کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ده

      فصل ده


    امام كاظم(عليه السلام) در دهه آخر ذى الحجّه سال 128 هجرى در "اَبْوا" (بين مكّه و مدينه-) به دنيا آمدند، و بعد از شهادت پدر بزرگوراش در سال 148 رهبرى شيعيان را به عهده گرفتند و در سال 183 مظلومانه به شهادت رسيدند.[192]
    آن حضرت همواره مورد ظلم و ستم حكومت عبّاسى بودند و مدّت زيادى در زندان هاى هارون، خليفه عبّاسى زندانى بودند. در اينجا به ذكر چند نكته از زندگى آن حضرت مى پردازيم:
    ? ? ?
    امام صادق(عليه السلام) از سفر حج باز مى گردد، او در وسط راه مكّه به مدينه در منطقه اى به نام "ابواء" منزل كرده است. عدّه اى از ياران آن حضرت همراه او هستند، آنان در خيمه امام مهمان هستند.
    امام براى آنان صبحانه مى آورد، همه سر سفره مى نشينند تا همراه امام صبحانه ميل كنند، در اين هنگام زنى به در خيمه مى آيد و امام را صدا مى زند، آن زن به امام مى گويد: من از طرف همسر شما آمده ام، او شما را مى طلبد.
    امام از جا برمى خيزد و همراه آن زن مى رود. مدّتى مى گذرد، امام به خميه باز مى گردد، رو به ياران خود مى كند و مى گويد: "خدا به من پسرى عنايت كرد كه از همه مردم روىِ زمين بهتر است".
    امام صادق(عليه السلام) نام فرزند خود را موسى(عليه السلام) مى گذارد و وقتى به مدينه مى رسد به شكرانه ولادت فرزندش، سه روز مهمانى مى گيرد و به مردم غذا مى دهد.[193]
    ? ? ?
    اسم من يعقوب است، امروز مى خواهم با امام صادق(عليه السلام) ديدارى داشته باشم. وارد خانه امام مى شوم، سلام مى كنم، جواب مى شنوم، سپس روبروى امام با كمال ادب مى نشينم.
    امام صادق(عليه السلام) با نوزاد خود سخن مى گويد، من صبر مى كنم، سپس امام رو به من مى كند و مى گويد: "اى يعقوب! اين فرزند من است، او امام بعد از من است. نزد او بيا و به او سلام كن".
    من جلو مى روم، سلام مى كنم، او لب به سخن مى گشايد و جواب سلام مرا مى دهد و مى فرمايد: "اين چه نامى بود كه بر روى دختر خود نهاده اى؟ خدا اين نام را دشمن مى دارد، برو نام دخترت را عوض كن!".
    اكنون امام صادق(عليه السلام) به من نگاهى مى كند و مى فرمايد: "اى يعقوب! به سخن فرزندم گوش كن، نام دخترت را تغيير بده".
    من سرم را پايين مى گيرم، راستش را بخواهيد از امام خجالت مى كشم، چرا بايد چنين اسمى را بر روى دختر خود بگذارم، همان جا نام ديگرى براى دختر خود انتخاب نمودم.
    آن روز بود كه من فهميدم امام حتّى در كودكى از خيلى چيزها باخبر است، علم و دانش امام مانند انسان هاى عادى نيست، خداوند به آنان علم خويش را عطا كرده است و فرقى بين كودكى و بزرگى آنان نيست.[194]
    ? ? ?
    اسم من ابوحنيفه است، از رهبران اهل سنّت هستم و طرفداران زيادى دارم. امروز به مسجد مى روم تا نماز بخوانم، نگاهم به نوجوانى مى افتد كه در مسجد نماز مى خواند.
    چند نفر از جلوى او رد مى شوند، مانع رفت و آمد آنان نمى شود و به نماز خود ادامه مى دهد. من تعجّب مى كنم، اين نوجوان كيست كه از احكام نماز بى خبر است، مگر او نمى داند كه هنگام نماز نبايد اجازه بدهد كسى از جلويش رد بشود.
    به من مى گويند او پسر امام صادق(عليه السلام) است، بر تعجّب من افزوده مى شود، خوب است اين بار كه با امام صادق(عليه السلام) روبرو شدم ماجرا را به او بگويم.
    روز بعد نزد امام صادق(عليه السلام) مى روم و به او مى گويم:
    ــ من ديدم كه پسرت نماز مى خواند و مردم از مقابلش رفت و آمد مى كردند و او مانع آن ها نمى شد.
    ــ اكنون پسرم را صدا مى زنم اينجا بيايد و تو سؤال خود را از او بپرسى.
    لحظاتى مى گذرد، اكنون آن نوجوان در مقابل من ايستاده است، من سؤال خود را مى پرسم. او رو به پدرش مى كند و مى گويد: "اى پدر! من براى خدايى نماز مى خوانم كه از همه كس به من نزديك تر است، خداى من از خود من هم به من نزديك است، خدا در قرآن مى گويد: (وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ)، ما از رگ گردن به شما نزديك تر هستيم".[195]
    وقتى سخن او به اينجا مى رسد، امام صادق(عليه السلام) به سوى پسرش مى رود و به نشانه محبّت او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: جانم به فدايت!
    من آن روز فهميدم كه موقع نماز هيچ فاصله اى بين خدا و بنده اش نيست.[196]
    ? ? ?
    يك روز هارون خليفه عبّاسى به امام كاظم(عليه السلام) رو كرد و گفت:
    ــ چرا شما خاندان، خود را پسران پيامبر مى دانيد در حالى كه فرزندان دختر پيامبر هستيد؟
    ــ اى هارون! اگر اكنون پيامبر زنده مى شد و از دختر تو خواستگارى مى كرد، آيا تو به او جواب مثبت مى دهى؟
    ــ بله. در اين صورت من به افتخار بزرگى رسيده ام.
    ــ امّا در فرض بالا نه پيامبر از دختر من خواستگارى مى كند و نه من دخترم را به عقد او در مى آورم.
    ــ براى چه؟
    ــ زيرا پيامبر جدّ دختر من است و اين ازدواج حرام است. ما خاندان از نسل پيامبر هستيم.
    ــ بعد از وفات پيامبر از او پسرى باقى نماند، شما همه فرزندان فاطمه، دختر پيامبر هستيد، نسل هر انسان از پسر ادامه مى يابد، شما در واقع پسران دختر پيامبر مى باشيد و نبايد خود را پسر پيامبر بدانيد.
    ــ اى هارون! آيا اين آيه از قرآن را خوانده اى؟
    ــ كدام آيه؟
    ــ سوره انعام، آيه 84، آنجا كه خدا مى فرمايد: (وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ...)، خدا در اين آيه مى فرمايد داوود و سليمان از فرزندان ابراهيم هستند.
    ــ خوب.
    ــ در آيه بعد خدا چنين مى فرمايد: (وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى...). خدا زكريا و يحيى و عيسى از فرزندان ابراهيم هستند.
    ــ اى هارون! بگو بدانم، پدر عيسى كه بود؟
    ــ چه حرف ها مى زنى. معلوم است، خداوند عيسى را از مريم و بدون پدر آفريد.
    ــ خوب. اگر عيسى پدر ندارد، پس از طرف مادرش به ابراهيم مى رسد، يعنى مادر او مريم، با چند واسطه به حضرت ابراهيم مى رسد، پس معلوم مى شود قرآن، عيسى را كه فرزند دخترِ ابراهيم است، فرزند ابراهيم مى داند، البته مريم، با چندين واسطه، دختر ابراهيم مى شود. اكنون مى خواهم بپرسم، چطور مى شود كه عيسى، فرزند ابراهيم است، امّا ما فرزندان پيامبر نباشيم؟
    ــ آيا براى تو دليل ديگرى هم بياورم؟
    ــ آرى.
    ــ خدا در آيه 61 آل عمران در جريان مباهله مى فرمايد: (فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ...)، آن روز پيامبر فقط على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) را همراه خود براى مباهله با مسيحيان نجران برد، منظور از "پسران ما" در آيه، حسن و حسين(عليهما السلام) مى باشند، خداوند آنان را پسران پيامبر معرّفى كرده است.[197]
    ? ? ?
    نام يكى از خلفاى عبّاسى، مهدى بود. مهدى عبّاسى مى دانست كه امام كاظم(عليه السلام) و شيعيان، او را زمامدارى ستمگر مى دانند و هرگز او را به عنوان خليفه پيامبر قبول ندارند. مهدى عبّاسى صلاح ديد كه فدك را كه در زمان حكومت ابوبكر غصب شده بود به امام كاظم(عليه السلام) برگرداند تا شايد از شدّت مخالفت امام و شيعيان با حكومت خود جلوگيرى كند.
    براى همين يك روز مهدى عبّاسى به امام كاظم(عليه السلام) گفت:
    ــ من آماده ام تا فدك را به شما برگردانم.
    ــ فقط در صورتى فدك را از تو مى پذيرم كه همه آن را به من بازگردانى.
    ــ حدّ و مرزهاى فدك را بگو تا آن را تحويل دهم.
    ــ اگر مرزهاى واقعى آن را بگويم، هرگز آن را به من تحويل نخواهى داد.
    ــ تو مزر فدك را بايد بگويى.
    ــ از عدن تا سمرقند، از آفريقا تا درياى خزر است.
    ــ با اين ترتيب براى ما چيزى باقى نمى ماند.
    ــ اى مهدى عبّاسى! مى دانستم كه تو هرگز حق را نخواهى پذيرفت.
    آرى، امام كاظم(عليه السلام) آن روز پيام مهمّى را به مهدى عبّاسى منتقل كرد، مرز فدك، مجموع قلمرو حكومت اسلامى بود، ابوبكر فدك را از فاطمه(عليها السلام) گرفت و غصب فدك در واقع جلوه اى از غصب حقّ حاكميّت اين خاندان بود، اگر قرار باشد آنان به حقّ خود برسند، بايد همه قلمروى جهان اسلام در اختيار آنان قرار داده شود.[198]
    ? ? ?
    من يكى از شيعيان امام كاظم(عليه السلام) هستم. نام من، على بن يَقطين است، با اجازه امام به عنوان يكى از وزيران هارون عبّاسى مشغول خدمت هستم، امام از من خواسته است تا به صورت محرمانه به شيعيان كمك كنم و تا آنجا كه مى توانم گره از كار آنان باز كنم.
    يكى از روزها، هارون عبّاسى لباس بسيار قيمتى را به من هديه داد، من نيز آن لباس را براى امام كاظم(عليه السلام) فرستادم.
    بعد از مدّتى نامه اى از امام كاظم(عليه السلام) به دستم رسيد، اين نامه از مدينه به بغداد فرستاده شده بود. نامه را باز كردم. ديدم كه امام در آن نوشته است: "تو الآن به اين لباس نياز دارى".
    من بسيار تعجّب كردم كه چرا امام هديه مرا پس فرستاده است، چند لحظه بعد، فرستاده هارون نزد من آمد و از من خواست سريع نزد هارون بروم.
    وقتى نزد او رفتم ديدم كه او بسيار غضبناك است. به من رو كرد و گفت:
    ــ با آن لباس قيمتى كه به تو دادم چه كردى؟
    ــ آن لباس در خانه من است.
    ــ هر چه زودتر آن را به اينجا بياور.
    ــ چشم.
    به يكى از خدمتكاران خود گفتم كه به خانه ام برود و لباس را به اينجا بياورد.
    لحظاتى گذشت و آن خدمتكار بازگشت. لباس را از او گرفتم و تحويل هارون عبّاسى دادم، اينجا بود كه خشم هارون فروكش كرد و گفت: "اى على بن يقطين! من هرگز سخن بدخواهان تو را قبول نخواهم كرد. بيا اين لباس پيش تو باشد".
    آن روز فهميدم كه ماجرا چه بوده است، وقتى من آن لباس قيمتى را براى امام كاظم(عليه السلام) فرستاده بودم، يك نفر از ماجرا باخبر شده بود و به گوش هارون رسانده بود، اگر امام كاظم(عليه السلام) آن لباس را برنمى گرداند حتماً هارون مرا به قتل مى رساند.[199]
    ? ? ?
    در اينجا به گوشه از سخنان آن حضرت اشاره مى كنم:
    خدا بارها و بارها در قرآن، اهل عقل و فهم را مژده و بشارت داده است.
    وقتى ديدى كه مردم سعى مى كنند با انجام اعمال نيكو به خدا نزديك شوند، تو تلاش كن با عقل خود به خدا نزديك شوى تا از همه آنان جلوتر باشى.
    هر كس مى خواهد به بى نيازى برسد و دينش از آسيب ها سالم بماند بايد از خدا بخواهد كه عقل او را كامل كند، زيرا كسى كه از نعمت عقل بهره داشته باشد، به آنچه زندگى او را كفاف دهد قناعت مى كند و هر كس اهل قناعت باشد، بى نياز خواهد بود، انسان عاقل مى داند كه اگر به آنچه زندگى او را كفاف مى دهد قناعت نكند، هرگز روى بى نيازى را نخواهد ديد.
    عقل انسان كامل نمى شود مگر اين كه در او چند ويژگى باشد، از بدى ها به دور باشد، از او اميد كار خير برود، در راه خدا انفاق كند، از سحن گفتن زائد خوددارى كند، هرگز از طلب علم و دانش خسته نشود، فروتنى و تواضع داشته باشد، كار نيك ديگران را زياد ببيند و كار نيك خود را كوچك به حساب آورد، همه را بهتر از خود بداند و خود را از همه كمتر ببيند.[200]
    پايان.
    $ $ $
    دوستان خوبم! دوست دارم نظر شما را درباره اين كتاب بدانم، نظر شما، سرمايه من است.
    پيامك خود را به سامانه پيام كوتاه من به شماره 9 6 5 4 3000 بفرستيد، شما را دوست دارم و فقط به عشق شما مى نويسم. فهرست كتب اين كمترين دوست شما در آخر كتاب آمده است.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب الماس هستى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن