کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفت

      فصل هفت


    اكنون كه قلعه قَموص فتح شده است پيامبر فعلاً تصميم حمله به قلعه هاى ديگر را ندارد. در واقع پيامبر مى خواهد به آنها فرصت بدهد تا آنها خودشان تسليم شوند.
    آرى، خبر شكست مهمّ ترين قلعه يهود به همه سرزمين حجاز خواهد رفت و به زودى همه كسانى كه به فكر دشمنى با اسلام بودند تغيير موضع خواهند داد.
    اكنون پيامبر يكى از ياران خود را كه "مَحيصه" نام دارد، مى طلبد و از او مى خواهد تا به سوى سرزمين فَدَك حركت كند و با آنها گفتگو كند. اگر آنها حاضر بشوند تسليم بشوند چه بهتر وگرنه لشكر اسلام بعد از فتح همه قلعه ها به آنجا خواهد رفت.
    مردم فدك همه يهودى هستند و قبل از اين با يهوديان خيبر هم پيمان شده بودند. آنها وقتى بفهمند قلعه قَموص سقوط كرده است، خواستار صلح خواهند شد.
    مَحيصه سوار بر اسب مى شود و به سوى فدك به پيش مى تازد.[110]
    لشكر اسلام در اردوگاه است. همه از پيروزى امروز خوشحال هستند.
    شب فرا مى رسد و تو به خيمه خود مى روى تا استراحت كنى. من هم مشغول نوشتن خاطرات امروز مى شوم.
    ساعتى مى گذرد. دوباره بى خوابى به سراغم مى آيد. نمى دانم چه كنم؟
    خوب است برخيزم و در بيرون خيمه قدرى قدم بزنم.
    از آن طرف صدايى به گوشم مى خورد. گويا دو نفر با هم سخن مى گويند:
    ــ ديدى على امروز چه كرد؟ همه با چشم خود ديدند كه چگونه درب قلعه را از جا كند. اكنون هيچ آبرويى براى ما نمانده است. ما فرمانده شكست خورده هستيم و على سردار فاتح خيبر!
    ــ چرا اين موضوع براى شما اين قدر بزرگ شده؟ من نقشه اى دارم. ما مى توانيم اين كار على را كوچك جلوه بدهيم. بايد تلاش كنيم تا تاريخ طورى نوشته شود كه ما مى خواهيم!
    ــ يعنى چه؟ مگر مى شود حقيقت را مخفى كرد؟
    ــ ما بايد به فكر آينده باشيم. ما بايد تلاش كنيم تا آيندگان از حقيقت ماجراى امروز با خبر نشوند.
    ــ آخر چگونه مى شود اين كار را كرد؟
    ــ براى هر كارى راهى وجود دارد. ما بايد به يك نفر پول بدهيم و از او بخواهيم تا هميشه از فتح خيبر سخن بگويد. او بايد هر جا مى نشيند بگويد: مردم! كاش شما مى بوديد در روز خيبر مى ديديد كه على چگونه در خيبر را از جا كند. او بايد به عنوان راوىِ خيبر شناخته شود.
    ــ فايده اين كار چيست؟
    ــ به زودى عدّه اى نويسنده پيدا مى شوند كه مى خواهند در مورد خيبر كتاب بنويسند. آن وقت آنها سراغ همين راوىِ خيبر مى آيند كه ما او را درست كرديم. او فتح خيبر را آن طورى مى گويد كه من مى گويم.
    ــ مگر تو فتح خيبر را چگونه مى گويى؟
    ــ همه عظمت امروز در اين بود كه على درب قلعه خيبر را از جا كند. ما بايد اين كار را كوچك جلوه بدهيم. من دوست دارم كه آيندگان باور كنند كه اندازه درب قلعه خيبر، 2 متر طول و 1 متر عرض داشته و پهناى آن هم فقط 10 سانتيمتر بوده است!
    ــ اين ممكن نيست! اين اندازه اى كه تو مى گويى اندازه درِ يك اتاق است، نه در بزرگ ترين قلعه خيبر!
    ــ ما بايد قصّه خيبر را طورى بگوييم كه همه باور كنند! مثلاً مى گوييم كه در هنگام جنگ، سپرِ على از دستش افتاد، على با كمال شجاعت به طرف درب قلعه رفت و آن را از جا كند و به جاى سپر استفاده كرد.[111]
    ــ آن وقت به طور ناخودآگاه همه باور مى كنند كه درب خيبر به اندازه يك سپر بوده است!
    ــ حالا يك كم از سپر بزرگ تر باشد اشكال ندارد.
    ــ واقعاً كه تو هوش زيادى دارى. يادم باشد حتماً برايت اسپند دود كنم!!
    ــ البته اين كارها خرج دارد. آيا حاضر هستى پول خرج كنى؟ بايد از جيب خودت مايه بگذارى.
    ــ اين را از من به يادگار داشته باش! بهترين راه براى تحريف حقيقت اين است كه به گفتن قسمتى از آن اكتفا كنى. هرگز با حقيقت مخالفت نكن، بلكه قسمتى از آن را بگو! باور كن به هدف خودت مى رسى.
    من از شنيدن اين سخنان بسيار تعجّب مى كنم، آخر چرا اين ها مى خواهند حقيقت را مخفى كنند؟ آيا آنها در نقشه خود موفّق خواهند شد؟

    * * *



    ــ چقدر مى خوابى! ساعت هشت صبح است و تو هنوز خواب هستى!
    ــ راست مى گويى، همسفر!
    با شنيدن صداى تو از جا بلند مى شوم. به بيرون خيمه مى آيم. نگاهى مى كنى و مى فهمى كه من حالم گرفته است. غمى پنهان را در وجودم مى خوانى.
    با هم قدم مى زنيم. ناگهان نگاهم به "ابو رافع" مى خورد. او يكى از علاقمندان على(عليه السلام) است. با خود مى گويم خوب است پيش او بروم و ماجراى ديشب را به او بگويم.
    نزد او مى روم و با او سخن مى گويم. او به فكر فرو مى رود. بعد از لحظاتى خنده اى مى كند و مى گويد: من فكر خوبى دارم. بايد چند نفر از مسلمانان را جمع مى كنيم و برويم درب قلعه خيبر را از زمين بلند كنيم".
    ابورافع با شش نفر از دوستان خود به سوى قلعه خيبر مى روند. او به من مى گويد:
    ــ تو قلم و كاغذ خود را بردار و همراه ما بيا. بايد حواست باشد كه اندازه درب قلعه را ننويسى.
    ــ چرا؟
    ــ زيرا اگر اين كار را بكنى نوشته تو را از بين خواهند برد!
    ــ چه كسى اين كار را خواهد كرد؟
    ــ كسانى كه ديشب آنها را ديده اى. وقتى بفهمند تو مى خواهى دروغ آنها را آشكار كنى برايت درد سر درست خواهند كرد.
    ــ پس من چه بنويسم؟
    ــ تو اصلاً كارى به متر و اندازه درب قلعه نداشته باش. تو بى خيال يك گوشه اى بنشين و ماجراى بلند كردن درب را بنويس.
    من قبول مى كنم و همراه آنها مى روم. و چنين مى نويسم: "اينجا سرزمين خيبر است. ما كنار درب قلعه خيبر هستيم كه ديروز على(عليه السلام) آن را از جا كند. يك گروه هفت نفره مى خواهند اين درب را از زمين بلند كنند; امّا هر چه تلاش مى كنند موفّق نمى شوند".[112]
    اكنون ما به سوى اردوگاه باز مى گرديم. در ميان راه به يكى از ياران پيامبر به نام جابر بن عبد الله انصارى برخورد مى كنيم، او رو به ما مى كند و مى پرسد:
    ــ از دور ديدم كه با رفقا كنار درب قلعه بوديد؟
    ــ آرى، مى خواستيم آن را بلند كنيم; امّا نتوانستيم.
    ــ شما با اين هفت نفر مى خواستيد اين كار را بكنيد؟
    ــ آرى.
    ــ شما خيلى خوش خيال هستيد. ما با چهل نفر رفتيم تا آن درب را بلند كنيم نتوانستيم، آن وقت شما با هفت نفر مى خواستيد اين كار را بكنيد.
    ــ راست مى گويى؟!
    ــ اگر باور نمى كنى چهل نفر را جمع كنيد و برويد ببينيد مى توانيد كارى از پيش ببريد.[113]
    اينجاست كه عظمت كارى كه على(عليه السلام) كرد برايم بيشتر معنا پيدا مى كند و به ياد سخن پيامبر مى افتم. وقتى او شنيد على(عليه السلام) درب قلعه را از جا كنده است فرمود: "به خدا قسم! چهل فرشته على(عليه السلام) را يارى كردند".[114]
    حالا مى فهمم چرا پيامبر در اين سخن خود سوگند به نام خدا خورد. او مى خواست براى همه تاريخ پيامى را بفرستد. اگر درب قلعه خيبر، درِ كوچكى بود، ديگر چه نيازى بوده كه خدا چهل فرشته را از آسمان بفرستد تا على(عليه السلام) را يارى كنند!!
    يك پهلوان مى تواند درى را كه اندازاش دو متر در يك متر است جابجا كند; امّا درب قلعه خيبر آن قدر سنگين و بزرگ بوده است كه بايد چهل فرشته براى يارى على(عليه السلام) بيايند!
    امّا يك سؤال: چرا چهل فرشته به يارى على(عليه السلام) آمدند؟ مگر على(عليه السلام) جلوه اى از قدرت خدا نيست؟
    مگر او نمى توانست اين درب را به تنهايى بلند كند؟
    من فكر مى كنم كه پيامبر مى دانست عدّه اى تلاش مى كنند تا حقيقت را مخفى كنند. پيامبر اين گونه با آن ها مقابله كرد. هر كسى كه اين سخن پيامبر را بشنود مى فهمد كه كار على(عليه السلام)، شبيه به معجزه بوده است.
    قَموص، بزرگ ترين قلعه سرزمين خيبر است و درب آن، به اندازه اى بزرگ است كه يك لشكر با همه تشكيلاتش، به راحتى از درگاه آن عبور مى كند.
    اين درب را از صخره اى محكم تراشيده بودند تا مقاوم و محكم باشد و من فكر مى كنم كه وزنِ اين درب، چند هزار كيلو باشد!
    آرى، على(عليه السلام) اين درب را با دست خدايى خود از جا كند.[115]
    امّا سؤال آخر: اگر چهل نفر نتوانستند آن درب را بلند كنند پس چگونه يهوديان آن درب را باز و بسته مى كردند؟
    يهوديان اين درب را با چند لولاى بزرگ بر ديوارهاى بلند قلعه نصب كرده بودند. در واقع سنگينىِ آن، روىِ لولاهاى بزرگ بود.
    آرى، وقتى درب به ديوار قلعه متصل بود با كمك چند نفر باز و بسته مى شد; من مى گويم وقتى آن درب از جا كنده شد و بر روى زمين افتاد چهل نفر نتوانست آن را از جا بلند كند.
    بنازم دست خيبر گشاى مولايم على(عليه السلام) را كه با يك دست اين درب را از جا كند. آرى دست او دست خداست![116]

    * * *



    اكنون از هفت قلعه خيبر، چهار قلعه در تصرّف يهوديان است، پيامبر نمى خواهد با آنها وارد جنگ شود، آنها سرانجام چاره اى جز تسليم شدن ندارند.
    چند روز مى گذرد، سه قلعه ديگر هم تسليم مى شوند. در واقع از هفت قلعه خيبر، فقط يك قلعه باقى مانده است. آيا مى دانى نام آخرين قلعه چيست؟
    آن قلعه را "سلالِم" مى خوانند; گويا همه رهبران و بزرگان يهود در همان قلعه هستند.[117]
    مى بينم كه تو نگاهى به من مى كنى و مى گويى:
    ــ چرا همه رهبران در آخرين قلعه جمع شده اند؟ چرا وقتى قلعه هاى قبلى فتح شد، هيچ كدام از رهبران يهود در آن نبودند؟
    ــ راست مى گويى! يادت هست وقتى على(عليه السلام) قلعه خيبر فتح كرد ما هيچ كدام از سران يهود را آنجا پيدا نكرديم. به راستى چرا؟
    اكنون بايد برويم و به دنبال جواب بگرديم. بعد از سؤال كردن از چند نفر به اين جواب مى رسيم: قلعه هفت گانه خيبر سال ها پيش ساخته شده اند و همه آن ها با تونل هاى مخفى زير زمينى با يكديگر ارتباط دارند. اين تونل ها براى روز مبادا ساخته شده اند و فقط رهبران يهود از آن اطّلاع دارند. هر قلعه اى كه در آستانه فتح قرار مى گرفت سران يهود از آن تونل هاى مخفى به قلعه ديگر مى رفتند.[118]
    اكنون همه آنها در آخرين قلعه جمع شده اند; ولى آنها به زودى مى فهمند كه پناه گرفتن در آن قلعه نيز هيچ فايده ندارد. به زودى دست خيبرگشاىِ على(عليه السلام)، آنجا را هم فتح خواهد كرد.

    * * *



    آن مرد كيست كه به اين سو مى آيد؟ يكى از يهوديانى است كه از قلعه سلالم بيرون آمده است. او مى خواهد پيامبر را ببيند.
    ــ اى محمّد! اگر راه فتح قلعه را به تو بگويم به من امان مى دهى؟
    ــ آرى، تو در امان هستى.
    ــ همراه من بياييد تا به شما بگوييم چه بايد بكنيد.
    ــ پيشنهاد تو چيست؟
    ــ تنها چشمه آب اين قلعه از پاى آن كوه به قلعه مى رود. از چشمه تا داخل قلعه كانالى زير زمينى وجود دارد كه من از آن آگاه هستم. من مى خواهم شما را نزديك آن كانال ببرم تا آن را خراب كنيد. وقتى آب قلعه قطع بشود آنها تسليم خواهند شد.
    ــ اى مرد يهودى! ما منتظر مى مانيم تا خداوند ما را يارى نمايد و هرگز آب قلعه را قطع نمى كنيم.
    مرد يهودى به فكر فرو مى رود، پيامبر حاضر نيست آب بر روى دشمن يهودى خود ببندد.[119]
    اين درسى است كه پيامبر به همه مسلمانان تاريخ مى دهد كه هرگز آب بر روى دشمنِ كافر خود هم نبندند.
    به نظر شما آيا مسلمانان بعد از پيامبر به اين نكته توجّه خواهند داشت؟
    هيچ گاه نبايد آب را بر روى دشمن بست!!

    * * *



    خبر به من مى رسد كه لشكر اسلام آماده حمله به قلعه سلالِم است. قلعه اى كه پناهگاه سران يهود شده است.[120]
    لشكر اسلام خود را به قلعه سلالِم نزديك مى كند، همه آماده هستند تا به دستور پيامبر حمله را آغاز كنند.
    در اين ميان يكى از بالاى قلعه فرياد بر مى آورد: "اى محمّد! اجازه بده يك نماينده بفرستيم تا با تو سخن بگويد".
    پيامبر قبول مى كند. درب قلعه باز مى شود، سوارى از قلعه بيرون مى زند و نزد پيامبر مى آيد و چنين مى گويد: "اگر به كِنْدَه امان بدهى، او تسليم مى شود".
    حتماً مى پرسى "كِنْدَه" كيست؟ او همان كسى كه براى مبارزه با اسلام اقدامات زيادى انجام داد. همان كسى كه در جنگ خندق، بت پرستان مكه را به جنگ با پيامبر تشويق كرد.
    عدّه اى مى گويند ما به سادگى مى توانيم اين قلعه را فتح كنيم و سران يهود را به مجازات برسانيم، پس نبايد به سران فتنه امان داده شود; امّا پيامبر رو به فرستاده يهود مى كند و مى گويد: "او در امان است".
    مرد با خوشحالى به سوى قلعه باز مى گردد. لحظاتى مى گذرد، "كِنْدَه" از قلعه خارج مى شود و به اين سو مى آيد.
    كِنْدَه مى داند كه پيامبر به او امان داده است، او اكنون به فكر اين است كه جان رفقاى خود را نجات دهد. او نزد پيامبر مى آيد و مى گويد: "ما را ببخش و ما را امان بده. همه ما تسليم مى شويم و از اين سرزمين مى رويم. همه اموال و نخلستان هاى ما از آنِ شما باشد، فقط اجازه بده كه هر كدام از ما يك لباس همراه خود برداريم و برويم، آيا بر ما ترحّم مى كنى و ما را امان مى دهى؟".[121]
    پيامبر نگاهى به او مى كند و در جواب به او مى گويد: "آرى، همه شما در امان هستيد".
    چهره كِنْدَه از شادى مى شكفد، او مى داند وقتى محمّد سخنى بگويد هرگز از سخن خود بر نمى گردد، اگر آسمان ها هم فرو ريزند او سخنش را پس نمى گيرد.
    كِنْدَه ادامه مى دهد: "اى محمّد! اجازه بده تا سران يهود را بياورم تا همگى با تو سخن بگويند و پيمان نامه صلح بنويسيم".
    پيامبر قبول مى كند. كِنْدَه به قلعه باز مى گردد و بعد از مدّتى با تعدادى از سران يهود باز مى گردد.
    آنها به پيامبر پيشنهاد مى دهند كه نيمى از سرزمين خيبر مال يهوديان باشد و آنها در اين سرزمين بمانند.[122]
    من خيلى تعجّب مى كنم. تا قبل از اين كِنْدَه مى گفت كه ما از اين سرزمين مى رويم و از همه اموال خود فقط يك لباس همراه خود برمى داريم; امّا چه شد كه اكنون مى خواهند در خانه و كاشانه خود بمانند و حتّى نيمى از نخلستان هاى خيبر مال خود آنها باشد!
    آنها مى دانند كه با كريمان كار دشوار نيست. آنها محمّد را به خوبى مى شناسند. وصف او را در تورات خوانده اند. او مظهر مهربانى خداوند است.
    پيامبر پيشنهاد آنان را قبول مى كند. اكنون خواسته ديگرى دارند: "اى محمّد! نصف نخلستان ها مال شماست; اجازه بده آنها هم در دست ما باشد. ما آخر هر سال، سهم شما را مى دهيم". پيامبر قبول مى كند.
    بعد مى گويند: "اى محمّد! وقتى قلعه قَموص فتح شد كتاب آسمانى ما، تورات به دست ياران تو افتاد، از تو مى خواهيم تا آن را به ما باز گردانى".
    پيامبر به يارانش دستور مى دهد تا آن تورات را بياورند و به آنها تحويل بدهند.[123]
    اينجاست كه من به فكر فرو مى روم. در جنگ خندق اين يهوديان همراه با مشركان به مدينه حمله كردند. به راستى اگر آنها در آن جنگ پيروز مى شدند آيا صفحه اى از قرآن را باقى مى گذاشتند؟ آيا بر ما رحم مى كردند؟
    يهوديان خيبر يك خواسته ديگر هم دارند: "اى محمّد! اجازه بده بر دين و آيين خود باشيم". پيامبر اين سخن آنها را هم قبول مى كند.
    آرى، پيامبر مى خواهد تاريخ شهادت بدهد او هيچ كس را مجبور به پذيرفتن اسلام نمى كند!
    اگر او به اين سرزمين آمده است براى اين است كه يهوديان هر روز او را آزار مى دادند و دشمنانش را تقويت مى كردند و از هر گوشه و كنار به او و پيروانش حمله مى بردند.
    پيامبر با لشكر خود به اينجا آمد تا يهوديان از فتنه ها و دشمنى ها دست بردارند. اكنون كه يهوديان شكست خورده اند بايد در حقّشان بزرگوارى كرد، اين مرام پيامبر است. به خدا قسم بايد پيامبر خود را دوباره بشناسيم. چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد!
    افسوس و صد افسوس كه پيامبرمان را جورى شناختيم كه ديگران برايمان به تصوير كشيدند! افسوس كه...

    * * *



    پيمان نامه صلح نوشته مى شود. پيامبر در اين پيمان نامه تأكيد مى كند كه هر وقت مسلمانان بخواهند مى توانند يهوديان را از خيبر بيرون كنند. اين به اين جهت است كه هرگز يهوديان به فكر جنگ با مسلمانان نيفتند.
    اكنون نيمى از سرزمين خيبر مالِ مسلمانان است. پيامبر مى خواهد آن را بين ياران خود تقسيم كند. همه مى دانند كه پيامبر عدالت را مراعات مى كند.[124]
    پيامبر از لشكريان اسلام مى خواهد تا هر كس غنيمتى در ميدان جنگ به دست آورده است، بياورد تا به طور مساوى بين همه تقسيم شود.
    گويا بعضى ها غنيمت هايى را براى خود برداشته اند. يكى از ياران پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: "عبا دزد را فراموش نكنيد".
    وقتى مردم اين سخن را مى شنوند سريع هر چه غنيمت براى خود جمع كرده بودند مى آوردند و تحويل مى دهند.
    من خيلى تعجّب مى كنم. با خود مى گويم اين ماجراى عبا دزد چيست كه اين چنين مردم را تحت تأثير قرار داده است.
    از چند نفر سؤال مى كنم. جواب مى شنوم: يكى از ياران پيامبر چند روز قبل در ميدان جنگ كشته شد.
    لشكر اسلام پيكر او را به اردوگاه آورد. همه به حال اين شهيد غبطه مى خوردند و به او مى گفتند روز قيامت ما را شفاعت كن!
    پيامبر از ماجرا با خبر شد و رو به يارانش كرد و گفت: "او هرگز شهيد نيست! او اكنون در آتش جهنّم است".
    همه تعجّب كردند، چگونه مى شود كسى كه جانش را در راه اسلام داده است به جهنّم برود؟
    اما سخن پيامبر حق بود. پيامبر مى خواست به يارانش درس مهمّى بدهد: هر كس كه در ميدان جنگ كشته شد شهيد نيست!
    وقتى پيامبر تعجّب يارانش را ديد به آنها رو كرد و گفت: "او به خاطر يك عبا كه از غنائم برداشته بود به جهنّم رفت"![125]
    وقتى من اين ماجرا را مى شنوم مى فهمم كه چقدر بايد در حفظ اموال بيت المال دقّت كنم. آرى، همه غنائم از بيت المال است و قبل از اين كه تقسيم بشود نبايد كسى از آن چيزى براى خود بردارد.
    اكنون پيامبر با دقّت همه غنائم را تقسيم مى كند. نصف سرزمين خيبر هم كه از آنِ مسلمانان است تقسيم مى شود تا موقعى كه خرماهاى خيبر برداشت شد سهم هر كس مشخص باشد.
    همه از تقسيم غنائم خوشحال هستند زيرا پيامبر عدالت را به صورت كامل مراعات كرده است.
    آيا موافقى نكته جالبى را برايت بگويم؟ پيامبر به عُمَر بن خطّاب همان اندازه سهم مى دهد كه به على(عليه السلام) داده است. پيامبر هيچ فرقى بين سردارِ فرارى و سردارِ فاتح خيبر نمى گذارد.[126]
    اكنون ماجراى سرزمين خيبر تمام شده است. نمى دانم آيا به مدينه باز مى گرديم يا اين كه بايد به سوى فَدَك برويم؟
    فدك آخرين سنگر يهود است و وقتى آنها هم تسليم شوند ديگر سرزمين حجاز از فتنه يهود آسوده خواهد شد.

    * * *



    چند اسب سوار به سوى ما مى آيند. آنها كيستند و در اينجا چه مى خواهند؟
    نزديك تر مى شوند، الآن مى توانم به راحتى آنها را ببينم. اين كه همان آقاى "مَحيصه" است كه پيامبر او را به فَدَك فرستاده بود. فكر مى كنم كسانى كه همراه او هستند بزرگان فدك باشند.[127]
    من جلو مى روم، سلام مى كنم و از مَحيصه مى خواهم تا برايم توضيحاتى بدهد.
    او در جواب من مى گويد: "وقتى من به فدك رفتم به آنها خبر دادم كه مهمّ ترين قلعه خيبر فتح شده است. آنها حرف مرا باور نكردند; امّا بعد از چند روز خبر سقوط خيبر به آنها رسيد و آنها خيلى ترسيدند و فهميدند كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد. آنها مى دانستند كه اگر نخواهند تسليم شوند لشكر اسلام به سرزمين آنها خواهد آمد اكنون آنها همراه من براى صلح با پيامبر به اينجا آمده اند".[128]
    همسفرم! آن پيرمرد را مى بينى كه همراه مَحيصه مى آيد، آيا او را مى شناسى؟ او رهبر مردم فدك است. اسمش "يوشع" است.[129]
    مَحيصه با همراهانش وارد خيمه پيامبر مى شوند. سلام كرده و مى نشينند. مَحيصه به پيامبر مى گويد كه آنها حاضر هستند نيمى از سرزمين فدك را واگذار كنند. آنها مى خواهند پيامبر همانگونه كه با مردم خيبر برخورد كرد با آنها برخورد كند و اجازه بدهد بر دين و آيين خود باقى بمانند.[130]
    پيامبر پيشنهاد آنها را قبول مى كند و پيمان نامه صلح ميان پيامبر و سران فدك نوشته مى شود.
    اكنون سران فدك خيلى خوشحال هستند زيرا آنها همان امتيازاتى را دارند كه مردم خيبر دارند. يعنى محتواى پيمان نامه آنها مثل پيمان نامه مردم خيبر است.
    البته يك تفاوتى در اينجا هست كه مردم خيبر، بهترين سرداران خود را از دست دادند، ولى مردم فدك، هيچ هزينه اى نكرده اند!
    به هر حال، مردم خيبر و فدك مى توانند آزادانه بر دين يهود باقى بمانند.[131]

    * * *



    من فكر مى كردم كه پيامبر به سرزمين فدك خواهند رفت تا غنائم آنجا را بين مسلمانان تقسيم كند; امّا خبر به من مى رسد كه پيامبر همراه با مسلمانان قصد دارند به سوى مدينه حركت كنند.
    مگر نيمى از نخلستان هاى آباد فدك براى مسلمانان نيست؟ چرا به آنجا نمى رود تا اين غنيمت را بين مسلمانان تقسيم كند؟ اين كار بايد توسط خود پيامبر انجام شود تا هيچ اختلافى پيش نيايد.
    لشكر اسلام قصد مدينه را دارد. چرا هيچ كس در مورد فدك حرفى نمى زند؟ گويا اصلاً قرار نيست سرزمين فدك تقسيم شود.
    خوب است از آن پيرمردى كه آنجا ايستاده است سؤال بكنم. نزد او مى روم، سلام كرده و مى گويم:
    ــ چرا پيامبر به فدك نمى رود تا آنجا را بين مسلمانان تقسيم كند؟
    ــ چطور شده اين سؤال را مى كنى؟ نكند بوى پول به مشامت رسيده است و مى خواهى سهم بيشترى از غنيمت ها ببرى؟
    ــ نه، من دارم كتابى مى نويسم. مى خواهم براى دوستانم بنويسم كه غنيمت فدك چه خواهد شد؟
    ــ گفتى كه دارى كتاب مى نويسى! ببينم، تو چه جور نويسنده اى هستى كه قرآن نمى خوانى؟
    ــ بابا! بگو نمى خواهم جواب تو را بدهم. چرا اين طورى حرف مى زنى!
    ــ پسر جان! چرا ناراحت مى شوى! منظور من اين است كه اگر قرآن بخوانى در آن جواب سؤال خودت را مى يابى.
    ــ يعنى قرآن سرنوشت سرزمين فدك را بيان كرده است.
    ــ آرى.
    ــ مى شود بگويى كدام سوره و كدام آيه؟
    ــ پسر جان! كاش يك بار قرآن را مطالعه كرده بودى!! كاش يكبار به فهم قرآن توجّه مى كردى. آخر من از دست شما نويسندگان چه كنم؟ مسلمان هستيد و اين قدر بيگانه با قرآن شده ايد؟ قرآن مى خوانيد و آن را نمى فهميد!
    من سرم را پايين مى اندازم. راستش را بخواهيد از او خجالت مى كشم. كاش به جاى خواندن قرآن به فهم آن توجّه مى داشتم; مگر على(عليه السلام) نفرمود: "قرائت قرآن كه با تدبّر و تفكّر همراه نباشد هيچ خيرى در آن نيست".[132]
    ولى مى گويند: "ماهى را هر وقت از آب بگيرى تازه است". بايد با خود عهد ببندم كه به فهم قرآن بيشتر توجّه كنم.
    در همين فكرها هستم كه صداى پيرمرد به گوشم مى رسد:
    ــ قرآن مى گويد: ( وَ مَآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَ لاَ رِكَاب )، "آن غنائمى كه در به دست آوردن آن لشكر كشى نكرده ايد از آنِ پيامبر است".
    ــ اين آيه در كدام سوره است؟
    ــ سوره حشر، آيه ششم.
    ــ آيا مى شود قدرى برايم توضيح بدهيد؟
    ــ سرزمين هايى كه به تصرف مسلمانان درآيد دو قسم هستند: قسم اوّل مانند سرزمين خيبر كه براى تصرف آن لشكر اسلام از مدينه به اينجا آمد و به جنگ با دشمنان پرداخت. اين سرزمين ها مالِ همه مسمانان است و بايد بين آنها تقسيم شود; امّا قسم دوم مانند سرزمين فدك كه اصلاً لشكر اسلام به آنجا نرفته است و جنگى صورت نگرفته است. اين سرزمين ها از آنِ پيامبر است. اين حكمى است كه خدا در اين آيه بيان كرده است.[133]
    ــ خيلى ممنون پدر جان!
    اكنون ديگر فهميده ام كه چرا هيچ كس در مورد تقسيم فدك حرفى نمى زند. همه مسلمانان از اين حكم خدا با خبر هستند و مى دانند كه خدا در مقابل سختى هاى زيادى كه پيامبر كشيده است، فدك را به او داده است.[134]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷: از كتاب سرزمين ياس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن