سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۸۷. کتاب ملا علی | |
تعداد بازديد : | ۱۷ |
موضوع: | موضوعات ديگر |
نويسنده: | مهدي خداميان آراني |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | ۱۳۹۸ |
انتشارات: | عطر عترت |
در باره کتاب : |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
عالِمان با تقوا، نقش مهمّى در هدايتگرى جامعه به عهده داشته اند و همواره راهنماى انسان ها بوده اند. منطقه كاشان در پيشينه خود، شاهد حضور عالِمان زيادى بوده است كه عشق به مكتب اهل بيت(عليهم السلام)را در جامعه نهادينه كرده اند، در اين منطقه، "آران" نيز، شاهد حضور عالِمانى برجسته بوده است كه همچون خورشيدى درخشيدند و به جامعه خويش روشنى بخشيدند.
يكى از آن ها، "مُلاّعلى آرانى" است كه نزديك به ۲۵۰ سال پيش در "آران" به دنيا آمد و پلّه هاى رشد و كمال را پيمود. او در نيمه عمرش به گلپايگان مهاجرت كرد و مايه بالندگى علمى آن ديار شد و بعد از سال ها تلاش و مجاهدت فكرى، در آن ديار از دنيا رفت.
مهم ترين ويژگى مُلاّعلى آرانى اين بود كه به نوشتن، اهميّت ويژه اى مى داد و از هر فرصتى براى نوشتن بهره مى برد و افكار بلند خود را در كتاب ها به يادگار مى گذاشت. از او ده ها كتاب در موضوعات مختلف به يادگار مانده كه امروز مردم آران و گلپايگان، به نام و آثار مكتوبِ او افتخار مى كنند و يادش در قلب ها همچنان جاودان است.
از خانه بيرون مى آيم، نگاهى به آسمان مى كنم، خيلى وقت است كه ديگر باران نيامده، مى گويند در هفتاد سال گذشته، سابقه نداشته است.
خشكسالى در كمين ماست، زير لب مى گويم: "خدايا! نكند كه تو به بدىِ ما نگاه كرده باشى؟"، جواب سؤالم را خودم مى دانم، وقتى كه دين خدا ناديده گرفته شد، وقتى از اصالت خود دور شديم، براى لقمه نانى، بندگى ديگران را كرديم و در كويرى تشنه در جستجوى آب رفتيم، اين بلا بر سر ما آمد.
خدا جهان را با قانون ها و سُنّت هايى پايه ريزى كرده است، اين سنّت ها با كسى تعارف ندارد، به راستى چرا امسال زلزله هاى زيادى همه جا را فرا گرفت؟
كاش ما به اين سخن امام صادق(عليه السلام) باور داشتيم: "اگر زنا در جامعه آشكار شود، زلزله مى آيد. اگر در جامعه ظلم بشود، خشكسالى مى آيد".
منتظر هستم تا برايم سخن بگويى تا راهى پيدا كنم. وقتى انتظار مرا مى بينى، نگاهى به من مى كنى و برايم از رازِ آفرينش سخن مى گويى، دوست دارى بدانم كه هدف از خلقت دنيا چيست؟ چرا ما به اين دنيا آمده ايم؟ دوران كودكى به سر آمد، روزگار جوانى با سختى ها گذشت و سرانجام، پيرى و ناتوانى فرا مى رسد، مرگ در انتظار است.
وقتى غصّه و دردى به من مى رسد، در جستجوى فلسفه زندگى به راه مى افتم و مى گويم: اين زندگى براى چيست؟ ولى وقتى بار ديگر خوشى ها به من رو آورد، بى خيال مى شوم و به هوس ها و خوشى ها مى چسبم.
براى من از آيه ۵۶ سوره ذاريات سخن مى گويى، آنجا كه خدا مى گويد: "جنّ ها و انسان ها را آفريدم تا مرا عبادت كنند".
برايم مى گويى كه خدا بى نياز است، او خداى روزى دهنده و صاحب قدرت است، اگر بندگان را به عبادت خود مى خواند، براى اين است كه آنان به كمال برسند. آرى، سعادت و رستگارى ما در اين است كه خدا را عبادت كنيم و به فرمان او گوش دهيم.
مادرت چقدر تو را دوست داشت، او زنى با ايمان بود و مهرى آسمانى در قلب پاكش بود، او به مولايش على(عليه السلام) عشق مىورزيد، هنوز به دنيا نيامده بودى، شبى از شب ها او خوابى عجيب ديد. خواب ديد كه گروهى همراه با يك شخص نورانى نزد او آمدند، او از آنان پرسيد: اين آقا كيست كه اين قدر نورانى است؟ آنان در جواب گفتند: اين مولايت على(عليه السلام)است.
وقتى مادر اين سخن را شنيد، شروع به گريه كرد و رو به آن حضرت كرد و گفت: "آقاى من! من از تو عطاى كاملى مى خواهم". حضرت على(عليه السلام)مشتى از جواهر را در دامن او ريخت، آن جواهرات بسيار نورانى بودند. او خيره به آنان شده بود كه از خواب بيدار شد.
مدّتى گذشت و تو به دنيا آمدى، مادر اسم تو را "على" نهاد، او هميشه در حقّ تو دعا مى كرد و مى گفت: "خدايا! اين فرزند مرا كيميا كن تا دل هاى مس را طلا كند".
تو توفيق هاى خود را از بركت دعاى مادر مى دانى، اگر چه اكنون او از دنيا رفته است ولى همواره به ياد او هستى و او را فراموش نمى كنى.
از پدر خود ياد مى كنى، او تو را به نزد استاد ماهرى فرستاد تا علوم دينى را فرا بگيرى، چند سال درس خواندى و با زبان عربى، آشنا شدى، اين يك قانون است: كسى كه بخواهد معارف قرآن و سخنان اهل بيت(عليهم السلام) را فرا بگيرد بايد عربى را به خوبى بياموزد.
چندين سال گذشت، پانزده ساله شده بودى كه زلزله شد و سه هزار نفر در زير آوار كشته شدند، اين زلزله باعث شد كه اوضاع مردم به هم بريزد، در سال ۱۱۵۷ شمسى "كريم خان زند" كه پادشاه ايران بود از دنيا رفت و در كشور، بى نظمى حاكم شد. همه اين ها باعث شد تا پدر در سختى اقتصادى قرار گرفت، او از تو خواست تا به كسب و كار مشغول شوى، ولى تو شيفته تحصيل علم بودى، راه خود را انتخاب كرده بودى، گاهى به كمك پدر مى رفتى ولى شب ها درس مى خواندى. پدر به تو گفت: "من تو را در تجارت شريك خود مى كنم"، ولى تو قبول نكردى.
شب ها درس مى خواندى، پولى نداشتى تا كتاب درسى خودت را خريدارى كنى، كتاب را از ديگران به امانت مى گرفتى و درس مى خواندى. در اين ايّام بود كه براى دفاع از شهر نياز به نيرو داشتند، تو شب ها براى نگهبانى به بالاى بُرج مى رفتى. دور هر آبادى، قلعه اى بود و در زمان ناامنى از بالاى ديوار آن قلعه ها، نگهبانى مى دادند. بُرج به اتاقى گفته مى شد كه با فاصله در بالاى قلعه براى نگهبانى ساخته مى شد.
تو كتاب خود را همراه خود مى بردى و در آنجا درس خودت را مى خواندى، مردم از ديدن تو، تعجّب مى كردند ولى تو شيفته مطالعه بودى حتّى در بالاى برج در شب زير نور مشعل ها! همه اين ها حكايت از آينده درخشان تو داشت.
تو به اين خانه كوچك پناه برده بودى، در خلوت خودت قلم مى زنى و كتاب مى نويسى، هرگز وابسته به جايى نشدى، و زهد و تقوا پيشه كردى.
"آقا محمّدخان قاجار" بر ايران حكومت مى كند، عدّه اى به دربار او مى روند و از اين طريق به نوايى مى رسند، ولى اين چيزها به گروه خون تو نمى سازد، تو هرگز ريزه خوار كسى نمى شوى، راه علماى راستين را ادامه مى دهى، اصالت حوزه هاى شيعه را حفظ مى كنى، بر سختى ها صبر مى كنى ولى دين خودت را به دنيا نمى فروشى.
در تنگدستى هستى ولى هرگز آبروى فقر را نمى برى، مى دانى كه فقر، فخرِ آزادگان بوده است، امور زندگى ات به سختى مى گذشت، گاهى نانى به دست مى آمد و گاهى آن هم فراهم نمى شد.
تو راه خودت را ادامه مى دادى، مطالعه، تحقيق و نوشتن، راه تو بود، گرسنگى هاى طولانى هم نتوانست اراده تو را سست كند، بيشتر وقت ها، غذاى تو، يك قرص نان بود كه گاهى از آن هم محروم بودى و گرسنگى مى كشيدى، تو خدمت به مكتب اهل بيت(عليهم السلام) را بر همه دنيا برترى مى دادى، هميشه خدا را سپاس مى گفتى براى اين كه به تو توفيق داده بود در دفاع از مكتب تشيّع بنويسى. تو باور داشتى كه اهل بيت(عليهم السلام) به هر كسى اجازه نمى دهند برايشان بنويسد.
در زادگاه خود مشغول تحقيق، درس و نوشتن بودى، مدّتى گذشت، روزى از روزها تصميم گرفتى تا به كربلا سفر كنى، عشق زيارت امام حسين(عليه السلام)در دل تو شورى افكنده بود، در سال ۱۱۷۳ شمسى با كاروانى همراه شدى و به عراق سفر كردى، بر اين باور بودى كه زيارت امام معصوم، تجديد پيمان با اوست، پس با شوقى فراوان به سوى نجف، كاظمين، سامرا و كربلا رفتى. دوست داشتى كه در آنجا بمانى ولى شرايط آماده نبود و بعد از زيارت به وطن بازگشتى.
در آران به تحقيق و نوشتن ادامه دادى، چهار سال گذشت، تو براى شاگردان خويش درس مى گفتى، چند كتاب براى آنان نوشتى تا راحت تر بتوانند علوم دينى را فرا بگيرند. در مسجد، امام جماعت بودى و مردم را از علم خويش بهره مند مى ساختى. بعد از آن، به كاشان رفتى و يك سال در آنجا ماندى.
سال ۱۱۷۷ شمسى فرا رسيد، بار ديگر به كربلا رفتى، اين بار شرايط برايت فراهم شد كه در آنجا بمانى و از استادان بزرگ بهره بيشترى بگيرى. تو نزد بزرگ ترين عالِم جهان شيعه كه به "سيّدمجاهد" مشهور بود شاگردى كردى و از علم او، بهره فراوان بردى.
در كربلا كتابى نوشتى و آن را به استاد خود نشان دادى، استادِ تو از آن كتاب، تعريف زيادى كرد و از ديگران خواست تا از آن كتاب، براى خود نسخه اى بنويسند و از آن استفاده كنند. اسم آن كتاب، "قالِعَةُ الشُبهَة" بود و در آن، درباره مسأله اى فقهى در باب طهارت و نجاست، سخن گفتى.
به زادگاه خود باز مى گردى، از سال ۱۱۸۱ شمسى تا ۱۱۸۵ شمسى در زادگاه خود بودى، با جمعى كه از گلپايگان بودند، آشنا شده بودى، دو بار به روستاى "كُنجِدجان" در اطراف گلپايگان سفر مى كنى. اين روستا با گلپايگان ۱۵ كيلومتر فاصله دارد. (امروزه اين روستا با چند روستاى ديگر، شهرى به نام گلشهر را تشكيل مى دهند).
مردم آنجا بسيار مهمان نواز، باصفا و مهربان بودند و به گرمى از تو پذيرايى كردند، تو مدّتى در آنجا ماندى و سپس به آران بازگشتى. در اين پنج سال به نوشتن مشغول بودى، كم كم آوازه علم و فضل تو بالا گرفت و اين باعث مشكل بزرگى براى تو شد، تو به حسادت بدخواهان گرفتار شدى.
دوست نداشتى كه جزئيّات اين ماجرا، آشكار شود، پس من هم به اين مقدار بسنده مى كنم و چنين مى گويم: "عدّه اى به تو حسادت ورزيدند و دل تو را خون كردند...".
آرى، خيلى از اين مردم روزگار، تو را در حدّ يك امام جماعت مى شناسند و بس! دويست سال بعد مردم كم كم تو را خواهند شناخت. يادم نمى رود وقتى اوّلين بار كوه دماوند را از نزديك ديدم، عظمت اين كوه وقتى در كنارش بودم جلوه نداشت، يك روز زمستانى نزديك غروب كه به كوير رفته بودم از فاصله دويست كيلومترى، كوه دماوند را ديدم، نور خورشيد بر برف هاى آن تابيده بود، آنجا بود كه مات و مبهوت عظمت كوه دماوند شدم، آرى، براى درك عظمت كوه بايد از آن فاصله گرفت، شخصيّت هاى بزرگ هم اين طورى هستند، وقتى مردم از آنها فاصله مى گيرند، عظمت آنان را درك مى كنند، مردم زادگاه من بايد دويست سال از تو فاصله بگيرند...
مُلاّعلى! براى مهاجرت به گلپايگان استخاره كردى، از تو ياد گرفتم كه براى كارهاى مهم زندگى خويش استخاره كنم، اين سبك زندگى تو بود، تو عالِمى فرزانه بودى و براى اين كار مهم، استخاره كردى، من هم راه و روش تو را الگوى خويش قرار مى دهم.
مى دانم كه استخاره بعد از انديشه و مشورت است، اگر بخواهم كارى انجام دهم، اوّل بايد پيرامون آن فكر كنم، با كسانى كه تجربه دارند مشورت كنم ولى اگر تحيّر من برطرف نشد، استخاره نمايم.
روشن است كه استخاره براى اين است كه آيا من يك كار را انجام بدهم يا نه. وقتى استخاره كردم معلوم مى شود كه آن كار براى سعادت دنيا و آخرت من خوب است يا نه. من نبايد از استخاره انتظار داشته باشم كه آينده را برايم بازگو كند. مثلاً استخاره نمى تواند بگويد كه آيا در يك امتحان قبول مى شوم يا نه.
نكته ديگر اين كه تو استخاره "ذاتُ الرُّقاع" را انجام مى دهى، اين نوع استخاره بسيار رهگشا است و جواب آن واضح و روشن است. بعضى ها با قرآن استخاره مى كنند و نمى توانند آيه اى كه در جواب استخاره آمده است تفسير و تحليل كنند و به مشكل برخورد مى كنند، ولى استخاره اى كه تو آن را انجام داده اى اين مشكل را ندارد.
در سال ۱۱۹۷ شمسى تصميم مى گيرى تا به مشهد سفر كنى، عشق زيارت امام رضا(عليه السلام) به دلت افتاده است، بارها اين حديث را براى مردم خوانده اى كه زيارت آن حضرت برتر از يك ميليون حجّ است. تو اين حديث را هم خوانده اى كه در روز قيامت، خدا به زائران امام رضا(عليه السلام)مقامى بسيار بالاتر از زائران بقيّه امامان مى دهد.
بار سفر مى بندى، در آن روز، اهل گلپايگان از اين مسير به مشهد مى رفتند: "اصفهان، نائين، طبس، مشهد". زمستان است به اصفهان كه مى رسى، برف زيادى مى بارد، راه بسته مى شود، مدّتى در اصفهان مى مانى، مهمان علماى آن شهر مى شوى و آنان از تو استقبال مى كنند، در آنجا هم به نوشتن ادامه مى دهى، منتظر مى مانى تا شايد راه باز شود، ولى امكان ادامه مسير نيست، ناچار با دلى شكسته به گلپايگان بازمى گردى.
سال بعد به سوى مشهد حركت مى كنى، توفيق زيارت امام رضا(عليه السلام) را پيدا مى كنى، سفر تو سه ماه طول مى كشد، در مسير، سختى هاى فراوان مى كشى، زيرا در آن زمان، راه مشهد، راهى پر خطر بود.
آرى، هيچ چيز در دنيا همانند زيارت امام معصوم نيست، مؤمن واقعى لذّت و آرامشى را كه در زيارت مى يابد با هيچ چيز عوض نمى كند. اين درس ديگرى است كه من از تو مى آموزم، زيارت امام، دل را زنده مى كند، مرا آسمانى مى كند، تو براى رسيدن به مشهد، چند ماه در راه بودى، سفر در آن روزگار، سختى فراوان داشت، اگر تو امروز به جاى من بودى، چند بار به مشهد مى رفتى؟ مى توانم بليط قطار بگيرم، شب در كمال آسايش در قطار بخوابم و صبح در مشهد باشم... به راستى چرا به راحتى براى سلامت جسم خود، پول خرج مى كنم، امّا وقتى سخن از سلامت روح من مى شوم، بى خيال مى شوم، زيارت، روح و جان مرا شفا مى دهد...
اكنون مى خواهم درباره كتاب هاى تو بنويسم، قبل از آن مقدارى با تو سخن مى گويم:
مُلاّعلى! درست است كه سال هاست چشم از اين جهان فرو بسته اى ولى تو هرگز نمى ميرى! تا زمانى كه كتاب هاى تو باقى است، تو هم زنده اى، فكر تو، انديشه تو جاودان است چرا كه قلم، جاويدان است. آنان كه به تو حسد ورزيدند و با تو دشمنى كردند، هيچ نامى از آنان نيست، آنان مرده اند و به فراموشى سپرده شده اند ولى تو زنده اى، تو حيات دارى و جويندگان راه معرفت را سيراب مى سازى...
* * * بيشتر كتاب هاى تو به زبان عربى است، زيرا هر علمى، زبان خاص خودش را دارد، (براى مثال، امروزه بيشتر كتاب هاى پزشكى به زبان انگليسى است)، علوم اسلامى هم زبان خاص خودش را دارد و آن زبان عربى است و براى همين بيشتر كتاب هاى خود را به زبان عربى نوشتى. همچنين تو استعداد شعر داشتى و به زبان عربى اشعار زيادى سروده اى.
در ميان فهرست كتاب هاى تو به "شرح زيارت عاشورا" توجّه مى كنم، امروز اين كتاب، در دسترس ما نيست، ولى اين كه تو زيارت عاشورا را شرح كرده اى، براى من پيام مهمّى دارد، تو مى خواستى تا آيندگان راه را گم نكنند و از حقيقت مكتب تشيّع دور نشوند.
زيارت عاشورا، يادگارى از امام صادق(عليه السلام) است، آن حضرت آن را به ياران خود ياد داد و به آنان گوشزد كرد كه هر كس اين زيارت را هر روز بخواند، خدا هر روز به او ثواب دو هزار حجّ مى دهد.
شيعه واقعى با زيارت عاشورا، اُنس دارد و با پيام هاى آن آشناست، در اينجا قسمتى از پيام هاى آن را مى نويسم:
* * *
اكنون كتاب "نماز شب" تو را مطالعه مى كنم، تو درباره چگونگى نماز شب در اين كتاب سخن گفته اى. اين حديث از امام صادق(عليه السلام) است: "خدا براى هر كار نيكى كه بنده مؤمن انجام مى دهد، ثوابى ذكر كرده است، ولى براى نماز شب، ثواب ذكر نكرده است، چون كه خدا اين عبادت را بسيار دوست دارد و براى آن ثوابى بى نهايت قرار داده است".
شنيده ايم كه در ركعت آخر نماز شب، بايد چهل مؤمن را دعا كنيم، خيلى از مردم اين سؤال را مى پرسند: چگونه اسم چهل مؤمن حفظ كنيم؟ ديده ام در بعضى از كتاب ها، اسم چهل مؤمن را ذكر كرده اند، بعضى ها كه نماز شب مى خوانند اين كتاب ها را در دست مى گيرند و آن اسامى را مى خوانند و مى گويند: "اللهمّ اغْفِرْ لِفلان".
تو در كتاب خود با شجاعت تمام، سخن جديدى را بيان مى كنى، تو مى گويى كه در هيچ حديثى ذكر نشده است كه در قنوت نماز شب بايد چهل مؤمن را دعا كرد.
تو به همه توصيه مى كنى كه در نماز شب به جاى دعا به چهل مؤمن، اين دعا را بخوانند: "اللّهُمَّ اغْفِرْ للمُؤمنينَ وَ الْمُؤمِنات وَ المُسلِمينَ وَ المُسلِمات...".
مُلاّعلى! اكنون كتاب "عوائد الأيام" تو را مى خوانم، در اين كتاب تو از موضوعات مختلفى سخن گفته اى، چند گفتار از اين كتاب را در اينجا مى نويسم تا همه از سخنان تو بهره مند بشوند.
در فصلى از اين كتاب درباره عيسى(عليه السلام) كه پشت سر امام زمان(عليه السلام) نماز مى خواند مى نويسى، تو دوست دارى شيعيان بدانند كه آن حضرت برتر از همه پيامبران است، براى همين است كه اين ماجرا را در كتاب خود ذكر مى كنى.
آرى، امام زمان(عليه السلام) در مكّه ظهور مى كند و سپس به كوفه مى رود و در آنجا حكومت عدل واقعى را برپا مى سازد، بعد از آن با گروهى از يارانش به سوى فلسطين مى رود.
وقتى او به بيت المقدس مى رسد، چند روز در آنجا مى ماند تا روز جمعه فرا برسد، آن روز جمعه چقدر سرنوشت ساز است! در آن روز، عدّه زيادى از مسيحيان در آنجا جمع مى شوند، گويا اتّفاق مهمّى در پيش رو است. روز جمعه فرا مى رسد. اجتماع باشكوهى برپا مى شود، همه منتظر هستند، ابرى سفيد در آسمان ظاهر مى شود، جوانى بر فراز ابرى در آسمان ظاهر مى شود، دو فرشته هم همراه او هستند.
مُلاّعلى! تو در كتاب خود به زيارت جامعه اشاره كرده اى، مى خواهم بدانم "زيارت جامعه" چيست؟ چه رازى در آن نهفته است؟
موسى نَخَعى يكى از شيعيان بود كه همواره براى زيارت به حرم امامان مى رفت، او نمى دانست كه وقتى در حرمِ آن بزرگواران است، چه بخواند و چه بگويد. يك روز او به خانه امام هادى(عليه السلام)رفت و از آن حضرت خواست تا به او ياد بدهد كه در حرم امامان چگونه سخن بگويد.
امام هادى(عليه السلام) لب به سخن گشود و "زيارت جامعه" شكل گرفت. امام به او ياد داد كه وقتى به زيارت امامان معصوم مى رود، چه بگويد. در يك سخن، "زيارت جامعه"، درس بزرگ امام شناسى است و به ما كمك مى كند تا امامان خود را بهتر بشناسيم.
* * *
به زودى "كنگره ملى محقّقان آرانى" به پاسداشت سه عالِم محقّق برگزار مى شود، هرچند در اين كتاب درباره يكى از آنها، مفصّل سخن گفتم، ولى لازم مى بينم كه در اينجا مطالبى را به صورت مختصر، درباره آن سه عالِم بنويسم:
۱. ملاّعلى آرانى(قدس سره)
* وفات: سال ۱۲۰۷ شمسى
وقتى مُلاّعلى آرانى مى خواست به گلپايگان مهاجرت كند، براى اين كار استخاره كرد، او براى كارهاى مهم زندگى خويش از روشى خاص استفاده مى كرد. اين روش را امام صادق(عليه السلام) به يكى از ياران خود ياد داده است و علماى شيعه همواره به روش عمل كرده اند.
مناسب مى بينم در اينجا درباره چگونگى آن استخاره سخن بگويم:
اين استخاره را به نام "ذاتُ الرُقاع" مى شناسند، كلمه "ذات" به معناى "صاحب" است، منظور از كلمه "الرُقاع" همان "كاغذها" مى باشد. اكنون ديگر مى دانم چرا اين استخاره را به اين نام ناميده اند، استخاره اى كه در آن شش كاغذ استفاده مى شود تا جواب، آشكار و هويدا گردد.
اگر من بخواهم اين استخاره را انجام بدهم بايد وضو بگيرم، سپس سه كاغذ كوچك برمى دارم، در هر سه كاغذ اين جمله را مى نويسم: "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ خِيَرَةٌ مِنَ اللَّهِ الْعَزيزِ الْحَكيمِ لِفُلان بْنِ فُلانة اِفْعَلْ".