کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از آخرين ديدار ما يك سال گذشته است.
    صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم. از ديدنت خيلى خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى.
    تو را به داخل خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه مى كنى كتاب است.
    من با عجله كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم. پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى:
    ــ خوب، كى حركت مى كنيم؟
    ــ مگر قرار است جايى برويم؟
    ــ تو به من وعده داده اى كه دوباره مرا به سامرّا ببرى؟
    ــ يادم آمد. من سر قول خودم هستم.
    معلوم مى شود كه در تمام اين مدّت به سامرّا فكر مى كردى و در آرزوى ديدار امام بودى.
    به اميد خدا، فردا صبح زود حركت خواهيم كرد.

    * * *


    صبح زود حركت مى كنيم. بيابان ها، دشت ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد، ما در نزديكى سامرّا هستيم.
    وارد شهر مى شويم. تو خودت خوب مى دانى كه ما نمى توانيم الآن به خانه امام برويم. پس به خانه همان پيرمرد كه نامش بِشر بود مى رويم.
    درِ خانه را مى زنيم. بشر در را باز مى كند، ما را در آغوش مى گيرد و به داخل خانه دعوتمان مى كند.
    او براى ما نوشيدنى مى آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجرى است و روزه گرفتن در اين ماه ثواب زيادى دارد.
    از او سراغ امام هادى(عليه السلام) را مى گيريم و حال آن حضرت را مى پرسيم؟
    اشك در چشمان بِشر حلقه مى زند. او دارد گريه مى كند. چه شده است؟
    بِشر براى ما مى گويد كه سرانجام مُعتَزّ، خليفه عبّاسى، امام هادى(عليه السلام) را مظلومانه شهيد كرده است. اشك از چشمان ما جارى مى شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) را نابود كند.[31]
    در مورد امام عسكرى(عليه السلام) سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه مُعتَزّ عبّاسى، آن حضرت را در شرايط بسيار سختى قرار داده است. هيچ كس حق ندارد به صورت علنى به خانه آن حضرت برود.
    فقط بعضى از افراد به صورت بسيار مخفيانه با آن حضرت ارتباط دارند.
    سؤال ديگر ما اين است: آيا خدا به امام عسكرى(عليه السلام) فرزندى داده است؟
    بِشر در جواب مى گويد: هنوز نه; ولى وعده خداوند هيچ گاه تخلّف ندارد.
    ما مى خواهيم به خانه امام برويم امّا بِشر ما را از اين كار نهى مى كند، مُعتَزّ، خيلفه خونريز عبّاسى به هيچ كس رحم نمى كند. او به برادر خود هم رحم نكرد و او را به قتل رسانيد.[32]
    يكى از كارهاى او اين است كه وقتى مخالفان خود را دستگير مى كند سنگى بزرگ بر پاى آنها مى بندد و آنها را در رود دجله مى اندازد تا غرق شوند.[33]
    شما نبايد بدون برنامه ريزى به خانه امام برويد. شما تازه به سامرّا آمده ايد و جاسوسان شما را زير نظر دارند، بايد چند روزى صبر كنيد.
    چند روز مى گذرد...

    * * *


    خورشيد روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع مى كند، امروز سالروز بعثت پيامبر است.[34]
    از خيابان سر و صداى زيادى به گوش مى رسد.
    خيلى زود مى فهمم كه اين سر و صدا براى شادى نيست، بلكه در شهر آشوب شده است!
    خوب است از خانه بيرون برويم و از ماجرا با خبر بشويم.
    همه سپاهيان بيرون ريخته اند، آنها شورش كرده اند.
    اينها همان نيروهاى نظامى اين حكومت هستند و خودشان بايد با شورشيان مقابله كنند، چه شده است كه خودشان هم شورش كرده اند؟
    آنها به سوى قصر مُعتَزّ مى روند، شمشير در دست هايشان مى رقصد و فرياد مى زنند: "يا پول يا مرگ".
    منظور آنها چيست؟
    مى خواهم جلو بروم و از آنها سؤال كنم كه ماجرا چيست. تو دستم را مى گيرى و مرا به گوشه اى مى برى و مى گويى: كجا مى روى؟ مى خواهى خودت را به كشتن بدهى؟
    بِشر را نشانم مى دهى و از من مى خواهى از او سؤال كنم كه علّت اين شورش چيست.
    بشر براى ما مى گويد كه چوب خدا صدا ندارد، خداوند مى خواهد مُعتَزّ را به سزاى اعمالش برساند.
    او كه افراد زيادى را مظلومانه به قتل رسانيد و امام هادى(عليه السلام) را نيز شهيد كرده است، امروز برايش روز سختى خواهد بود.
    ماجرا از اين قرار است: مدّتى است كه وزيرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول هاى حكومت را براى خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالى كرده اند.
    مادر خليفه كه به جواهرات بسيار علاقه دارد با پول حقوق سپاهيان براى خود جواهرات زيادى خريده است. ياقوت، لؤلؤ و زبرجدهاى زيادى را مى توان در قصر مادر خليفه پيدا كرد.
    ارزش جواهرات او بيش از يك ميليون دينار مى شود (اگر قيمت يك مثقال طلا را بدانم، كافى است آن را ضرب در يك ميليون كنم تا بدانم ارزش اين جواهرات چقدر مى شود).[35]
    سپاهيان كه ماه ها است حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند. بيشتر آنها تُرك هستند، اگر يادت باشد برايت گفتم كه عبّاسيان، ايرانى ها را از حكومت خود بيرون كردند و به جاى آنها افرادى را از تركيه آورده اند.
    "ابن وصيف" يكى از بزرگان تُرك ها است كه اكنون به نزد خليفه مى رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام كند.
    او به خليفه خبر مى دهد كه وزير او به وى خيانت مى كند و پول هاى خزانه را مى دزدد و حقوق سپاهيان را نمى دهد; امّا خليفه باور نمى كند.
    در اين ميان وزير از جا برمى خيزد و به سوى ابن وصيف مى رود و به او فحش مى دهد و او را كتك مى زند. ابن وصيف بى هوش روى زمين مى افتد.
    خبر به گوش سپاهيان مى رسد، ناگهان با شمشيرهاى خود به قصر هجوم مى آورند، وزير را دستگير مى كنند. وقتى ابن وصيف به هوش مى آيد به فكر انتقام از خليفه مى افتد.
    او به سپاهيان دستور مى دهد تا خليفه را از روى تخت پايين بكشند.
    سپاهيان هجوم مى برند و با چوب و چماق خليفه را مى زنند و سپس پيراهن او را گرفته و به سوى حياط قصر مى كشانند و او را در آفتاب سوزان نگه مى دارند. خون از سر و روى او مى ريزد.
    ابن وصيف كه الآن همه كاره قصر خلافت است، دستور مى دهد تا مُعتَزّ را در اتاقى تاريك زندانى كنند و او را شكنجه دهند و هرگز به او آب و غذا ندهند تا بميرد.
    خليفه مسلمانان به چه وضعى افتاده است! او فرياد مى زند: "به من قطره آبى بدهيد"، امّا هيچ كس جواب او را نمى دهد، او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اينجا خواهد بود.
    او كه براى حكومت چند روزه خود، امام هادى(عليه السلام) را شهيد كرد و شيعيان را به قتل رسانيد، هرگز باور نمى كرد كه سرانجامش، مرگى اين چنينى باشد.
    راست مى گويند كه چوب خدا صدا ندارد![36]

    * * *


    ابن وصيف در فكر فرو رفته است، او مى خواهد خليفه جديد را انتخاب كند. بايد كسى به عنوان خليفه انتخاب شود كه ديگر به سپاهيان بى احترامى نكند.
    او مى داند كه پايه هاى حكومت سست شده است و مردم از ظلم ها و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زيرِ خاكستر است. اكنون بايد از فردى كاملاً مذهبى استفاده كرد تا بتوان اين فتنه ها را خاموش كرد.
    بايد با ابزار دين مردم را آرام كرد.
    فكرى به ذهن او مى رسد، مُعتَزّ پسر عمويى دارد كه ظاهراً خيلى انسان باخدايى است. او روزها روزه مى گيرد و شب ها نماز مى خواند. او بهترين گزينه براى خلافت است. اكنون او را به قصر مى آورند.
    بايد براى او لقب خوبى انتخاب كرد تا مناسب او باشد. لقب "مُهتَدى" براى او انتخاب مى شود. خيلى عجيب است اين لقب چقدر به نام مهدى(عليه السلام) شبيه است![37]
    من فكر مى كنم آنها شنيده اند كه به زودى "مهدى(عليه السلام)" خواهد آمد، براى همين از نام "مُهتَدى" استفاده مى كنند.
    سرانجام مُهتَدى به عنوان خليفه انتخاب مى شود و همه با او بيعت مى كنند و او را بر تخت خلافت مى نشانند.
    مُهتَدى دستور مى دهد تا موسيقى در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانى كه ترانه مى خوانند از اين شهر اخراج شوند.[38]
    مردم اين شهر خيلى خوشحال هستند; آنها مى بينند بعد از سال ها، يك حكومت كاملاً اسلامى روى كار آمده است كه مى خواهد احكام خدا را اجرا كند.
    مردم او را به عنوان "العَدلُ الرَّضى" مى شناسند. يعنى خليفه اى كه همه وجودش عدالت است و خدا از او خيلى راضى است، مردم براى او همواره دعا مى كنند.[39]
    آنها براى خليفه دعا مى كنند و دوام حكومت او را از خدا مى خواهند.
    واقعاً بايد به هوش اين ها آفرين گفت! اين ها دست شيطان را از پشت بسته اند!
    ببين چگونه فتنه اى بزرگ را آرام كردند، چگونه از ابزار دين استفاده كردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خليفه هاى قبلى فقط كارشان آدم كشى بود و همه فكرشان شهوت رانى بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع مى كردند; امّا مُهتَدى در اين هواى گرم تابستان، روزه مستحبى مى گيرد و شب ها صداى گريه اش تا به آسمان ها مى رود!
    اين چنين است كه دوباره شهر سامرّا آرامش خود را به دست مى آورد.[40]

    * * *


    من با خودم فكر مى كنم شايد اين خليفه جديد، آدم خوبى باشد، او كه اهل نماز و طاعت است; شايد ديگر به امام عسكرى(عليه السلام)سخت گيرى نكند.
    شايد او به تبعيد امام پايان بدهد و اجازه دهد كه به شهر خودش، مدينه برود. شايد او به فشارهايى كه ساليان سال شيعيان را به ستوه آورده، پايان بدهد.
    ولى تعجّب مى كنم وقتى مى بينم كه خليفه جديد نه تنها امام را آزاد نمى كند بلكه فشارها را زيادتر مى كند. او دستور مى دهد تا بر تعداد مأمورانى كه خانه امام را زير نظر داشتند افزوده شود.
    گويا همه اين روزه ها و نمازهاى خليفه، بازى است، بازىِ خواب كردن مردم!!
    اين بهترين راه براى عوام فريبى است.
    درست است خليفه عوض شد و خيلى از سياست ها هم تغيير كرد; امّا سياست اصلى آنها، هرگز تغيير نمى كند.
    آيا مى دانى آن سياست چيست؟
    نبايد مردم با امامِ عسكرى(عليه السلام) آشنا شوند. نبايد جوانان با او ارتباط برقرار كنند. بايد او در گمنامى كامل بماند. رفتن به خانه او جرم است، نامه نوشتن به او جرم است.
    هر چيزى ممكن است با عوض شدن خليفه ها عوض شود; امّا اين سياست هرگز تغيير نخواهد كرد.

    * * *


    امروز روز چهاردهم شعبان است و ما مدّتى است كه در اين شهر هستيم. آرامش دوباره به شهر باز گشته است و مردم به زندگى عادى خود مشغولند.
    مى دانم خيلى دلت مى خواهد امام را ببينى. امّا نمى دانى چه كنى؟
    با خود مى گويى حالا كه نمى شود به خانه امام برويم چقدر خوب است كه ما به خانه حكيمه (عمّه امام عسكرى(عليه السلام)) برويم و از او در مورد امام سوال كنيم. رو به من مى كنى و مى گويى:
    ــ يادت هست سال قبل كه به اينجا آمديم، چه ساعتى در كوچه با حكيمه برخورد كرديم؟
    ــ فكر مى كنم ساعت چهار عصر بود.
    ــ خوب است امروز عصر به همان كوچه برويم و به بهانه كمك كردن به او به خانه اش برويم.
    ــ چه فكر خوبى! آن وقت مى توانيم از او در مورد امام عسكرى(عليه السلام) و بانو نرجس سؤال كنيم.
    ما منتظر هستيم تا عصر فرا برسد.

    * * *


    خدا را شكر مى كنيم كه دوباره در خانه حكيمه هستيم. روى تخت وسط حياط نشسته ايم و مهمان خواهر آفتاب شده ايم.
    امروز حكيمه هم روزه است. همه دوستانِ خوب خدا در ماه شعبان روزه مى گيرند; امّا من و تو مسافر هستيم، و مسافر نمى تواند روزه بگيرد.
    حكيمه براى ما سخن مى گويد: "سن زيادى از من گذشته است، نمى دانم زنده خواهم بود تا فرزند امام عسكرى(عليه السلام) را ببينم يا نه؟".
    بعد آهى مى كشد و مى گويد: "من هر وقت به خانه آن حضرت مى روم از خدا مى خواهم به او پسرى عنايت كند".[41]
    در اين هنگام، صداىِ در خانه به گوش مى رسد. چه كسى در مى زند؟
    حكيمه از جاى خود بلند مى شود و به سمت در مى رود. بعد از لحظاتى برمى گردد.
    حكيمه لبخند مى زند و خوشحال است. من از علّت خوشحالى او مى پرسم. پاسخ مى دهد: "امام عسكرى(عليه السلام) از من دعوت كرده است تا امشب افطار به خانه او بروم".[42]
    امشب شب جمعه است، شب نيمه شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است.
    شايد امشب امام عسكرى(عليه السلام) دلتنگ عمّه اش، حكيمه شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. شيعيان هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند.
    حكيمه براى رفتن آماده مى شود.
    كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! خداوند دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند.
    حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى حكيمه ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد:
    ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟
    ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه امام عسكرى(عليه السلام) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد.
    ــ چشم.
    ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد.
    اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى امام خود را ببينى.
    با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى.
    چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم.
    من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو حكيمه است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند.
    چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟

    * * *


    بوى بهشت، بوى گل ياس، بوى باران...
    اشك و راز و نياز! چه شبى است امشب! در حضور امام مهربانى ها هستيم. سلام مى كنيم. جواب مى شنويم...
    امشب حكيمه در كنار امام عسكرى(عليه السلام) افطار مى كند. او هنگام افطار همان دعاى هميشگى اش را مى كند: "خدايا! اين اهل خانه را با تولّد فرزندى خوشحال كن".
    همه آرزوى حكيمه اين است كه مهدى(عليه السلام) را ببيند، اين آرزو كى برآورده خواهد شد؟
    ساعتى مى گذرد، حكيمه ديگر مى خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو نرجس مى رود و با او خداحافظى مى كند و به نزد امام مى آيد و مى گويد:
    ــ سرورم! اجازه مى دهى زحمت را كم كنم و به خانه ام بروم؟
    ــ عمّه جان! دلم مى خواهد امشب پيش ما بمانى. امشب شبى است كه تو سال هاست در انتظار آن هستى.
    ــ منظور شما چيست؟
    ــ امشب، وقت سحر، فرزندم مهدى(عليه السلام) به دنيا مى آيد. آيا تو نمى خواهى او را ببينى؟
    اشكِ شوق از چشمان حكيمه جارى مى شود. او چگونه باور كند كه امشب به بزرگ ترين آرزوى خود مى رسد.[43]
    حكيمه بى اختيار به سجده مى رود و مى گويد: "خدايا! چگونه تو را شكر كنم كه امشب آخرين حجّت تو را مى بينم".
    اكنون حكيمه برمى خيزد و به سوى بانو نرجس مى رود تا به او تبريك بگويد.
    شايد هم مى خواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او نگفته است.
    حكيمه مى آيد و نگاهى به نرجس مى كند. مى خواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مى ماند!
    مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانه اى از حاملگى داشته باشد، امّا در نرجس هيچ نشانه اى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟
    او به نزد امام عسكرى(عليه السلام) برگشته و مى گويد:
    ــ سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مى كند، امّا در نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست.[44]
    ــ امشب فرزندم به دنيا مى آيد.
    ــ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟
    ــ عمّه جان! ولادت پسرم مهدى(عليه السلام) مانند ولادت موسى(عليه السلام)خواهد بود![45]
    اين جواب امام عسكرى(عليه السلام) براى حكيمه، همه چيز را بيان كرد، از اين سخن امام، خيلى چيزها را مى شود فهميد. قصّه نرجس، همان قصّه "يوكابد" است.
    از من مى پرسى "يوكابد" كيست؟
    او مادرى است كه هزاران سال پيش موسى(عليه السلام) را به دنيا آورد.[46]
    آيا دوست دارى تا راز تولّد موسى(عليه السلام) را برايت بگويم؟

    * * *


    شب چهارشنبه بود، فرعون در قصر خويش خوابيده بود. نسيم خنكى از رود نيل مىوزيد. آسمان، ابرى و تيره شد، گويا رعد و برقى در راه بود.
    فرعون در خواب ديد كه آتشى از سوى سرزمين فلسطين به مصر آمد. اين آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ويران كرد.[47]
    صداى رعد و برق در همه جا پيچيد، فرعون از خواب پريد. او خيلى ترسيده بود.
    وقتى صبح شد فرعون دستور داد تا همه كسانى كه تعبيرِ خواب مى كردند به قصر بيايند. فرعون خواب خود را براى آنها تعريف كرد.
    تعبير خواب براى همه روشن بود; امّا كسى جرأت نداشت آن را بگويد. همه به هم نگاه مى كردند.
    سرانجام يكى از آنها نزديك فرعون رفت. فرعون با تندى به او نگاه كرد فرياد زد:
    ــ تعبير خواب من چيست؟
    ــ قبله عالم! خواب شما از آينده اى پريشان خبر مى دهد، آيا شما ناراحت نمى شويد آن را بگويم؟
    ــ زود بگو بدانم از خواب من چه مى فهمى؟
    ــ به زودى در قوم بنى اسرائيل (كه در مصر زندگى مى كنند) پسرى به دنيا مى آيد كه تاج و تخت شما را نابود مى كند.[48]
    سكوت همه جا را فرا گرفت. عرق سردى بر پيشانى فرعون نشست. او به فكر چاره بود.
    جلسه مهمّى در روز چهارشنبه تشكيل شد، بزرگان مصر در اين جلسه حضور پيدا كردند. همه در مورد اين موضوع نظر دادند.[49]
    سرانجام اين بخشنامه در دو بند صادر شد:
    الف . همه نوزادان پسر كه قبلاً به دنيا آمده اند به قتل برسند.
    ب . شكم هاى زنان حامله پاره شده و نوزاد آنها اگر پسر باشد، كشته شود.[50]
    مأموران حكومتى به خانه هاى بنى اسرائيل ريختند و با بى رحمى زياد دستور فرعون را اجرا نمودند.[51]
    چه خون هايى كه بر روى زمين ريخته شد! باور كردن آن سخت است كه در آن هنگام، هفتاد هزار نوزاد پسر كشته شدند.[52]
    خداوند به بنى اسرائيل وعده داده بود كه به زودى موسى(عليه السلام)ظهور مى كند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات مى دهد; امّا آنها از همه جا نااميد شدند، فكر مى كردند كه موسى(عليه السلام) هم كشته شده است.
    ولى وعده خدا هيچ وقت تخلّف ندارد. خدا براى تولّد موسى(عليه السلام) برنامه ويژه اى داشت.
    شايد شنيده باشى كه نام مادرِ موسى(عليه السلام)، "يوكابد" بود.
    يوكابد تا آن شبى كه موسى(عليه السلام) را به دنيا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت!!
    تعجّب نكن! آن خدايى كه عيسى(عليه السلام) را بدون پدر آفريد، مى تواند كارى كند كه يوكابد هم متوجّه حامله بودن خودش نشود، خدا بر هر كارى تواناست!
    سرانجام موسى(عليه السلام) به دنيا آمد و فقط سه نفر از تولّد او با خبر شدند: پدر، مادر و خواهرش.[53]

    * * *


    امشب كه شب نيمه شعبان است تاريخ تكرار مى شود، همان طور كه تا شب تولّد موسى(عليه السلام)، هيچ اثرى از حاملگى در يوكابد نبود، در نرجس هم هيچ اثرى نيست.[54]
    حكومت عبّاسى مى داند كه فرزند امام عسكرى(عليه السلام)، همان مهدى(عليه السلام) است و قرار است او به همه حكومت هاى باطل پايان بدهد.
    او دستور داده است تا هر طور شده از تولّد مهدى(عليه السلام) جلوگيرى شود و به همين منظور، زنان زيادى را به عنوان جاسوس استخدام كرده است. آيا مى دانى وظيفه اين زنان چيست؟
    آنها بايد هر روز به خانه امام عسكرى(عليه السلام) بروند و همسر آن حضرت را زير نظر داشته باشند. وظيفه آنها اين است كه اگر اثرى از حامله بودن در نرجس ديدند سريع گزارش بدهند.
    البته خوب است بدانى كه اين جاسوسان، زنان معمولى نيستند، آنها زنان قابله هستند. زنانى كه فقط با نگاه كردن به چهره يك زن مى توانند تشخيص بدهند او حامله است يا نه. آنها مى توانند حتّى هفت ماه قبل از تولّد يك نوزاد، حامله بودن مادر او را بفهمند.
    خليفه نقشه هايى در سر دارد و مى خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه با فرزندش به قتل برساند.
    او مى خواهد نقش فرعون را بازى كند. مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسر را به قتل نرساند؟
    اين حكومت براى باقى ماندنش حاضر است هر كارى بكند.
    البته خليفه فكر مى كند تا هفت ماه ديگر، هيچ فرزندى در خانه امام عسكرى(عليه السلام) به دنيا نخواهد آمد. اين گزارشى است كه زنان قابله به او داده اند.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب آخرين عروس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن