کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    صدايى را كه مى شنوى، صداى "صُور اسرافيل" است كه به گوش همه مى رسد و روح به جسم آنها بر مى گردد.
    من هم بايد از جاى خويش برخيزم، همه انسان ها زنده شده اند و از قبرهاى خود بيرون آمده اند.
    قيامت بر پا شده است، چه غوغايى است.
    نگاه كن، آيا او را مى شناسى؟
    آن جوان زيبا را مى گويم كه همراه من از قبرم بيرون آمد و اكنون در مقابل من ايستاده است، نگاه كن صورتش مثل ماه مى درخشد.
    من كه او را نمى شناسم، شما چطور؟
    ترس و وحشت، همه وجودم را فرا گرفته است، عجب روزى است امروز فرشتگانى كه هيچ گناهى ندارند سخت نگرانند، پس واى به حال من.[6]
    چه غوغايى است، همه از هم فرار مى كنند مادر از فرزند، برادر از برادر، هر كسى به فكر خويش است !
    كاش من در اينجا يك دوست و آشنايى داشتم كه به من كمك مى كرد.
    آتش جهنّم زبانه مى كشد و همه از شرّ آن به خدا پناه مى برند.
    حسابرسى آغاز مى شود; عده اى به سوى بهشت حركت كرده اند و عده اى را هم به سوى جهنّم مى برند.
    نام مرا مى خوانند و بايد به پاى ميزان اعمال بروم، خدايا من چه خواهم كرد؟
    حركت مى كنم و به هر آشنايى كه برخورد مى كنم مى بينم كه آن چنان گرفتار است كه به من توجّهى نمى كند.
    حالا من چه كنم؟
    در هنگام حسابرسى چه جوابى بدهم؟
    نگاهم به شعله هاى آتش جهنّم مى افتد و ترس تمام وجودم را فرا مى گيرد !
    اما ناگهان همان جوان زيبا كنار من مى آيد و با مهربانى تمام به من مى گويد:
    نترس، ناراحت نباش، من در همه جا با تو هستم !
    نمى دانم اين سخن او چه بود كه چنين در دل من اثر كرد و مرا آرام ساخت; آرى نفس او نفس خدايى بود كه اين چنين باعث آرامش قلب من شد.
    هر كجا كه ترس وجودم را فرا مى گيرد نگاهم به آن جوان مى افتد كه همراه من است، از من دلجويى مى كند و با سخن خويش مايه آرامش من مى شود.
    شكر خدا، حسابرسى من تمام مى شود و برگه ورود به بهشت را به دستم مى دهند.
    من به سوى بهشت حركت مى كنم; اما هنوز هم مى ترسم !
    براى اينكه بايد از پل صراط عبور كنم، نگاه مى كنم همان جوان زيبا را در جلوى خود مى بينم.
    هر كجا او برود من هم مى روم; پا جاى پاى او مى گذارم و به سلامتى از پل صراط عبور مى كنم.
    اين بوى خوش از كجاست كه مرا اين چنين مدهوش خود مى كند؟
    مثل اينكه بوى بهشت است؟
    آرى درست حدس زده ام، بوى بهشت است كه به مشامم مى رسد.
    نگاه كن، آن درهايى را كه مى بينى درهاى بهشت است.
    اينجا ديگر خاطرم جمع مى شود و با خود مى گويم، خوب است از اين جوان سؤال كنم كه تو كيستى كه با مهربانى با من برخورد كردى؟
    من رو به آن دوست جوان خود مى كنم و از او مى پرسم:
    تو چه همراه خوبى بودى و همواره باعث شادى و سرور من شدى، آيا مى شود خودت را معرفى كنى تا من تو را بشناسم؟
    آن جوان زيبا، رو به من مى كند و مى گويد:
    يادت هست در دنيا، برادران مؤمن خود را شاد ساختى !
    من همان شادمانى اى هستم كه در دل آن مؤمنان، ايجاد كردى !
    خداوند مرا به اين صورت در آورد تا در سخت ترين شرايط (لحظه خروج از قبر تا ورود به بهشت)، باعث شادمانى تو شوم.
    خواننده محترم، داستانى كه براى شما نقل كردم برگرفته از حديث امام صادق(عليه السلام) مى باشد.[7]
    بيا تا زنده هستيم و فرصت داريم هنگامى كه دوستان مؤمن خود را مى بينيم با روى خوش و لبخند با آنان برخورد كنيم و سعى كنيم تا شادمانى را به آنان هديه كنيم. باشد كه در روز قيامت همان جوان زيبا، شادى و آرامش را به ما ارزانى بدارد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب لطفاً لبخند بزنيد نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن