کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار


    صبح زود، هنوز آفتاب نزده است كه همه، همراه با پيامبر به سوى محل كندن خندق مى روند. همه دست به كار مى شوند. فرصت زيادى باقى نمانده است، بايد تا نيامدن سپاه دشمن، خندق را آماده كنيم.
    اين روزها دشمن به فكر اين است كه هر چقدر مى تواند نيرو جمع آورى كند. او به خيال خود با سپاه بزرگى مى آيد تا ريشه اسلام را بكند.
    عدّه اى كلنگ مى زنند، عدّه اى هم خاك ها را جابجا مى كنند، مسلمانان چه شورى دارند.
    نگاه كن! پيامبر در كنار على(عليه السلام) مشغول كار است. پيامبر كلنگ مى زند، على(عليه السلام)خاك ها را به بيرون خندق مى برد.[20]
    پيامبر با نشاطى وصف نشدنى، كلنگ مى زند، عرق بر پيشانيش نشسته است. او نمى خواهد با مردم فرقى داشته باشد، او مثل بقيّه است، لباسش خاكى شده است، لبخند مى زند، او هرگز به فكر رياست بر مردم نيست، تاريخ تا به حال رهبرى اين گونه نديده است كه اين قدر مثل مردم باشد، براى همين است كه مردم اين قدر او را دوست دارند.
    وقتى مردم با چشم خود مى بينند كه خود پيامبر بيش از همه كار مى كند و عرق مى ريزد، آنها هم با شور بيشترى كار مى كنند.
    ? ? ?
    صداى دلنوازى به گوش مى رسد، خداى من! اين كيست؟
    اللّهمّ لولا أنتَ ما اهتَدَينا/وَ لا تَصَدَّقنا وَ لا صَلَّينا...
    اين صداى پيامبر است، كاش مى توانستم زيبايى اين سخن را برايت بازگو كنم، تو خود مى دانى كه هيچ گاه نمى توان اوج زيبايى يك سخن را با ترجمه بيان كرد:
    بار خدايا! اگر رحمت تو نبود ما هرگز هدايت نمى شديم، اگر مهربانى تو نبود ما به يكتايى تو ايمان نداشتيم و نماز نمى خوانديم.
    بار خدايا! آرامشى بر قلب هاى ما نازل كن و آن روزى كه با دشمن روبرو شويم، ما را در راه خودت ثابت قدم بدار!
    همه مسلمانان به اين دعاى پيامبر، آمين مى گويند، اگر روزه هستند و تشنه و گرسنه، امّا شنيدن اين صداى زيبا، خستگى را از تن همه بيرون مى كند و شور ديگرى همه جا را فرا مى گيرد.[21]
    ? ? ?
    ساعتى مى گذرد، نزديك اذان ظهر هستيم. ديگر كم كم بايد براى خواندن نماز آماده شويم.
    آنجا چه خبر است؟ گويا يكى از مسلمانان از شدّت گرسنگى از هوش رفته است.
    ماجرا چيست؟ بيا ما هم جلو برويم.
    اين پيرمرد از صبح تا به الآن با زبانِ روزه مشغول كار كردن بوده است. گرسنگى او را خيلى اذّيت كرده است.
    پسر او رو به من مى كند و مى گويد: "ديشب پدرم كه به خانه آمد بسيار خسته بود، مادرم تا رفت افطارى را آماده كند او به خواب رفت. او ديشب نه افطارى خورد نه سحرى! در واقع او دو روز است كه هيچ نخورده است، من صبح به او گفتم كه امروز در منزل استراحت كند، امّا او قبول نكرد. او به من گفت: هرطور شده است مى آيم و مثل بقيّه مردم كار مى كنم".[22]
    و اينجاست كه تو هم مثل من به اين ايمان و پشتكار پيرمرد حسرت مى خورى!
    ــ الله اكبر الله اكبر!
    اين صداى بلال است كه به گوش مى رسد، نماز ظهر در همين جا برپا خواهد شد، كنار خندق. بعد از نماز همه سر كار خود مى روند.
    ? ? ?
    آنجا را نگاه كن! سلمان را مى گويم كه چگونه كار مى كند، با اين كه سن و سالى از او گذشته است ولى به اندازه چندين نفر كار مى كند.
    همه از قدرت بدنى او حيرت زده اند، او چنان كلنگ مى زند و دل سنگ و خاك را مى شكافد كه جوانان از او عقب مى مانند. او بدون هيچ استراحتى، معجزه آسا كار مى كند و جلو مى رود كه چشم ها را خيره مى كند. در همين مدّت كم، به اندازه پنج نفر جلو رفته است. باور كردنى نيست. چگونه ممكن است پيرمردى با اين سن و سال بتواند اين گونه كار كند؟
    انصار و مهاجران با خود مى گويند: فردا بايد از سلمان بخواهيم كه به گروه ما بيايد. آنها غصّه مى خورند كه چرا از همان روز اوّل، سلمان را به گروه خود دعوت نكردند. اگر سلمان به گروه آنها ملحق شود خيلى خوب است.
    ? ? ?
    اين سر و صدا چيست كه به گوش مى رسد؟
    اين ها مهاجران هستند كه دست سلمان را گرفته اند و مى خواهند او را به گروه خود ببرند. آنها مى گويند: سلمان از ماست. او از مردم مدينه نيست. او هم مثل ما هجرت كرده است.
    از آن طرف صداى انصار بلند مى شود: خير، سلمان از ماست. او كه اهل مكّه نيست. مهاجران كسانى هستند كه از مكّه آمده اند، سلمان از ايران آمده و در مدينه ساكن شده است، او از انصار است.
    مثل اين كه قضيه دارد جدّى مى شود. اختلاف اين دو گروه بالا گرفته است. انصار و مهاجران دستان سلمان را گرفته اند و او را به سوى خود مى كشند.
    خبر به پيامبر مى رسد، پيامبر به ميان جمع آنها مى آيد. به سوى سلمان مى رود و دست او را مى گيرد و با صداى بلند مى گويد: "سَلمانُ مِنّا أهلَ البَيْتِ: سلمان از خاندان ماست".
    همسفر! شنيدى يا نه؟
    همه با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى روند. پيامبر به آنها فهماند كه سلمان بالاتر از آن است كه در گروه انصار يا مهاجران بگنجد. سلمان وصل به خاندان عصمت و وحى است، او خانه زاد عشق است.[23]
    ? ? ?
    تو از كشورى دور به غربت آمدى، به عشق حقيقت آمدى. تا ديروز برده اى بى كس و تنها بودى، بى خانه و كاشانه بودى، از همه جا و همه كس وامانده بودى.
    امّا چگونه شد كه امروز اين قدر عزيز شدى و به خاندان پيامبر وصل شدى؟
    تو اكنون دريا شدى و بى همتا! تو همسايه ديوار به ديوار خانه على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) شدى!
    بر تو مبارك باد اى سلمان!
    امروز پيامبر تاج شرف وعزتى را بر سر تو گذارد كه هرگز نمونه نداشته است. تو مايه مباهات ايرانيان شدى و آنان براى هميشه به تو افتخار خواهند كرد.
    ديگر كسى تو را سلمان فارسى نبايد بخواند، تو سلمان محمّدى هستى.
    ? ? ?
    پنج روز از آغاز كندن خندق گذشته است. ماه رمضان هم تمام شده است و امروز روز عيد فطر است و مسلمانان هم چنان مشغول كار هستند.
    تقريباً يك متر خندق را گود كرده ايم، هنوز بايد خيلى زمين را بكنيم، خندق حداقل بايد چهار متر گود بشود.
    نگاهى به دست هاى تو مى كنم، از بس كلنگ زده اى، دست هايت پينه بسته است، امّا دلت چقدر روشن شده است. تو مى دانى كه اين روزهاى تاريخ هرگز تكرار نخواهد شد. هر وقت خسته مى شوى، نگاهى به آن سو مى كنى، پيامبر و على(عليه السلام) را مى بينى، دلت خوش است كه ديدار يار نصيبت شده است.
    زنبيل را پر از خاك مى كنى، حالا نوبت من است كه آن را بردارم و از خندق بيرون ببرم. زنبيل ما هم ديگر دارد پاره مى شود، يادت باشد كه بعداً آن را تعمير كنيم تا پاره نشود.
    وقتى دارم به سمت خندق برمى گردم، صدايى آشنا به گوشم مى رسد. چندين نفر در وسط خندق جمع شده اند. سلمان هم در ميان آنهاست. آنها دارند با هم سخن مى گويند:
    ــ عجب سنگ سختى؟ كلنگ من هم شكست.
    ــ فكر نمى كنم بتوانيم اين سنگ بزرگ را بشكنيم.
    ــ خوب است با كمك ديگران اين سنگ را جابجا كنيم.
    ــ چه حرف هاى عجيبى مى زنى! سنگى به اين بزرگى را چگونه مى خواهى جابجا كنيم؟
    ــ پس خوب است مسير خندق را كمى به راست منحرف كنيم.
    ــ قبل از اين كار بايد با پيامبر مشورت كنيم.
    قرار بر اين مى شود كه سلمان نزد پيامبر برود و ماجرا را به ايشان خبر بدهد.
    نمى دانم پيامبر چه دستورى خواهد داد، به هر حال، اين يك سنگ نيست، صخره اى است بزرگ كه از دل خاك بيرون زده است!
    ? ? ?
    بعد از لحظاتى، پيامبر به اين سو مى آيد، ديگران هم جمع مى شوند. همه منتظر هستند ببينند كه پيامبر چه نظرى خواهد داد.
    پيامبر نگاهى به سنگ مى كند، بعد كلنگ سلمان را مى گيرد و آن را بالا مى آورد و نام خدا را بر زبان جارى مى كند و ضربه اى محكم به سنگ مى زند. ناگهان سنگ ترك مى خورد و از درون آن نورى مى درخشد كه چشم هاى همه را خيره مى كند. پيامبر فرياد برمى آورد: الله اكبر!
    بانك الله اكبر مسلمانان در فضا طنين مى اندازد.
    پيامبر بار ديگر، كلنگ را بالا مى آورد و ضربه دوم را فرود مى آورد. باز نورى مى درخشد، الله اكبر!
    ضربه سومِ پيامبر كه بر سنگ فرود مى آيد، نور ديگرى پديدار مى شود و سنگ قطعه قطعه مى شود.
    اكنون پيامبر كلنگ را به دست سلمان مى دهد.
    ? ? ?
    اى ياران من!
    شما ديديد كه چون ضربه اوّل را به اين سنگ زدم، جرقه اى از نور درخشيد، جبرئيل به من خبر داد كه اسلام به زودى به مدائن، پايتخت ايران خواهد رفت.
    وقتى ضربه دوم را زدم، جبرئيل به من مژده داد كه روزى روم را فتح خواهيد نمود و در ضربه سوم باخبر شدم كه يمن را هم فتح خواهيد كرد.
    ياران من! شمارا بشارت باد كه پيروزى از آن شماست، روزى مى آيد كه ايران، روم و يمن مسلمان شوند و جز خداى يگانه پرستش نكنند.
    فرياد شادى همه جا را فرا مى گيرد. آرى! آينده از آنِ ماست. درست است كه اين روزها، روزهاى سختى است، امّا دريغى نيست كه فردا، فرداى اسلام است. روزى كه نداى "الله اكبر" در همه جا طنين انداز شود.[24]
    ? ? ?
    ــ ببين پيامبر چه حرف هايى مى زند. او چگونه مردم را فريب مى دهد.
    ــ چند روز ديگر سپاه مكّه مى آيد و همه اين مردم را قتل عام مى كند، حالا پيامبر به آنها وعده حكومت ايران را مى دهد.
    ــ اين همان مردم فريبى است، پيامبر نبايد اين كارها را بكند.
    ــ خوب، رهبر يعنى همين ديگر. رهبر بايد مردمش را فريب بدهد. اگر به آنها بگويد كه خود را براى مرگ آماده كنيد، ديگر كسى حرفش را قبول نمى كند. او بايد اين وعده هاى دروغ را به مردم بدهد تا بتواند رياست كند.
    ــ نگاه كن! از وقتى كه پيامبر اين سخن را به مردم گفته است، آنها با شدّت بيشترى كار مى كنند. بيچاره ها!
    ــ فكر مى كنم اين يك سياست تبليغى بود تا مردم مقدارى اميد پيدا كنند.
    ? ? ?
    خداى من! اين چه سخنانى است كه من مى شنوم. آخر چگونه باور كنم كه اينها مسلمان هستند؟
    آيا اينها قرآن را قبول دارند؟ نمى دانم؟
    مگر قرآن نمى گويد كه در سخن پيامبر هيچ خطايى نيست؟ چرا آنها اين گونه در مورد پيامبر سخن مى گويند؟
    اينها كه هستند؟
    تعجّب نكن! همسفر! مگر خبر ندارى كه در قرآن، خدا بارها و بارها در مورد منافقان سخن گفته است؟
    منافقان كسانى هستند كه به ظاهر به پيامبر ايمان آورده اند، امّا قلبشان از ايمان بهره اى نبرده است.
    ? ? ?
    نسيم مىوزد، بوى عطر مى آيد، جبرئيل نازل مى شود و آيه اى را براى پيامبر مى خواند:
    (وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنَـفِقُونَ وَ الَّذِينَ فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُو إِلاَّ غُرُورًا).[25]
    آن روز را به ياد آور كه منافقان گفتند: خدا و پيامبر به ما وعده دروغ داده اند.
    پيامبر اين آيه را براى همه مى خواند، اكنون همه مى فهمند كه منافقان، وعده خدا را دروغ شمرده اند. آرى! وعده پيامبر، وعده خداست.
    كاش مى توانستم نام شما را بيان كنم!
    اى منافقانى كه با اين سخن خود، پيامبر را رنجانديد، شما فقط امروز را مى بينيد كه پيامبر با يارانش در مدينه پناه گرفته است و دشمن با ده هزار نفر به سوى او مى آيد، امّا وعده خدا خيلى نزديك است، روزى مى آيد كه نداى اسلام، ايران، روم و يمن را فرا مى گيرد. اين وعده خداست و وعده خدا بسيار نزديك است.[26]
    ? ? ?
    مسلمانان در شرايط سخت اقتصادى هستند، درست است كه مدينه تا اندازه اى نخلستان و كشاورزى دارد، امّا اين براى همه مردم كافى نيست. از آن طرف امكان خريد گندم و غلات به صورت زياد براى آنها فراهم نيست. در واقع، روزهاى سختى بر مسلمانان مى گذرد.
    خيلى از آنها در يك شبانه روز فقط چند دانه خرما مى خورند، درست است كه گرسنه هستند امّا با تمام توان تلاش مى كنند و براى حفظ اسلام زحمت مى كشند.
    چه كسى باور مى كند كه خود پيامبر مدّتى است گرسنه است؟
    چه كسى از اين ماجرا خبر دارد؟
    او غذاى خود را به ديگران مى بخشد، به آنانى كه ضعيف تر هستند، او تنها رهبرى است كه گرسنه مى ماند تا بقيّه گرسنگى نكشند.[27]
    ? ? ?
    آن بانوى بزرگوار كيست كه با كمال حجاب و عفاف به سوى پيامبر مى رود؟
    پيامبر بوى بهشت را احساس مى كند، بوى سيب را!
    خداى من!
    اين بوى سيب از كجاست؟
    ماجرا چيست؟ اين بانو كيست؟
    پدر به فداى تو باد دخترم!
    اين فاطمه(عليها السلام) است كه به ديدار پدر آمده است. من بوى بهشت را از فاطمه ام استشمام مى كنم.
    فاطمه(عليها السلام) به پدر سلام مى كند و به روى او لبخند مى زند. پيامبر با محبّت جواب سلام او را مى دهد.
    نگاه كن! پيامبر چقدر از ديدن دخترش خوشحال شده است، همه خستگى ها و گرسنگى هايش فراموش شده، آرى! فاطمه(عليها السلام)، پاره تن پيامبر است.[28]
    ? ? ?
    ــ پدر! امروز توانستم مقدارى گندم تهيّه كنم، آن را آسياب كردم و نان تهيّه كردم. اين نان را چند قسمت كردم. مقدارى به كودكانم، حسن و حسين(عليهما السلام)داده ام، اين قسمت را هم براى شما آورده ام.
    ــ فاطمه جانم! من خدا را شكر مى كنم. سه روز است كه هيچ غذايى نخورده ام.
    پيامبر تكه نان را از دست فاطمه(عليها السلام) مى گيرد، اشك در چشم فاطمه(عليها السلام) نشسته است. چشم پيامبر به چشمان دخترش خيره مى شود:
    ــ دخترم! چرا گريه مى كنى؟ چه شده است؟
    ــ كاش مى توانستم زودتر غذايى تهيّه كنم و براى شما بياورم. شما سه روز است كه هيچ غذايى نخورده ايد. امّا خوب مى دانيد تا امروز چيزى در خانه نبود تا براى شما بياورم.[29]
    ــ گريه مكن! من طاقت گريه تو را ندارم.
    ــ پدر جان! مبادا به على در اين مورد سخنى بگويى! مبادا او غصّه بخورد.
    ــ پدر به فداى تو شود. خاطرت جمع باشد من به شوهرت چيزى نمى گويم.
    اكنون فاطمه(عليها السلام) به سوى على(عليه السلام) مى رود تا او را ببيند. پيامبر چقدر دوست دارد تا بار ديگر دخترش را در آغوش بگيرد، آخر او هر وقت دلش براى بهشت تنگ مى شود فاطمه اش را مى بويد و مى بوسد، امّا او بايد صبر كند تا به خانه فاطمه(عليها السلام) برود، اينجا كه نمى شود دخترش را ببوسد.
    ? ? ?
    تو با تعجّب به سخنان من گوش مى كنى. تعجّب مى كنى، آيا به راستى پيامبر از فاطمه(عليها السلام) بوى بهشت را استشمام مى كند؟
    آرى! مگر سخن پيامبر را نشنيده اى؟ مگر قصّه معراج را نخوانده اى؟
    معراج ديگر چيست؟
    شبى كه پيامبر به آسمان ها سفر كرد. شبى كه او مهمان خدا بود و به بهشت رفت.
    آن شب، شب بزرگى بود، تمام آسمان ها غرق شادى بود، بهترين دوست خدا، مهمان عرش خدا شده بود.
    مى بينم دوست دارى برايت بگويم كه آن شب پيامبر چه ديد و چه شنيد؟
    چشم! من برايت اين چنين مى گويم:
    ? ? ?
    آنجا بهشت بود، بهشتى كه خدا براى بندگان خوبش آفريده است. چقدر زيبا و دلنشين بود.
    ناگهان بويى بس خوش به مشام پيامبر رسيد. او رو به جبرئيل كرد و گفت: "اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟".
    جبرئيل پاسخ داد: "اين بوى سيب است ! سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى با دست خود آفريد. اى محمّد ! سيصد هزار سال است كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟".
    و بعد از لحظاتى، گروهى از فرشتگان نزد پيامبر آمدند. آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند.
    آنها خطاب به پيامبر گفتند: "اى محمّد ! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است".[30]
    آرى! پيامبر، مهمان خدا بود و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. خدا، سيصد هزار سال قبل، هديه پيامبر خود را آماده كرده بود.
    به راستى هدف خدا از خلقت آن سيبِ خوشبو چه بود؟ فرشتگان چه موقع به جواب سؤال خود رسيدند؟
    مى دانم كه تو هم مى خواهى از رازِ آن سيب باخبر بشوى؟
    پيامبر به زمين آمد و به خانه خديجه(عليها السلام) رفت. آن سيب را تناول كرد. بعد از مدّتى، فاطمه(عليها السلام) به دنيا آمد. از آن روز به بعد، پيامبر بوى آن سيب را از فاطمه(عليها السلام)جستجو مى كند.
    پيامبر دخترش را مى بوسد و مى بويد. يك روز هم عايشه (همسر پيامبر) كه اين منظره را ديد و زبان به اعتراض گشود. پيامبر به او فرمود: "فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است".[31]
    اين سخن پيامبر است: "من هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم".[32]





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب آرزوى سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن