سایت استاد مهدي خداميان آرانی
۱۳. کتاب طوفان سرخ | |
تعداد بازديد : | ۲۱ |
موضوع: | امام سوم |
نويسنده: | مهدى خداميان |
زبان : | فارسی |
سال انتشار: | چاپ دوم، ۱۳۹۶ |
انتشارات: | بهار دلها |
در باره کتاب : | حوادث عصر عاشورا كتاب شماره ۷ تا ۱۴، هفت كتاب به همپيوسته است كه حوادث كربلا را روايت مىكند. توجه كنيد: اين هفت كتاب، در يك جلد به عنوان هفت شهر عشق (كتاب شماره ۱۵ چاپ شده است). |
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
اين صداى امام حسين(عليه السلام) است كه در گوش تاريخ طنين انداخته است: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟".
جوانان بنى هاشم همه به ميدان مى روند و به خاك و خون مى غلطند، اكنون نوبت امام حسين(عليه السلام) است تا جان خود را فداى اسلام نمايد.
زينب(عليها السلام) مى آيد و در كنار گل پرپر خود مى نشيند و سر به سوى آسمان مى كند و مى گويد: "خدايا، اين قربانى را از ما قبول كن".
اَبو ثُمامه نگاهى به آسمان مى كند. خورشيد به ميانه آسمان رسيده است. بدين ترتيب آخرين دقايق راز و نياز با خداوند نزديك مى گردد.
او نزد امام مى رود. لب هاى خشك و ترك خورده امام، غمى بزرگ بر دلش مى نشاند. هوا بسيار گرم است و دشمن بسيار زياد و ياران بسيار اندك اند.
به امام مى گويد: "جانم به فدايت! دوست دارم آخرين نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزديك است".[۱] امام در چشمان او نگاه مى كند: "نماز را به يادمان انداختى. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور كند".[۲]
ــ فرزندم! تو بايد راه پدر را ادامه دهى. مى بينى كه امام حسين(عليه السلام) تنها مانده است.
ــ مادر! من آماده ام تا جان خود را فداى امام نمايم.
مادر پيشانى نوجوانش را مى بوسد و پيراهن سفيدى بر تنش مى كند. شمشير به دستش مى دهد و بند كفش هايش را مى بندد. اكنون نوجوان او آماده رزم است. مادر براى بار آخر نوجوانش را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "پسرم، خدا به همراهت!".
سپس او را تا آستانه خيمه بدرقه مى كند. مادر در آستانه خيمه ايستاده است و شكوه رفتن پسر را مى نگرد. او در دل خويش با امام خود سخن مى گويد: "اى مولاى من! اكنون كه نمى توانم خودم تو را يارى كنم، نوجوانم را تقديمت مى كنم، باشد كه قبول كنى".
اين نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است.
او يادگار امام حسن(عليه السلام)، قاسم سيزده ساله است! نگاه كن! قاسم با خود سخن مى گويد: "حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد". او به سوى عمو مى آيد: "عمو، به من اجازه مى دهى تا جانم را فدايت كنم؟".
امام حسين(عليه السلام) به او نگاهى مى كند و دلش تاب نمى آورد. آخر تو يادگار برادرم هستى و سيزده سال بيشتر ندارى. قاسم بيا در آغوشم. تو بوى برادرم حسن(عليه السلام)را مى دهى. گريه ديگر امان نمى دهد. امام حسين(عليه السلام) و قاسم هر دو اشك مى ريزند.[۳۴] دل كندن از قاسم براى حسين(عليه السلام) خيلى سخت است. نگاه كن! حسين(عليه السلام)داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت، امّا حالا به عشق قاسم بى هوش شده است.
امام، آماده شهادت است. به سوى خيمه مى آيد و مى فرمايد: "براى من پيراهن كهنه اى بياوريد تا آن را به تن كنم. من به سوى شهادت مى روم".[۵۶] صداى گريه همه بلند مى شود. آنها مى فهمند كه اين آخرين ديدار است.
به راستى، چرا امام پيراهن كهنه مى طلبد؟ شايد او مى خواهد اين پيراهن كهنه را بپوشد تا اين دشمنِ غارتگر، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نكرده و آن را غارت نكنند.
امام سجّاد(عليه السلام) در بستر بيمارى است. امام حسين(عليه السلام) براى خداحافظى به سوى خيمه او مى رود. مصلحت خدا در اين است كه او امروز بيمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد.
سپاه كوفه ايستاده است. شمشيرها در دستانشان بى تابى مى كنند. امام، تنهاى تنهاست.
بار ديگر، صداى امام در صحراى كربلا مى پيچد: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟".
هيچ كس صداى حسين را جواب نمى گويد. حسين غريب است و تنها.
نگاه كن! امام سجّاد(عليه السلام) از خيمه خود بيرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز، مى سوزد.
شمر نزد عمرسعد مى رود و با او سخن مى گويد: "اى عمرسعد! اين گونه كه حسين مى جنگد تا ساعتى ديگر، همه ما را خواهد كشت".
تاريخ هيچ گاه اين سخن شمر را فراموش نخواهد كرد. حسينى كه جگرش از تشنگى مى سوزد و داغ عزيزانش را به دل دارد، طورى مى جنگد كه ترس وجودِ همه فرماندهان را فرا گرفته است. عمرسعد رو به شمر مى كند:
ــ اى شمر! به نظر تو چه بايد بكنيم؟
ــ بايد به لشكر دستور بدهى تا همه يكباره به سوى او هجوم آورند. تيراندازان را بگو تيربارانش كنند، نيزه داران نيزه بزنند و بقيّه سپاه هم سنگ بارانش كنند.[۷۵]
ساعتى است كه امام روى خاك گرم كربلا افتاده است. هيچ كس جرأت نمى كند او را به شهادت برساند.[۹۸] او با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويد: "صبراً على قضائك يا ربّ"; "در راه تو بر بلاها صبر مى كنم".[۹۹] اكنون بدن مبارك امام از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است. سرش شكسته و سينه اش شكافته است و زبانش از خشكى به كام چسبيده و جگرش از تشنگى مى سوزد. قلبش نيز، داغ دار عزيزان است.
با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كند و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورد و آن را به كمك مى گيرد تا برخيزد، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير بار ديگر او را به زمين مى زند. همه هفتاد ودو پروانه او پر كشيدند و رفته اند و اكنون منتظر آمدن امام خود هستند.[۱۰۰]
سُوَيد در ميان ميدان افتاده است. او يكى از ياران امام حسين(عليه السلام) است كه امروز صبح به ميدان رفت تا جانش را فداى امامش كند.
او بعد از جنگى شجاعانه با زخم نيزه اى بر زمين افتاد و بى هوش شد. دشمن به اين گمان كه او كشته شده است او را به حال خود رها كردند.
اكنون صداى ناله و شيون زنان او را به هوش مى آورد. بى خبر از حوادث كربلا برمى خيزد و پيكر شهدا را مى بيند. اشك در چشمانش حلقه مى زند. كاروان شهدا رفت و من جا مانده ام. همه رفتند، زُهير رفت، على اكبر رفت، عبّاس رفت. خوشا به حال آنها كه جانشان را فداى مولا نمودند.
اين صداى شيون، براى چيست؟ خداى من! چه خبر شده است؟
خورشيد روز عاشورا در حال غروب كردن است. به دستور عمرسعد آب در اختيار اسيران قرار مى گيرد.
عمرسعد مى خواهد در صحراى كربلا بماند، چون سپاه كوفه خسته است و توان حركت به سوى كوفه را ندارد. از طرف ديگر ابن زياد منتظر خبر است و بايد خبر پيروزى را به او برسانند.
عمرسعد خُولى را مأمور مى كند تا پيش از حركت سپاه، سرِ امام را براى ابن زياد ببرد. سرِ امام كه پيش از اين بر سر نيزه كرده اند را از بالاى نيزه پايين مى آورند و تحويل خولى مى دهند. او همراه عدّه اى به سوى كوفه پيش مى تازد.
خُولى و همراهان پس از طى مسافتى طولانى و بدون معطّلى، زمانى به كوفه مى رسند كه پاسى از شب گذشته است. او به سوى قصر ابن زياد مى رود، امّا درِ قصر بسته و ابن زياد در خواب خوش است.
سپاه عمرسعد به سوى كوفه حركت كرده است. ديگر هيچ كس در كربلا باقى نمى ماند.
پيكر مطهر امام حسين(عليه السلام) و ياران باوفايش، روى خاك افتاده است و آفتاب گرم كربلا بر بدن ها مى تابد. تا غروب آفتاب يازدهم چيزى نمانده است.
با رفتن سپاه عمر سعد، طايفه اى از بنى اَسَد كه در نزديكى هاى كربلا زندگى مى كردند، به كربلا مى آيند و مى خواهند بدن هاى شهدا را دفن كنند.[۱۳۱] آنها اين بدن ها را نمى شناسند، امّا كبوترانى سفيد رنگ را مى بينند كه در اطراف اين شهدا در حال پرواز هستند.[۱۳۲]
۱ . إثبات الوصيّة للإمام علي بن أبى طالب(عليه السلام) ، المنسوب إلى علي بن الحسين المسعودي (ت ۳۴۶ هـ ) ، بيروت : دار الأضواء ، ۱۴۰۹ هـ ، الطبعة الثانية .
۲ . الاحتجاج على أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علي بن أبي طالب الطبرسي (ت ۶۲۰ هـ ) تحقيق: إبراهيم البهادري ومحمّد هادي به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولى ، ۱۴۱۳ هـ .
۳ . الأخبار الطوال ، أبو حنيفة أحمد بن داوود الدينوريّ (ت ۲۸۲ هـ . ق) ، تحقيق : عبد المنعم عامر ، قمّ : منشورات الرضي ، الطبعة الاُولى ۱۴۰۹ هـ .
۴ . الاختصاص ، المنسوب إلى أبي عبد الله محمّد بن محمّد بن النعمان العكبري البغدادي المعروف بالشيخ المفيد (ت ۴۱۳ هـ ) ، تحقيق : علي أكبر الغفّاري ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامي ، الطبعة الرابعة ، ۱۴۱۴ هـ .