کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    اوّل بايد از كوه ها عبور كنيم و بعد از آن به بيابان هاى خشك مى رسيم. چند روزى مى گذرد، ما آرام آرام به سوى شام حركت مى كنيم.
    در يكى از روزها مسافت زيادى را طى مى كنيم. همه خسته شده ايم، غروب نزديك است، ديگر بايد در همين اطراف اتراق كنيم. ما داخل درّه اى عميق هستيم.
    مَيسِره مى خواهد دستور توقّف بدهد; امّا محمّد(صلى الله عليه وآله) به او مى گويد:
    ــ نگاه به آسمان كن، چه مى بينى؟
    ــ خورشيدِ در حال غروب!
    ــ نه، طرف مشرق را مى گويم. خوب نگاه كن!
    ــ ابرهاى سياه را مى بينم.
    ــ اين نشانه باران است. ما نبايد در اينجا اتراق كنيم.
    به دستور محمّد(صلى الله عليه وآله) كاروان به حركت خود ادامه مى دهد; امّا كاروان ديگرى كه همراه ما مى آيد در همين درّه اتراق مى كند. نام رئيس آن كاروان، مُصْعَب است.
    مَيسِره از سر دلسوزى نزد مُصْعَب مى رود:
    ــ امشب در اينجا اتراق نكنيد. اگر باران ببارد خطر سيل شما را تهديد مى كند.
    ــ چه كسى گفته كه در اين فصل تابستان در اينجا باران مى بارد؟
    ــ محمّد.
    ــ برو به او بگو كه اگر ما از باران مى ترسيديم هرگز تاجر نمى شديم!
    مَيسِره ناراحت مى شود و برمى گردد. كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. ما با سختى از آن درّه عبور مى كنيم.
    هوا كم كم تاريك مى شود، در آن طرف تپّه اى به چشم مى آيد. وقتى بالاى آن تپّه مى رسيم محمّد(صلى الله عليه وآله) اينجا را براى اتراق مناسب مى بيند.
    بارها را از شترها پايين مى گذاريم و چند خيمه كوچك برپا مى كنيم. شام مختصرى مى خوريم.
    تو كه خيلى خسته هستى زود به خواب مى روى. من به آسمان نگاه مى كنم. نور مهتاب، همه جا را روشن كرده است. نسيم مىوزد، هوا خنك مى شود. كم كم خواب به چشمانم مى آيد.
    قطرات بارانى كه بر ما مى بارد از خواب بيدارمان مى كند. چه باران تندى! هوا طوفانى شده است. همه جا تاريك است، مهتاب ديگر پيدا نيست. ابرهاى سياه به اينجا رسيده اند.
    باران تندى مى بارد! آب از اين كوه ها جارى مى شود و به سمت درّه مى رود.
    چقدر خوب شد كه ما به بالاى اين تپّه آمديم!

    * * *


    صبح فرا مى رسد، ديگر از ابرها خبرى نيست. اكنون مى توانيم به سوى شام حركت كنيم.
    آنجا را نگاه كن! چند نفر به سوى ما مى آيند. آنها كيستند؟
    نزديك تر مى آيند. آنها همراهان مُصْعَب هستند كه ديشب در آن درّه اتراق كردند. پس شترهاى آنها كجايند؟
    آنها نزد محمّد(صلى الله عليه وآله) مى آيند و به او خبر مى دهند كه ديشب سيل آمد. و مُصْعَب و ديگران كه نمى توانستند از كالاها دل بكنند، گرفتار شده وغرق شدند. همه شترها در تاريكى شب رميدند.
    همان باران تند كه بر دل اين كوه ها باريد، سيل بزرگى شد و در آن درّه به راه افتاد.
    از آن كاروان فقط همين چند نفر مانده اند كه نه شترى دارند و نه بارى!
    محمّد(صلى الله عليه وآله) از مَيسِره مى خواهد تا به آنها قدرى غذا بدهد كه بتوانند به مكّه باز گردند.[37]

    * * *


    كاروان به پيش مى رود، روزها و شب ها مى گذرند، كوه ها و بيابان ها پشت سر گذاشته مى شوند...
    ما فاصله زيادى تا شهر شام نداريم. اين ها، درختان زيتون هستند كه در اين اطراف روييده اند.
    نزديك ظهر است و خوب است همين جا، كنار آن صومعه اتراق كنيم.
    صومعه به جايى مى گويند كه يهوديان براى عبادت در آنجا جمع مى شوند. بعضى از مردم اين سرزمين پيرو دين موسى(عليه السلام) باقى مانده اند.
    آفتاب مى تابد، بايد زير سايه درختان برويم. شتران رها مى شوند تا علف هاى خودرويى را كه در اينجا روييده است بخورند.
    مَيسِره آن طرف ايستاده است و مواظب كالاها است. عدّه اى هم آتشى روشن مى كنند تا بعد از مدّت ها، غذاى گرمى بخوريم.
    من فكر مى كنم كه ناهار، كباب باشد! آنها گوسفندى را در ميانه راه خريده اند و قرار است گوشت آن را كباب كنند.
    خوب است من هم در تهيّه ناهار كمكى بكنم. گوشت تازه گوسفند را آماده كرده و روى آتش مى گذارم.
    صدايى به گوش مى رسد: بشتابيد ! بشتابيد !
    اين يكى از همراهان ما است كه كمك مى طلبد.
    با شنيدن اين صدا همه از جا برمى خيزند، شمشيرهاى خود را برمى دارند و با سرعت مى روند.
    چه خبر شده است؟ آيا خطرى كاروان را تهديد كرده است؟ آيا دزدان به ما حمله كرده اند؟
    در اين ميان نگاهم به مردى مى افتد كه به سوى صومعه مى دود. هيچ خبرى از دزدان نيست، همه بارهاى كاروان صحيح و سالم است:
    ــ چه شده كه همه را به يارى فرا خواندى؟
    ــ مگر نديدى كه آن مرد يهودى چگونه به محمّد(صلى الله عليه وآله) خيره شده بود؟ مگر نمى دانى كه يهوديان، دشمن او هستند؟[38]

    * * *


    من برمى خيزم و نزديك صومعه مى روم. مى بينم كه آن يهودى در بالاى پشت بام صومعه ايستاده است و به آن طرف نگاه مى كند. او به محمّد(صلى الله عليه وآله) خيره شده است كه زير درختى نشسته است.
    او را صدا مى زنم و به او مى گويم:
    ــ چرا قصد جان محمّد را كردى؟
    ــ چه كسى اين حرف را زده است؟
    ــ مگر نيامده بودى تا به او آزارى برسانى؟
    ــ هرگز! من آمده بودم تا او را ببينم! من مثل بقيه يهوديان نيستم. من هيچ گاه حق را كتمان نمى كنم. من هرگز دينم را به دنيا نمى فروشم.
    ماجرا چيست؟ او بايد براى من بيشتر سخن بگويد. نزديك تر مى شوم و از او مى خواهم برايم سخن بگويد.

    * * *


    سال ها پيش استادى داشتم كه براى من تورات مى خواند. نسخه اى از تورات اصلى به دست او رسيده بود. او برايم مى گفت كه علماى يهود تورات را تحريف كرده اند.
    يك روز او مرا صدا زد و به من خبر داد كه مرگش نزديك است. سپس صفحه اى از تورات را به من نشان داد و گفت: اين صفحه را بخوان.
    من شروع به خواندن آن كردم. در آن صفحه، نشانه هاى آخرين پيامبر خدا نوشته شده بود. آن نشانه ها آن قدر واضح بود كه وقتى من آن صفحه را خواندم خيال كردم پيامبر موعود را مى بينم.
    اشك در چشمان استادم حلقه زد، بعد دست مرا گرفت و كنار درخت خشك شده اى برد و گفت: به زودى آخرين پيامبر خدا از اينجا عبور خواهد نمود و زير اين درخت خواهد نشست. اين درخت سال هاست كه خشكيده است، وقتى آخرين پيامبر زير آن بنشيند اين درخت، سبز خواهد شد و برگ هاى تازه خواهد داد. اين معجزه اى خواهد بود تا تو بتوانى او را بشناسى. يادت باشد كه سلام مرا به او برسانى.
    اكنون سال هاست كه من منتظر آمدن پيامبر موعود هستم. هر وقت كاروانى از مكّه به اينجا مى آيد به جستجوى او هستم.
    من امروز از بالاى بلندى، چشم به راه دوخته بودم. شما را ديدم كه به اين سو مى آييد. حسّى به من مى گفت كه امروز گمشده خود را مى يابم.
    جوانى را در كاروان شما ديدم كه شبيه گمشده من بود. با خود گفتم خوب است او را امتحان كنم. اوّلين نشانه پيامبر اين است كه او هرگز بت پرست نباشد. رو به او كردم و گفتم: اى جوان عرب! تو را به لات و عُزّى قسم مى دهم.
    او در جواب من گفت: واى بر تو، اى مرد يهودى! نام خدا را رها مى كنى و نام بت ها را به زبان مى آورى!
    سريع برگشتم و كتاب تورات را در دست گرفتم و آمدم، گاهى نگاه به تورات مى كردم و گاهى نگاه به آن جوان.
    همه نشانه هاى آن درست بود. اكنون بايد صبر مى كردم تا ببينم معجزه سبز شدن درخت روى مى دهد يا نه.
    شما بارهاى شتران را باز كرديد و سپس به زير سايه درختان سبز رفتيد; امّا آن جوان به زير همان درخت خشكيده رفت كه استادم نشانم داده بود.
    به اذن خدا آن درخت سبز شد و در يك لحظه، برگ هاى تازه داد. باور كردن آن سخت بود.
    اينجا بود كه من بى اختيار شدم و به سوى آن جوان دويدم تا صورتش را ببوسم. ناگهان صدايى بلند شد: "بشتابيد! بشتابيد"، همه به سوى من هجوم آوردند و من فرار كردم.[39]

    * * *


    به زودى محمّد(صلى الله عليه وآله) دعوت خود را آشكار خواهد كرد و جبرئيل بر او نازل خواهد شد. او همان كسى است كه پيامبران الهى، مژده آمدنش را داده اند.
    ما از اوّل اين سفر با او همسفر بوديم و او را نمى شناختيم.
    بايد نزد مَيسِره برويم و ماجرا را به او بگوييم. حتماً او خيلى خوشحال خواهد شد.
    آيا تو مى دانى مَيسِره كجاست؟
    او زير آن درخت زيتون نشسته است. نزد او مى رويم و با او سخن مى گوييم. او از جاى خود برمى خيزد و به همان صومعه مى رود تا با آن مرد يهودى سخن بگويد.
    مدّتى مى گذرد. مَيسِره به سوى ما مى آيد. او بسيار خوشحال است كه حقيقتى بزرگ را فهميده است.

    * * *


    اكنون ديگر موقع حركت است، بايد هر چه سريع تر به شهر شام برويم. فكر مى كنم ما نزديك غروب آفتاب، آنجا باشيم...
    نگاه كن! آنجا دروازه شهر شام است. بعد از مدّتى ما به محل اتراق كاروان ها مى رويم و بارها را از شترها پايين مى گذاريم.
    عدّه اى براى خريدن كالاها آمده اند; امّا آنها بايد بروند و صبح زود بيايند.
    امشب، آسمان شام مهتابى است. نسيم خنكى مىوزد. بوى برگ درختان زيتون به مشام مى رسد.
    هنوز آفتاب نزده است كه تاجران شام مى آيند تا كالاهاى ما را خريدارى كنند. جمعيّت زيادى جمع مى شود، هر كس براى كالاها قيمتى مى گذارد.
    كالايى كه ما آورده ايم، عطر و صمغ و نقره و طلاست. بايد همه اين ها را بفروشيم و ابريشم و اسلحه و روغن و گندم خريدارى كنيم و به مكّه ببريم.
    من كه سررشته زيادى از كار تجارت ندارم، بايد منتظر بمانم تا كار خريد و فروش كالاها تمام شود.

    * * *


    چند روز مى گذرد، ما آماده بازگشت مى شويم. كالاهاى خريدارى شده را بر روى شترها بار مى زنيم و كاروان به سوى مكّه حركت مى كند.
    راهى بس طولانى در پيش داريم. بيابان ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم، شب ها و روزها مى گذرند...
    ما اكنون نزديك مكّه هستيم. اينجا بازار "تهامه" است، جايى كه مى توانيم كالاهايى را كه از شام آورده ايم بفروشيم. تاجرانى در اينجا هستند كه كالاى ما را مى خرند و به سوى يمن مى برند.[40]
    مدّتى در اينجا مى مانيم. كالاها به قيمت خوبى به فروش مى روند. وقتى كار فروش كالاها تمام شود به مكّه خواهيم رفت.
    مَيسِره خيلى خوشحال به نظر مى رسد، كاروان امسال، چندين برابرِ سال هاى قبل سود داشته است.
    اين سودِ زياد فقط به بركت حضور محمّد(صلى الله عليه وآله) است!





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب بانوى چشمه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن