کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    آنجا را نگاه كن! على(عليه السلام) به سوى درب قلعه مى رود، اين كار بسيار خطرناك است، نكند يهوديان از بالاى برج ها او را هدف قرار بدهند، گويا على(عليه السلام) به هيچ چيز جز درب قلعه توجّه ندارد، او مى خواهد خود را به آن برساند.
    خدايا! خودت او را كمك كن!
    على(عليه السلام) كنار درب قلعه رسيده است، بر روى آن، سوراخ كوچكى به اندازه دست انسان وجود دارد كه از آن براى ديدن بيرون قلعه استفاده مى شود. على(عليه السلام) دست در اين حلقه مى كند.[91]
    الله اكبر!
    الله اكبر!
    اين فرياد على(عليه السلام) است كه در همه جا مى پيچد.
    ناگهان و در يك لحظه، على(عليه السلام) درب قلعه را از جا مى كند، گويى كه زلزله اى بر اركان قلعه فرو مى افتد!
    همه نگاه مى كنند درب قلعه بر روى دست خدايى على(عليه السلام) است.[92]
    اين معجزه خدايى است، اين كار كار خدايى است، كار بشر نيست، گويا دست خدا در آستين على(عليه السلام) جلوه كرده است![93]
    على(عليه السلام) درب قلعه را به گوشه اى پرتاب مى كند، صدايى مهيب در همه جا مى پيچد، گرد و غبارى عجيب به هوا مى رود.[94]
    همه يهوديان اين منظره را مى بينند. آنها مات و مبهوت مى شوند و مى فهمند كه ديگر مقاومت هيچ فايده اى ندارد. پناه گرفتن در قلعه بى درب چه فايده اى دارد؟
    در يك چشم به هم زدن، تمامى شمشيرها فرو مى افتد، سپرها رها مى شود و كمان ها به گوشه اى پرت مى شود.[95]
    همه دست هاى خود را بر سر مى نهند و تسليم مى شوند. اين تنها راه نجات از مرگ است.
    گروهى با سرعت از قلعه به بيرون فرار مى كنند و به نخلستان ها پناه مى برند. اين همان صحنه اى است كه پيامبر پيش بينى كرده و به على(عليه السلام) گفته بود كه وقتى ديدى يهوديان به نخلستان ها پناه مى برند، جانشان را در امان بدار!
    اكنون على(عليه السلام) فرياد بر مى آورد و به لشكريان اسلام دستور مى دهد دست از جنگ بكشند، هيچ كس حق ندارد به روى يهوديان شمشير بكشد.
    و اين گونه است كه جنگ تمام مى شود و ديگر يك نفر هم كشته نمى شود، قلعه مهمّ خيبر سقوط كرده و ستاد فرماندهى يهود تصرّف شده است.
    خبر فتح قلعه خيبر به قلعه هاى ديگر مى رسد. اين خبر زلزله اى در آنجا به پا مى كند.
    آنها كه همه اميدشان به قلعه قَموص بود روحيّه خود را از دست مى دهند. آنها مى دانند كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد. نه قلعه هاى آنها استحكام قَموص را دارد و نه نيروهاى آنها به اندازه نيروهاى آن قلعه است.
    به راحتى مى توان پيش بينى كرد كه به زودى قلعه هاى ديگر هم تسليم خواهند شد. در واقع با فتح قلعه قَموص، پايان حكومت يهود بر خيبر رقم خورده است.

    * * *



    اسب سوارى به سوى اردوگاه مى رود و فرياد مى زند: "على قلعه را فتح كرد".
    اين خبر به گوش پيامبر مى رسد، او خدا را شكر مى كند، شجاعت و رشادت على(عليه السلام) قلب پيامبر را غرق شادى مى كند و به استقبال على(عليه السلام) مى رود.[96]
    اكنون فرمانده پيروز خيبر نزد پيامبر مى آيد. پيش از رسيدن على(عليه السلام)، نسيمى مىوزد، بوى عطرى به مشام مى رسد، جبرئيل به مهمانى پيامبر مى آيد.
    پيامبر به چهره جبرئيل خيره مى شود، او را خندان مى يابد:
    ــ اى جبرئيل! چه شده است كه اين قدر خوشحال هستى؟
    ــ من على را خيلى دوست دارم. او اكنون به اين سو مى آيد، براى همين خيلى خوشحالم.[97]
    سردار بزرگ خيبر مى آيد، پيامبر به استقبالش مى شتابد و او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "على جان! تو امروز مرا خوشحال كردى".
    وقتى على(عليه السلام) اين سخن را مى شنود، اشك در چشمانش حلقه مى زند، خداى من! على(عليه السلام) دارد گريه مى كند!
    اين چه معمايى است؟ كاش مى شد جلو بروم و از راز گريه او سؤال كنم!
    پيامبر با دست خود اشك از چشمان على(عليه السلام) پاك مى كند و به او مى گويد:
    ــ على جان! چرا گريه مى كنى؟
    ــ اى رسول خدا! اين گريه شوق است، وقتى فهميدم كه تو از من خشنود هستى، اشك شادى بر ديدگانم نشست. دست خودم نبود.
    ــ على جان! خدا هم امروز از تو خشنود است. تو امروز همه فرشتگان را خوشحال كردى.[98]
    در اين هنگام يكى از ياران پيامبر جلو مى آيد و به پيامبر خبر مى دهد كه على(عليه السلام)چگونه درب قلعه خيبر را از جا كند و آن را پرتاب كرد.
    پيامبر در جواب مى گويد: "به خدا قسم امروز چهل فرشته از بهترين فرشتگان خدا، على(عليه السلام) را يارى كردند".[99]
    پيامبر با اين سخن خويش از راز موفّقيت على(عليه السلام) پرده بر مى دارد و بر بازوى سردار بزرگ خود بوسه مى زند.

    * * *



    من تو را خوب مى شناسم، تو چون هنرمند متعهدى هستى، مى دانى كه وظيفه سنگينى به عهده دارى. تو بايد با زيبايى هنر، حقيقت خيبر را جاودانه كنى.
    رو به آسمان مى كنى و مى گويى: خدايا! مرا يارى كن! من مى خواهم شعرى در وصف على(عليه السلام) بگويم.
    قدم مى زنى و فكر مى كنى. كلمه ها در ذهن تو مى گذرند. لحظه اى كه على(عليه السلام)درب قلعه را بر سر دست گرفت در ذهن تو مرور مى شود. تو مى خواهى براى سردار بزرگ امروز شعرى بگويى.
    تو حَسّان هستى، شاعر بزرگ عرب!
    سرانجام آن حسّ زيبا را در وجود خودت احساس مى كنى، به ياد بيمارى على(عليه السلام) مى افتى.
    دوست دارى زبان حال او را چنين بگويى:
    گر طبيبانه بيايى به سر بالينم/به دو عالم ندهم لذّت بيمارى را
    به سوى پيامبر مى روى. سلام مى كنى.
    اكنون اجازه مى خواهى تا شعرت را بخوانى!
    پيامبر خوشحال مى شود، همه سكوت كرده اند تا شعر تو را بشنوند:
    وَكانَ عَليٌّ أرمَدَ الْعَينِ يَبْتَغي/دَوَاءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُداوِياً
    على(عليه السلام) به درد چشم مبتلا شده بود و به دنبال درمانى براى خود بود ولى كسى نبود او را مداوا كند. پيامبر على(عليه السلام) را طلبيد و چشم او را شفا داد، آرى، اين بيمارى چه خوش بيمارى بود و اين درمان چه خوب درمانى!!
    در آن روز پيامبر چنين گفت: "من پرچم را به دست آن مرد شجاعى مى دهم كه مرا دوست دارد، خدا را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و قلعه خيبر را فتح مى كند". آن روز پيامبر فقط على(عليه السلام) را به عنوان وزير و برادرش انتخاب نمود.[100]
    پيامبر به تو آفرين مى گويد، شعر تو خيلى زيباست و هيچ گاه فراموش نخواهد شد. همه اين مردم كه عرب زبان هستند آن را حفظ خواهند كرد و به بچّه هاى خود خواهند آموخت.
    اى حَسّان! تو خودت را با اين شعر جاودانه كردى.
    كاش من مى توانستم اوجِ زيبايى شعر تو را به زبان فارسى بيان كنم; امّا هرگز نمى شود همه زيبايى يك شعر را در ترجمه آن بيان كرد.
    رسم است كه وقتى شاعرى براى بزرگى شعر مى گويد به او پاداشى مى دهند; امّا امروز پيامبر به تو پاداش نمى دهد. تو با دست خالى آمدى و با دست خالى هم بر مى گردى!
    به دنبالت مى آيم. مى خواهم تو را در آغوش بگيرم و ببوسم. تو يادِ مولاى مرا براى هميشه زنده نگه داشتى.
    از تو سؤال مى كنم چرا پيامبر به تو پاداشى نداد؟ و تو به من لبخند مى زنى و هيچ نمى گويى.
    تو مى خواهى خودم به پاسخ اين سؤال برسم. من فكر مى كنم. پيامبر با اين كار مى خواست پيامى به تاريخ بدهد. من بايد آن را كشف كنم.
    و باز هم فكر مى كنم و سرانجام آن را مى يابم: در ميان اين مردم شاعران ديگرى بودند; امّا چرا فقط تو براى على(عليه السلام) شعر گفتى؟ چرا بقيه آنها شعرى نسرودند؟
    آرى، هر كسى توفيق ندارد براى على(عليه السلام) شعر بگويد. بايد براى اين كار انتخاب بشوى.
    تو قبل از اين كه شعر خود را براى پيامبر بخوانى پاداش خود را گرفتى. وقتى ديگران در فكر خال و ابروىِ يار خود هستند، تو مى آيى و براى على(عليه السلام) شعر مى گويى! اين به اين معناست كه تو را انتخاب كرده اند.
    به خدا قسم وقتى كسى براى على(عليه السلام) قدمى بر مى دارد، شعرى مى گويد، قلمى مى زند، اگر همه دنيا را به پايش بريزى كم است. او نبايد خودش را ارزان بفروشد كه خيلى ضرر مى كند!
    آيا همه دنيا لياقت دارد پاداش كسى باشد كه براى على(عليه السلام) قدم برمى دارد؟
    هرگز!
    پاداش او، فقط خود على(عليه السلام) است.

    * * *



    گويى اسب سوارى از آن دوردست ها با سرعت به سوى ما مى آيد. او پرچمى نيز در دست دارد.
    آيا صدايش را مى شنوى؟
    بشارت! بشارت!
    گويا او خبر خوبى را آورده است. او از اسب پياده مى شود و نزد پيامبر آمده و بعد از سلام مى گويد: "اى رسول خدا! جعفر به سوى شما مى آيد".[101]
    وقتى پيامبر نام جعفر را مى شنود صورتش همچون گل مى شكفد و بسيار خوشحال مى شود و خدا را شكر مى كند.
    تو رو به من مى كنى و مى گويى: اين جعفر كيست كه پيامبر اين قدر از آمدن او خوشحال شد؟
    من در جواب مى گويم: جعفر فرزند ابوطالب است، او برادر على(عليه السلام) است. پانزده سال قبل وقتى كه مسلمانان در مكه بودند بت پرستان آنها را اذيت مى كردند، پيامبر گروهى از مسلمانان را به سرپرستى جعفر به كشور حبشه فرستاد. اكنون بعد از اين همه سال، جعفر بازگشته است.[102]
    جعفر وقتى به مدينه رسيده است با گروهى از همراهان خود براى يارى پيامبر به خيبر مى آيد.[103]
    بعد از لحظاتى، جعفر از راه مى رسد، پيامبر به استقبال او رفته و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بوسد.[104]
    نگاه كن! اشك شوق در چشمان پيامبر حلقه مى زند و رو به جعفر مى كند و مى گويد: اى جعفر! نمى دانم امروز خدا را به كدامين نعمت شكر كنم; به بازگشت تو از حبشه يا به فتح خيبر به دست برادرت على؟[105]
    جعفر لبخندى مى زند، اكنون برادرش على(عليه السلام)، او را در آغوش مى گيرد، تمام وجود آنها از عشق به يكديگر لبريز شده است.
    نگاه كن! جعفر به سوى اسب خود مى رود، و بعد از لحظه اى برمى گردد. بسته اى روى دست گرفته و به اين سو مى آيد. او چنين مى گويد: "اى رسول خدا! وقتى مى خواستم از حبشه بيايم، نجاشى، پادشاه حبشه اين پارچه زرباف را به من داد تا به شما تقديم كنم".
    پيامبر در حقّ نجاشى دعا مى كند. و هديه او را از جعفر مى گيرد.
    همه نگاهشان به اين پارچه گران قيمت است. در بافتن اين پارچه از طلا استفاده شده است.
    در اين هنگام پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: "اين پارچه قيمتى را به كسى مى دهم كه خدا و مرا دوست دارد و خدا و من هم او را دوست داريم".
    همه نگاه ها به سوى على(عليه السلام) مى رود. مردم ديگر مى دانند كه منظور پيامبر از اين سخن على(عليه السلام) است.
    اكنون على(عليه السلام) جلو مى رود و پيامبر اين هديه ارزشمند را به او مى دهد.[106]

    * * *



    پيامبر از آمدن جعفر خيلى خوشحال است، براى همين رو به جعفر مى كند و مى گويد: اى جعفر آيا مى خواهى به تو هديه ارزشمند بدهم؟
    جعفر در جواب مى گويد: آرى.
    همه كسانى كه اين سخن را مى شنوند خيال مى كنند كه پيامبر مى خواهد هديه اى مثل طلا به جعفر بدهد. به راستى هديه مخصوص پيامبر چيست؟
    پيامبر مى گويد: اى جعفر! من به تو نمازى ياد مى دهم تا براى تو از همه دنيا بهتر باشد.
    جعفر بسيار خوشحال مى شود، او مى خواهد هر چه زودتر اين هديه گرانبها را از پيامبر دريافت كند.
    پيامبر ادامه مى دهد: اى جعفر! اين نماز باعث بخشش همه گناهان تو مى شود هر چند گناهانت بسيار زياد باشد.[107]
    بعد پيامبر نمازى را به او ياد مى دهد كه به نام "نماز جعفر طيّار" مشهور مى شود و براى روا شدن حاجت هاى مهمّ سفارش شده است.[108]
    همه مى خواهند بدانند اين نماز چگونه خوانده مى شود. پيامبر روش خواندن اين نماز را اين گونه به جعفر ياد مى دهد:
    وضو مى گيرى و رو به قبله مى ايستى و "الله اكبر" مى گويى، بعد از خواندن حمد، سوره "زلزال" مى خوانى. سپس 15 بار ذكر "سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر" را مى گويى.
    بعد به ركوع مى روى و به جاى ذكر ركوع، 10 بار همان ذكر را تكرار مى كنى. سر از ركوع بر مى دارى و در همان حالت كه ايستاده اى 10 بار اين ذكر را مى گويى. آنگاه به سجده مى روى. در سجده به جاى ذكر سجده، 10 بار آن ذكر را تكرار مى كنى. سر از سجده بر مى دارى و همان طور كه نشسته اى 10 بار آن ذكر را مى گويى.
    سپس به سجده رفته 10 بار آن ذكر را مى گويى. بعد از سجده دوّم نيز مى نشينى و 10 بار ذكر را تكرار مى كنى.
    اكنون بلند مى شوى و ركعت دوّم را مانند ركعت اوّل مى خوانى، فقط يادت باشد بعد از حمد سوره "عاديات" را بخوانى. همچنين قبل از ركوع مى توانى قنوت بخوانى. بعد وقتى بعد از سجده دوّم 10 بار اين ذكر را گفتى، تشهد و سلام را مى گويى.
    اكنون بايد برخيزى و يك نماز ديگر بخوانى، نماز دوّم را مانند نماز اوّل مى خوانى با اين تفاوت كه بعد از حمد، در ركعت اوّل سوره "نصر" و در ركعت دوّم سوره ( قل هو الله احد ) را مى خوانى. البته مى توانى به جاى سوره هاى "زلزال"، "عاديات" و "نصر"، در همه ركعت ها همان سوره ( قل هو الله احد ) را بخوانى.[109]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب سرزمين ياس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن