کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    آماده باش ! اين بار مى خواهم تو را به مكّه ببرم .
    مى دانم كه خيلى خوشحال شدى ، تو در اين سفر مى توانى خانه خدا را زيارت كنى و مهمانِ دوست باشى .
    ما با هم حركت مى كنيم ، روزها و شب ها سپرى مى شود . . .
    حتماً مى دانى كه ما براى ورود به شهر مكّه بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبّيك بگوييم و اعمال عمره به جا آوريم .
    اينجا ميقات است ، جايى كه بايد لباس سفيد بر تن كنيم و كبوتر حرم شويم .
    لبّيك اللهمّ لبّيك !
    ما به سوى شهر خدا ، مكّه ، حركت مى كنيم ، اين كوه ها را نگاه كن ، شهر مكّه در پشت همين كوه ها مى باشد .
    ما وارد شهر مى شويم و به مسجد الحرام مى رويم و دور كعبه طواف مى كنيم .
    اعمال عمره را انجام مى دهيم ، اكنون مى توانيم لباس احرام را از بدن بيرون آورده و لباس معمولى به تن كنيم .
    امّا من از تو مى خواهم ساعتى ديگر صبر كنى و لباس احرام به تن داشته باشى .
    حتماً مى گويى چرا ؟
    اگر ما لباس هاى معمولى بپوشيم همه مى فهمند ايرانى هستيم و شيعه ، آن وقت كار خراب مى شود .
    يعنى چه ؟ مگر ما چه كرده ايم ؟
    ببين ، در اين شهر دانشمندى زندگى مى كند كه نام او ، ابن حجر هيثمى است و او عقيده دارد كه شيعيان مشرك هستند .
    شايد از اين حرف من تعجّب كنى ! هميشه گفته اند كه شيعه و سنى با هم برادر هستند .
    مگر او نمى داند كه ما خدا و رسول خدا و قرآن را قبول داريم ؟ !
    مگر ما با او برادر نيستيم ؟ آيا او اين گونه مى خواهد حقّ برادرى را به جا آورد ؟ !
    به هر حال ، من گفته باشم كه اين آقاى ابن حجر ، چه عقيده اى دارد ، حال تو خود مى دانى .
    چند سال پيش ، در شهر مكّه شيعيان زياد شده بودند و وقتى ابن حجر براى حج به مكّه آمد نتوانست شاهد رواج مكتب شيعه در اين شهر باشد .
    براى همين ، او در مكّه ماند و كتابى به نام " صَواعق مُحْرِقه " نوشت ، هدف او در اين كتاب دفاع از خلافت ابوبكر و عمر بود .
    آيا مى دانى كه معناى " صَواعق مُحْرِقه " چيست ؟
    آيا در هنگام رعد و برق ، صاعقه ها را ديده اى كه همه جا را آتش مى زنند ؟ به آن صاعقه هاى آتشين در زبان عربى ، " صَواعق مُحْرِقه " مى گويند .
    منظور ابن حجر اين است كه كتاب من ، مانند صاعقه هاى آسمانى ، مكتب شيعه را نابود مى كند .
    ابن حجر تا آنجا كه مى توانست در كتاب خود به مكتب شيعه حمله كرد و شيعيان را به عنوان كسانى كه در دين خدا بدعت آورده اند معرّفى كرد .[39]
    آيا شنيده اى كه پيامبر خبر داده كه بعد از من گروهى مى آيند و به من ، حديث دروغ ، نسبت مى دهند ؟
    آيا مى خواهى يكى از آن حديث هاى دروغى را كه آقاى ابن حجر در كتاب خود از پيامبر نقل كرده برايت بخوانم : " بعد از من گروهى مى آيند كه آنها را رافضى مى گويند ، اگر آن گروه را ديديد آنها را بكشيد كه آنها مشرك هستند " .[40]
    همسفر خوبم !
    آيا مى دانى كه منظور از رافضى ، شيعيان مى باشند ؟
    در زبان عربى ، به كسى كه چيزى را قبول نكند ، رافضى مى گويند .
    آنها مى گويند : " شيعيان ، حق را كه خلافت ابوبكر است ، قبول نكرده اند ، پس آنها رافضى هستند " .
    به هر حال ، ابن حجر با نوشتن اين كتاب و ترويج افكار ضد شيعه ، توانست به خواسته خود برسد و از رشد مكتب شيعه در شهر مكّه جلوگيرى كند .
    اكنون ، من و تو بايد با همين لباس هاى احرام به نزد ابن حجر برويم .
    ــ آقاى نويسنده ! دستت درد نكند ، ما را مى خواهى پيش كسى ببرى كه كشتن ما را واجب مى داند !
    ــ تو كه اين قدر ترسو نبودى ، به خدا توكل كن و همراه من بيا .
    من از مردم ، سراغ خانه ابن حجر را مى گيرم و به سوى خانه او به راه مى افتيم .
    من نگاهى به تو مى كنم و مى گويم:
    ــ هنوز هم در فكر هستى كه همراهم بيايى يا نه ؟
    ــ حتماً مى آيم، من رفيق نيمه راه نيستم، شيعه هميشه در جستجوى حقيقت است، من با تو مى آيم!
    سرانجام ما با هم درِ خانه ابن حجر را مى زنيم .
    خدمتكار در را باز مى كند و ما به او مى گوييم كه مى خواهيم ابن حجر را ببينيم .
    بعد از مدّتى ، ما وارد خانه مى شويم و ما را به اتاق ابن حجر راهنمايى مى كند ، وارد اتاق مى شويم و سلام مى كنيم و مى نشينيم .
    من رو به ابن حجر كرده و مى گويم :
    ــ ما شنيده ايم كه شما دانشمند بزرگى هستيد ، براى همين ، ما به ديدن شما آمديم .
    ــ شما خيلى محبت داريد .
    ــ ما شنيده ايم كه شما بر ضدّ عقايد شيعه ، كتابى نوشته ايد و با اين كار خود توانسته ايد از رشد تفكر شيعى در اين شهر جلوگيرى كنيد .
    ــ آرى ، اگر من نبودم امروز تمام مردم اين شهر فريب شيعيان را خورده بودند ، من بودم كه با نوشتن كتاب خود كه در سال 950 هجرى قمرى تمام شد ، خدمت بزرگى به بزرگان مذهب خود ، ابوبكر و عمر كردم .
    ــ اميدوارم كه خداوند شما را با آن دو نفر محشور كند !
    ــ ما قابل نيستيم كه با آن بزرگواران محشور شويم .
    ــ چه كسى از شما بهتر كه با آنان محشور شود ، ما هنوز در لباس احرام هستيم ، از صميمِ دل مى خواهيم كه خدا اين دعا را در حقّ شما مستجاب كند !
    ــ جناب ابن حجر ! شيعيان اعتقاد دارند كه حسن عسكرى ، فرزند پسرى به نام محمّد دارد ، آيا شما در كتاب خود در اين مورد هم سخنى نوشته ايد .
    ــ آرى ، من در كتاب خود به زندگى حسن عسكرى اشاره كرده ام و از فرزند او هم نام برده ام ، امّا مبادا فريب شيعيان را بخوريد ، شيعيان مى گويند كه او امام زمان است ، اين يك دروغ است !
    ــ جناب ابن حجر ! ما فعلا كار به اين حرف ها نداريم ، ما فقط مى خواهيم بدانيم كه حسن عسكرى ، فرزندى داشته است يا نه ؟
    ــ اگر اين طور است ، صبر كنيد تا كتاب خود را به شما نشان بدهم .
    او از جاى خود بلند مى شود و جلد دوم كتاب " صواعِق مُحرِقه " را مى آورد و صفحه 481 آن را باز مى كند و براى ما مى خواند :
    آن محمّدى كه شيعيان مى گويند حجت و نماينده خداست در شهر سامرا در سال 255 هجرى به دنيا آمد .[41]
    من با احترام ، كتاب را از او مى گيرم و خودم مطالعه مى كنم .
    آرى ، ابن حجر قبول ندارد كه محمّد ، پسر حسن عسكرى (عليه السلام)، همان مهدى موعود باشد و به اين اعتقاد حمله مى كند ، امّا به ولادت محمّد پسر حسن عسكرى(عليه السلام) تصريح مى كند .
    اكنون ديگر ما بايد با ابن حجر خداحافظى كنيم و براى طواف وداع به مسجد الحرام برويم .
    همسفر خوبم ! ما شيعيان اعتقاد داريم كه اين محمّد كه فرزند امام عسكرى(عليه السلام) است ، مهدى موعود است و براى اين مطلب دلايل بسيار زيادى داريم .
    اگر خدا كمك كند من در آينده ، براى اثبات اين موضوع كتابى خواهم نوشت ، امّا هدف من در كتاب اين است كه اثبات كنم كه امام عسكرى (عليه السلام)، فرزند پسرى داشته است و براى همين ، اين سخن ابن حجر را آوردم .
    من در اين كتاب مى خواستم دروغ كسانى را ثابت كنم كه مى گويند امام عسكرى(عليه السلام) ، فرزند پسرى نداشته است .
    من از همان اوّل اين سفر ، هدف خود را براى تو بيان كردم و تو را به چهار شهر مهم جهان اسلام (موصل ، مصر ، دمشق ، مكّه) بردم تا سخنان بزرگان اهل سنت را بشنوى كه به ولادت فرزند امام عسكرى(عليه السلام) اعتقاد داشتند .
    در انتظار باش تا در آينده نزديك به سفرى تحقيقى برويم و ثابت كنيم كه اين فرزند ، همان مهدى موعود(عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ) است .
    امّا فعلا براى تو مطلبى را از يك كتاب اهل سنت نقل مى كنم :
    اسم مهدى ، محمّد است و كنيه او ابو القاسم مى باشد ، در آخر الزمان ظهور مى كند ، اسم مادر او ، نرجس است .[42]
    آرى ، خود پيامبر وعده داده است كه مردى از خاندان او قيام خواهد كرد و در زمين عدالت برقرار خواهد نمود .[43]
    همه چشم انتظار آمدن او هستيم .
    اكنون كه سفر ما رو به پايان است مى خواهم بار ديگر با نويسنده كتاب " عجيب ترين دروغ تاريخ " سخن بگويم :
    آقاى عثمان خميس ! ضمن احترام به شما و ايده زيباىِ شما در مبارزه با دروغگويى، چند سؤال از شما دارم:
    يادت هست كه تو در كتاب خود چه گفتى ؟
    اين سخن تو است : " همه فرقه ها . . . مى گويند كه بعد از حسن عسكرى ، فرزندى باقى نمانده است " .[44]
    پس چرا چهار نفر از بزرگان اهل تسنن با تو هم عقيده نيستند ؟
    بيشتر آنها از تاريخ نويسان بزرگ جهان اسلام هستند و ولادت فرزندِ حسن عسكرى را در كتاب هاى خود ذكر كرده اند .
    آيا مى توانى سخن آنها را انكار بكنى ؟ در اين صورت ، همه مطالبى را كه آنان در تاريخ خود نوشته اند ، بايد انكار كنى .
    يادت هست كه در پايان كتاب خود چه نوشتى ؟
    اين سخن ديگر توست : " خواننده گرامى ! اين آفتاب حقيقت است كه از افق سر زده است تا حقيقتى را براى تو روشن كند " .[45]
    آيا اين آفتاب حقيقت است كه مى خواستى ذهن جوانان ما را با آن روشن كنى ؟
    خودت بگو آيا اين مخفى كارى ها و دروغ هاى تو ، آفتاب حقيقت است؟
    تو در كتاب خود بزرگترين دروغ را مى گويى و اسناد مهم تاريخ را مخفى مى كنى .
    تو به عنوان نماينده اهل سنت سخن مى گويى ، گويا كه همه دانشمندان بزرگ اهل سنت با تو هم عقيده هستند و با اين كار خود ، آبروى برادران اهل سنت را مى برى .
    و من مى دانم كه هرگز همه اهل سنت ، به راهى كه تو رفتى نمى روند ، زيرا هيچ وجدان بيدارى نمى تواند از دروغ حمايت كند .
    تو در كتاب خود مى نويسى كه تمام امّت اسلامى ، ولادت فرزندِ حسن عسكرى را قبول ندارند .
    پس چرا دانشمندان بزرگ شما ، ولادت آن بزرگوار را در كتاب هاى خود ذكر كرده اند .
    چگونه باور كنم كه تو مى خواستى حقيقت را مخفى كنى!
    خداوند نمى گذارد نور خودش خاموش شود. باور كن كه ما براى هميشه به حقيقت دوازدهم ، اعتقادى راسخ خواهيم داشت .
    و در پايان،
    سلامى به مولاى خود مى كنيم و اين چنين مى گوييم:
    سلام بر تو اى همنام گلهاى بهارى!
    سلام بر تو اى جان جهان و اى گنج نهان!
    اى كه شكوه آمدنت همچون بهار زيباست!
    اى كه فقط با ياد تو، زندگى ما معنا مى گيرد!
    و ما همچنان، چشم به راه آمدنت مى مانيم،
    تا جان خويش را فداى مقدمت كنيم . . .


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب حقيقت دوازدهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن