کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    ــ راست مى گويى! آيا خودت اين حرف را شنيدى؟
    ــ آرى، يهوديان خيبر در حال جمع كردن نيرو هستند و به زودى به اين شهر هجوم خواهند آورد.
    ــ تو اين خبر را از كجا به دست آوردى؟
    ــ من از سرزمين شام مى آيم. در بين راه از صحرانشينان اين خبر را شنيدم.
    اين گفتگوى من با يكى از مردم مدينه است. او از حمله يهوديان خيلى ترسيده است. شما كه غريبه نيستيد، خود من هم كمى ترس دارم. اين هم از شانسِ من بود كه هنوز نيامده خبر حمله را بشنوم!
    بعد از مدّت ها چشم انتظارى به مدينه آمدم. حالا كه خدا اين سفر را قسمتم كرد، نمى دانم آيا خواهم توانست دوباره به ايران عزيز برگردم يا نه؟
    راستى، مرا ببخشيد، يادم رفت بگويم: الآن در ماه محرم سال هفتم هجرى هستم. من از تو مى خواهم در اين كتاب همسفر من باشى. من به سفرى تاريخى آمده ام.[1]
    اختيار با توست. مى توانى در همان حال و هواىِ خودت بمانى، كتاب را ببندى و مرا تنها بگذارى.
    مثل اين كه نمى خواهى دل مرا بشكنى. قربان مرام تو رفيقِ خوب!
    راستش را بخواهى من خيلى دعا كردم تا همسفرى مثل تو پيدا كنم. حالا كه آمدى، آيا موافقى با هم به مسجد پيامبر برويم؟
    ما بايد هر چه زودتر خبر حمله يهود را به پيامبر بدهيم. پيامبر بايد براى مقابله با اين حمله تصميمى بگيرند.
    به سوى مسجد مى رويم، از در اصلى مسجد وارد مى شويم و كنار ستونى مى نشينيم.
    تا اذان ظهر فرصت زيادى نمانده است. آيا آن جوان را مى بينى كه آنجا ايستاده است؟ او بلال است، مؤذّن پيامبر.
    الله اكبر!
    صداىِ اذان بلال است، حالا ديگر پيامبر به مسجد مى آيد. بلند شو! پيامبر وارد مسجد مى شود. نسيم مىوزد و بوى گل محمّدى همه جا را پر كرده است. تو به چهره پيامبر مى نگرى. آفتاب را به تماشا نشسته اى!
    پيامبر به همه سلام مى كند و در محراب قرار مى گيرد و نماز بر پا مى شود. همراه ديگران به پيامبر اقتدا مى كنيم، نمازى كه ما را به معراج مى برد.
    نماز كه تمام مى شود من منتظر مى مانم تا مسجد خلوت شود و خبر حمله يهود را به پيامبر بگويم; امّا مى بينم كه يك نفر از جا برمى خيزد و با صداى بلند مى گويد: "اى رسول خدا! يهوديان خيبر براى جنگ با ما آماده مى شوند، آنها با قبيله هاى مختلف در حال گفتگو هستند، آنها مى خواهند با لشكر بزرگى به جنگ ما بيايند".
    مثل اين كه خيلى ها از حمله يهود با خبر شده اند. بعضى از مردم با شنيدن اين خبر خيلى ترسيده اند. آخر مسلمانان چگونه خواهند توانست در مقابل يهود مقاومت كنند؟

    * * *



    تو رو به من مى كنى و مى گويى:
    ــ اين يهوديان خيبر كيستند؟ سرزمين خيبر كجاست؟
    ــ نمى دانم.
    ــ چرا آنها مى خواهند به مدينه حمله كنند؟
    ــ نمى دانم.
    ــ تو ديگر چه نويسنده اى هستى!
    ــ من كه از همان اوّل به تو گفتم: چند روزى بيشتر نيست كه به اينجا آمده ام.
    نگاهى به اطراف مى كنى. زيرِ آن درخت خرما پيرمردى را مى بينى. از من مى خواهى تا پيش او برويم و از او بخواهيم تا در مورد سرزمين خيبر براى ما توضيح بدهد.
    با هم به سوى درخت خرما مى رويم. به پيرمرد سلام مى كنيم و كنارش مى نشينيم. منتظر هستى تا من سؤال كنم:
    ــ پدر جان! آيا شما امروز ظهر در مسجد پيامبر بودى؟
    ــ آرى.
    ــ پس تو هم خبر حمله اهل خيبر را شنيده اى؟
    ــ آرى. خدا خودش شرّ آنها را از سر ما كوتاه كند.
    ــ آيا مى شود براى ما در مورد آنها سخن بگوييد.
    پيرمرد قبول مى كند و شروع مى كند كه از گذشته هاى دور سخن بگويد:
    خيلى سال ها قبل، يهوديان در شام زندگى مى كردند، آنها در كتاب آسمانى خود خوانده بودند كه آخرين پيامبر خدا در سرزمين حجاز ظهور خواهد كرد. براى همين آنها از شام به اين سرزمين مهاجرت كردند. آنها مى خواستند اوّلين كسانى باشند كه به آن پيامبر ايمان مى آورند.
    عدّه اى از آنها در همين مدينه كه آن روزها "يثرب" نام داشت ساكن شدند، گروهى هم در "خيبر" كه آب و هواى بهترى نسبت به اينجا دارد منزل كردند.
    آنها در آن سرزمين، هفت قلعه محكم ساختند تا از حمله هاى عرب هاى بيابانگرد در امان باشند و به همين جهت آن سرزمين خيبر نام گرفت.[2]
    در آن زمان تمامى مردم اين سرزمين بت پرست بودند. آنها به بت پرستان مى گفتند: "به زودى پيامبرى در اين سرزمين ظهور مى كند و به بت پرستى پايان مى دهد".
    ساليان سال گذشت تا اين كه محمّد به پيامبرى رسيد و به اين شهر هجرت كرد; امّا متأسّفانه نه تنها يهوديان به محمّد ايمان نياوردند بلكه به او حسد هم ورزيده و با او دشمنى كردند.[3]
    آنها در سال قبل به يارى بت پرستان مكّه رفتند و با سپاه بزرگى به مدينه حمله ور شدند; امّا هموطنِ شما، سلمان فارسى به پيامبر پيشنهاد كندن خندق را داد و ما دور شهر را خندق كنديم و خداوند ما را يارى كرد و ما در آن جنگ پيروز شديم. بعد از آن ديگر شرّ يهوديانى كه نزديك مدينه بودند از سرِ ما كوتاه شد.[4]
    اكنون منطقه خيبر، مركز تجمع يهود شده است و آنها با اسلام دشمنى مى كنند و مى خواهند با لشكر بزرگ بيست هزار نفرى به مدينه حمله كنند.[5]
    خدايا! تو خودت آنها را نابود كن!
    همسفرم!
    آيا تو هم با من موافقى كه اين پيرمرد اطّلاعات خوبى در مورد يهوديان به ما داد؟
    ما بايد از او تشكّر كنيم.

    * * *



    گويا در مسجد خبرهايى است. عجله كن، بايد برويم ببينيم آنجا چه خبر است.
    يكى از مسلمانان دارد سخن مى گويد. او براى جمع آورى اطّلاعات به اطراف مدينه رفته بود و ساعتى پيش بازگشته است. او رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "يهوديان خيبر مشغول جمع آورى نيرو هستند. آنها با مردم سرزمين فَدَك گفتگو كرده اند و از آنها قول يارى گرفته اند".[6]
    دفعه اوّلى است كه نام اين سرزمين را مى شنوم. فدك ديگر كجاست؟
    فكر مى كنم بايد سراغ همان پيرمرد برويم. نگاه كن، او هم به مسجد آمده است. كنار آن ستون نشسته است. پيش او مى رويم و او برايمان مى گويد: "سرزمين فدك در غرب سرزمين خيبر واقع شده است و سرزمينى بسيار حاصلخيز است. مردم آنجا نيز يهودى هستند و براى همين است كه آنها مى خواهند به يارى هم كيشان خود بروند".[7]
    همه نگاه ها به درِ مسجد خيره مى شود، مردى با عجله به سوى پيامبر مى آيد، سلام مى كند و مى گويد: "اى رسول خدا! قبيله غَطَفان نيز با مردم خيبر هم پيمان شده اند و قرار شده است با چهار هزار جنگجو به يارى آنها بروند".
    من با خود مى گويم: حتماً اين قبيله هم يهودى هستند كه به يارى مردم خيبر مى روند; امّا وقتى با پيرمرد صحبت مى كنم متوجّه مى شوم كه قبيله غَطَفان، بت پرست هستند و به خاطر وعده هاى يهوديان مى خواهند به جنگ با اسلام بيايند.
    سرزمين خيبر بسيار حاصلخيز است و خرماى آن بسيار مرغوب.
    اهل خيبر به قبيله غَطَفان وعده داده اند كه اگر در اين جنگ شركت كنند درآمد يك سال خرماى خيبر را به آنها بدهند.[8]
    مگر خرماى خيبر چقدر است كه آنها حاضر هستند به خاطر آن، همه جنگجويان خود را به ميدان مبارزه آورند؟[9]
    اگر بخواهى خرماى خيبر را بار بزنيم نياز به چهل هزار شتر داريم. هر شتر به راحتى مى تواند دويست كيلو خرما حمل كند. پس حدود هشت هزار تُن خرما، پاداشى است كه يهوديان خيبر به قبيله غَطَفان وعده داده اند.[10]
    آيا اين پول نمى تواند جنگجويان غَطَفان را وسوسه كند تا به جنگ اسلام بيايند؟
    علماى خيبر مى دانند كه محمّد، پيامبر خداست. آنها نشانه هاى پيامبر اسلام را در تورات خوانده اند; امّا اگر بخواهند مسلمان بشوند رياست خود را از دست مى دهند.
    آنها يك عمر آقايى كرده اند، مردم، ساليان سال، دست آنها را بوسيده اند! آنها با بهانه هاى مختلف دسترنج مردم را غارت كرده و همچون پادشاهان زندگى كرده اند. چگونه پيرو كسى شوند كه زندگى ساده اى دارد و بر روى خاك مى نشيند؟
    پيامبر اسلام فرش خانه اش حصير است و غذاى ساده مى خورد و لباسش همانند لباس فقيران است.[11]
    اكنون آنها مى خواهند از رشد اسلام جلوگيرى كنند. آنها در سخنرانى هاى خود در خيبر، جنگ با پيامبر را به عنوان بهترين راه تقرّب به خدا معرّفى مى كنند. آنها مى دانند اين آخرين فرصت براى آنها مى باشد و براى همين تمام تلاش خود را انجام مى دهند. جنگ بزرگى در راه است. خدا خودش به خير گرداند!

    * * *



    پيامبر در مسجد نشسته است. عدّه اى از يارانش گرد او حلقه زده اند. پيامبر با آنها در مورد حمله يهود مشورت مى كند.
    به راستى براى مقابله با تهديد يهوديان چه بايد كرد؟
    هر كسى نظرى مى دهد، پيامبر به سخن همه گوش مى كند، او هميشه در اين گونه مسائل با ديگران مشورت مى كند.
    آيا بايد صبر كنيم تا سپاه دشمن به مدينه برسد و مانند جنگ خندق، از شهر دفاع كنيم؟
    گروهى معتقدند كه ما بايد حالت تهاجمى داشته باشيم. ما بايد هر چه زودتر به خيبر حمله ببريم و درس خوبى به آنها بدهيم.
    امّا آيا ما توان مقابله با سپاه مشترك خيبر، فدك و غَطَفان را داريم؟ اين سؤالى است كه ذهن همه را به خود مشغول كرده است.
    همه منتظر هستند تا پيامبر نظر خودش را اعلام كند. سكوت بر مجلس حكمفرما شده است. همه به پيامبر نگاه مى كنند.
    پيامبر سر خود را بالا مى گيرد و مى گويد: فردا صبح به سوى خيبر حركت خواهيم كرد.
    صداى "الله اكبر" در تمام مسجد مى پيچد. همه آمادگى خود را اعلام مى دارند: "ما تا پاى جان در راه اسلام فداكارى مى كنيم".
    مردم به سوى خانه ها مى روند تا شمشيرهاى خود را آماده كنند. چند وقتى است كه شمشيرها بدون استفاده مانده اند و بايد آنها را صيقل زد تا آماده جنگ با دشمنان بشوند.
    پيامبر هنوز در مسجد است، او بايد فرمانده اى را براى دفاع از شهر مدينه انتخاب كند. نبايد شهر را از همه نيروها خالى كرد، ممكن است بت پرستان فرصت را غنيمت بشمارند و به شهر حمله كنند.
    پيامبر براى مدّتى كه در شهر نيست، "سِباع" را براى جانشينى خود انتخاب مى كند.
    نگاه كن! "سِباع" در حضور پيامبر است و با دقّت به دستور پيامبر گوش مى كند، او بايد از شهر مدينه با كم ترين نيرو محافظت كند. زنان و كودكان نياز به امنيت دارند، هيچ كس نبايد جرأت حمله و غارت شهر را داشته باشد.[12]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب سرزمين ياس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن