کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    خبر آمدن قاصد ابن اشعث، در ميان كاروان پخش مى شود.
    اگر يادت باشد برايت گفتم كه عدّه اى از مردم به هوس رياست و مال دنيا با ما همراه شده بودند.
    آنها از ديروز كه خبر شهادت مسلم را شنيده اند دو دل شده اند. آنها نمى دانند چه كنند؟ اگر تو هواى وصال يار دارى بايد تا پاى جان وفادار باشى.
    اين مردم، مدّتى با امام حسين(عليه السلام) همراه بوده اند. با آن حضرت بيعت كرده اند و به قول خودمان نان و نمك امام حسين(عليه السلام)را خورده اند، امّا مشكل اين است كه اينها از مرگ مى ترسند.
    اينان عاشقان دنيا هستند و براى همين نمى توانند به سفر عشق بيايند. در اين راه بايد مانند مسلم همه چيز خود را فداى امام حسين(عليه السلام) كرد. ولى اين رفيقان نيمه راه، سوداى ديگرى دارند. آنها با خود مى گويند: "عجب كارى كرديم كه با اين كاروان همراه شديم".
    امام تصميم دارد كه براى ياران و همراهان خود مطالبى را بازگو كند. همه افراد جمع مى شوند و منتظر شنيدن سخنان امام هستند. امام چنين مى فرمايد: "اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هر كس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد بماند".[29]
    سخن امام خيلى كوتاه و واضح است و همه كاروانيان پيام آن حضرت را فهميدند.
    اين كاروان راهى سفر خون و شهادت است!
    همسفر عزيز! نمى دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه كنى يا طرف چپ را.
    ببين! چگونه ما را تنها مى گذارند و به سوى دنيا و زندگانى خود مى روند.[30]
    هر سو را مى نگرى گروهى را مى بينى كه مى رود. عاشقان دنيا بايد از اين كاروان جدا شوند. اينكه امروز فقط حسينى باشى مهم نيست. مهم اين است كه تا آخر حسينى باقى بمانى!
    اكنون از آن همه اسب سوار، فقط سى و سه نفر مانده اند. تعجّب نكن. فقط سى و سه نفر.
    شايد بگويى كه من شنيده ام كه امام حسين(عليه السلام) هفتاد و دو ياور داشت. آرى! درست است، ديگر ياران بعداً به امام حسين(عليه السلام) مى پيوندند.[31]
    * * *
    به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم. اكنون ديگر همراهان زيادى نداريم. خيلى ها ما را تنها گذاشتند و رفتند! خانواده امام حسين(عليه السلام) طاقت ديدن غريبى امام را ندارند. آن ياران بىوفا كجا رفتند؟
    در بين راه، به آبى گوارا مى رسيم. مقدارى آب برمى داريم و به حركت خود ادامه مى دهيم. مردى به سوى امام مى آيد، سلام مى كند و مى گويد:
    ــ اى حسين! به كجا مى روى؟
    ــ به كوفه.
    ــ تو را به خدا سوگند مى دهم به كوفه مرو. زيرا كوفيان با نيزه ها و شمشيرها از تو استقبال خواهند كرد.[32]
    ــ آنچه تو گفتى بر من پوشيده نيست.[33]
    مردم كوفه چه مردمى هستند كه تا چند روز پيش به امام دوازده هزار نامه نوشتند، امّا اكنون به جنگ او مى آيند.
    ابن زياد امير كوفه شده و براى كسانى كه به جنگ با امام اقدام كنند جايزه زيادى قرار داده است. او نگهبانان زيادى در تمامى راه ها قرار داده تا هرگونه رفت و آمدى را به او گزارش كنند.
    پايگاه هاى نظامى در مسير كوفه ايجاد شده است. يكى از فرماندهان ابن زياد، با چهار هزار لشكر در قادسيّه مستقر شده است. حُرّ رياحى با هزار سرباز در بيابان هاى اطراف كوفه گشت مى زند.[34]
    ما به حركت خود ادامه مى دهيم. جادّه به بلندى هايى مى رسد. از آنها نيز، بالا مى رويم.
    امام خطاب به ياران مى فرمايد: "سرانجام من شهادت خواهد بود".
    ياران علّت اين كلام امام را سؤال مى كنند. امام در جواب به آنها مى فرمايد: "من در خواب ديدم كه سگ هايى به من حمله مى كنند".[35]
    آرى! نامردان زيادى در اطراف كوفه جمع شده اند و منتظر رسيدن تنها يادگار پيامبر(صلى الله عليه وآله) هستند تا به او حمله كنند و جايزه هاى بزرگ ابن زياد را از آن خود كنند.
    امروز مردم كوفه با شمشير به استقبال مهمان خود آمده اند. آنها مى خواهند خون مهمان خود را بريزند. ديروز همه ادّعا داشتند كه فدايى امام حسين(عليه السلام)هستند و امروز براى جنگ با او مى آيند.
    * * *
    امروز شنبه بيست و ششم ذى الحجّه است.
    ما ديشب را در اين منزلگاه كه "شَراف" نام دارد مانديم و اكنون قصد حركت داريم. بيش از سه منزل ديگر تا كوفه نمانده است.
    اين جا آب فراوان است و درختان سرسبزاند. امام دستور مى دهد تا يارانش مشك ها را پر كنند و آب زياد بردارند.[36]
    اين همه آب را براى چه مى خواهيم؟ كاروان حركت مى كند. آفتاب بالا آمده است و خورشيد بى رحمانه مى تابد.
    آفتاب و بيابانى خشك و بى آب. هيچ جنبنده اى در اين بيابان به چشم نمى آيد. كاروان آرام آرام به راه خود ادامه مى دهد. يك ساعت تا نماز ظهر باقى مانده است.
    الله اكبر!
    اين صداى يكى از ياران امام است كه سكوت را شكسته است. همه نگاه ها به سوى او خيره مى شود. امام از او مى پرسد:
    ــ چرا الله اكبر گفتى؟
    ــ نخلستان! آنجا نخلستانى است.[37]
    او با اشاره دست آن طرف را نشان مى دهد. راست مى گويد، يك سياهى به چشم مى آيد. آيا به نزديكى هاى كوفه رسيده ايم؟ يكى از ياران امام كه اهل كوفه است به امام مى گويد:
    ــ من بارها اين مسير را پيموده ام و اين جا را مثل كف دست مى شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست.
    ــ پس اين سياهى چيست؟
    ــ اين لشكر بزرگى از سربازان است.[38]
    ــ آيا در اين اطراف پناهگاهى هست تا به آنجا برويم و منزل كنيم؟
    ــ پناهگاه براى چه؟
    ــ به گمانم اين لشكر به جنگ ما آمده است. ما بايد به جايى برويم كه دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله كند.
    ــ به سوى "ذو حُسَم" برويم. آنجا كوهى هست كه مى توانيم كنار آن منزل كنيم. در اين صورت، دشمن ديگر نمى تواند از پشت سر به ما حمله كند. اگر كمى به سمت چپ برويم به آنجا مى رسيم.
    كاروان به طرف ذو حُسَم تغيير مسير مى دهد و شتابان به پيش مى رود.
    نگاه كن! آن سياهى ها هم تغيير مسير مى دهند. آنها به دنبال ما مى آيند.[39]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب راه آسمان نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن