کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    ساعتى است كه امام روى خاك گرم كربلا افتاده است. هيچ كس جرأت نمى كند او را به شهادت برساند.[98]
    او با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويد: "صبراً على قضائك يا ربّ"; "در راه تو بر بلاها صبر مى كنم".[99]
    اكنون بدن مبارك امام از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است. سرش شكسته و سينه اش شكافته است و زبانش از خشكى به كام چسبيده و جگرش از تشنگى مى سوزد. قلبش نيز، داغ دار عزيزان است.
    با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كند و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورد و آن را به كمك مى گيرد تا برخيزد، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير بار ديگر او را به زمين مى زند. همه هفتاد ودو پروانه او پر كشيدند و رفته اند و اكنون منتظر آمدن امام خود هستند.[100]
    عمرسعد كنارى ايستاده است. هيچ كس حاضر نيست قاتل حسين باشد. او فرياد مى زند: "عجله كنيد، كار را تمام كنيد".[101]
    آرى! همان كسى كه لحظاتى قبل با شنيدن صداى زينب گريه مى كرد، اكنون دستور كشتن امام را مى دهد. به راستى، اين عمرسعد كيست كه هم بر امام حسين(عليه السلام)مى گريد و هم فرمان به كشتن او را مى دهد؟
    وعده جايزه اى بزرگ به سپاهيان داده مى شود، امّا باز هم كسى جرأت انجام دستور را ندارد. جايزه، زياد و زيادتر مى شود، تا اينكه سِنان به سوى حسين مى رود، امّا او هم دستش مى لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مى كند.
    شمر با عصبانيت به دنبال سنان مى دود:
    ــ چه شد كه پشيمان شدى؟
    ــ وقتى حسين به من نگاه كرد، به ياد حيدر كرّار افتادم. براى همين، ترسيدم و فرار كردم.
    ــ تو در جنگ هم ترسويى. مثل اينكه بايد من كار حسين را تمام كنم.
    اكنون شمر به سوى امام مى رود. شيون و فرياد در آسمان ها مى پيچد و فرشتگان همه ناله مى كنند. آنها رو به جانب خدا مى گويند: "اى خدا! پسر پيامبر تو را مى كشند".
    خداوند به آنان خطاب مى كند: "من انتقام خون حسين را خواهم گرفت، آنجا را نگاه كنيد!". فرشتگان، نور حضرت مهدى(عليه السلام)را مى بينند و دلشان آرام مى شود.[102]
    واى بر من! چه مى بينم؟ اكنون شمر بالاى سر امام ايستاده است. شمر، نگاهى به امام مى كند و لب هاى او را مى بيند كه از تشنگى خشكيده است. پس مى گويد: "اى حسين! مگر تو نبودى كه مى گفتى پدرت كنار حوض كوثر مى ايستد و دوستانش را سيراب مى سازد؟ صبر كن، به زودى از دست او سيراب مى شوى".[103]
    اكنون او مى خواهد امام را به شهادت برساند. واى بر من، چه مى بينم! او بر روى سينه خورشيد نشسته است:
    ــ كيستى كه بر سينه من نشسته اى؟
    ــ من شمر هستم.
    ــ اى شمر! آيا مرا مى شناسى؟
    ــ آرى، تو حسين پسر على هستى و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست.
    ــ اگر مرا به اين خوبى مى شناسى پس چرا قصد كشتنم را دارى؟
    ــ براى اينكه از يزيد جايزه بگيرم.[104]
    آرى! اين عشق به دنياست كه روى سينه امام نشسته است! شمر به كشتن امام مصمّم است و خنجرى در دست دارد. امام، پيامبر را صدا مى زند: "يا جـــدّاه، يا مـحـمّداه!".
    قلمم ديگر تاب نوشتن ندارد، نمى توانم بنويسم و شرح دهم.
    آن قدر بگويم كه آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود.[105]
    منادى در آسمان ندا مى دهد: "واى حسين كشته شد".[106]
    آرى! تو درخت اسلام را سيراب نمودى! تو شقايق هاى صحرا را با خون خود، سرخ كردى! و از گلوى تشنه خود، آزادى و آزادگى را فرياد زدى!
    * * *
    همه نگاه ها به سوى آسمان است. چرا آسمان تيره و تاريك شده است؟
    چه خبر شده است؟ نگاه كن! تا به حال مهتاب را در روز ديده اى؟
    آنجا را مى گويم سرِ امام را بر بالاى نيزه كرده اند و در ميان سپاه دور مى زنند.
    همه زن ها و بچّه ها مى فهمند كه امام شهيد شده است. صداى شيون، همه جا را فرا مى گيرد. شمر با لشكر خود نزديك خيمه ها رسيده است. عدّه اى از سربازان او آتش به دست دارند.
    واى بر من! مى خواهند خيمه هاى عزيزان پيامبر را آتش بزنند.
    آتش شعله مى كشد و زنان همه از خيمه ها بيرون مى زنند.[107]
    نامردها به دنبال زن ها و دختران هستند. چادر از سر آنها مى كشند و مقنعه آنها را مى ربايند.[108]
    هيچ كس نيست از ناموس خدا دفاع كند. همه جا آتش، همه جا بى رحمى و نامردى! زنان غارت زده با پاى برهنه، گريه كنان به سوى قتلگاه امام مى دوند.
    بدن پاره پاره برادر در قتلگاه افتاده است. خواهر چگونه طاقت بياورد، زمانى كه برادر را اين گونه ببيند؟
    زينب(عليها السلام) چون نگاهش به پيكر صد چاك برادر مى افتد، از سوز دل فرياد برمى آورد: "اى رسول خدا! اى كه فرشتگان آسمان به تو درود مى فرستند، نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است".[109]
    مرثيه جانسوز زينب(عليها السلام)، همه را به گريه واداشته است. خواهر به سوى پيكر برادر مى رود و كنار پيكر برادر مى نشيند.
    همه نگاه مى كنند كه زينب(عليها السلام) مى خواهد چه كند؟ او دست مى برد و بدن چاك چاك برادر را از روى زمين برمى دارد و سر به سوى آسمان مى كند: "بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن".[110]
    به راستى، تو كيستى!
    همه جهان را متعجّب از صبر خود كرده اى!
    اى الهه صبر و استقامت! اى زينب(عليها السلام)!
    تو حماسه اى بزرگ آفريدى و كنار جسم برادر، تو هم اين گونه رَجَز مى خوانى!
    از همين جا، كنار جسم صد چاك برادر، رسالت خود را آغاز مى كنى تا جهانى را بيدار كنى.
    * * *
    يكى از سربازان به عمرسعد مى گويد:
    ــ قربان، يادت نرود دستور ابن زياد را اجرا كنى؟
    ــ كدام دستور؟
    ــ مگر يادتان نيست كه او در نامه خود دستور داده بود تا بعد از كشتن حسين، بدن او را زير سم اسب ها پايمال كنى.
    ــ راست مى گويى.
    آرى! عمرسعد براى اينكه مطمئن شود كه به حكومت رى مى رسد، براى خوشحالى ابن زياد مى خواهد اين دستور را هم اجرا كند.
    در سپاه كوفه اعلام مى كنند: "چه كسى حاضر است تا بدن حسين را با اسب لگد كوب نمايد و جايزه بزرگى از ابن زياد بگيرد؟".[111]
    وسوسه جايزه در دل همه مى نشيند، امّا كسى جرأت اين كار را ندارد.
    سرانجام ده نفر براى اين كار داوطلب مى شوند.[112]
    آنجا را نگاه كن! آن نامرد، طلاهاى فاطمه ( دختر امام حسين(عليه السلام) ) را غارت مى كند. مى بينم كه او گريه مى كند. اين نامرد را مى گويم، ببين اشك در چشم دارد و طلاى دختر حسين را غارت مى كند.
    دختر امام حسين(عليه السلام) در بين تلاطم يتيمى و ترس رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ گريه هاى تو براى چيست؟
    ــ من دارم طلاى دختر رسول خدا را غارت مى كنم، آيا نبايد گريه كنم؟
    ــ اگر مى دانى من دختر رسول خدا هستم، پس رهايم كن.
    ــ اگر من اين طلاها را نبرم، شخص ديگرى اين كار را خواهد كرد.[113]
    از كار اين مردم تعجّب مى كنم. اشك در چشم دارند و بر غربت و مظلوميّت اين خاندان اشك مى ريزند، امّا بزرگ ترين ظلم ها را در حق آنها روا مى دارند. سپاه كوفه امام حسين(عليه السلام) را به خوبى مى شناختند، ولى عشق به دنيا و دنيا طلبى، در آنها به گونه اى بود كه حاضر بودند براى رسيدن به پولِ بيشتر، هر كارى بكنند.
    آنجا را نگاه كن! نامرد ديگرى با تندى و بى رحمى گوشواره از گوش دخترى مى كشد. خون از گوش او جارى است.[114]
    تو چقدر سنگ دلى كه تنها براى يك گوشواره، اين گونه گوش ناموس خدا را پاره كرده اى.
    هيچ كس نيست تا از ناموس پيامبر(صلى الله عليه وآله) دفاع كند؟
    گويى شير زنى پيدا مى شود. آن زن كيست كه شمشير به دست گرفته است؟ او به سوى خيمه ها مى آيد و مقابل نامردان كوفه مى ايستد و فرياد مى زند: "غيرت شما كجاست؟ آيا خيمه هاى دختران رسول خدا را غارت مى كنيد؟".
    او زن يكى از سپاهيان كوفه است كه اكنون به يارى زينب آمده است.
    شوهر او مى آيد و به زور دست او را گرفته و او را به خيمه خود باز مى گرداند.[115]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب طوفان سرخ نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن