کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    وقتى امام عسكرى(عليه السلام) ماجراى تولّد موسى(عليه السلام) را براى حكيمه مى گويد حكيمه متوجّه مى شود كه ماجرا چيست.
    دشمنان نبايد از تولّد نوزاد آسمانىِ امشب باخبر بشوند; براى همين خدا كارى كرده است كه هيچ كس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند.
    حكيمه مى خواهد نزد نرجس برود. او با خود فكر مى كند كه نرجس مقامى آسمانى پيدا كرده است.
    حكيمه بوسه اى بر دست نرجس مى زند و مى گويد: "بانوى من!".
    نرجس تعجّب مى كند و مى گويد: فداى شما بشوم، چرا اين كار را مى كنى؟ شما دختر امام جواد(عليه السلام)، خواهر امام هادى(عليه السلام) و عمّه امام عسكرى(عليه السلام) هستى. من بايد دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانوىِ من هستيد.
    حكيمه لبخندى مى زند. چگونه به او جواب بدهد.
    نرجس عزيزم! من فدايت شوم! همه دنيا فداى تو!
    ديگر گذشت زمانى كه تو بوسه بر دستم مى زدى و مرا شرمنده لطف خود مى كردى.
    حالا ديگر من بايد بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بيشتر بگيرم; زيرا تو امشب بانوىِ همه زنان دنيا مى شوى!
    تو مادر پسرى مى شوى كه همه پيامبران آرزوى بوسه بر خاك قدم هايش را دارند.
    فرزند توست كه براى اهل ايمان آسايش را به ارمغان مى آورد و ظلم و ستم را نابود مى كند.[55]
    خدا تو را براى مادرى آخرين حجّت خودش انتخاب نموده و اين تاج افتخار را بر سر تو نهاده است.
    تو امشب فرزندى را به دنيا مى آورى كه آقاىِ همه هستى است.[56]

    * * *


    ساعتى ديگر تا سحر نمانده است. گويا تمام هستى در انتظار است. شب هم منتظر آفتابِ امشب است.
    آسمان مهتابى است و نسيم مىوزد، همه شهر آرام است; امّا در اين خانه، حكيمه آرامش ندارد، او در انتظار است.
    گاهى از اتاق بيرون مى آيد و به ستاره ها نگاه مى كند، گاهى به نزد نرجس مى آيد و به فكر فرو مى رود.
    حكيمه به نرجس نگاه مى كند. نرجس در مقابل خدا به نماز ايستاده است. حكيمه به نرجس نزديك تر مى شود; امّا هنوز هيچ خبرى نيست كه نيست!
    به راستى تا سحر چقدر مانده است؟
    حكيمه با خود فكر مى كند كه خوب است نماز شب بخوانم. سجاده اش را پهن مى كند و مشغول خواندن نماز مى شود و با خداى خويش راز و نياز مى كند.
    ساعتى مى گذرد، بار ديگر به نزد نرجس مى آيد، نگاهى به او مى كند و به فكر فرو مى رود.
    او با خود مى گويد: امام عسكرى به من گفت همين امشب مهدى به دنيا مى آيد. صبح شد و خبرى نشد!
    ناگهان صدايى به گوش حكيمه مى رسد. صدا بسيار آشناست. اين صداى امام عسكرى(عليه السلام) است: عمّه جان! هنوز شب به پايان نيامده است.
    آرى، امام به همه احوال ما آگاهى دارد و حتّى افكار ما را نيز مى داند.
    حكيمه سر خود را پايين مى اندازد، او قدرى خجالت مى كشد. تا اذان صبح خيلى وقت مانده است.[57]

    * * *


    حكيمه نماز مى خواند تا زمان سريع بگذرد، وقتى كسى منتظر باشد زمان چقدر دير مى گذرد.
    نسيم مىوزد، بوى بهار مى آيد، صداى پرواز كبوتران سفيد به گوش مى رسد. بوى گل نرجس در فضا مى پيچد.
    امام عسكرى(عليه السلام) صدا مى زند: "عمّه جان! براى نرجس سوره قدر را بخوان".[58]
    حكيمه از جاى برمى خيزد و به نزد نرجس مى رود و شروع به خواندن مى كند:
    بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
    (إِنَّـآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ )(وَ مَآ أَدْراكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ )(لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْر )(تَنَزَّلُ الْمَلـائكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْر ) (سَلامٌ هِىَ حَتَّى مَطْـلَعِ الْفَجْرِ )
    به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم. و تو چه مى دانى كه شب قدر چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه آن شب تا به صبح سرشار از بركت و رحمت است.
    من به فكر فرو مى روم. دوست دارم بدانم چرا امام عسكرى(عليه السلام) به حكيمه دستور خواندن سوره قدر را مى دهد.
    به راستى چه ارتباطى بين سوره قدر و مهدى(عليه السلام) وجود دارد؟
    در اين سوره مى خوانيم كه فرشتگان شب قدر از آسمان به زمين نازل مى شوند.
    اين فرشتگان، ساليان سال در شب قدر بر مهدى(عليه السلام)، نازل خواهند شد.
    امشب بايد سوره قدر را خواند; زيرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است.

    * * *


    حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است كه ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى گيرد.
    حكيمه ديگر نمى تواند نرجس را ببيند. پرده اى از نور ميان او و نرجس واقع شده است.[59]
    ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است.[60]
    حكيمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنين صحنه اى را نديده است. او مضطرب مى شود و از اتاق بيرون مى دود و نزد امام عسكرى(عليه السلام) مى رود:
    ــ پسر برادرم!
    ــ چه شده است؟ عمّه جان!
    ــ من ديگر نرجس را نمى بينم، نمى دانم نرجس چه شد؟
    ــ لحظه اى صبر كن، او را دوباره مى بينى.
    حكيمه با سخن امام آرام مى شود و به سوى نرجس باز مى گردد.
    وقتى وارد اتاق مى شود منظره اى را مى بيند، بى اختيار مى گويد: "خداى من! چگونه آنچه را مى بينم باور كنم؟".
    او نوزادى مى بيند كه در هاله اى از نور است و رو به قبله به سجده رفته است!
    اين همان كسى است كه همه هستى در انتظارش بود.
    به راستى چرا او به سجده رفته است؟
    او در همين لحظه اوّل، بندگى و خشوع خود را در مقابل خداى بزرگ نشان مى دهد.
    بوى خوش بهشت تمام فضا را گرفته است. پرندگانى سفيد همچون پروانه بالاى سرِ مهدى(عليه السلام) پرواز مى كنند.[61]
    حكيمه منتظر مى ماند تا مهدى(عليه السلام) سر از سجده بردارد. اكنون مهدى(عليه السلام) پيشانى از روى زمين برمى دارد و مى نشيند.[62]
    به به! چه چهره زيبايى!
    حكيمه نگاه مى كند و مبهوت زيبايى او مى شود. به اين چهره آسمانى خيره مى شود. در گونه راست مهدى(عليه السلام) خالِ سياهى مى بيند كه زيبايى او را دو چندان كرده است.[63]
    حكيمه مى خواهد قدم پيش گذارد و او را در آغوش بگيرد; امّا مى بيند كه مهدى(عليه السلام) نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد:
    اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله
    وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ الله...
    شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست.
    گواهى مى دهم كه جدّ من، محمّد پيامبر خداست و ...[64]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب آخرين عروس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن