همسفر برخيز كه دشمن بيدار است ! ما بايد سفرى طولانى برويم .
ــ آقاى نويسنده ! ديگر مى خواهى مرا به كجا ببرى ؟
ــ ما بايد به قاهره برويم .
سوار بر اسب خود مى شويم و به پيش مى تازيم ، روزها وشب ها مى گذرد .. .
همسفرم ! رنگ آبى رود نيل را مى بينى !
اينجا قاهره است ، ما وارد شهر مى شويم .
ما اين همه راه را آمده ايم تا با ابن خَلِّكان ديدار كنيم ، دانشمند بزرگى كه كتابى مهم در تاريخ و حوادث آن نوشته است .
شنيده ام كه او قاضى اين شهر است ، ما بايد به دادگسترى برويم .
اينجا دادگسترى است و من به مأموران مى گويم :
ــ من مى خواهم با ابن خَلِّكان ديدار داشته باشم .
ــ شما اهل كجا هستيد ؟
ــ ما از ايران آمده ايم .
ــ حتماً براى تجارت به اين شهر آمده ايد !
ــ نه ، ما براى كشف يك حقيقت آمده ايم .
مأمور با تعجّب به ما نگاهى مى كند و به داخل مى رود تا هماهنگى لازم را انجام بدهد .
بعد از لحظاتى ما را به نزد ابن خَلِّكان مى برند .
ما به ايشان سلام كرده و مى نشينيم . او به ما نگاهى مى كند و مى گويد :
ــ شنيده ام شما از ايران آمده ايد و گفته ايد براى طلب آگاهى و كشف حقيقت آمده ايد .
ــ آرى ، من يك نويسنده هستم .
ــ شما دوست خودتان را معرّفى نكرديد ؟
ــ ببخشيد ، يادم رفت ، ايشان دوست خوبم و خواننده كتاب من است كه در اين سفر ، همراه من مى باشد .
ــ خيلى خوش آمديد ، من چه كمكى مى توانم به شما بكنم ؟
ــ جناب استاد ، محبّت كنيد مقدارى در مورد خودتان براى ما سخن بگوييد .
ــ من ابن خَلِّكان هستم ، در سال 608 در عراق چشم به جهان گشودم و چون عاشق علم و دانش بودم به قاهره آمدم تا از اساتيد بزرگ بهره ببرم و در همين جا بود كه دلم اسير دخترى از دختران مصر شد و با او ازدواج كردم و بعد از آن ديگر اهل مصر شدم .
[22] ــ پس راست مى گويند كه تا مرد ازدواج نكرده است معلوم نيست اهل كجاست .
ــ آرى ، من بعد از اين ازدواج ، اهل مصر شدم و به درس و تحقيق پرداختم تا اينكه آوازه من در همه جا پيچيد و مرا به عنوان قاضى شهر انتخاب كردند .
[23] ــ استاد ! آيا مى شود به مهمترين كتابى كه نوشته ايد اشاره كنيد ؟
ــ من كتاب هاى متعددى نوشته ام ، امّا مهمترين آنها ، كتاب " وفيات الأعيان " است ، اين كتاب در مورد زندگى نامه افراد مهم و بزرگ تاريخ مى باشد .
[24] ــ هدف شما از تأليف اين كتاب چه بود ؟
ــ من از همان ايام جوانى به مطالعه زندگى مردان بزرگ علاقه داشتم و به همين دليل ، همه كتاب هايى كه در اين زمينه نوشته شده بود را مطالعه مى كردم ، البته من عادت داشتم از مطالبى كه مى خواندم فيش تهيه مى كردم ، بعد از مدّتى تعداد اين فيش ها بسيار زياد شد و من به فكر افتادم كه اين فيش هاى خود را تنظيم كنم و به صورت كتاب در آورم .
ــ شما فكر مى كنيد ويژگى مهم كتاب شما چيست ؟
ــ من تلاش كرده ام تا در كتاب خود به صورت مختصر و مفيد به ذكر همه اشخاص مشهور بپردازم .
[25] ــ استاد ! شما مى دانيد كه ما از راه دورى آمده ايم و هدف ما اين بوده است تا به يك حقيقت پى ببريم ، آيا مى توانم از شما سؤال مهمّى بپرسم ؟
ــ من با كمال ميل در خدمت شما هستم ؟
ــ اكنون كه شما در زمينه زندگى بزرگان ، تحقيق كرده ايد و جوانى خود را در اين راه صرف كرده ايد ; براى من بگوييد كه به نظر شما آيا حسن عسكرى، فرزند پسرى داشته است يا نه ؟
ــ منظور شما از حسن عسكرى همان كسى است كه شيعيان او را امام يازدهم مى دانند ؟
ــ آرى ، ما مى خواهيم بدانيم كه به نظر شما آيا ايشان فرزند پسرى داشته است يا نه ؟
ــ مگر شما كتاب مرا نخوانده ايد ؟
ــ خير .
ــ من در كتاب خود در اين مورد سخن گفته ام .
استاد از جاى خود بلند مى شود و جلد چهارم كتاب " وفيات الاعيان " را براى ما مى آورد .
او صفحه 176 را باز مى كند و آن را مى خواند :
محمّد، پسر حسن عسكرى كسى كه شيعيان او را به عنوان امام دوازدهم مى شناسند ، او در روزجمعه ، نيمه شعبان سال 255 هجرى قمرى به دنيا آمد .
[26] ما با شنيدن سخنان استاد بسيار متعجّب مى شويم ، ابن خَلِّكان كه يكى از دانشمندان بزرگ اهل سنت است در كتاب خود ولادت فرزندِ امام عسكرى(عليه السلام) را ذكر مى كند .
درست است كه او به امامت ، اعتقاد ندارد ، ولى مهم اين است كه او تولّد فرزندِ حسن عسكرى را قبول دارد .
پس چطور شد كه آقاى عثمان خميس در كتاب خود ادعا كرد كه همه امّت اسلامى ، ولادت فرزند حسن عسكرى را قبول ندارند .
مگر ابن خَلِّكان از علماى بزرگ اهل سنت نيست ؟
مگر همه اهل سنت به كلام و سخن ابن خَلِّكان به ديده احترام نگاه نمى كنند ؟
چرا آقاى عثمان خميس مى خواهد واقعيّت را پنهان كند ؟