى بعد از ديگرى شكل مى دادى.
به دل تاريخ سفر كرده بودى و از مظلوميّت فاطمه(عليها السلام) مى نوشتى، از ظلم و ستمى كه بر آن بانو روا داشتند سخن مى گفتى، در دنياى خودت بودى كه صداىِ افتادن چيزى به گوشت مى رسد، لحظه اى به صدا دقّت مى كنى، چيز ديگرى نمى شنوى، براى همين به نوشتن ادامه مى دهى، خيال مى كنى كه صدا از بيرون خانه است.
لحظاتى مى گذرد، ديگر سر و صداى پسرت به گوش نمى رسد، يك لحظه نگران مى شوى، از جا برمى خيزى و به اتاق ديگر مى روى، پسرت را نمى بينى، به سمت آشپزخانه مى روى مى بينى كه پسرت وسط آشپزخانه افتاده است و درِ يخچال باز است، او مى خواسته چيزى را بالاى يخچال بردارد به بالاى يخچال رفته است ولى نتوانسته خودش را كنترل كند و محكم از سر به زمين افتاده است.
راه نويسندگى را انتخاب كرده اى و بيشتر وقت خود را صرف نوشتن مى كنى، ولى گاهى به عنوان "روحانى كاروان" همراه كاروان هاى حجّ و عمره به عربستان سفر مى كنى، عشق عجيبى به شهر مدينه دارى و لحظه شمارى مى كنى كه چه زمانى به آن شهر مى روى.
مدير يكى از كاروان هاى تهران به تو زنگ مى زند، قرار است دو ماه ديگر همراه او به سفر عمره بروى، از طرف ديگر، يكى از كتاب هاى عربى تو در مسابقه اى به رتبه برتر دست پيدا مى كند و برگزاركنندگان آن مسابقه به تو جايزه نقدى مى دهند، خيلى خوشحال مى شوى و تصميم مى گيرى با آن همسرت را به اين سفر ببرى زيرا او تا به حال به اين سفر نرفته است.
مقدّمات سفر را فراهم مى كنى، همه چيز آماده مى شود، فقط دو روز به پرواز مانده است، روز جمعه است، براى سخنرانى در جلسه كاروان به تهران مى روى، همسرت در خانه است، بچّه شما كوچك است و گوشه اى از فرش خانه نياز به شستن پيدا مى كند، همسرت صبر نمى كند تا تو برگردى و با هم فرش را بشوييد، خودش فرش را به داخل حياط مى برد، وقتى آب روى فرش مى ريزد، سنگينى آن چند برابر مى شود، مى خواهد آن را كنارى بكشد كه ناگهان كمرش به شدّت درد مى گيرد.
وقتى از تهران برمى گردى مى بينى كه همسرت از درد به خود مى پيچد، وقتى نزد پزشك مى رويد متوجّه مى شوى ديسك كمر او آسيب ديده است و بايد يك ماه، استراحت كند و ده روز هم نبايد اصلاً از جاى خود بلند بشود.
بار ديگر به سفر حجّ مى روى، وقتى به مدينه مى رسى، چند نفر از دوستانت كه كتاب هاى تو را خوانده اند تو را مى بينند، قرار مى شود فردا صبح با هم به قبرستان بقيع برويد، فردا كه مى شود در بقيع با صدايى آرام چنين زمزمه مى كنى:
يا فاطمه من عقده دل وا نكردم/گشتم ولى قبر تو را پيدا نكردم
سپس زيارت نامه حضرت فاطمه(عليها السلام) را مى خوانى و دوستان با تو، آن را زمزمه مى كنند، ناگهان مأمور وهّابى به سراغت مى آيد و از تو مى خواهد همراهش بروى، وقتى دوستانت اين منظره را مى بينند، اعتراض مى كنند، مأمور، مشت محكمى به پهلوى تو مى زند و دست تو را محكم مى گيرد و تو را همراه خود مى برد، از دوستانت مى خواهى كه آرامش خود را حفظ كنند و بهانه اى به دست وهّابى ها ندهند.
ساعتى مى گذرد، تو در بازداشت موقّت هستى، گوشى همراه تو را گرفته اند و اصلاً اجازه نمى دهند به كسى خبر بدهى. تشنه هستى ولى از آب خبرى نيست، لحظه اى مى خواهى بنشينى كه مأمور بر سرت فرياد مى زند: "بايست! حقّ ندارى بنشينى! حقّ ندارى به ديوار تكيه بدهى". پهلوى تو هنوز درد مى كند، آن مأمور، ضربه اش را بسيار محكم زده است، او گاهى با پوزخند مى گويد: "تو را روانه دادگاه مى كنيم. زندان در انتظار توست".
آن زمان فقط پنج كتاب نوشته بودى، تو در آغاز راه نويسندگى بودى. شبى از شب ها، پارچه اى سبز را برداشتى و روى آن چنين نوشتى: "وقف بر اهل بيت(عليهم السلام)"، و آن را به پيشانى خود بستى، تو اين گونه خودت را وقف كردى... .
آن شب از سفر مكّه باز مى گشتى، در فرودگاه "جدّه" بودى، خدا را شكر كردى كه توانستى در اين سفر، وظيفه خود را انجام بدهى و راهنماى خوبى براى كسانى باشى كه مى خواستند اعمال عمره را انجام بدهند.
ساعت هشت شب است، همراه با كاروان به گيت كنترل گذرنامه مى رويد، گذرنامه خود را تحويل مأمور فرودگاه مى دهى، او مهر خروج از عربستان را به روى گذرنامه مى زند، نيم ساعت بعد وارد هواپيما مى شوى، مهماندار به فارسى "خوش آمد" مى گويد، پرواز شما با يك هواپيماى ايرانى است.
وقتى همه سوار هواپيما مى شوند، كمربند ايمنى خود را مى بندى و منتظر مى مانى. ديگر هواپيما آماده پرواز است، صداى موتور هواپيما به گوش مى رسد، هواپيما سرعت مى گيرد، ديگر وقت آن است كه هواپيما از زمين بلند شود كه ناگهان صداى هولناكى به گوش مى رسد، هواپيما از باند منحرف مى شود، فريادها بلند مى شود، ترس و اضطراب همه را فرا مى گيرد، از زير هواپيما آتش بلند مى شود، آتش فقط چهار متر با مخزن بنزين فاصله دارد، هواپيما تكان هاى شديد مى خورد... اينجا ديگر جاى توسّل است: "يا فاطمه...".
خود را وقف اهل بيت(عليهم السلام) كرده بودى، عهد و پيمانى داشتى و قرار بود كه فقط در راه آنان قلم بزنى، ولى انسان جايز الخطا است، گاهى زرق و برق دنيا در چشم انسان جلوه گر مى شود و او را به شكّ وا مى دارد.
يكى از همكلاسى هايت به ديدارت آمد، كلاس سوم راهنمايى با هم بوديد، تو شاگرد اوّل كلاس بودى و او شاگرد آخر. هميشه به او كمك مى كردى تا بتواند نمره قبولى بياورد، او هميشه حسرت هوش تو را مى خورد.
سى سال از آن زمان گذشت، يك شب او با ماشينى كه بيش از دويست ميليون قيمت داشت به خانه تو آمد، او از تهران آمده بود تا بعد از سال ها از تو تشكّر كند، هديه اى هم همراه خود آورده بود.
ساعتى با هم گفتگو كرديد، او مدام از ثروتش سخن مى گفت، فهميدى كه او بيست آپارتمان گران قيمت در شمال تهران دارد، شركتش چقدر درآمد دارد و... همه حرف هاى او از جنس دنيا بود و محبّت به دنيا را در دل تو نشاند.
مناسب مى بينم تا در اينجا درباره "اعتبار خواب" سخن بگويم و اين موضوع را بررسى كنم، پس چهار نكته مى نويسم:
* نكته اوّل
خدا در قرآن در سوره يوسف، ماجراى خواب حضرت يوسف(عليه السلام) را بيان مى كند و خواب او را تأييد مى نمايد زيرا خواب او "رؤياى صادقه" بود، اين نشان مى دهد كه "رؤياى صادقه" جزئى از حقيقت است و نمى شود آن را انكار كرد.