کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    روز دهم فرا مى رسد، همه لشكريان اسلام در صف هاى منظّم ايستاده اند. هر كسى به فكر پرچمى است كه در دست پيامبر است.[55]
    چند نفر را مى بينم كه با هم آهسته سخن مى گويند، آنها همان كسانى هستند كه ديشب در خيمه آنها بودم. درباره بيمارى على(عليه السلام) با هم سخن مى گويند و يقين كرده اند كه امروز هم على(عليه السلام) در بستر بيمارى است.[56]
    ــ عقاب را نگاه كن!
    ــ كجا من كه نمى بينم.
    ــ چرا به آسمان نگاه مى كنى؟
    ــ دست پيامبر را ببين، عقاب آنجاست!
    نام آن پرچم سياه رنگ، "عقاب" است كه پرچم اصلى لشكر اسلام است.[57]
    پرچم "عقاب"، نشانه پايدارى و استقامت است. اكنون پيامبر، عقاب را در دست گرفته است. نسيم مىوزد و پرچم تكان مى خورد. همه نگاه ها به آن پرچم دوخته شده است. پيامبر به ياران خود نگاهى مى كند. همه دوست دارند در صف اوّل لشكر باشند تا شايد پيامبر او را براى فرماندهى انتخاب كند.
    پيامبر رازِ مخفى دل آنها را مى داند، بلند شدن ها و گردن كشيدن هاى آنها را مى بيند و مى فهمد; امّا دل پيامبر جاى ديگرى است. به محبوب خدا و محبوب خودش فكر مى كند. او در جستجوى على(عليه السلام) است.
    پيامبر با اين كه مى داند على(عليه السلام) در خيمه است و در بستر بيمارى; با صداى بلند مى گويد: "على كجاست؟".[58]
    همه تعجّب مى كنند پيامبر با على(عليه السلام) چه كار دارد؟ نكند كه مى خواهد پرچم را به او بدهد. نه، على(عليه السلام) كه نمى تواند شمشيرش را از جا بردارد، او حتى نمى تواند جلوى پايش را ببيند. او چگونه مى خواهد با اين حال به جنگ برود؟
    براى همين جمعيّت زيادى فرياد مى زنند: "على بيمار است، على بيمار است".[59]
    صداى "على بيمار است" قطع نمى شود، گويى از تمام لشكر اين فرياد بلند است!
    آنها اين گونه به پيامبر مى گويند كه به على(عليه السلام) فكر نكن! به ما فكر كن! ما همه آماده هستيم تا پرچم را به دست بگيريم! اين افتخار شكوه محبّت را نصيب ما كن![60]
    ولى پيامبر مى داند كه فقط على(عليه السلام) به اوج قلّه محبّت الهى رسيده است. آرى، پيامبر كه از همه اين بى مهرى ها خبر دارد. او فرياد "على بيمار است" را نمى شنود، او صداى قلب خودش را مى شنود. طنين قلبى كه مداوم مى گويد: "على، على".
    همه منتظرند تا پيامبر پرچم را به دست يكى از آنها بدهد امّا پيامبر صدا مى زند: "على را براى من بياوريد".[61]
    سلمان و ابوذر به سوى خيمه على(عليه السلام) مى روند تا على(عليه السلام) را به آنجا بياورند، لحظاتى مى گذرد.[62]
    آنجا را نگاه كن، سلمان دست على(عليه السلام) را گرفته است او را به اين سو مى آورد. مثل اين كه على(عليه السلام) هيچ كجا را نمى بيند. هنوز دستمال بر چشم او بسته شده است.[63]
    بعضى ها با ديدن اين منظره خوشحال مى شوند. آرى، على(عليه السلام) امروز هم نمى تواند به ميدان برود. پيامبر چاره اى ندارد بايد پرچمِ عقاب را به يكى از ما بدهد.
    اكنون على(عليه السلام) كنار پيامبر ايستاده است. او سلام مى كند، پيامبر جواب مى دهد. پيامبر به او مى گويد:
    ــ على جان! چه شده است؟
    ــ چشمم به شدت درد گرفته است و سردرد آزارم مى دهد.
    پيامبر روى زمين مى نشيند و مى گويد: "على جان! بنشين و سرت را روى زانوى من بگذار".[64]
    على(عليه السلام) روى زمين مى نشيند، سر خود را آرام روى زانوى پيامبر مى گذارد. اكنون پيامبر سر على(عليه السلام) را به سينه مى گيرد; گويى خورشيد در سينه آسمان آرام گرفته است.[65]
    همه نگاه مى كنند، پيامبر دستمال را از چشم على(عليه السلام) باز مى كند، و دست خود را به چشم او مى كشد و دعا مى خواند. دستِ مسيحاى پيامبر بر روىِ چشم حقيقت بين على(عليه السلام) است.[66]
    پيامبر با خداى خويش سخن مى گويد: "خدايا! على را از گرما و سرما محفوظ بدار".[67]
    اكنون مى توان فهميد كه درد چشم على(عليه السلام) از سرماى زمستان اينجاست. پيامبر دعا مى كند تا ديگر هرگز سرما و گرما على(عليه السلام) را آزار ندهد.[68]
    بايد بدانى كه على تا آخر عمر ديگر دچار چشم درد نخواهد شد.[69]
    ناگهان على(عليه السلام) چشم خود را باز مى كند، بالاى سر خود را نگاه مى كند چهره زيباى پيامبر را مى بيند.[70]
    على(عليه السلام) لبخندى مى زند تا دل پيامبر شاد شود. وقتى پيامبر لبخند او را مى بيند همه غم هايش برطرف مى شود.
    نگاه كن! على(عليه السلام) از جا برمى خيزد، او شفا گرفته است. هيچ دردى احساس نمى كند. اكنون على(عليه السلام) همان على(عليه السلام) هميشگى است كه نامش لرزه بر اندام دشمن مى اندازد!
    على(عليه السلام) همچون تندرى به خيمه مى رود و وقتى برمى گردد اين برقِ ذو الفقار است كه آسمان را روشن مى كند. او اكنون مقابل پيامبر مى ايستد.
    لبخند شادمانى بر صورت پيامبر نقش مى بندد. اكنون پيامبر، على(عليه السلام) دارد، ديگر چه غم دارد. راست گفته اند هر كس على(عليه السلام)دارد غم ندارد.

    * * *



    وقتى يك نفر مى خواهد به جنگ برود زِره به تن كرده و كلاه خود بر سر مى گذارد; امّا پيامبر پيراهن خود را براى على(عليه السلام) آورده است تا به جاى زِره آن را بر تن كند.[71]
    امّا آيا مى دانى چرا پيامبر به جاى زِره، پيراهن براى على(عليه السلام) آورده است؟
    اين يك پيراهن معمولى نيست، يك تاريخ است كه حكايتى شنيدنى دارد:
    اين پيراهن در اصل از حضرت ابراهيم(عليه السلام) است، هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(عليه السلام) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند.
    جبرئيل براى ابراهيم(عليه السلام)، لباسى بهشتى آورد كه ابراهيم را از هر بلايى حفظ مى كرد و به دليل پوشيدن همين پيراهن بود كه ابراهيم(عليه السلام) در آتشِ نمرود نسوخت.[72]
    اين پيراهن از پيامبرى به پيامبر بعدى به ارث رسيد و در زمانى، پيراهنِ يوسف(عليه السلام) شد.
    اكنون پيامبر آن را به على(عليه السلام) مى دهد تا به ميدان جنگ برود. آيا مى دانى اين پيراهن نزد او و فرزندانش باقى خواهد ماند؟
    وقتى آخر الزمان فرا برسد، مهدى(عليه السلام) ظهور خواهد كرد تا در جهان، عدالت را برقرار كند. مهدى(عليه السلام) در موقع ظهورش، همين پيراهن را به تن خواهد داشت.[73]
    اكنون مى دانى اين پيراهنى كه به تن على(عليه السلام) است حلقه اتصال گذشته و آينده است.
    نگاه كن! پيامبر عمامه خود را به دور سر على(عليه السلام) مى پيچد، اين عمامه كلاه خود على(عليه السلام) است.[74]
    اكنون پرچم را به على(عليه السلام) مى دهد و مى گويد:
    ــ على جان! به سوى دشمن برو و بدان كه چهار فرشته همراه تو هستند.
    ــ آنها چه فرشتگانى هستند؟
    ــ جبرئيل در طرف راست; ميكائيل در سمت چپ; عزرائيل روبروى تو و اسرافيل در پشت سر تو خواهند بود. نصر و يارىِ خدا در بالاى سر توست و دعاى من هم بدرقه راهت است.[75]
    ــ على جان! وقتى با دشمن روبرو شدى، اسم خود را به نام زبان عِبرى به آنها بگو.
    ــ براى چه؟
    ــ در كتاب هاى آنها كه به زبان عبرى است ذكر شده است كه روزگارى، "ايليا" مى آيد و خيبر را فتح مى كند. "ايليا" همان نام تو، به زبان عِبْرى است.[76]
    اكنون پيامبر روى على(عليه السلام) را مى بوسد و او را روانه ميدان مى كند.
    على به سوى ميدان مى رود، چند قدم دور مى شود و مى ايستد. پيامبر در همه جنگ ها، ابتدا دشمن را به صلح دعوت مى كرد. على(عليه السلام) مى خواهد بپرسد كه يهوديان خيبر را به صلح و اسلام دعوت بكند يا نه؟ زيرا آنها بر ضدّ اسلام فتنه هاى زيادى كرده اند.
    وقتى على(عليه السلام) سؤال خود را مى پرسد، پيامبر جواب مى دهد: "اى على! آنها را به حقيقت اسلام دعوت كن و بدان اگر خدا يك نفر را به دست تو هدايت كند براى تو از تمامى گنج هاى دنيا بهتر است".[77]
    على(عليه السلام) پاسخ خويش را گرفته است، بايد ابتدا يهوديان را به اسلام دعوت كند و اگر قبول نكردند به روى آنها شمشير بكشد.
    پيامبر باور دارد كه على(عليه السلام) امروز پيروز اين ميدان خواهد بود، براى همين به او مى گويد: "اى على! وقتى ديدى كه يهوديان از قلعه بيرون مى آيند و به نخلستان ها پناه مى برند، جانشان را در امان بدار".[78]
    اكنون شيرِ خدا آماده است تا به سوى ميدان برود. نگاه كن! پرچمِ عقاب در دست چپ دارد و ذو الفقار را در دست راست!
    او چه با شتاب مى رود! لشكر اسلام به دنبال او مى آيند. آنها فرياد مى زنند: "اى على! كمى آهسته تر"; امّا على(عليه السلام) پيش مى رود، گويى اصلاً لشكرى همراه او نيست.
    اگر همه لشكر اسلام هم فرار كنند، براى او مهمّ نيست. او فقط به وظيفه اش فكر مى كند. او فقط مى خواهد قلعه خيبر را فتح كند.[79]

    * * *



    سپاه يهود مقابل قلعه اصلى خيبر صف كشيده است. همان قلعه اى كه ستادِ فرماندهى يهود است.
    بعد از سه روز شكست پى در پى مسلمانان، يهوديان تصميم گرفته اند تا امروز كار را يكسره كنند. آنها خيال مى كنند كه لشكر اسلام امروز هم فرار خواهند كرد. آنها مى خواهند بعد از فرار مسلمانان به اردوگاه آنها هجوم ببرند. آنها براى پيروزىِ نهايى خود را آماده كرده اند.
    سپاهيان يهود منتظر آمدن لشكر اسلام هستند; امّا آنها منظره اى را مى بينند كه برايشان خيلى عجيب است! مردى به سوى آنها مى آيد و مسافت زيادى از لشكر جلوتر افتاده است، او حتماً فرمانده لشكر است، زيرا پرچم سياه بر دوش دارد.
    آنها نمى دانند كه شير بيشه ايمان با عقاب مى آيد!
    او مى خواهد يك تنه به جنگ بيست هزار نفر بيايد. همه تعجّب كرده اند كه پس از شكست هاى روزهاى قبل، چگونه شده است كه اين جوان اين گونه پرشور پيش مى تازد؟
    همه نگاه مى كنند، آن ها مى خواهند بدانند اين جوان كيست؟ او مى آيد و پرچم را در وسط ميدان به زمين مى كوبد.
    صداى او سكوت اين سرزمين را مى شكند: "اى قوم يهود! من على(عليه السلام) هستم، نامم به زبان عِبرى "ايليا" است. من از شما مى خواهم تا از جنگ با اسلام دست برداريد".
    ناگهان صداى پيرمردى از ميان لشكر يهود بلند مى شود، او فرياد مى زند: "به خدا قسم! ما شكست خورديم و نابود شديم".
    همه به او نگاه مى كنند، او يكى از علماى يهود است. همه او را مى شناسند. او چرا چنين سخن مى گويد؟ منظور او از اين حرف چيست؟
    او بار ديگر مى گويد: "من در كتاب ها خوانده ام سرزمين خيبر از هر خطرى محفوظ است تا آن زمان كه ايليا به آنجا بيايد. او خيبر را فتح خواهد نمود".[80]
    اين سخن باعث مى شود تا ترس بر دل سپاهيان بنشيند. بايد با تبليغات بر اين ترس غلبه كرد. بايد كارى كرد كه همه سپاهيان يهود خيال كنند كه سربازان موسى(عليه السلام) هستند و دستِ موسى(عليه السلام) بر سر آنهاست. مگر خدا رود نيل را براى يهوديان نشكافت؟ مگر خدا دشمن ما، فرعون را نابود نكرد؟ امروز هم خدا ايليا را نابود خواهد كرد.
    اكنون بزرگان يهود مى خواهند مَرحَب را به جنگ على(عليه السلام) بفرستند. مَرحَب فرمانده اى شجاع و پهلوان پهلوانان است و همه باور دارند كه او با يك ضربت، على(عليه السلام) را به قتل مى رساند.
    همه نگاه ها به مَرحَب دوخته شده است. او شمشيرش را در دست مى فشارد و به سوى ميدان رزم مى تازد و چون اژدهايى خشمگين مى ايستد.
    لشكر اسلام كه از راه رسيده اند پشت سر على(عليه السلام) و در مقابل سپاه يهود صف مى بندند.
    رسم بر اين است كه ابتدا جنگ تن به تن آغاز شود. على(عليه السلام) ذو الفقار خود را در دست مى فشارد و جلو مى رود. مَرحَب همه پيكر خود را با زِره پوشانده است و كلاه خودى بر سر دارد; امّا على(عليه السلام) عمامه اى بر سر دارد و پيراهنى بر تن!
    سكوت بر فضاى ميدان سايه انداخته است. همه نگاه مى كنند. نتيجه چه خواهد شد؟

    * * *



    در همه جنگ ها رسم بر اين است كه وقتى جنگجويان وارد ميدان مى شوند با خواندن رَجَز خود را معرّفى مى كنند. رَجَز نوعى شعر حماسى است.
    اكنون مَرحَب به معرّفى خود مى پردازد:

    قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ اَنّي مَرْحَب...
    اهل خيبر مى دانند كه نام من "مَرحَب" است. من جنگجوى شجاع و پهلوانى بزرگ هستم. تاكنون هر كس كه به جنگ من آمده است خونش را به زمين ريخته ام.[81]
    اكنون نوبت على(عليه السلام) است كه رجز بخواند و خودش را معرّفى كند، گوش كن اين صداى على(عليه السلام) است كه در فضاى ميدان مى پيچد:

    اَنَا الَّذي سَمَّتْني أُمّي حَيْدَرَة...
    من آن كسى هستم كه مادرم، نام مرا "حَيدَر" نهاد. من شير بيشه شجاعتم. من با شمشيرم مرگ شما را رقم مى زنم.[82]
    عجيب است على(عليه السلام) نامى را كه مادرش بر او نهاده بود بر زبان مى آورد: "حيدر"، آرى، در روزگار نوجوانى، هرگاه مادر، شجاعت على(عليه السلام) را مى ديد او را "حيدر" صدا مى زد.
    در زبان عربى به شيرى كه از هيچ چيز نمى ترسد "حيدر" مى گويند. وقتى مَرحَب اين نام را مى شنود خاطره اى برايش زنده مى شود. خاطره اى از روزگارى دور و دراز!
    در روزگار نوجوانى كه مشغول فرا گرفتن شمشير زدن بود، همه از او تعريف مى كردند و به او نويد مى دادند كه به زودى قهرمان بزرگى خواهد شد.
    يك روز زنى كه كارش پيش گويى آينده بود به او گفت: "اى مَرحَب! به جنگ هر كس كه مى خواهى برو و هرگز نترس كه تو پيروز خواهى شد; امّا يادت باشد به جنگ كسى كه نام او حيدر است نرو، زيرا مرگ تو به دست او خواهد بود".[83]
    اين خاطره در ذهن مَرحَب نقش مى بندد، يك لحظه ترس از مرگ بر وجودش سايه مى افكند. قدمى به عقب بر مى دارد تا فرار كند; امّا هواى نفس با او سخن مى گويد: كجا مى روى مرحب! تو فرمانده يك سپاه هستى و از يك جوان مى ترسى؟ نگاه كن، اين جوان نه زِرهى دارد نه كلاه خودى! او اصلاً مرد جنگ نيست! تو مى توانى با يك ضربه كارش را تمام كنى! مى دانم تو از نام حيدر ترسيده اى؟ مگر فقط در دنيا همين جوان نامش حيدر است؟[84]
    اين گونه است كه مَرحَب قدم به پيش مى گذارد.
    على(عليه السلام) به او نگاه مى كند، على(عليه السلام) هيچ گاه آغازگر جنگ نبوده است صبر مى كند تا مَرحَب اوّلين ضربه را فرود آورد.
    مَرحَب شمشير خود را بالا مى آورد و نعره اى مى زند. فرياد او وحشت در دل همه مى نشاند. على(عليه السلام) ضربه او را با سپر خويش مى گيرد.
    مَرحَب از على(عليه السلام) بلندتر است، ناگهان على(عليه السلام) از جا برمى خيزد، او سبكبال است، زيرا زِره اى به تن ندارد. مَرحَب غرق زِره و آهن است. ذو الفقار على(عليه السلام) بر كلاه خود مَرحَب فرود مى آيد.
    صداى ضربت ذوالفقار در فضا مى پيچد.اين ضربه آن قدر سريع و برق آسا است كه مَرحَب نمى فهمد چه شد. ضربه على(عليه السلام)كلاه خود مَرحَب را مى شكافد و ذوالفقار بر فرق مَرحَب مى نشيند. سر او شكافته مى شود.[85]
    مَرحَب بر روى زمين مى افتد و هرگز بلند نمى شود.

    * * *



    لا فَتى اِلاّ عَلىّ; لا سَيْفَ اِلاّ ذُو الْفِقارِ
    هيچ جوان مردى چون على نيست. هيچ شمشيرى چون ذوالفقار نيست.
    اين صداى فرشتگان است كه امروز در همه آسمان ها به گوش مى رسد.[86]
    فرشتگان امروز به ياد خاطره جنگ اُحد افتاده اند زيرا آن روز هم همين ندا را سر دادند.[87]
    يهوديان باور نمى كنند كه فرمانده و پهلوان بزرگ آنها كشته شده باشد. همه خيره به پيكر بى جان مَرحَب نگاه مى كنند كه در وسط ميدان افتاده است. همه مات و مبهوت هستند. نمى دانند چه كنند.
    نگهبانان بالاى قلعه كه اين صحنه را مى بينند فرياد مى زنند: "مَرحَب كشته شد"، به اين صورت است كه خيلى سريع، خبر در سرتاسر قلعه پخش مى شود.[88]
    على(عليه السلام) در وسط ميدان ايستاده است، بايد جنگجوى ديگرى به جنگ او برود.
    حارِث، برادر مَرحَب جلو مى آيد، او نيز از پهلوانان يهود است. او همه خشم خود را در شمشيرش خلاصه مى كند; امّا بعد از دقايقى پيكر بى جانش بر زمين مى افتد.
    ياسر و عامر كه از ديگر قهرمانان يهود هستند به ميدان مى آيند ولى چقدر زود به ضربت ذوالفقار از پا در مى آيند.
    با كشته شدن چهار سردار بزرگ يهود شرايط جنگ تغيير مى كند، ديگر هيچ كس حاضر نيست به جنگ على(عليه السلام) برود. يهوديان دچار ترس و اضطراب شده اند. آنها به گفته آن پيرمرد ايمان مى آورند كه ساعتى پيش فرياد زد: "به خدا قسم! ما شكست خورديم و نابود شديم".
    آرى، اين همان ايليا است كه آمده تا نابودى يهود را رقم بزند. عدّه زيادى از سربازان به سوى قلعه عقب نشينى مى كنند.
    در اين ميان علماى يهود فرياد مى زنند: اى ترسوها كجا مى رويد؟ مگر شما قسم نخورده ايد كه از آرمانِ يهود دفاع مى كنيد؟
    اكنون حمله دسته جمعى آغاز مى شود، لشكر اسلام به ميدان مى آيد، جنگ سختى در مى گيرد، باقيمانده سپاه يهود با لشكر اسلام به جنگ مى پردازند. شمشيرها به هم مى خورد، نيزه ها فرود مى آيند.
    مسلمانان كه شجاعت فرمانده جوان خود را ديده اند، هجوم مى برند، آنها مى خواهند هر طور شده است خود را به قلعه برسانند. در اين ميان عدّه اى از آنان شهيد مى شوند.
    كارزار سختى است، مسلمانان با تمام وجود شمشير مى زنند، على(عليه السلام) همچون صاعقه به جان شيران يهود مى افتد و آنان را به خاك مى افكند.[89]
    سپاه يهود مى فهمد كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد، همه شجاعان آنها كشته شده اند. علماى يهود اوّلين كسانى هستند كه فرار مى كنند. درب قلعه باز مى شود، سپاه يهود وارد قلعه مى شود، اكنون ديگر هيچ كس بيرون قلعه نيست.[90]
    سربازان يهود داخل اين قلعه محكم پناه گرفته اند، از بالاى برج ها سنگر گرفته اند و نيزه و سنگ و تير به سوى مسلمانان پرتاب مى كنند.
    در اين شرايط فتح قلعه كار بسيار سختى است. هر كس كه به قلعه نزديك شود، آماج تيرها و نيزه ها قرار مى گيرد.
    اگر مى شد درب قلعه را گشود كار خيلى خوبى بود; امّا اين درب از جنس سنگ است، دربِ چوبى نيست كه بتوان آن را شكست يا با آتش سوزاند. هرگز نمى توان به داخل اين قلعه نفوذ كرد!
    اكنون يهوديان نفس راحتى مى كشند، آنها به محكم بودن قلعه خود اطيمنان دارند. اين قلعه را با صرف پول بسيار زيادى ساخته اند و سال هاى سال در پناه آن سالم مانده اند. براى همين است كه كسى تا به حال نتوانسته است ساكنان اين قلعه را شكست بدهد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب سرزمين ياس نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن