کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    از آغاز حمله و تيرباران دسته جمعى ساعتى مى گذرد. اكنون نوبت جنگ تن به تن و فداكارى ديگر ياران مى رسد. آيا مى دانى كه شعار ياران امام چيست؟
    شعار آنها "يا محمّد" است.[36]
    آرى! تنها نام پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه غرور و عزّت را براى لشكر حق به همراه دارد.
    اكنون ساعت حدود نُه صبح است و نيمى از ياران امام به شهادت رسيده اند و حالا نوبت پروانه هاى ديگر است.
    حرّ نزد امام مى آيد و مى گويد: "اى حسين! من اوّلين كسى بودم كه به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اكنون مى خواهم اوّلين كسى باشم كه به ميدان مبارزه مى رود و جانش را فداى شما مى كند. به اميد آنكه روز قيامت اوّلين كسى باشم كه با پيامبر(صلى الله عليه وآله)دست مى دهد.[37]
    من وقتى اين كلام را مى شنوم به همّت بالاى حرّ آفرين مى گويم! به راستى كه تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى! تا ساعتى قبل در سپاه كفر بودى و اكنون آن قدر عزيز شده اى كه مى خواهى روز قيامت اوّلين كسى باشى كه با پيامبر(صلى الله عليه وآله)دست مى دهد.
    مى دانم كه خداوند اين سخن را بر زبان تو جارى ساخت تا عظمت حسينش را نشان دهد. حسين كسى است كه توبه كنندگان را عزيزتر مى داند به شرط آنكه مثل تو، مردانه تـوبه كنند. تو مى خواهى به گنهكاران پيام دهى كه بياييد و حسينى شويد.
    امام به حُرّ اجازه مى دهد و او بر اسب رشيدش سوار مى شود و به ميدان مى آيد. انبوه سپاه برايش حقير و ناچيز جلوه مى كند. اكنون او "رَجَز" مى خواند.
    همان طور كه مى دانى "رجز" شعر حماسى است كه در ميدان رزم خوانده مى شود.
    گوش كن! "من حُرّ هستم كه زبانزد مهمان نوازى ام، من پاسدار بهترين مرد سرزمين مكّه ام".[38]
    غبار از زمين برمى خيزد. حُرّ به قلب لشكر مى زند، امّا اسب او زخمى شده است. سپاه كوفه مى ترسد و عقب نشينى مى كند.
    عمرسعد كه كينه زيادى از حُرّ به دل گرفته است، دستور مى دهد تا او را تير باران كنند. تيرها پشت سر هم مى آيند. فرياد حُرّ بلند است: "بدانيد كه من مرد ميدان هستم و از حسين پاسدارى مى كنم".[39]
    او مى جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاك سياه مى نشاند، سرانجام دشمن او را محاصره مى كند. تيرها و نيزه ها حملهور مى شوند. نيزه اى سينه حُرّ را مى شكافد و او روى زمين مى افتد.
    ياران امام نزد حُرّ مى روند و او را به سوى خيمه ها مى آورند. امام نيز به استقبال آمده و كنار حُرّ به روى زمين مى نشيند و سر او را به سينه گرفته و با دست هاى خود، خاك و خون را از چهره او پاك مى كند.
    حُرّ آخرين نگاه خود را به آقاى خود مى كند. لحظه پرواز فرا رسيده است، او به صورت امام لبخند مى زند، به راستى، چه سعادتى از اين بالاتر كه او روى سينه مولاى خويش جان مى دهد.
    گوش كن، امام با حُرّ سخن مى گويد: "به راستى كه تو حُرّ هستى، همانگونه كه مادرت تو را حُرّ نام نهاد".
    وحتماً مى دانى كه "حُرّ" به معناى "آزادمرد" مى باشد، آرى، حُرّ همان آزادمردى است كه در هنگامه غربت به يارى امام زمان خويش آمد و جان خود را فداى حق و حقيقت نمود و با حماسه خود، تاريخ را شگفت زده كرد.[40]
    * * *
    يَسار و سالم، دو غلام ابن زياد به ميدان آمده اند و مبارز مى طلبند.
    كيست كه به جنگ ما بيايد؟ حبيب و بُرَير از جا برمى خيزند تا به جنگ آنها بروند، ولى امام، شانه هايشان را مى فشارد كه بنشينند.[41]
    عبد الله كَلْبى همراه همسر خود، به كربلا آمده است. او وقتى كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين(عليه السلام) مى آيند، تصميم گرفت براى يارى امام به كربلا بيايد. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دين را در دل داشت.[42]
    اكنون روبروى امام حسين(عليه السلام) ايستاده است و مى گويد: "مولاى من! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم".
    امام به او نگاهى مى كند، پهلوانى را مى بيند با بازوانى قوى. درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب هاى او مى نشيند و براى رسيدن به آرزوى خود در دفاع از حسين(عليه السلام) سوار بر اسب مى شود.
    ــ تو كيستى؟ تو را نمى شناسيم.
    ــ من عبد الله كلبى هستم!
    ــ چرا حبيب و بُرَير نيامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم.
    ناگهان عبد الله كلبى شمشير خود را به سوى يسار مى برد و در كارزارى سخت، او را به زمين مى افكند.[43]
    سالم، فرصت را غنيمت شمرده به سوى عبد الله كلبى حملهور مى شود. ناگهان شمشيرِ سالم فرود مى آيد و انگشتان دست چپ عبد الله كلبى قطع مى شود.
    يكباره عبد الله كلبى به خروش مى آيد و با حمله اى سالم را هم به قتل مى رساند. اكنون او در ميدان قدم مى زند و مبارز مى طلبد، امّا از لشكر كوفه كسى جواب او را نمى دهد.
    نمى دانم چه مى شود كه دلش هواى ديدن يار مى كند.
    دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى آيد. لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مى بيند و دلش آرام مى گيرد. رو به دشمن مى كند و مى گويد: "من قدرتمندى توانا و جنگ جويى قوى هستم".[44]
    عمرسعد دستور مى دهد كه اين بار گروهى از سواران به سوى عبد الله كلبى حمله ببرند. آنها نيز، چنين مى كنند، امّا برق شمشير عبدالله، همه را به خاك سياه مى نشاند.
    ديگر كسى جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد. عمرسعد كه كارزار را سخت مى بيند، دستور مى دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر كنند و گروه گروه بر عبد الله كلبى حمله ببرند.
    دل همسرش بى تاب مى شود. عمود خيمه اش را مى كند و به ميدان مى رود. خود را به نزديكى هاى عبد الله كلبى مى رساند و فرياد مى زند: "فدايت شوم، در راه حسين مبارزه كن! من نيز، هرگز تو را رها نمى كنم تا كنارت كشته شوم".[45]
    اى زنان دنيا! بياييد وفادارى را از اين خانم ياد بگيريد! او وقتى مى فهمد كه شوهرش در راه حق است، او را تشويق مى كند و تا پاى جان كنار او مى ماند.
    امام اين صحنه را مى بيند و در حق همسر عبدالله دعا مى كند و به او دستور مى دهد تا به خيمه ها برگردد.
    همسر عبدالله به خيمه باز مى گردد، امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است. سپاه كوفه هجوم مى آورند و گرد و غبار بلند مى شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى بينم.
    عبد الله كلبى كجاست؟ خداى من! او بى حركت روى زمين افتاده است. به يقين روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.
    زنى سراسيمه به سوى ميدان مى دود. او همسر عبد الله كلبى است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مى كرد. او كنار پيكر بى جان عزيزش مى رود و زانو مى زند و سر همسر را به سينه مى گيرد. خون از صورتش پاك مى كند و بر پيشانى مردانه اش بوسه مى زند; "بهشت گوارايت باشد". اشك از چشمان او مى ريزد و صداى گريه و مرثيه اش هر دلى را بى تاب مى كند.
    اين رسم عرب است كه زنى را كه مشغول عزادارى است نبايد آزار داد، امّا عمرسعد مى ترسد كه مرثيه اين زن، دل هاى خفته سپاه را بيدار كند. براى همين، به يكى از سربازان خود دستور مى دهد تا او را ساكت كند.
    غلام شمر مى آيد و عمود چوبى بر سر او فرود مى آورد. خون از سرِ او جارى مى شود و با خون صورت همسرش آميخته مى گردد.[46]
    خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستى! امّا به راستى، چقدر زنان جامعه من، تو را مى شناسند و از تو درس مى گيرند؟ كاش، همه زنان مسلمان نيز، همچون تو اين گونه يار و مددكار شوهران خوب خود باشند. هر كجا كه در تاريخ مردى درخشيده است، كنار او همسرى مهربان و فداكار بوده است.
    عبد الله كلبى تنها شير مرد صحراى كربلاست كه كنار پيكر خونينش، پيكر همسرش نيز غرق در خون است. آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند.
    بيا و عشق را در صحراى كربلا نظاره گر باش.
    * * *
    مُجَمَّع، اهل كوفه است، امّا اكنون مى خواهد در مقابل سپاه كوفه بايستد.
    او به سوى سه نفر از دوستان خود مى رود. گوش كن! او با آنها در حال گفتوگو است: "بنگريد كه چگونه دوستان ما به خاك و خون كشيده شدند و چگونه دشمن قهقهه مستانه سر مى دهد. بياييد ما با هم يك گروه كوچك تشكيل دهيم و با هم به جنگ اين نامردها برويم".
    دوستان با او موافق اند. آنها مى خواهند پاسخى دندان شكن به گستاخى دشمن بدهند.
    چهار شير كربلا به سوى امام مى روند تا براى رفتن به ميدان، از ايشان اجازه بگيرند. امام در حق آنها دعا مى كند و بدين ترتيب به آنها اجازه رفتن مى دهد. چهار جوانمرد مى آيند و در حالى كه شمشيرهاى آنها در هوا مى چرخد، به قلب سپاه حمله مى برند.
    همه فرار مى كنند و سپاه كوفه در هم مى ريزد. آنها شانه به شانه يكديگر حمله مى كنند. گاه به قلب لشكر مى زنند و گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. آنها مى خواهند انتقام خونِ شهيدان را بگيرند. خدا مى داند كه چقدر از اين نامردها را به خاك سياه مى نشانند.
    عمرسعد بسيار عصبانى مى شود. اين چهار نفر، يك لشكر را به زانو در آورده اند. يك مرتبه فكرى به ذهن عمرسعد مى رسد و دستور مى دهد تا هنگامى كه آنها به قلب لشكر حمله مى كنند لشكر راه را باز كند تا آنها به عقب سپاه برسند و آن گاه آنها را محاصره كنند.
    اين نقشه اجرا مى شود و اين چهار تن در حلقه محاصره قرار مى گيرند. صداى "يا محمّد" آنها به گوش امام مى رسد. امام، عبّاس را به كمك آنها مى فرستد. عبّاس همچون حيدر كرّار مى تازد و با شتاب به سپاه كوفه مى رسد. همه فرار مى كنند و حلقه محاصره شكسته مى شود و آنها به سوى امام مى آيند.
    همسفرم، نگاه كن! با اينكه پيكر آنها زخم هاى زيادى خورده است، امّا باز هم عزم جهاد دارند. ماندن، رسمِ جوانمردى نيست. آنها مى خواهند باز گردند. ولى اى كاش آبى مى بود تا اين ياران شجاع، گلويى تازه مى كردند!
    با ديدن امام و شنيدن كلام آن حضرت، جانى تازه در وجودشان دميده مى شود. بدين ترتيب به سوى ميدان باز مى گردند. باران تير و نيزه شروع مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. نبرد سنگين شده است... و اندكى پس از آن در خاموشى فريادها و نشستن غبار، پيكر چهار شهيد ديده مى شود كه كنار هم خفته اند.[47]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب پروانههاى عاشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن