کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    ــ چه مى گويى؟ چرا نمى گذارى بخوابم؟
    ــ آقاى نويسنده! بلند شو! چقدر مى خوابى بلند شو! دير شد.
    ــ بابا! من خسته ام، آيا نمى شود مقدارى ديگر بخوابيم؟ چرا اين قدر عجله مى كنى؟
    ــ مگر خودت نگفتى كه بايد همراه يهوديان برويم و ببينيم چه نقشه اى در سر دارند؟ چقدر زود حرف خودت را فراموش مى كنى؟ برخيز!
    اين سخن تو را كه مى شنوم، همه چيز يادم مى آيد، زود از جا بلند مى شوم.
    من از تو معذرت مى خواهم دستِ خودم نبود، خيلى خسته بودم. سفر در اين بيابان هاى خشك و بى آب و علف، توان مرا ربوده بود.
    تو به من لبخند مى زنى و به سوى اسب خود مى روى. واقعاً تو چه همسفر خوبى هستى! اسب سفيد مرا هم زين كرده اى. دستت درد نكند، بى خود نيست كه من تو را اين قدر دوست دارم!
    گرد و غبارى در افق ديده مى شود، ما مى توانيم خيلى زود خود را به آن گروه يهودى برسانيم. فكر مى كنم آنها به سوى مكّه مى روند.
    سفر ما ادامه پيدا مى كند...
    ? ? ?
    يهوديان به سرپرستى آقاى حَىّ به پيش مى تازند، آنها خبر ندارند كه ما به دنبال آنها مى رويم. آن طور كه آنها مى تازند فكر مى كنم فردا به شهر مكّه برسند، البته اگر حدس من درست باشد كه مقصد آنها مكّه است.
    خيلى خسته شده اى. مى دانم دارى با خود فكر مى كنى، آيا واقعاً لازم بود ما اين همه راه به دنبال يهوديان بياييم؟ شايد آنها به قصد زيارت خانه خدا به مكّه مى روند.
    امّا نه، تا به حال هيچ يهودى براى زيارت كعبه به مكّه نيامده است. يهوديان براى كعبه احترامى قائل نيستند. آنها براى فتنه اى بزرگ به مكّه مى روند.
    چه فتنه اى؟
    فتنه تحريك كفّار و بت پرستان براى جنگ با پيامبر!
    اينان مى روند تا سپاهى را آماده كرده و به مدينه حمله كنند و اسلام را نابود كنند. اين بزرگ ترين آرزوى آنهاست.[1]
    ما در سال پنجم هجرى هستيم...[2]
    ? ? ?
    نزديك شهر مكّه مى رسيم، مى دانم كه مشتاق هستى تا كعبه، خانه خدا را زيارت كنى و بر جاى دستِ ابراهيم(عليه السلام) بوسه بزنى!
    وارد شهر مى شويم، به سوى خانه دوست مى رويم، طواف مى كنيم...
    تو رو به من مى كنى و مى گويى: چرا در اطراف كعبه، اين همه بت قرار داده اند؟ چرا عدّه اى در مقابل اين بت ها به سجده افتاده اند; گريه مى كنند و از آنها حاجت مى خواهند؟ اين مردم همه بت پرست هستند، آنها كعبه را بتكده كرده اند و سيصد و شصت بت داخل كعبه قرار داده اند.[3]
    به راستى اين چه دينى است كه اين مردم دارند؟
    دينِ دختران زيباى خدا!
    تعجّب نكن! اين مردم مى گويند خدا سه دختر دارد: عُزّى، لات و مَنات!
    عُزّى الهه آفرينش است و همه هستى به دست او خلق شده است. اين مردم به داشتن عُزّى، افتخار مى كنند، زيرا او در سرزمين آنها منزل كرده است و چه چيزى از اين بهتر![4]
    لات، الهه آفتاب است. سنگى چهارگوش و بزرگ كه مردم برايش قربانى مى كنند و به او تقرّب مى جويند.[5]
    و امّا دختر سوم خدا، نامش "مَنات" است، او بزرگ ترين دختر خداست و مردم براى او قربانى زيادى مى كنند.[6]
    ? ? ?
    ــ همسفر! از فكر اين بت ها بيا بيرون! حواست به يهوديان باشد، يادت هست كه اسم بزرگ آنها چه بود؟
    ــ فكر مى كنم آقاى "حَىّ" بود.
    ــ درست گفتى، بايد در جستجوى آنها باشيم.
    ــ آرى! بايد بفهميم كه آنها چه نقشه اى در سر دارند.
    به جستجوى حَىّ مى پردازيم، سرانجام متوجّه مى شويم كه آنها در كنار كوه صفا با ابوسفيان در حال گفتگو هستند. بايد سريع به آنجا برويم.
    آيا ابوسفيان را مى شناسى؟ او بزرگ و رئيس شهر مكّه است، همه مردم از دستورات او اطاعت مى كنند.
    نزديكتر مى رويم تا ببينيم آنها با يكديگر چه مى گويند.
    ? ? ?
    ابوسفيان رو به آنها مى كند و مى گويد:
    ــ خيلى خوش آمديد. شما به شهر خودتان آمده ايد.
    ــ ممنونم. شما مى دانيد كه ما كينه محمّد را به دل داريم و تا او را از ميان برنداريم آرام نداريم. ما آماده ايم تا با كمك شما به جنگ او برويم!
    ــ جانا! سخن از زبان ما مى گويى!
    ــ اى ابوسفيان! چرا دست روى دست گذاشته ايد و به محمّد اين همه فرصت مى دهيد؟ از جنگ احد دو سال گذشته است. در اين دو سال، محمّد ياران زيادترى پيدا كرده است. اگر بيش از اين صبر كنيد، ديگر نخواهيد توانست او را نابود كنيد.
    ــ خوب، مى گويى چه كنيم؟
    ــ بايد همه قبيله هاى عرب را براى جنگ با محمّد شوراند. من حاضر هستم با همه آنها صحبت كنم و همه بزرگان عرب را براى جنگ آماده كنم. ما بايد با سپاهى بزرگ به مدينه حمله كنيم و كار محمّد را تمام كنيم![7]
    ? ? ?
    ابوسفيان مهمانان خود را به خانه دعوت كرد تا از آنها پذيرايى كند. ديگر وقت ناهار نزديك است. همه با هم حركت مى كنند.
    ابوسفيان يكى را مى فرستد تا به همه بزرگان شهر خبر بدهد كه براى ناهار به خانه او بيايند و با مهمانان آشنا شوند. او به دوستان خود خبر مى دهد كه يهوديان براى چه كارى به اينجا آمده اند.
    عجب سفره اى! به به!
    بفرماييد! بفرماييد!
    همه مشغول خوردن مى شوند، گوشت شتر چقدر خوشمزه است! حيف كه من و تو بايد فقط نگاه كنيم، اين بت پرستان، موقعى كه شتر يا گوسفندى را مى كشند، نام خدا را بر زبان نمى آورند، ما نمى توانيم از غذاى آنها بخوريم، بايد تا بعد از ناهار صبر كنيم.
    ? ? ?
    بزرگان مكّه با خود مى گويند: به زودى سپاه بزرگى تشكيل مى دهيم و به مدينه هجوم مى بريم و اسلام را ريشه كن مى كنيم. آنها ساليان سال است كه در اين آرزو هستند.
    يكى از بزرگان مكّه آرام با دوستانش سخن مى گويد: دوستان من! آيا شما به همكارى يهود ايمان داريد؟ من باور نمى كنم كه آنها واقعاً تصميم جنگ با محمّد را داشته باشند. آخر يهوديان، بت پرست نيستند، يعنى اهل كتابِ آسمانى هستند، محمّد هم مخالف بت پرستى است، هر چه نكنى هدف آنها با محمّد يكى است: "مخالفت با بت پرستى"!
    به راستى چه شده است آنان كه سال ها ما را مشرك مى دانستند و بت هاى ما را مسخره مى كردند حالا مى خواهند با ما متّحد شوند؟
    بايد از ابوسفيان بخواهيم تا از آنها در اين مورد سؤال كند.
    ? ? ?
    اكنون ابوسفيان رو به آقاى حَىّ مى كند و مى گويد:
    ــ شما اهل كتابِ آسمانى هستيد و ما شما را به عنوان يك دانشمند آسمانى، قبول داريم.
    ــ خواهش مى كنم. شما بزرگوار هستيد.
    ــ اگر از شما سؤالى بكنم، جواب درست را به من مى دهيد؟
    ــ بله! ما وظيفه داريم كه جز حقيقت چيزى نگوييم.
    ــ شما مى دانيد كه محمّد دين تازه اى را آورده است و دم از خداى يگانه مى زند، ما ساليان سال است كه بت پرست هستيم، دختران زيباى خدا را عبادت مى كنيم. به نظر شما آيا دين ما بهتر است يا دين محمّد؟
    براى لحظه اى سكوت همه جا را فرا مى گيرد. آقاى حَىّ سر خود را پايين مى اندازد. او فكر مى كند. به راستى چه پاسخى خواهد داد...
    ? ? ?
    اى ابوسفيان! بدان كه دين تو بهتر از دين محمّد است، تو رستگار هستى. حق با توست. دينى كه محمّد آورده است باطل است.
    لبخند رضايت بخشى بر چهره ابوسفيان نقش مى بندد. او رو به دوستان خود مى كند و مى گويد: ديديد كه حق با ماست. اين دانشمندان بزرگ نيز سخن ما را قبول دارند.
    خدايا! من چه مى شنوم؟ مگر در تورات نيامده است كه فقط خداى يگانه را بپرستيد. از بت پرستى دورى كنيد. چه شد كه حَىّ، آيين بت پرستى را تأييد كرد؟
    همين فردا مى بينى كه ابوسفيان همين سخن حَىّ را براى همه مردم بيان مى كند و اعتقاد به بت پرستى محكم تر مى شود، مردم روز به روز در تاريكى و سياهى فرو مى روند.
    ? ? ?
    به چه فكر مى كنى؟ مى خواهى چه جواب تاريخ را بدهى اى حَىّ؟
    چقدر زود گذشته خود را فراموش كرده اى! پدران تو كه در شام زندگى مى كردند، در تورات خوانده بودند كه آخرين پيامبر خدا در سرزمين حجاز ظهور خواهد كرد. آنها از شام به اين سرزمين آمدند تا اوّلين كسانى باشند كه به آن پيامبر ايمان مى آورند.
    با تو هستم آقاى حَىّ! گوش مى كنى؟
    من به ياد دارم روزگارى را كه به بت پرستان مى گفتى: "به زودى پيامبرى در اين سرزمين ظهور مى كند و به بت پرستى پايان مى دهد".[8]
    مگر آرزوى تو اين نبود كه اين مردم دست از بت پرستى بردارند؟
    چه شد كه امروز بت پرستى را بهتر از يكتاپرستى مى دانى؟
    اكنون محمّد به پيامبرى رسيده است و تو با او دشمنى مى كنى و به فكر جنگ با او هستى؟
    مى خواهى برايت بگويم كه چرا پدران تو از فلسطين به اين سرزمين آمدند؟
    افسوس و صد افسوس كه تو فرزند خوبى براى آنها نبودى.
    ساليان سال، يهود، پرچمدار يكتاپرستى بود و به خاطر ايمان به خداى يگانه سختى هاى زيادى را تحمّل كرد، امّا چه شد كه تو امروز به بت پرستان پناه مى برى و دين آنها را تأييد مى كنى؟
    واى بر تو!
    تو كه از نسل هارون هستى، هارون برادر موسى(عليه السلام)، تو كه اين گونه باشى حساب بقيه پاك است.[9]
    چه كسى باور مى كند كه تو مى خواهى به جنگ با محمّد بروى؟ چرا تو اين قدر عوض شده اى؟ چرا؟


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب آرزوى سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن