کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دوازده

      فصل دوازده


    ايّام حج فرا مى رسد و مردمِ زيادى از گوشه و كنار به مكّه مى آيند. حج، سنّتى است كه از زمان ابراهيم(عليه السلام) تا امروز باقى مانده است.
    سال هاست كه اين عبادت آسمانى تحريف شده است; ولى پيامبر مى كوشد تا از اين فرصت استفاده كند و براى مردم قرآن بخواند و آنها را به سوى خداى يكتا دعوت كند.
    رهبران مكّه وقتى مى بينند كه روز به روز بر تعداد مسلمانان افزوده مى شود، تصميم مى گيرند تا مانع رشد اسلام بشوند.
    مشكل اساسى آنها اين است كه ابوطالب از پيامبر حمايت مى كند. اگر مى شد كارى كرد كه او دست از اين حمايت بردارد مقابله با پيامبر كار بسيار آسانى بود.
    اكنون رهبران مكّه دور هم جمع مى شوند و تصميم مى گيرند با هم به ديدار ابوطالب بروند.

    * * *


    ــ اى ابوطالب! حتماً خبر دارى كه برادرزاده تو، دين ما را خرافه مى خواند و پدران ما را گمراه و نادان مى داند.
    ــ حالا شما از من چه مى خواهيد؟
    ــ آيا عُماره را مى شناسى؟
    ــ آرى، همان كه پسر وليد است.
    ــ او زيباترين جوان عرب است. ما مى خواهيم او را از پدرش بگيريم و به تو بدهيم. آيا او را به عنوان فرزند خوانده خود قبول مى كنى؟
    ــ شما براى چه اين كار را مى كنيد؟
    ــ ما از تو مى خواهيم تا محمّد را به ما بدهى و ما او را به جرم اهانت به مقدّسات به قتل برسانيم.
    ــ واى بر شما! اين چه پيشنهادى است؟
    ــ ما زيباترين جوان عرب را به تو مى دهيم تا فرزند تو باشد.
    ــ شما فرزندِ خود را به من مى دهيد تا من او را در ناز و نعمت بزرگ كنم و از من مى خواهيد كه جگرگوشه خود را به شما بدهم تا او را به قتل برسانيد! بدانيد كه من، هرگز چنين كارى نمى كنم.[100]

    * * *


    رهبران شهر در جلسه مهمّى دور هم جمع شده اند. قرار است آنها در مورد مقابله با دين اسلام تصميم بگيرند:
    ــ تا كى بايد صبر كرد؟ محمّد به مقدّسات ما توهين مى كند.
    ــ بايد هر چه زودتر فتنه اى را كه محمّد و ياران او روشن كرده اند، خاموش كرد. اگر آنها را به حال خود بگذاريم، مردم به قداستِ بت ها شك خواهند كرد.
    ــ بايد جوانان را از محمّد دور نگه داريم. مواظب باشيد كه جوانان دور او را نگيرند.
    ــ كاش مى شد محمّد را اعدام مى كرديم، آن وقت، همه حساب كار خودشان را مى كردند.
    ــ تا زمانى كه ابوطالب زنده است كشتن محمّد امكان ندارد!
    جلسه به طول مى انجامد. سرانجام اين تصميم گرفته مى شود: اكنون كه قتل محمّد براى ما ممكن نيست، ياران او را شكنجه كرده و آنها را به قتل برسانيد.
    اين گونه است كه شكنجه و قتل ياران پيامبر قانونى مى شود.[101]
    نگاه كن! رهبران مكّه دستى به ريشِ سفيد خود مى كشند. آنها خيال مى كنند به زودى كار اسلام تمام است!

    * * *


    آيا بلال را مى شناسى؟
    همان جوان سياه پوست كه وقتى زيبايى اسلام را ديد مسلمان شد. او به پيامبر علاقه زيادى دارد.
    آفتاب بر ريگ ها تابيده است و آن را داغِ داغ كرده است. پيراهن بلال را از بدنش بيرون مى كنند و او را روى ريگ هاى داغ قرار داده و سنگِ داغ و بزرگى را روى سينه اش مى گذارند.
    ــ اى بلال! بگو كه لات و عُزّى، دختران خدا هستند. بگو كه آنها را دوست دارى.
    ــ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. من فقط به خداى يگانه ايمان دارم.
    ــ آن قدر تو را مى سوزانيم تا از عقيده ات دست بردارى. تو بايد به آنچه ما مى گوييم اعتقاد داشته باشى. تو فقط يك جمله بگو كه اين بت ها، شريك خدا هستند. آن وقت تو را رها مى كنيم.
    ــ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد.[102]
    بلال زير همه شكنجه ها طاقت مى آورد، بايد او را شكنجه روحى داد. بايد او را ذليل و خوار نمود.
    ريسمانى را بر گردن بلال بيندازيد و او را در شهر بگردانيد! اين سزاى كسى است كه ديگر، دختران خدا را دوست ندارد![103]

    * * *


    نگاه كن! ياسر و سميّه را از خانه بيرون آورده اند، همه مردم جمع شده اند، يكى سنگ مى زند و ديگرى ناسزا مى گويد.
    ابوجهل فرياد مى زند: اين سزاى كسانى است كه پيرو محمّد شده اند! جرم اين زن و شوهر اين است كه بت ها را قبول ندارند. در اين شهر همه بايد مثل ما فكر كنند. هيچ كس حق ندارد به گونه ديگرى فكر كند.
    آفتاب سوزان مكّه مى تابد، ياسر و سميّه را در آفتاب مى خوابانند و سنگ ها را بر روى سينه آنها قرار مى دهند. لب هاى آنها از تشنگى خشك شده است. كسى به آنها آب نمى دهد.
    ابوجهل فرياد مى زند:
    ــ بگوييد كه بت ها را قبول داريد.
    ــ لا إله إلاّ الله; خدايى جز الله نيست.
    ــ مگر با شما نيستم؟ دست از عقيده خود برداريد.
    ــ لا إله إلاّ الله.
    ــ به محمّد ناسزا بگوييد وگرنه كشته مى شويد!
    ــ محمّد رسول الله.
    فرشتگان همه در تعجّب از استقامت اين دو نفرند. همه نگاه مى كنند، سميّه لبخند مى زند، ما خون مى دهيم; امّا دست از اعتقاد خود برنمى داريم.
    ابوجهل عصبانى مى شود، شمشير خود را برمى دارد و آن را به سمت قلب آسمانى سميّه نشانه مى گيرد.
    خون فوّاره مى زند، اين خون اوّلين شهيد اسلام است كه زمين را سرخ مى كند.
    بعد از مدّتى، ياسر هم به سوى بهشت پر مى كشد.[104]

    * * *


    خبر شهادت ياسر و سميّه به پيامبر مى رسد، اشك در چشمان او حلقه مى زند. به راستى جرم آنان چه بود كه اين چنين مظلومانه در خون خود غلطيدند؟
    امروز كه يكتاپرستى و حق پرستى در اين سرزمين جرم است، بايد هجرت كرد و از اينجا رفت.
    وقتى سياهى ها، شهر تو را تسخير كرده اند، هجرت كن، از علاقه هاى خود دست بكش و به سوى نور و دانايى هجرت كن. زمين خدا خيلى بزرگ است، سفر به جايى كن كه بتوانى حرفت را بزنى و با اعتقاد و باور خودت زندگى كنى.
    اين پيامبر است كه به ياران خود دستور هجرت به حبشه را مى دهد. او از جعفر ـ برادر على(عليه السلام) ـ مى خواهد تا همراه مسلمانان باشد و رهبرى آنها را به عهده بگيرد.[105]

    * * *


    ــ ايّام حج نزديك است و اين بهترين فرصت براى محمّد است و بزرگ ترين تهديد براى ما! ما بايد فكرى بكنيم.
    ــ محمّد براى مردم قرآن مى خواند. نمى دانم چرا همه با شنيدن قرآن شيفته آن مى شوند.
    ــ راست مى گويى. خود ما هم در تاريكى شب، نزديك خانه محمّد مى رويم و قرآن مى شنويم.
    ــ مگر قرار نبود اين راز را هرگز بر زبان نياورى؟ اگر مردم بفهمند كه ما شب ها قرآن گوش مى كنيم، ديگر آبرويى براى ما نمى ماند.
    ــ ببخشيد. حالا بايد چه كنيم؟
    ــ اگر ما كارى كنيم كه مردم سخن محمّد را نشنوند، مشكلى نخواهيم داشت. بهترين سياست اين است كه مردم را در بى خبرى بگذاريم.
    ــ آرى، مردم فقط بايد آن چيزى را بشنوند كه ما مى خواهيم.
    ــ بايد پنبه هاى زيادى خريدارى كنيم.
    ــ پنبه براى چه؟
    ــ ما پنبه هاى تميز و درجه يك خريدارى مى كنيم و كنار كعبه مى ايستيم و وقتى مردم مى خواهند طواف بكنند به آنها اين پنبه ها را مى دهيم تا در گوش هاى خودشان بگذارند. آن وقت ديگر آنها صداى محمّد را نمى شنوند.
    آنها خيال مى كنند كه با اين كار مى توانند حقيقت را مخفى نمايند. آيا مى توان حقيقت را مخفى نمود؟

    * * *


    نگاه كن! چند نفر كنار كعبه ايستاده اند و پنبه هاى سفيدى در دست دارند و مى گويند:
    اى مردم! به هوش باشيد! در شهر ما، ديوانه اى پيدا شده است كه خيال مى كند فرشتگان بر او نازل مى شوند!
    حواس خودتان را جمع كنيد! شما نبايد به سخنان او گوش كنيد!
    اين پنبه ها را بگيريد و در گوش خود قرار دهيد.
    آگاه باشيد، سخن او شما را سِحر مى كند، مواظب جوانان خود باشيد، مبادا سخنان اين ياوه گو را بشنوند!
    اگر به سخنان محمّد گوش كنيد به دين پدران خود كافر خواهيد شد و دخترانِ خدا بر شما غضب خواهند كرد. بترسيد از روزى كه گرفتار خشم دخترانِ خدا بشويد!

    * * *


    تو جوان هستى و براى طواف كعبه آمده اى. مثل بقيّه مردم قدرى پنبه مى گيرى و در گوش خود مى گذارى و مشغول طواف مى شوى.
    سپس به خانه يكى از دوستانت مى روى. شب فرا مى رسد، تو با خود مى گويى: "چرا به حرف رهبران مكّه گوش كردم و پنبه در گوش خود قرار دادم؟ چرا سخن محمّد را نشنيدم؟ چرا بايد هر چه را كه بزرگان مى گويند، قبول كنم؟".
    تو مى فهمى كه فريب خورده اى. آنها تو را فريب داده اند!
    معلوم مى شود آنها بر حق نيستند كه در خانه خدا به تو پنبه مى دهند تا در گوش خود بگذارى!
    آنها با اين كار خود آزادى تو را به يغما برده اند!
    اكنون تصميم مى گيرى تا مخفيانه نزد محمّد(صلى الله عليه وآله) بروى و سخن او را بشنوى و سپس سخن او را با عقل خود بسنجى.
    آفرين بر تو!
    هرگز قبل از شنيدن سخن ديگران در مورد آن قضاوت نكن!

    * * *


    صبح زود به سوى خانه خديجه مى روى. شنيده اى كه محمّد(صلى الله عليه وآله) آنجاست. درِ خانه را مى زنى و وارد خانه مى شوى.
    نمى دانى چه مى شود كه در اين خانه آرامش عجيبى را تجربه مى كنى. در و ديوارِ اين خانه با تو سخن مى گويد.
    اينجا خانه خديجه است، محمّد(صلى الله عليه وآله) هم در اين خانه آرامشى زيبا دارد.
    محمّد(صلى الله عليه وآله) با تو سخن مى گويد و اين سؤال مهم را از تو مى پرسد: چرا بت هايى را كه با دست خود ساخته ايد مى پرستيد؟
    تو گذر زمان را نمى فهمى، مجذوب سخنان محمّد(صلى الله عليه وآله) شده اى و سرانجام مسلمان مى شوى.
    وقت خداحافظى فرا مى رسد و تو رو به پيامبر مى كنى و مى گويى: من در قبيله خود نفوذ زيادى دارم. من دين اسلام را در آنجا تبليغ خواهم كرد!
    و تو مى روى تا هشتاد مسلمان تربيت كنى!
    خبر مسلمان شدن تو به گوش رهبران مكّه مى رسد، آنها پى مى برند كه سياست پنبه هم ديگر فايده ندارد!
    اين سياست، نتيجه عكس داشت. تو خودت را مى شناسى، اگر آنها به تو پنبه نمى دادند، هرگز به اين موضوع اين قدر حساس نمى شدى!
    اصلاً همين پنبه باعث شد كه تو مسلمان شوى!
    اگر من جاى تو بودم اين پنبه را براى هميشه نگه مى داشتم![106]





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۲: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن