کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    امام، آماده شهادت است. به سوى خيمه مى آيد و مى فرمايد: "براى من پيراهن كهنه اى بياوريد تا آن را به تن كنم. من به سوى شهادت مى روم".[56]
    صداى گريه همه بلند مى شود. آنها مى فهمند كه اين آخرين ديدار است.
    به راستى، چرا امام پيراهن كهنه مى طلبد؟ شايد او مى خواهد اين پيراهن كهنه را بپوشد تا اين دشمنِ غارتگر، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نكرده و آن را غارت نكنند.
    امام سجّاد(عليه السلام) در بستر بيمارى است. امام حسين(عليه السلام) براى خداحافظى به سوى خيمه او مى رود. مصلحت خدا در اين است كه او امروز بيمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد.
    امام وارد خيمه مى شود. پسرش را در آغوش مى گيرد و وصيّت هاى خود را به او مى فرمايد. آرى امام حسين(عليه السلام) اسرار امامت را كه از امام حسن(عليه السلام)گرفته است، به امام سجّاد(عليه السلام) مى سپارد.[57]
    اشك از چشم امام سجّاد(عليه السلام) جارى است، او براى غربت و مظلوميّت پدر گريه مى كند. امام حسين(عليه السلام) از او مى خواهد در راه خدا صبر كند. او پناه اين كاروان خواهد بود.
    * * *
    امام حسين(عليه السلام) آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظى است.
    اكنون او با عزيزان خود سخن مى گويد: "دخترانم، سكينه! فاطمه! و خواهرانم، زينب! اُمّ كُلْثوم! من به سوى ميدان مى روم و شما را به خدا مى سپارم".[58]
    همه اشك مى ريزند. آرى! اين آخرين بارى است كه امام را مى بينند. سكينه ( دختر امام )، رو به پدر مى كند و مى گويد:
    ــ بابا، آيا به سوى مرگ مى روى؟
    ــ چگونه به سوى مرگ نروم حال آنكه ديگر هيچ يار و ياورى ندارم.
    ــ بابا، ما را به مدينه برگردان!
    ــ دخترم! اين نامردان هرگز اجازه نمى دهند كه شما را به مدينه ببرم.[59]
    صداى ناله و شيونِ همه بلند مى شود، امّا در اين ميان سكينه بيش از همه بى تابى مى كند، آخر او چگونه دورى پدر را تحمّل كند. او آن چنان گريه مى كند كه دل همه را به درد مى آورد. امام سكينه را در آغوش مى گيرد و مى فرمايد: "دخترم! دل مرا با اشك چشم خود نسوزان".[60]
    آغوش پدر، سكينه را آرام مى كند. پدر اشك چشم او را پاك مى كند و با همه خداحافظى مى كند و به سوى ميدان مى رود.[61]
    * * *
    امام نگاهى به ميدان مى كند. ديگر هيچ يار و ياورى براى امام باقى نمانده است. كجا رفتيد؟ اى ياران باوفا!
    غم بر دل امام حسين(عليه السلام) نشسته و اكنون تنهاى تنها شده است. امام سوار بر اسب خويش جلو مى آيد. مهار اسب را مى كشد و فرياد او تا دور دست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: "آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟"[62]
    فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
    ناگهان زانوىِ دو برادر مى لرزد. عرقى سرد بر پيشانى آنها مى نشيند. شمشيرهاى اين دو برادر فرو مى افتد. شما را چه مى شود؟
    حسىّ ناشناخته در وجود اين دو برادر جوانه مى زند. آرام آرام، همديگر را نگاه مى كنند. چشم هاى آنها با هم سخن مى گويد. آرى! هر دو حسّ مشتركى دارند.به تنهايى و غربت امام حسين(عليه السلام) مى نگرند.
    همسفرم! آيا آنها را مى شناسى؟
    آنها سَعْد و ابوالحُتُوف، فرزندان حارث هستند. آنها هر دو از گروه "خَوارج"اند. عمرى با بغض و كينه حضرت على(عليه السلام) زندگى كرده اند. آنها همواره دشمن آن حضرت بوده اند.
    چه شده است كه اكنون بى قرار شده اند؟ صداى حسين(عليه السلام) چگونه آنها را اين چنين دگرگون نمود. آنها با خود سخن مى گويند: "ما را چه شده است؟ ما و عشق حسين. مردم ما را به بغض حسين مى شناسند".
    هنوز طنين صداى حسين(عليه السلام) در گوششان است: "آيا كسى هست منِ غريب را يارى كند".
    همسفر خوبم! قلم من از روايت اين صحنه ناتوان است. نمى توانم اوج اين حماسه را بيان كنم. خدايا، چه مى بينم؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوى امام مى تازند.
    كسى مانع آنها نمى شود. آنها از خوارج هستند و هميشه كينه حضرت على(عليه السلام)را به دل داشته اند. عمرسعد خوشحال است و با خود فكر مى كند كه اينان به جنگ حسين(عليه السلام) مى روند!
    وقتى كه نزديك امام مى رسند، خود را از روى اسب بر زمين مى افكنند.
    خداى من! آنها سيل اشك توبه را نثار امام مى كنند.
    نمى دانم با امام چه مى گويند و چه مى شنوند، تنها مى بينم كه اين بار سوار بر اسب شده و به سپاه كوفه حمله مى برند.
    دو برادر به ميدان مى روند تا خون كافران را بريزند. چه شجاعانه مى جنگند، مى غرّند و به پيش مى روند.
    لحظاتى بعد، صحراى كربلا رنگين به خون آنها مى شود. آنها به هم نگاه مى كنند و لبخند مى زنند و با هم صدا مى زنند: يا حسين، يا حسين![63]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب طوفان سرخ نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن