کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    پيرمردى نورانى همراه با چند نفر به سوى خانه خديجه مى روند. بيا ما هم آنجا برويم ببينيم چه خبر است.
    آن پيرمرد ابوطالب است، فرزند عبدالمطلّب. او رئيس طايفه بنى هاشم است.
    آنها براى ديدار با خديجه وارد خانه او مى شوند. خديجه با آمدن آنها خوشحال مى شود.
    اكنون ابوطالب چنين مى گويد:
    ــ من آمده ام تا از تو خواهشى بكنم.
    ــ بفرماييد. هر كارى داشته باشيد من انجام مى دهم.
    ــ محمّد، پسر برادرم را حتماً مى شناسى.
    ــ آرى، او را مى شناسم. در امانت دارى زبانزد همه است.
    ــ تقاضاى من اين است كه به او در كاروان تجارى خود كارى بدهيد. من مى خواهم او را داماد كنم. شايد بتوانم با مزدى كه به او مى دهيد زندگى اش را سر و سامان بدهم.
    ــ باشد، به او بگوييد خود را براى سفر شام آماده كند. من به ديگران يك شتر به عنوان مزد مى دهم; امّا به محمّد(صلى الله عليه وآله) دو شتر خواهم داد.
    ــ خيلى ممنونم. خدا به شما بركت بدهد.[33]

    * * *


    اكنون ابوطالب نزد محمّد مى رود تا به او خبر بدهد كه خديجه با پيشنهاد او موافقت كرده است. محمّد(صلى الله عليه وآله) هر چه زودتر بايد براى سفر آماده شود.
    به راستى آيا محمّد(صلى الله عليه وآله) مى تواند به خوبى تجارت كند؟ او كه تا به حال تجربه تجارت ندارد و فقط در كوه ها و بيابان ها چوپانى كرده است.[34]
    ابوطالب از خدا مى خواهد كه او در اين سفر موفّق شود، در اين صورت شايد در سفرهاى بعدى هم خديجه از او كمك بخواهد.
    عبدالله، پدر محمّد(صلى الله عليه وآله) سال ها پيش، قبل از تولّد او از دنيا رفت. آمنه، مادر او هم خيلى سال است فوت كرده است. همه دلخوشى محمّد(صلى الله عليه وآله)، عمويش ابوطالب است.
    ابوطالب خيلى خوشحال است. وقتى محمّد(صلى الله عليه وآله) از سفر برگردد مى تواند براى او به خواستگارى برود و دخترى نجيب و خوب براى او بگيرد.

    * * *


    خديجه با خدمتكار خود مَيسِره سخن مى گويد:
    ــ اى ميسره! محمّد را مى شناسى؟
    ــ آرى، كيست كه خوبى و امانت دارى او را نشنيده باشد.
    ــ قرار است كه او در اين سفر همراه شما باشد. حتماً مى دانى كه او از نسل ابراهيم(عليه السلام) است و احترامش لازم است. از تو مى خواهم تو در اين سفر همراه او باشى و او را يارى كنى.
    ــ چشم، بانوى من!
    چند روز مى گذرد، ديگر وقت سفر به شام است. اكنون محمّد(صلى الله عليه وآله) بيست و پنج سال دارد و مى خواهد براى مدّتى از عموى خود جدا بشود.
    او براى خداحافظى به خانه عمويش، ابوطالب مى رود. ابوطالب او را در آغوش مى گيرد و برايش دعاى سفر مى خواند و از خدا مى خواهد تا او به سلامتى، اين سفر را پشت سر بگذارد.[35]
    محمّد(صلى الله عليه وآله) به سوى كعبه مى رود و گرد آن طواف مى كند و با خداى خويش سخن مى گويد و آماده حركت مى شود.
    او بايد سريع خودش را به محل كاروان برساند.[36]

    * * *


    هنوز خورشيد طلوع نكرده است. مَيسِره منتظر محمّد(صلى الله عليه وآله) است. او همه شتران را آماده كرده است. محمّد(صلى الله عليه وآله) نزد او مى آيد. بايد همه كالاها را بار شترها كرد و حركت نمود.
    كارگران مشغول بار زدن شترها هستند، تعدادشان بسيار زياد است. محمّد(صلى الله عليه وآله)بر كار آنها نظارت مى كند تا بارها به دقّت بسته شوند.
    ساعتى مى گذرد، آفتاب بالا آمده است. ديگر وقت حركت است. صداى زنگ شترها به گوش مى رسد. كاروان به سوى شام حركت مى كند.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن