کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    روز عيد قربان است، ديروز در صحراى "عرفات" بودم، ديشب هم در سرزمين "مشعر" ماندم، امروز صبح به اينجا رسيده ام. اينجا سرزمين "مِنا" است، جايى كه آرزوهاى بزرگ انسان برآورده مى شود.
    خسته ام، صبح زود براى سنگ زدن به جَمَره يا همان شيطان بزرگ رفتم و هفت سنگ بر آن زدم. بايد در اين شلوغى راه خود را پيدا كنم، در جستجوى قربانگاه هستم، به من گفته اند كه بايد اين مسير را تا انتها بروم، در پاى آن كوه قربانگاه است.
    لباس احرام به تن دارم، وقتى گوسفند خود را قربانى كنم، بايد موى سر خود را بتراشم، آن وقت حاجى مى شوم.
    به گمانم آن ساختمان قربانگاه است، چه جمعيّتى آنجا جمع شده است، وارد قربانگاه مى شوم، چند نفر از دوستان آنجا منتظرم هستند، سلام مى كنم، با هم به سوى محلّ نگهدارى گوسفندان مى رويم. گوسفندان را انتخاب مى كنيم، كتاب دعاى خود را باز مى كنم و شروع به خواندن دعا مى كنم:
    بار خدايا! به نام تو و ياد تو مى خواهم گوسفندى را قربانى كنم، مى خواهم به آيين و سنّت پيامبر تو عمل كنم!
    بار خدايا! تو وعده كرده اى كه هر كس با اخلاص در اين سرزمين قربانى كند، گناهان او را مى بخشى، از تو مى خواهم تا شيرينى عفو خود را به من بچشانى.
    لحظه اى به فكر فرو مى روم، به ياد مى آورم چه رمز و رازى در اين عمل است، به ياد ابراهيم(عليه السلام) مى افتم...
    ? ? ?
    ساليان سال است كه ابراهيم(عليه السلام) در حسرت داشتن فرزند است و بارها از خدا خواسته تا به او پسرى بدهد.
    سرانجام خدا دعاى او را مستجاب مى كند و ابراهيم نام پسر خود را اسماعيل مى گذارد.
    سال ها مى گذرد، اسماعيل بزرگ مى شود، اكنون موقع امتحان بزرگ ابراهيم(عليه السلام)است. گوش كن ابراهيم(عليه السلام) با پسرش چنين سخن مى گويد: "ما بايد به قربانگاه برويم".
    اسماعيل در جواب پدر مى گويد: "اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده".
    آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: "روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند".
    او مى خواست تا مبادا پدر نگاهش به نگاه او بيفتد و در انجام امر خدا ذرّه اى ترديد نمايد.
    همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(عليه السلام) "بسم الله" مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(عليه السلام) كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند.
    صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم تو از اين امتحان سربلند بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد، گوسفندى به همراه دارد، آن را به ابراهيم(عليه السلام) مى دهد تا قربانى كند.[13]
    و اين گونه است كه روز دهم ذى الحجّه، عيد قربان مى شود، روزى كه حاجيان به سرزمين "مِنا" مى آيند و گوسفند قربانى مى كنند.
    من بايد فكر كنم و بدانم كه اسماعيلِ من چيست؟ رياست، شهرت، ثروت، آبرو، عزّت و... آيا آماده ام تا همه اين ها را در راه دوست قربانى كنم؟
    ? ? ?
    اگر آن روز اسماعيل(عليه السلام) قربانى مى شد، از او هيچ نسلى باقى نمى ماند، پيامبر و حضرت على(عليه السلام) و همه امامان ما از نسل اسماعيل(عليه السلام) مى باشند، آرى، اگر او در آن روز قربانى مى شد، ديگر پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) به دنيا نمى آمدند.
    عيد قربان عيد بزرگى است، روزى كه همه مسلمانان جشنى بزرگ مى گيرند و خدا را شكر مى كنند.
    ? ? ?
    هنوز من در سرزمين "مِنا" هستم، بعد از قربانى كردن، سر خود را تراشيده ام و از لباس احرام بيرون آمده ام، شب يازدهم ذى الحجّه نيز در اين سرزمين ماندم، روز يازدهم به سه شيطان بزرگ سنگ زدم. اكنون ساعت 10 صبح روز دوازدهم است، مى خواهم به سوى شياطين بروم و آخرين سنگ هاى خود را بزنم. پس از آن مى توانم به شهر مكّه باز گردم، با انجام اين كار ديگر اعمال سرزمين "مِنا" تمام مى شود.
    تو نگاهى به من مى كنى و مى خواهى براى تو از راز اين كار بگويم، دوست دارى بدانى كه چرا بايد به اين سه شيطان سنگ زد.
    بايد بار ديگر از ابراهيم(عليه السلام) برايت سخن بگويم، خدا به ابراهيم(عليه السلام) دستور داد تا اسماعيل(عليه السلام) را به اين سرزمين بياورد و در راه او قربانى كند . وقتى ابراهيم(عليه السلام)همراه اسماعيل به اين سرزمين آمد ، شيطان سر راهشان آمد و او را اين گونه وسوسه كرد : "تو چقدر بى رحمى ! آيا مى خواهى با دست خود فرزندت را سر ببرى ؟" .
    جبرئيل به كمك ابراهيم(عليه السلام) آمد و دستور داد كه شيطان را با سنگ بزند . ابراهيم(عليه السلام) سنگى برداشت و به سوى شيطان پرتاب كرد .
    او با زبان دل اين گونه با شيطان سخن مى گفت : "تو مى خواهى مرا وسوسه كنى تا دستور خداى خويش را انجام ندهم ! من ، خود ، فرزند و هر چه دارم را فداى خدا مى كنم" .
    از آن روز است كه حاجى به همان جايى سنگ مى زند كه ابراهيم(عليه السلام) به شيطان سنگ زده است .[14]
    شيطان در آن مكان به زمين فرو رفت و ابراهيم(عليه السلام) به راه خود ادامه داد، بار ديگر شيطان آمد و ابراهيم به او سنگ زد، بار سوم هم شيطان آمد و ابراهيم(عليه السلام) باز هم به او سنگ زد. اكنون همان مكانى كه شيطان به دل زمين فرو رفت، جايگاهى شده است براى سنگ زدن به شيطان! آرى، حاجى با اين كار خود ، به تمام وسوسه هاى شيطان ، سنگ مى زند .
    ? ? ?
    در سرزمين منا، مسجدى بزرگ وجود دارد كه به نام مسجد "خيف" مشهور است. شنيده ام كه در اين مسجد هزار پيامبر نماز خوانده اند، چقدر خوب است كه من هم در اين مسجد بروم.[15]
    سمت راست جمرات، پاى آن كوه را نگاه كن! مسجد خيف آنجاست. به سوى مسجد مى روم، جمعيّت موج مى زند، هر چه به مسجد نزديك تر مى شوم، ازدحام جمعيّت بيشتر مى شود، به زحمت وارد مسجد مى شوم، به دنبال جايى مى گردم تا بتوانم دو ركعت نماز بخوانم، پس از مدّتى، يك جاى خالى پيدا مى كنم، به نماز مى ايستم، بعد از نماز سر به سجده مى گذارم و شكر خدا را به جا مى آورم. اكنون با خود فكر مى كنم، دوست دارم بدانم من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم... به سال دهم هجرى.
    ? ? ?
    در اين سال پيامبر به سفر حج آمده است، او روز دهم (روز عيد قربان) در اينجا قربانى كرده است، شب يازدهم و شب دوازدهم در اين سرزمين مانده است، اكنون كه روز دوازدهم ذى الحجّه است، او به محلِ مسجد "خيف" آمده است.
    كسى در ميان مردم اعلام مى كند : "اى مردم ! همگى كنار مسجد خيف جمع شويد پيامبر مى خواهد براى ما سخن بگويد" .
    جمعيّت زيادى جمع شده است، پيامبر مى گويد : "اى مردم ! من به زودى به ديدار خداى خود خواهم رفت ، بدانيد كه من دو چيز گرانبها در ميان شما به يادگار مى گذارم ، آن دو چيز گرانبها ، قرآن و عترت مى باشند ، خداوند خبر داده است كه قرآن و عترت من ، هرگز از هم جدا نمى شوند تا در روز قيامت كنار حوض كوثر به من ملحق شوند ".[16]
    اين پيام مهمّى بود كه پيامبر در اين مكان مقدّس به گوشِ همه مردم رساند ، امروز ديگر همه مى دانند كه عترت و خاندان پيامبر ، خيلى عزيز و محترم هستند ، قرآن و على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام)، يادگارهاى پيامبر هستند . امروز همه مى فهمند كه خاندان پيامبر چه جايگاه ويژه اى دارند.
    آرى، از اين سخن استفاده مى شود كه خاندان پيامبر شايستگى رهبرى جامعه اسلامى را دارند، زيرا پيامبر در اين سخن خود، اهل بيت(عليهم السلام) و قرآن را دو امانت بزرگ خود معرفى نمود و همانگونه كه قرآن باعث هدايت انسان ها مى شود، پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) هم زمينه رستگارى و نجات را فراهم مى كند. همان طور كه هيچ باطلى در قرآن راه ندارد، هيچ باطلى هم در اهل بيت(عليهم السلام) راه ندارد و اين همان معناى "عصمت" است، آرى، خاندان پيامبر از هرگونه خطايى به دور هستند.
    ? ? ?
    بعدازظهر فرا مى رسد، پيامبر به سوى شهر مكّه حركت مى كند، او همه اعمال حج را انجام داده است، مردم حجّ ابراهيمى را از او فرا گرفته اند، پيامبر خوشحال است كه توانسته است به وظيفه خود عمل كند، او آخرين دين خدا را براى مردم بيان كرد و فقط يك قسمت مهم اين دين باقى مانده است و آن ولايت على(عليه السلام)مى باشد، پيامبر منتظر فرمان خداوند است، منظر فرمان بزرگ خدا درباره ولايت على(عليه السلام).
    پيامبر شب سيزدهم را در مكّه مى ماند، روز سيزدهم فرا مى رسد، در اين روز جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و از او مى خواهد تا علم و ميراث پيامبران را كه نزد اوست به على(عليه السلام) تحويل دهد.
    پيامبر على(عليه السلام) را فرا مى خواند و اين امانت هاى آسمانى را به او تحويل مى دهد. اين امانت ها نشانه هاى پيامبران بزرگ است كه بايد نزد على(عليه السلام) باشد، على(عليه السلام) هم وظيفه دارد آن ها را در هنگام شهادت خود، به امام حسن(عليه السلام) تحويل دهد. اين امانت ها سرانجام به دست مهدى(عليه السلام) خواهد رسيد.
    ? ? ?
    سخن از امانت هاى آسمانى به ميان آمد كه نشانه امامت و ولايت است. پيامبر امانت هاى آسمانى را در روز سيزدهم ذى الحجّه سال دهم هجرى به على(عليه السلام)تحويل داد و اكنون همه آن ها نزد امام زمان(عليه السلام) است.
    در اينجا به دو مورد آنها اشاره مى كنم تا با ميراث پيامبران بيشتر آشنا شوى:
    * اول: پيراهن يوسف(عليه السلام).
    امام زمان(عليه السلام) در مكّه ظهور خواهد نمود، او پيراهن يوسف(عليه السلام) را به تن خواهد كرد، امّا چرا؟ زيرا پيراهن يوسف(عليه السلام)، يك لباسى معمولى نيست، بلكه لباسى ضدّ آتش است.[17]
    پيراهن يوسف(عليه السلام) در اصل از ابراهيم(عليه السلام) بود. هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(عليه السلام) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. او همراه خود لباسى از بهشت آورد. با اين لباس، ابراهيم(عليه السلام) در آتش نسوخت.[18]
    پس از ابراهيم(عليه السلام)، اين لباس به فرزندان او به ارث رسيد تا اين كه لباس يوسف(عليه السلام) شد و عامل روشنى چشمان يعقوب!
    اين لباس نسل به نسل گشت تا پيامبر اسلام و بعد از او امامان معصوم(عليهم السلام)، يكى بعد از ديگرى به ارث بردند.[19]
    خداوند اين پيراهن را براى امام زمان نگه داشته است، آتش نمرود بزرگ ترين آتش آن روزگار بود، يك بيابان آتش كه شعله هاى آن به آسمان مى رسيد ، نمرود با امكاناتى كه در اختيار داشت آتشى به آن بزرگى برپا كرد و ابراهيم(عليه السلام) را ميان آن آتش انداخت; امّا خدا، پيامبر خود را با آن پيراهن يارى كرد و در روز ظهور همان پيراهن در تن امام زمان خواهد بود.
    * عصاى موسى(عليه السلام)
    وقتى امام زمان(عليه السلام) ظهور كند در دست او عصاى موسى(عليه السلام) خواهد بود.[20]
    با اين كه چوب اين عصا هزاران سال پيش، از درخت بريده شده است; امّا تر و تازه خواهد بود، مثل اين كه همين الآن آن را، از درخت قطع كرده اند.[21]
    در زمان موسى(عليه السلام)، بشر در سحر و جادو پيشرفت زيادى كرده بود و به اصطلاح، فن آورى بشرِ آن روز، سحر و جادو بود; امّا وقتى موسى(عليه السلام) عصاى خود را به زمين زد، ناگهان آن عصا به اژدهايى تبديل شد كه همه آن سحر و جادوها را در يك چشم به هم زدن بلعيد.
    در روز ظهور هم بشر هر چه پيشرفت كرده و هر فن آورى جديدى داشته باشد بايد بداند كه امام زمان با همين عصا به مقابله با دشمنان خواهد رفت. اين عصا، يك عصاى معمولى نيست، بلكه هر دستورى را كه امام به آن بدهد، انجام مى دهد.[22]
    آنچه كه بشر به دست خود ساخته است توسط اين عصا بلعيده مى شود.[23]
    هنر بشرِ آن روز سحر و جادو بود، هنر بشر در روز ظهور هر چه مى خواهد باشد، آن عصا به اذن خدا مى تواند مقابل آن بايستد.
    آيا مى دانى وقتى امام زمان(عليه السلام) آن عصا را بر زمين بزند، آن عصا تبديل به چه چيزى مى شود؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: "وقتى قائم ما، عصاى خود را به زمين بزند، آن عصا هر چه را كه مقابلش باشد، مى بلعد".[24]
    به راستى كه خداوند چه حكمت هاى زيبايى دارد كه اين چنين با عصاى موسى(عليه السلام)، آخرين ولىّ خود را يارى مى كند.[25]
    ? ? ?
    روز سيزدهم ذى الحجّه است، هنوز پيامبر در مكّه است، فردا كه فرا برسد، پيامبر به سوى مدينه حركت خواهد كرد.
    نگاه كن، على(عليه السلام) به سوى پيامبر مى آيد و با او سخن مى گويد:
    ـ اى رسول خدا! من صدايى را شنيدم، گويا كسى با من سخن مى گفت، امّا كسى را نديدم!
    ــ على جان! اين جبرئيل است كه به تو سلام كرده است. او آمده است تا وعده خدا را به انجام برساند. او تو را "اميرمؤمنان" خطاب نموده است.
    اكنون پيامبر به ياران خود دستور مى دهد تا نزد على(عليه السلام) بروند و به او اين گونه سلام كنند: "سلام بر تو اى اميرمؤمنان".
    در اين ميان عُمر و ابوبكر زبان به اعتراض مى گشايند و مى گويند: "آيا اين دستور از طرف خداست؟".
    پيامبر در جواب آنان مى گويد: "آرى، خدا به من اين دستور را داده است".
    ياران پيامبر به اين سخن پيامبر عمل مى كنند و نزد على(عليه السلام) مى روند و به او اين گونه سلام مى كنند: "سلام بر تو اى اميرمؤمنان".
    آرى، همه مى فهمند كه على(عليه السلام) آقاى آنان است. اين سلام، مقدّمه اى است براى برنامه اى مهم تر![26]
    "امير" در زبان عربى، به معناى رهبر است، "اميرمؤمنان" يعنى رهبر و پيشواى همه اهل ايمان!
    اين لقبى است كه خدا فقط به على(عليه السلام) داده است و هيچ كس (نه قبل از او و نه بعد از او) شايستگى اين لقب را ندارد.
    اكنون هر كس اين لقب را بشنود، مى فهمد كه على(عليه السلام) بعد از پيامبر، شايستگى خلافت و جانشينى پيامبر را دارد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب الماس هستى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن