کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    الله اكبر، الله اكبر!
    صداى اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مى شود. امام حسين(عليه السلام) همراه ياران خود به نماز مى ايستد.
    نماز تمام مى شود و امام دست به دعا برمى دارد: "خدايا! تو پناه من هستى و من در سختى ها به يارى تو دل خوش دارم. همه خوبى ها و زيبايى ها از آن توست و تو آرزوى بزرگ من هستى".[1]
    سپس ايشان برمى خيزد و رو به ياران خود مى گويد: "ياران خوبم! آگاه باشيد كه شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى شويد".
    همه ياران يك صدا مى گويند: "ما همه آماده ايم تا جان خود را فداى شما نماييم".[2]
    با اشاره امام، همه برمى خيزند و آماده مى شوند. امام نيروهاى خود را به سه دسته تقسيم مى كند.
    دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه. زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مى شوند و خود حضرت نيز، در قلب لشكر قرار مى گيرد.[3]
    پروانه ها آماده اند تا جان خود را فداى شمع وجود امام حسين(عليه السلام) كنند.
    امام پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى دهد. او امروز علمدار دشت كربلاست.[4]
    امام، اكنون دستور مى دهد تا هيزم هاى داخل خندق را آتش بزنند.[5]
    * * *
    سوارى به سوى لشكر امام مى آيد. او همراه خود شمشيرى ندارد، امّا در دست او نامه اى است. خدايا، اين نامه چيست؟
    او جلو مى آيد و مى گويد: "من نامه اى براى محمّد بن بَشيردارم. آيا شما او را مى شناسيد؟"
    محمد بن بَشير از ياران امام است كه اكنون در صف مبارزه ايستاده است.
    نگاه كن! محمّد بن بَشير پيش مى آيد. آورنده نامه يكى از بستگان اوست.
    سلام مى كند و مى گويد از من چه مى خواهى؟
    ــ اين نامه را براى تو آورده ام.
    ــ در آن چه نوشته شده است؟
    ــ خبر رسيده پسرت كه به جنگ با كافران رفته بود، اكنون اسير شده است. بيا برويم و براى آزادى او تلاش كنيم.
    ــ من فرزندم را به خدا مى سپارم.
    امام حسين(عليه السلام) كه اين صحنه را مى بيند، نزد محمّد بن بَشير مى آيد و مى فرمايد: "من بيعت خود را از تو برداشتم. تو مى توانى براى آزادى فرزند خود بروى".
    چشمان محمّد بن بَشير پر از اشك مى شود و مى گويد: "تو را رها كنم و بروم. به خدا قسم كه هرگز چنين نمى كنم".
    نامه رسان با نااميدى ميدان را ترك مى كند. او خيلى تعجّب كرده است. زيرا محمّد بن بَشير، پسر خود را بسيار دوست مى داشت. او را چه شده كه براى آزادى پسرش كارى نمى كند؟
    او نمى داند كه محمّد بن بَشير هنوز هم جوان خود را دوست دارد، امّا عشقى والاتر قلب او را احاطه كرده است. او اكنون عاشق امام حسين(عليه السلام) است و مى خواهد جانش را فداى او كند.[6]
    * * *
    سپاه كوفه آماده جنگ مى شود. در خيمه فرماندهى، سران سپاه جمع شده و به اين نتيجه رسيده اند كه بايد هر چه سريع تر جنگ را آغاز كنند. برنامه آنها اين است كه از چهار طرف به سوى اردوگاه امام حسين(عليه السلام) حمله كنند و در كمتر از يك ساعت او و يارانش را اسير نموده و يا به قتل برسانند.
    عمرسعد به شمر مى گويد: "خود را به نزديكى خيمه هاى حسين برسان و وضعيّت آنها را بررسى كن و براى من خبر بياور".
    شمر، سوار بر اسب مى شود و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد.
    آتش!
    خدايا! چه مى بينم؟ سه طرف خيمه ها پر از آتش است. گودالى عميق كنده شده و آتش از درون آنها شعله مى كشد.
    يك طرف خيمه ها باز است و مقابل آن، لشكرى كوچك امّا منظّم ايستاده است. آنها سه دسته نظامى اند. شير مردانى كه شمشير به دست آماده اند تا تمام وجود از امام خويش دفاع كنند.
    او مى فهمد كه ديگر نقشه حمله كردن از چهار طرف، عملى نيست.
    شمر عصبانى مى شود. از شدّت ناراحتى فرياد مى زند: "اى حسين! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته اى؟".[7]
    سخن شمر دل ها را به درد مى آورد. شمر چه بى حيا و گستاخ است. مسلم بن عَوْسجه طاقت نمى آورد. تيرى در كمان مى نهد و مى خواهد حلقوم اين نامرد را نشانه رود.
    ــ مولاى من، اجازه مى دهى اين نامرد را از پاى درآورم.
    ــ نه، صبر كن. دوست ندارم آغازگر جنگ ما باشيم.
    مسلم بن عوسجه تير از كمان بيرون مى نهد.[8]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب پروانههاى عاشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن