کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج


    چهار اسب سوار به اين سو مى آيند، چقدر سريع پيش مى تازند، آنها كه هستند و چه مى خواهند؟ نكند از سواران دشمن باشند؟
    آنها نزديك و نزديك تر مى شوند. از اسب پياده مى شوند، يكى از مسلمانان به سوى آنها مى رود:
    ــ شما كه هستيد؟
    ــ برادر! ما مسلمان هستيم.
    ــ از كدام قبيله هستيد؟
    ــ از قبيله خُزاعه هستيم كه در بين راه مكّه زندگى مى كنيم. اكنون براى پيامبر خبر مهمّى آورده ايم.[33]
    آنها به سوى پيامبر مى روند، سلام مى كنند و مى گويند: اى رسول خدا! سپاهيان مكّه ديروز حركت كرده اند. فكر مى كنيم كه آنها تا هفت يا هشت روز ديگر به اينجا برسند.
    پيامبر از آنها تشكر مى كند كه اين همه راه آمده اند تا اين خبر را به او برسانند.
    هنوز قسمتى از خندق مانده است، مسلمانان بايد بيشتر و بيشتر كار كنند. اين خبر به همه اعلام مى شود. فرصت زيادى باقى نمانده است.
    چند روز مى گذرد.
    ? ? ?
    ــ جوان! با تو هستم! كجا مى روى؟ چرا خندق را رها كرده اى؟
    ــ ديگر نمى توانم طاقت بياورم. بايد بروم؟
    ــ كجا بروى؟
    ــ مى خواهم به خانه بروم. با همسرم سخن بگويم. هرطور باشد او را راضى مى كنم.
    جابر به سوى خانه اش مى رود، من هم به دنبال او مى روم، ببينم چه خبر است. او مدام با خودش حرف مى زند. خيلى ناراحت است. گاهى نگاهش را رو به آسمان مى كند و چيزى مى گويد.
    بعد از لحظاتى، او وارد خانه مى شود. سلام مى كند و در گوشه اى مى نشيند.
    همسرش براى جابر ظرف آبى مى آورد:
    ــ چه شده؟ چرا اين قدر ناراحتى؟ چرا كار خودت را رها كردى و به خانه آمده اى؟
    ــ همسرم! آيا خبر دارى كه پيامبر چند روز است كه غذا نخورده است. من چگونه گرسنگى پيامبر را ببينم. من يك فكرى به ذهنم رسيده است!
    ــ چه فكرى؟
    ــ قول بده كه مخالفت نكنى.
    ــ جابر! من كى تا به حال با تو مخالفت كرده ام.
    ــ مى دانم كه تمام دارايى ما يك برّه كوچك است. امّا من مى خواهم...
    ــ فهميدم. آفرين بر تو! اين فقط شوهر من است كه اين گونه ايثار مى كند.
    ــ يعنى تو هم موافق هستى؟
    ــ بله، همه هستى من، فداى پيامبر خدا باد.
    ? ? ?
    جابر ظرف آبى برمى دارد و برّه را آب مى دهد، سپس نام خدا را مى برد و آن برّه را ذبح مى كند. وقتى گوشت آن آماده شد، تحويل همسرش مى دهد.
    اكنون ديگر جابر بايد به سوى خندق برود تا پيامبر را براى ناهار دعوت كند. او چقدر خوشحال است كه امروز بهترين بنده خدا در خانه اش مهمان خواهد بود.
    همسر جابر مشغول تهيّه غذا مى شود. او مى خواهد آبگوشت درست كند. چقدر اين غذا خوشمزه خواهد بود، آب گوشت با گوشت تازه گوسفند!
    او مقدارى جو هم در منزل دارد، آن را برمى دارد و در پشت آسياب دستى خود مى نشيند و شروع به آسياب كردن آن مى كند. او مى خواهد خوشمزه ترين نان جو را بپزد. امروز پيامبر مهمان آنهاست.
    ? ? ?
    جابر به خندق مى آيد و شروع به كار مى كند. هنوز تا ظهر خيلى مانده است. او بايد صبر كند تا همسرش غذا را آماده كند.
    بعد از چند ساعت، صداى اذان ظهر به گوش مى رسد، همه براى خواندن نماز آماده مى شوند. نماز جماعت بر پا مى شود. بعد از نماز جابر مى خواهد به پيامبر خبر بدهد، جلو مى رود امّا مى بيند كه دور پيامبر شلوغ است، اگر الان پيامبر را دعوت كند بقيّه هم توقع خواهند داشت، درست است كه آنها هم گرسنه هستند، امّا غذايى كه جابر تهيّه كرده فقط براى ده نفر كافى است. آخر برّه او خيلى كوچك بوده است.
    جابر با خود مى گويد: خوب است صبر كنم، هر وقت پيامبر به خندق رفت و مشغول كار شد به او خبر بدهم. آن وقت دور پيامبر خلوت است.
    ? ? ?
    پيامبر مثل همه مردم مشغول كار است. او كلنگ مى زند و على(عليه السلام) خاك ها را از خندق بيرون مى برد.
    جابر از خندق پايين مى آيد:
    ــ اى رسول خدا! جانم به فداى شما باد. من از شما درخواستى داشتم.
    ــ چه درخواستى اى جابر؟
    ــ امروز در خانه غذايى تهيّه كرده ايم. گوسفند كوچكى داشتم آن را ذبح كرده ايم. از شما مى خواهم كه همراه با چند نفر از يارانتان به خانه ام بياييد و از آن غذا ميل كنيد. آيا دعوتم را قبول مى كنيد؟
    ــ دست شما درد نكند. ما به خانه تو مى آييم.
    جابر خيلى خوشحال مى شود. پيامبر دست خود را دراز مى كند و دست جابر را در دست مى گيرد و به سوى ياران خود مى رود و با صداى بلند مى گويد: "اى ياران من! امروز براى غذا به خانه جابر دعوت شده ايم. همگى با هم به خانه جابر مى رويم، به همه خبر بدهيد".
    همه خوشحال مى شوند، خيلى از آنها مدّتى است كه غذا نخورده اند، آنها رو به جابر مى كنند و مى گويند: چه غذايى براى ما آماده كرده اى؟ او در پاسخ نمى داند چه بگويد. آرام مى گويد: آب گوشت با گوشت تازه!
    به به! همه كلنگ ها و بيل ها را رها مى كنند و به بالاى خندق مى آيند تا همراه پيامبر به خانه جابر بروند.
    سر و صدا بلند است، همه به هم خبر مى دهند، كسانى كه در آن طرف خندق هستند بى خبر نمانند: اى مردم! همه ما امروز در خانه جابر مهمان هستيم! زود باشيد! بشتابيد! دعوت عمومى جابر را اجابت كنيد.
    جابر نگاه مى كند، حدود هفتصد نفر همراه پيامبر مى آيند، او از پيامبر اجازه مى گيرد تا سريع تر به خانه برود.
    ? ? ?
    ديدى كه چه شد؟ آبروى من رفت! خدايا! خودت رحم كن!
    جابر سراسيمه وارد خانه مى شود، همسرش نگاهى به او مى كند:
    ــ چه شده؟ چرا اين قدر پريشان و مضطرب هستى؟
    ــ مى خواستى چه بشود؟ همه مردم شهر به خانه ما مى آيند. الان است كه آبروى من پيش همه مردم برود. خدايا! من چه كنم؟
    ــ جابر! با تو هستم. آيا تو همه آنها را دعوت كردى؟
    ــ نه.
    ــ پس چه كسى همه مردم را براى ناهار دعوت كرد.
    ــ پيامبر.
    ــ آيا تو به پيامبر گفتى كه غذا براى همه آماده كرده اى؟
    ــ اى زن! چه حرف هايى مى زنى! چگونه ممكن است كه من چنين بى عقلى كرده باشم! مى دانى هفتصد نفر، چند ديگ بزرگ غذا مى خواهند، ما كه يك ديگ كوچك غذا، بيشتر نداريم.
    ــ جابر! درست بگو بدانم به پيامبر چه گفتى؟
    ــ وقتى پيامبر با على(عليه السلام) كنار هم بودند نزدش رفتم و ماجرا را گفتم. گفتم كه شما همراه با چند نفر از يارانتان به خانه ما بياييد. گفتم يك برّه اى را ذبح كرده ايم و...
    ــ جابر! پس چرا نگران هستى. بگذار همه مردم دنيا به خانه ما بيايند. آنها مهمان پيامبر هستند، او خود مى داند چگونه از آنها پذيرايى كند. او از من و تو داناتر است.
    اين سخن همسر جابر، مثل آبى كه روى آتش مى ريزند، قلب جابر را آرام مى كند. او ديگر هيچ نمى گويد. به سمت در خانه مى رود و منتظر پيامبر مى ماند. فقط زير لب آرام مى گويد: خدايا! تو را شكر مى كنم كه به من همسرى اين چنين با معرفت و فهميده داده اى!
    ? ? ?
    پيامبر سلام مى كند و وارد خانه مى شود و كنار تنور مى رود. او نگاهى به ديگ كوچك غذا مى كند و زير لب دعا مى خواند. او رو به جابر مى كند و مى گويد: اكنون مهمانان خود را ده نفر، ده نفر به درون خانه دعوت كن. وقتى ده نفر اوّل غذاى خود را خوردند، ده نفر ديگر را دعوت كن.
    آرى! خانه جابر خيلى كوچك است و گنجايش بيش از ده نفر را ندارد. اكنون او به همسر جابر مى گويد: برايم كاسه اى بزرگ بياوريد. پيامبر كاسه را مى گيرد و مقدارى نان را با دست خودش خورد مى كند و داخل كاسه مى ريزد بعد مقدارى هم آب گوشت و گوشت روى نان ها مى ريزد و كاسه را به دست جابر مى دهد تا براى مهمانان ببرد. مهمانان شروع به خوردن مى كنند، چه غذاى خوشمزه اى! تا به حال چنين آب گوشتى نخورده بوديم.
    ساعتى مى گذرد، جابر گروه هاى ده نفرى را اطعام مى كند، همه از اين غذا تعريف مى كنند. خوشا به حال تو اى جابر! كاش همسر ما هم هنر آشپزى همسر تو را مى داشت!
    ساعتى ديگر همه مهمانان غذا خورده اند و به سوى خندق رفته اند تا كار خود را ادامه بدهند.
    پيامبر براى جابر و همسرش غذا مى ريزد و به دست جابر مى دهد، وقتى جابر غذا را مى خورد تازه مى فهمد كه حق با مردم بود كه اين قدر از اين غذا تعريف مى كردند.
    اكنون كه همه سير شده اند پيامبر براى خودش مقدارى غذا در ظرف مى ريزد و چند لقمه مى خورد و سپس دست هايش را به شكر و سپاس رو به آسمان مى گيرد.
    پيامبر از جا برمى خيزد و با جابر خداحافظى مى كند و از منزل بيرون مى رود. اكنون جابر به سراغ ديگ غذا مى رود، مى بيند كه اصلاً ذره اى از آن كم نشده است! به راستى چه شده است! او متحيّر مى شود، نمى داند چه بگويد كه صداى همسرش به گوشش مى رسد: جابر! اين يك معجزه است![34]
    ? ? ?
    چند روز مى گذرد، ديگر تا پايان كندن خندق چيزى نمانده است. بايد هرطور كه شده قبل از رسيدن سپاه دشمن، همه چيز آماده باشد. پيامبر دستور داده اند تا مقدار زيادى سنگ در اطراف خندق جمع آورى بشود. درست است كه اگر دشمن بخواهد از خندق عبور كند، تيراندازان به آنها حمله خواهند كرد، امّا مردم عادى هم مى توانند به سوى آنان سنگ پرتاب كنند.
    ? ? ?
    نزديك غروب آفتاب كه مى شود، آخرين قسمت خندق هم آماده مى شود. همه خوشحال هستند. پيامبر دستور مى دهد تا بر دامنه كوه سَلع، خيمه اى نصب كنند، اين خيمه در واقع، خيمه فرماندهى است.[35]
    كوه سَلع در كنار خندق قرار گرفته است و از دامنه آن، همه جا ديده مى شود و پيامبر مى تواند به همه جا اشراف داشته باشد و نيروهاى خود را براى دفاع از شهر بسيج كند و در هر كجا كه ضعفى مشاهده كند نيروى كمكى ارسال نمايد. كوه سَلع از هر جهت، بهترين مكان براى فرماندهى نيروها مى باشد.
    قرار بر اين مى شود كه مسلمانان در سرتاسر مسير خندق موضع بگيرند و اگر دشمن قصد عبور از خندق را داشت با او درگير شوند. حدود سى اسب سوار هم مسئول رساندن دستورات پيامبر به نيروها مى شوند، گروهى هم در كنار كوه سَلع موضع مى گيرند.
    ? ? ?
    ابوسفيان به نزديكى هاى مدينه رسيده است. او بسيار خوشحال است، او خيال مى كند اين بار مى تواند اسلام را نابود كند، او به قتل عام مسلمانان فكر مى كند.
    سپاه احزاب به سه سپاه بزرگ تقسيم شده است: سپاه قريش، سپاه قطفان و سپاه قبيله هاى ديگر (بنى اسد، بنى فَزاره و...).
    قرار است همه چيز طبق دستور ابوسفيان انجام شود. او فرمانده كلّ قوا است.[36]
    خبرهايى از مدينه به گوش اين مردم رسيده است، اين كه پيامبر براى دفاع، دستور كندن خندق داده است، امّا آنها اين را چيزى شبيه به شوخى مى دانند. آخر چه چيز مى تواند در مقابل ده هزار جنگجو مقاومت كند. تاريخِ اين سرزمين، چنين سپاهى را تا به حال نديده است.
    راه زيادى تا مدينه نمانده است، حدود يك ساعت ديگر آنها به مدينه مى رسند امّا ابوسفيان دستور توقف مى دهد. او مى خواهد امشب را در اينجا توقف كند و صبح سحر به سوى مدينه هجوم ببرد. او مى داند كه همه سپاهيانش خسته هستند و نياز به استراحت دارند. بايد او صبح، حمله را آغاز نمايد.
    خيمه ها بر پا مى شود، سپاه در اين بيابان اتراق مى كند.
    ? ? ?
    هنوز خيلى تا طلوع آفتاب مانده است كه سپاه احزاب به سوى مدينه حركت مى كند، بعد از مدّتى، نخلستان هاى مدينه نمايان مى شود. ابوسفيان دستور مى دهد تا طبل جنگ را به صدا درآورند.
    هياهويى برپا مى شود، ده هزار نفر به سوى شهر مدينه مى آيند، ابوسفيان كه سوار بر اسب است با صداى بلند مى خندد و مى گويد: اى محمّد! گفته بودم كه مى آيم! آماده باش كه اين بار پيروزى از آن من است.
    سپاه احزاب به جلو مى رود، چيزى به شهر مدينه نمانده است. همه مسلمانان در موضع خود مستقر شده اند، تيراندازها همه كمين گرفته اند و منتظر آمدن سپاه هستند. پيامبر بر دامنه كوه سَلع همه چيز را كنترل مى كند.
    ابوسفيان دستور حمله را مى دهد، شيپور جنگ نواخته مى شود، شمشيرها از غلاف بيرون مى آيد.
    به پيش اى سپاهيان دختران خدا! به پيش!
    شما بايد از دين پدران خود دفاع كنيد، مردم مدينه را بكشيد، ياران محمّد را قتل عام كنيد، ريشه فتنه را از اين سرزمين بكنيد!
    سواران به پيش مى تازند، هياهويى مى شود...
    ? ? ?
    چرا ايستاده ايد؟ حمله كنيد؟ جلو برويد!
    ولى هيچ كس جلوتر نمى رود، بار ديگر ابوسفيان فرياد مى زند: از چه ترسيده ايد، جنّ ديده ايد؟ جلو برويد، همه را قتل عام كنيد!
    هيچ كس قدم از قدم برنمى دارد، يكى به سوى ابوسفيان مى آيد:
    ــ جناب فرمانده! جلو ما خندق عميقى است، ما نمى توانيم از آن عبور كنيم.
    ــ يعنى چه؟ همه با هم هجوم ببريد و جنگ را آغاز كنيد.
    ــ خندق خيلى عميق است، اگر وارد آن خندق بشويم آماج تيرها و سنگ ها قرار مى گيريم.
    ــ برو كنار ببينم آنجا چه خبر است.
    ابوسفيان جلو مى آيد، از تعجّب دارد شاخ درمى آورد!! باور نمى كند، خندقى عميق راه را بر سپاه احزاب بسته است. آن طرف خندق هم مسلمانان با تير و سنگ آماده اند. هيچ راه عبورى بر روى خندق نيست. چه بايد بكنيم؟
    ? ? ?
    ــ اين نقشه را چه كسى ياد محمّد داد؟ تا به حال، در اين سرزمين چنين چيزى سابقه نداشته است.
    ــ جناب فرمانده! مى گويند كه يك ايرانى به نام سلمان اين كار را كرده است.
    ــ اگر دستم به اين سلمان برسد مى دانم با او چه كنم.
    ــ حالا مى گوييد چه كنيم؟
    ــ برويد گم شويد تا من ببينم چه خاكى بايد به سرم بريزم!
    ? ? ?
    چرا اين قدر عصبانى هستى؟ اى ابوسفيان! فرمانده كل قوا كه نبايد با سربازانش اين طورى حرف بزند.
    مى بينم كه تو هم عصبانى هستى آقاى حَىّ! اى يهودى! همه اين آتش ها زير سر توست. تو بودى كه همه را تحريك به جنگ با پيامبر كردى.
    تو كه مى خواستى ريشه اسلام را بكنى. درست است؟ يادت مى آيد كه چقدر اين طرف و آن طرف رفتى و نيرو جمع كردى. دلت به ده هزار سربازت خوش بود!
    از اين ناراحت هستى كه همه اين جنگجويان در كنار اين خندق، هيچ شده اند! بگو بدانم فايده اين سپاه تو چيست؟
    گيرم كه تو به جاى ده هزار جنگجو، خيلى بيشتر نيرو مى آوردى، باز هم كارى نمى توانستى بكنى. وقتى كه نتوانى به مسلمانان دسترسى داشته باشى و آنها از هجوم يكباره تو در امان باشند، تعداد سربازها به چه كار مى آيد؟
    ? ? ?
    تنها راه اين است كه مسلمانان را هدف تيرهاى خود قرار بدهيم. اين فكرى است كه به ذهن ابوسفيان مى رسد. او دستور مى دهد تا تيراندازان جلو بيايند و با كمان هاى خود به سوى مسلمانان تيراندازى كنند.
    مسلمانان همه در پناه سنگرهاى خود قرار مى گيرند، سنگرهايى كه با خاك هاى خندق آماده كرده اند. باران تير مى بارد. از اين طرف هم تيراندازان مسلمان دست به كار مى شوند و به آن طرف تير پرتاب مى كنند.
    ابوسفيان خيلى زود مى فهمد كه تيراندازى هم فايده اى ندارد. اگر آنها همه تيرهاى خود را هم مصرف كنند، كارى از پيش نخواهند برد.
    حَىّ و ابوسفيان از خشم، دندان بر هم مى سايند، نمى دانند چه كنند، ساعت ها تيراندازى، هيچ چيز را تغيير نداده است.
    ? ? ?
    شب فرا مى رسد، همه جا تاريك مى شود، ديگر به زحمت مى توان چيزى را ديد.
    آيا ممكن است دشمن در نيمه شب، از تاريكى استفاده كند و از خندق عبور كند؟ مسلمانان بايد خيلى هوشيار باشند.
    آن سياهى چيست كه از خندق پايين مى رود؟ او به كجا مى رود؟ او كيست؟ نگاه كن! به او سمت اردوگاه دشمن مى رود.
    او در حالى كه شمشير به دست دارد نزديك اردوگاه دشمن مى شود، و همه حركت هاى آنها را زير نظر مى گيرد.
    به راستى اين خيلى شجاعت مى خواهد كه تنهاى تنها از خندق عبور كنى و در نزديكى دشمن نگهبانى بدهى.
    فصل زمستان است، هوا سرد است، امّا او تا صبح به نگهبانى مشغول است. او گاهى نماز مى خواند، گاهى با خدا مناجات مى كند، امّا چهار چشمى مواظب اردوگاه دشمن است.
    سپيده صبح مى زند، هوا كم كم مى خواهد روشن بشود كه او به سوى مسلمانان برمى گردد. اكنون ديگر هوا روشن شده است، نزديك مى شوم تا او را خوب ببينم و بشناسم.
    تو فكر مى كنى او كه باشد.
    او كسى نيست جز على(عليه السلام)![37]





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب آرزوى سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن