کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    ليوان چاى را برمى دارم و روى مبلى مى نشينم، كاروان ما، تازه به هتل رسيده است و همه مى خواهند زودتر به اتاق هاى خود بروند. بايد صبر كنم تا آسانسورها خلوت شود. سرم كمى درد مى كند، پرواز ما ده ساعت تأخير داشت، خيلى خسته ام. چاى سرد مى شود، ديگر وقت نوشيدن آن است!
    بلند مى شوم، چمدان خود را برمى دارم، بايد به اتاق شماره 908 بروم. اينجا طبقه نهم است. وارد اتاق مى شوم. سريع آماده غسل زيارت مى شوم، مى خواهم به زيارت پيامبر مهربانى ها بروم.
    از هتل بيرون مى آيم، ساعت يازده صبح است، به سوى حرم پيامبر مى شتابم، آن طور كه به من گفته اند وقتى به انتهاى اين خيابان برسم، ديگر مى توانم گنبد سبز پيامبر را ببينم، اين اوّلين بارى است كه من به مدينه آمده ام، نمى دانم چگونه خدا را شكر كنم.
    دست خود را به سينه مى گيرم و به پيامبر سلام مى دهم:
    السّلامُ عليكَ يا رَسوُل الله!
    اشك شوق در چشمان من مى نشيند... وارد مسجد مى شوم، مى خواهم به سمت ضريح پيامبر بروم، وقتى روبروى ضريح قرار مى گيرم سرجاى خود مى ايستم، دست به سينه مى گيرم تا سلام بدهم. يك نفر با لباس نظامى آنجا ايستاده است، مواظب است تا كسى به ضريح نزديك نشود. جوانى كه چفيه قرمز بر سر انداخته است درست روبروى من ايستاده است، اشاره مى كند كه حركت كنم، گويا توقّفِ زياد در اينجا ممنوع است.
    به سمت "روضه پيامبر" حركت مى كنم، "روضه" به معناى گلستان است، پيامبر فرموده است كه بين منبر و خانه ام، گلستان بهشت است. نماز خواندن در آن مكان ثواب زيادى دارد و هر مسلمانى كه به مدينه مى آيد دوست دارد در آنجا حتماً نماز بخواند و با خداى خويش راز و نياز كند. شنيده ام هر كجاى مسجد كه رنگ فرش آن سبز باشد، آنجا روضه پيامبر است.[1]
    به روضه پيامبر مى رسم، اينجا خيلى شلوغ است، بايد صبر كنم تا جايى پيدا شود. نگاهم به گوشه سمت راست مى افتد، جاى خالى است، به آن سو مى روم و شروع به خواندن نماز مى كنم.
    بعد از نماز با خود فكر مى كنم، من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم... تقريباً به سال نهم هجرى.
    ? ? ?
    يكى به اين سو مى آيد و مى گويد: اى معاذ! پيامبر با تو كار دارد. مَعاذ از جا برمى خيزد و به سوى محراب مى رود، من هم همراه او مى روم. او به پيامبر سلام مى كند، جواب مى شنود و در حضور پيامبر مى نشيند.
    پيامبر رو به معاذ مى كند و مى فرمايد:
    ــ اى مَعاذ! امروز جبرئيل نازل شد و از طرف خدا دستور مهمّى براى من آورد.
    ــ چه دستورى؟
    ــ خدا از من خواسته است تا از مردم بخواهم درهايى را كه به اين مسجد باز كرده اند، مسدود كنند.
    ــ يعنى همه بايد درهايى را كه از طرف خانه هايشان به مسجد باز مى شود، برداشته و جاى آن را ديوار بكشند؟
    ــ بله. اين دستور خداست.
    ــ اكنون از تو مى خواهم تا نزد عمويم عبّاس بروى و سلام مرا به او برسانى و پيامم را به او بدهى.
    ــ چشم.
    ? ? ?
    مَعاذ از مسجد بيرون مى رود، من هم همراه او مى روم. خودم را به او مى رسانم. همين طور كه راه مى رويم من از او چند سؤال مى كنم، قلم و كاغذ در دست من است، حرف هاى او را تند تند مى نويسم. او با دقّت به سؤال هاى من پاسخ مى دهد:
    چند سال قبل پيامبر از مكّه به اين شهر آمد. او دستور داد تا در وسط شهر مسجد ساخته شود. پس از اتمام كار، او در كنار مسجد اتاق هايى را بنا نمود. على(عليه السلام) هم در آنجا، اتاقى براى خود ساخت. بقيّه كسانى كه همراه پيامبر از مكّه به مدينه هجرت كرده بودند در اطراف مسجد براى خود خانه هايى ساختند. آنان براى خانه هاى خود دو در قرار دادند، درى كه به كوچه باز مى شد و درى كه به سوى مسجد باز مى شد. در واقع همه خانه هايى كه دور تا دور مسجد ساخته شده اند، دو در دارند، اكنون خدا به پيامبر دستور داده تا درهايى كه از طرف خانه ها به مسجد باز مى شود بسته شود، مردم بايد براى آمدن به مسجد ابتدا داخل كوچه شوند و بعد از عبور از كوچه به درِ اصلى مسجد برسند و از آنجا وارد شوند.[2]
    ? ? ?
    نگاه كن مَعاذ در جستجوى عبّاس، عموى پيامبر است. او را در بازار مدينه مى يابد، سلام مى كند و چنين مى گويد:
    ــ پيامبر مرا فرستاده است تا از تو بخواهم درِ خانه خود را كه به مسجد باز كرده اى، مسدود كنى.
    ــ چشم. من دستور پيامبر را انجام مى دهم.
    ــ خدا به شما جزاى خير بدهد.
    عبّاس به سوى خانه حركت مى كند، او مى خواهد اوّلين كسى باشد كه اين دستور پيامبر را انجام مى دهد. سريع دست به كار مى شود، از جوانان مى خواهد تا كمكش كنند، بعد از ساعتى در خانه خود را مسدود مى كند.[3]
    خبر به همه مى رسد، همه بايد درهاى خانه هاى خود را مسدود كنند. وقتى عبّاس، عموى پيامبر در خانه خود را مسدود كرده است، بقيّه هم بايد اين دستور را انجام دهند. درها يكى بعد از ديگرى مسدود مى شود. نگاه كن، اين عمر بن خطّاب است كه نزد پيامبر مى آيد، رو به پيامبر مى كند و مى گويد:
    ــ اى پيامبر! من دوست دارم وقتى تو در محراب قرار مى گيرى، به تو نگاه كنم، به من اجازه بده دريچه اى كوچك از خانه من به سوى مسجد باز باشد.
    ــ اجازه چنين كارى را ندارم.
    ــ پس اجازه بده سوراخى به اندازه چشم خود به سوى مسجد باز كنم تا بتوانم شما را در حال نماز ببينم.
    ــ نه.
    ــ اجازه بده به سوراخى به اندازه سر سوزن از خانه من به سوى مسجد باز باشد.
    ــ خدا اجازه چنين كارى را نداده است.[4]
    ? ? ?
    خانه على(عليه السلام) هم درى به سوى مسجد دارد، فاطمه و على(عليهما السلام) در اين خانه زندگى مى كنند، آيا اين دستور پيامبر، شاملِ اين خانه هم خواهد شد؟
    آيا على(عليه السلام) هم بايد در خانه خود را كه به داخل مسجد باز مى شود، مسدود كند؟ به هر حال على(عليه السلام) آماده است كه دستور پيامبر را انجام بدهد، گويا على(عليه السلام)امروز در مدينه نيست، چه كسى بيش از او مشتاق اطاعت از دستور پيامبر است؟
    آنجا را نگاه كن! فاطمه(عليها السلام) دست حسن و حسين(عليهما السلام) را گرفته است و از همان در كه به سمت مسجد باز مى شود به مسجد آمده است، فاطمه(عليها السلام) حسن و حسين(عليهما السلام) را كنار خود مى نشاند.
    لحظاتى مى گذرد، پيامبر نگاهش به فاطمه مى افتد، به سوى او مى آيد و به فاطمه سلام مى كند و مى گويد:
    ــ دخترم! فاطمه جانم! چرا اينجا نشسته اى؟
    ــ منتظر دستور شما هستم، شنيده ام كه شما از همه خواسته ايد تا در خانه هاى خود را كه به سوى مسجد باز مى شود، مسدود كنند.
    ــ فاطمه جان! خدا به من اجازه داده است كه در خانه ام به سوى مسجد باز باشد، در خانه شما هرگز مسدود نخواهد شد، زيرا شما از من هستيد.[5]
    لبخند بر چهره فاطمه مى نشيند، خوشحال مى شود، اين افتخارى است كه خدا براى فاطمه و على(عليهما السلام) قرار داده است.[6]
    ? ? ?
    چند روز مى گذرد، همه ياران پيامبر درهاى خانه ها را مسدود مى كنند، در ميان ياران پيامبر، فقط خانه على(عليه السلام) است كه درِ آن به سوى مسجد باز است.
    نگاه كن اين عبّاس، عموى پيامبر است كه با عدّه اى از خويشان خود نزد پيامبر نشسته است، او اشك در چشم دارد و با چشمانى گريان رو به پيامبر مى كند و مى گويد:
    ــ اى پيامبر! چرا ميان ما و على(عليه السلام) فرق مى گذارى؟
    ــ منظور تو از اين سخن چيست؟
    ــ من عموى تو هستم و به من دستور دادى تا درى را كه از خانه ام به سوى مسجد باز مى شود، ببندم، امّا در خانه على به سوى مسجد هنوز باز است.
    ــ عمو جان! من به دستور خداى خود عمل نموده ام. جبرئيل از طرف خدا برايم پيام آورده است و از من خواسته است تا اين فضيلت را براى على(عليه السلام) قرار بدهم. آيا مى دانى چرا خدا اين دستور را به من داده است؟
    ــ نه.
    ــ حتماً به ياد دارى شبى كه من مى خواستم از مكّه به سوى مدينه هجرت كنم. آن شب كافران، خانه مرا محاصره كرده و تصميم گرفته بودند تا با طلوع آفتاب با شمشيرهاشان حمله كنند و مرا به قتل برسانند. آن شب، على(عليه السلام) در بستر من خوابيد و همه خطرها را به جان خريد، اگر اين فداكارى على(عليه السلام) نبود، من امروز اينجا نبودم! خدا مى خواهد جان فشانى على(عليه السلام) را اين گونه پاداش بدهد.
    ــ آرى. آن شب را به ياد دارم، على(عليه السلام) با اين كار خود خدمت بزرگى به اسلام نمود.
    ــ عموجان! تو از اين كه درِ خانه على به سوى مسجد باز است، تعجّب كرده اى، امّا تو خبر ندارى كه مقام و جايگاه على(عليه السلام)نزد خدا بسيار بالاتر از اين مى باشد. اگر كسى على را دشمن بدارد، خدا او را به عذاب گرفتار خواهد كرد و اگر كسى على را دوست بدارد، اين محبّت باعث نجاتش خواهد شد.
    ــ من به آنچه خدا فرمان داده است راضى هستم.[7]
    ? ? ?
    منافقان گروهى از مسلمانان هستند كه در مدينه زندگى مى كنند، به ظاهر مسلمان شده اند، امّا به سخنان پيامبر ايمان واقعى ندارند، آنان كنار هم جمع شده اند و با يكديگر سخن مى گويند:
    ــ ديديد كه محمّد چه كرد، او دستور داد تا ما درِ خانه هاى خود را كه به سمت مسجد باز مى شد ببنديم، امّا در خانه داماد خود را باز گذاشت.
    ــ فكر مى كنم محمّد گمراه شده است!!
    ــ آرى، او شيفته على شده است، ميان على و بقيّه فرق مى گذارد.
    ــ نمى دانم على با ما چه فرقى دارد، على جوانى است كه تجربه زيادى هم ندارد، ولى محمّد او را خيلى دوست دارد.
    پيامبر در خانه خود است كه جبرئيل نزد او مى آيد و سخن منافقان را براى او مى گويد و سپس آيات اوّل سوره نجم را براى او مى خواند.
    ? ? ?
    پيامبر صبر مى كند تا موقع نماز فرا رسد و مردم براى نماز به مسجد بيايند، بعد از خواندن نماز به بالاى منبر مى رود و چنين سخن مى گويد:
    چرا بعضى از شما به على حسادت مىورزيد؟ بدانيد كه من به خواسته خود چنين كارى را نكرده ام.
    اين دستور خدا بود كه جبرئيل آن را برايم آورد، خدا فرمان داده تا در خانه هايتان را كه به سمت مسجد باز مى شد، مسدود كنيد و بدانيد باز خدا از من خواسته تا در خانه على به سوى مسجد باز باشد.
    على برادر من است و خدا اين امتياز را به او داده است.[8]
    اى مردم! بدانيد كه خدا اين آيات را بر من نازل كرده است، گوش فرا دهيد، اين سخن خداست:
    (وَ النَّجْمِ إِذَا هَوَى ) (مَا ضَلَّ صَاحِبُكُمْ وَ مَا غَوَى ) (وَ مَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى ) (إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى ).[9]
    سوگند به ستاره هنگامى كه غروب مى كند كه محمّد هرگز گمراه نشده است و راه را گم نكرده است، او هرگز از روى هوس سخن نمى گويد، آنچه او مى گويد، چيزى جز وحى آسمانى نيست.[10]
    مردم با شنيدن اين سخنان به فكر فرو مى روند، آن ها مى فهمند كه پيامبر هرگز بر اساس خواست خود سخنى نمى گويد، او فرستاده خداست و از هر خطا و لغزشى به دور است.[11]
    ? ? ?
    اين افتخار براى على(عليه السلام) باقى مى ماند و درى كه از خانه على(عليه السلام) به مسجد باز مى شد به حال خود ماند. سال هاى سال گذشت... مردم از آن در به خانه على(عليه السلام)مى رفتند و در آنجا نماز مى خواندند.
    سال شصت و پنج هجرى فرا مى رسد و عبدالملك بن مروان به حكومت مى رسد، او كه بغض على(عليه السلام) را به دل داشت، تصميم گرفت تا اين نشانه را از بين ببرد، براى همين به بهانه توسعه مسجد پيامبر اقدام به خراب كردن ديوار خانه على(عليه السلام)مى كند تا با اين كار بتواند اين فضيلت على(عليه السلام) را از يادها ببرد، امّا او نمى دانست كه هرگز نمى توان حقيقت را پنهان نمود.[12]
    ? ? ?
    خوب نگاه كن من كجا نشسته ام!
    من در روضه پيامبر هستم، وقتى كه رو به قبله بنشينى و ضريح پيامبر سمت چپ تو باشد، بايد به دنبال "ستون حَرَس" بگردى، "حَرَس" به معناى "نگهبانى دادن" است، اينجا همان جايى است كه على(عليه السلام) مى ايستاد و براى پيامبر نگهبانى مى داد تا خطرى از سوى دشمنان، جانِ پيامبر را تهديد نكند.
    وقتى اين ستون را پيدا كردى، حدود چهار متر از اين ستون به عقب تر كه قرار بگيرى، اينجا همان جايى است كه در خانه على(عليه السلام) به سوى مسجد باز مى شده است.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب الماس هستى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن