کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    همسفر خوبم! آن نخلستان ها را مى بينى، آنجا مدينه است! شهرى كه پيامبر مهربانى ها به آنجا مهاجرت كرده است. امروز اين شهر، محل نزول فرشتگان الهى است.
    بايد به مركز شهر برويم، به مسجد پيامبر. بايد پيامبر را از هجوم دشمنان آگاه سازيم.
    نگاه كن! مسجد پر از جمعيّت است. هنوز كه وقت نماز نشده است. تا اذان ظهر ساعتى مانده است. پس براى چه مردم در مسجد جمع شده اند؟
    داخل مسجد مى شويم. صدايى آشنا به گوش مى رسد، اين پيامبر است كه براى مردم سخن مى گويد: "اى مردم! جبرئيل بر من نازل شده است و به من خبر داده است كه احزاب به زودى به جنگ ما خواهند آمد، به نظر شما، چگونه با آنان مقابله كنيم؟".
    تو نگاهى به من مى كنى و مى گويى: منظور پيامبر از "احزاب" چيست؟
    "احزاب"، جمع كلمه "حزب" است، "حزب" هم به معناى گروه است. از آن جهت كه گروه ها و قبيله هاى متعددى مى خواهند به مدينه حمله كنند، پيامبر از كلمه "احزاب" استفاده مى كند.
    آرى! جنگ احزاب در پيش است.[12]
    ? ? ?
    يكى از بزرگان از جا برمى خيزد و چنين مى گويد: "خوب است ما نيروهاى خود را از شهر مدينه خارج كنيم و به استقبال دشمن برويم. ميدان جنگ بايد در بيرون شهر باشد".
    عدّه اى با اين نظر مخالف هستند، وقتى دشمن چندين برابر ما باشد، نمى توان در خارج از شهر به مقابله با او پرداخت.
    همه به فكر فرو مى روند، به راستى چگونه مى توان در مقابل اين سپاه بزرگ مقاومت كرد؟
    در جنگ احد، مسلمانان از شهر خارج شدند و به استقبال سپاه قريش رفتند و تجربه دردناكى را كسب كردند. آن روز قبيله قريش به جنگ آمده بود، امّا امروز سپاه احزاب مى آيد، قبيله هاى عرب همه متّحد شده اند و فقط به فكر نابودى اسلام هستند.
    به راستى چه بايد كرد؟
    همه مردان جنگجوى مدينه از هفتصد نفر بيشتر نيستند. آنها چگونه مى خواهند در مقابل لشكر ده هزار نفرى مقاومت كنند؟
    سكوت بر همه جا سايه افكنده است. فكر ديگرى به ذهن ديگران نمى رسد، به راستى چه بايد كرد؟[13]
    ? ? ?
    ــ برخيز! برخيز و سخن بگو!
    ــ با من هستى؟ وقتى بزرگان هستند من چه بگويم؟ من ايرانى هستم و در اين شهر غريبم.
    ــ برخيز! چه كسى گفته تو بزرگ نيستى؟ تو سلمان محمّدى هستى؟ مگر فراموش كرده اى كه پيامبر چقدر به تو احترام مى گذارد؟ برخيز و پيشنهاد خود را بگو.
    ــ آيا كسى سخن مرا قبول مى كند؟
    ــ وظيفه تو فقط اين است كه براى دفاع شهر، پيشنهاد خود را بگويى. اين پيامبر است كه سرانجام بايد تصميم بگيرد.
    و اين گونه است كه سلمان از جا برمى خيزد و رو به پيامبر مى كند و مى گويد:
    ــ من پيشنهاد خوبى براى دفاع از مدينه دارم.
    ــ پيشنهاد تو چيست؟
    ــ در ايران، گرداگرد شهرها، خندق و كانال بزرگى حفر مى كنند تا دشمن نتواند به شهر حمله كند. من فكر مى كنم خوب است هر چه سريع تر خندقى حفر كنيم و مانع هجوم دشمن به شهر شويم.[14]
    ? ? ?
    اين پيشنهاد جالبى است. تا به حال هيچ كس به آن فكر نكرده است، اصلاً در سرزمين حجاز هيچ گاه از اين روش استفاده نشده است.
    پيامبر رو به يارانش مى كند، گويا ديگران هم اين نظر را پسنديده اند، اين بهترين راه براى دفاع از شهر است. پيامبر اين نظر را تأييد مى كند. اكنون ديگر بايد هر چه سريع تر دست به اقدام زد.
    آرى! بايد دور تا دور شهر را خندق بزرگى بكنيم، خندقى كه هيچ اسب سوارى نتواند از روى آن عبور بكند.
    همه مردم به خانه هاى خود مى روند تا بيل و كلنگ بياورند و هر چه زودتر كار را شروع كنند.
    ? ? ?
    ــ همسفر! بلند شو برويم يك بيل و كلنگ پيدا كنيم. بلند شو!
    ــ اى بابا! اين هم طرح شد. به خدا اين كار هيچ فايده اى ندارد.
    ــ چرا چنين مى گويى؟ چرا اين همه نااميدى؟ كمى مثبت فكر كن!
    ــ آقاى نويسنده! من مى خواهم مثبت فكر كنم، امّا نمى شود، آيا مى دانى كندن خندق دور شهر چقدر زمان مى برد؟ مثل اين كه قرار است با بيل و كلنگ خندق بكنيم، اين كار زمان زيادى مى خواهد.
    ــ مثل اين كه حق با توست. من به اين فكر نكرده بودم. پس چرا سلمان اين پيشنهاد را داد؟ مگر او خبر نداشت كه به زودى سپاه احزاب به مدينه مى رسد؟
    ــ خوب است برويم با او سخن بگوييم.
    ? ? ?
    به سوى هموطن خود، سلمان مى رويم. سلام مى كنيم، او با گرمى جواب ما را مى دهد. او خيلى خوشحال است كه هموطن خود را ديده است، براى همين رو به من مى كند و مى گويد:
    ــ شما كجا، اينجا كجا؟
    ــ من نويسنده هستم و همراه با همسفر خوبم به اين شهر آمده ام.
    ــ خيلى خوش آمديد.
    ــ جناب سلمان! ما سخن شما را شنيديم. شما پيشنهاد دادى تا مسلمانان براى دفاع، خندقى بكنند. آيا فكر كرده ايد كه اين كار، زمان زيادى مى خواهد؟
    ــ با توكّل به خدا در مدّت كوتاهى آن را آماده كنيم.
    ــ آخر اين چگونه ممكن است؟ آيا قرار است معجزه اى روى بدهد.
    ــ نه، ما با همين دست هاى خود، با بيل و كلنگ اين خندق را آماده خواهيم كرد.
    ــ آخر چگونه بر دور شهر مدينه مى توان چنين خندقى را كند؟
    ــ فهميدم. شما منظور مرا متوجّه نشديد. قرار نيست كه ما تمام دور مدينه را خندق بكنيم. ما فقط در طرف غرب شهر خندق مى كنيم.
    ــ خوب اين خندق چگونه مى تواند مانع هجوم سپاه دشمن شود؟
    ــ همراه من بياييد تا برايتان توضيح دهم.
    ? ? ?
    همراه سلمان از مسجد خارج مى شويم. كمى دورتر از مسجد، يك تپه اى وجود دارد. سلمان ما را به بالاى آن تپه مى برد. اكنون ما مى توانيم تمام شهر مدينه را به خوبى ببينيم:
    ــ خوب. آن طرف را نگاه كن، سمت شمال را مى گويم. چه مى بينى؟
    ــ رشته كوه بلندى را مى بينم كه سر به فلك كشيده است.
    ــ اين رشته كوه اُحد است كه مانند ديوارى بلند از شهر حفاظت مى كند. دشمن هرگز نمى تواند از اين سمت به ما حمله كند.
    ــ تا به حال به اين فكر نكرده بودم.
    ــ سمت مشرق را نگاه كن! چه مى بينى؟
    ــ سياهى مى بينم كه تا دور دست ها به چشم مى آيد كه قسمتى از شهر را هم پوشانده است.
    ــ به آن سياهى، "حَرّه" مى گويند. حَرّه، منطقه اى سنگلاخى است كه عبور سپاه دشمن از آن بسيار مشكل است. اين سنگلاخ هاى تنگ و پراكنده، امكان حمله دسته جمعى به دشمن نمى دهد، از اين مسير فقط دسته هاى پانصد نفرى مى توانند عبور كنند كه سربازان اسلام مى توانند آنان را آماج تيرهاى خود قرار بدهند. سمت جنوب مدينه هم كه نخلستان است و دشمن نمى تواند به صورت گروهى از ميان اين نخلستان ها حمله كند.
    ــ با اين حساب، فقط قسمت غرب باقى مى ماند كه بايد خندق آنجا كنده شود.
    ــ آرى! آنجا زمين صاف است و تنها راه نفوذ دشمن به شهر است.[15]
    ? ? ?
    با سلمان به مسجد برمى گرديم. چقدر بيل و كلنگ در كنار مسجد است. پس مردم كجا هستند؟
    نزديك اذان ظهر است. صداى اذان بلال به گوش مى رسد. همه براى نماز به داخل مسجد رفته اند. نماز برپا مى شود.
    بعد از نماز همه همراه با پيامبر به سمت غرب شهر حركت مى كنند. ما هم همراه آنها مى رويم.
    تو به من نگاه مى كنى و مى گويى:
    ــ مگر اين مردم ناهار نمى خورند، من كه خيلى گرسنه هستم. بيا برويم بازار يك غذايى تهيّه كنيم.
    ــ اين موقع، هيچ غذايى پيدا نمى كنى. تازه اگر هم غذا پيدا كنى چگونه مى خواهى آن را بخورى؟
    ــ يعنى چه؟
    ــ الآن ماه رمضان است. همه مردم روزه هستند. بايد تا غروب آفتاب صبر كنى.
    ــ بابا! ما مسافر هستيم. بر مسافر روزه واجب نيست. اين را همه مى دانند.
    ــ به هر حال، من بايد همراه مسلمانان بروم تا ببينم ماجرا چه مى شود.
    ــ صبر كن من هم مى آيم. چند ساعت گرسنگى را مى توان تحمّل كرد. شكر خدا كه فصل زمستان است و روزها خيلى كوتاه.[16]
    ? ? ?
    كمى كه از مركز شهر دور مى شويم، به كوهى مى رسيم. نام اين كوه، سَلع است. كندن خندق را بايد از اينجا شروع كرد. پيامبر مسيرى كه بايد خندق كنده شود را مشخص مى كند.[17]
    حتماً مى دانى كه مسلمانان به دو گروه مهاجران و انصار تقسيم مى شوند. مهاجران، كسانى هستند كه در اصل از شهر مكّه هستند امّا همراه پيامبر به مدينه هجرت كرده اند، امّا انصار به مسلمان مدينه گفته مى شود، كسانى كه از پيامبر دعوت كردند تا به شهر آنها بيايد. آنها اسلام را يارى نمودند.
    پيامبر مسير كندن خندق را به دو قسمت تقسيم كرده و هر كدام از انصار و مهاجران را مسئول آماده كردن يكى از آنها مى كند.
    مسير خندق، تقريباً شش كيلومتر است. خطى كه قسمت غرب شهر را در پناه خود مى گيرد. دشمن براى هجوم به شهر فقط از اين قسمت مى تواند اقدام كند. البته عمق و عرض بايد حداقل چهار متر باشد تا دشمن نتواند از آن عبور كند.[18]
    برنامه ريزى حفر خندق چند ساعت طول مى كشد، وقتى كه مسير كندن خندق مشخص مى شود همه مشغول به كار مى شوند. خود پيامبر به قسمت مهاجران مى آيد، كلنگ به دست مى گيرد و مثل بقيّه مشغول كندن زمين مى شود.[19]
    ? ? ?
    ــ تو كه هنوز قلم و كاغذ در دست دارى؟
    ــ خوب، دارم مى نويسم.
    ــ بس است، حالا ديگر وقت عمل است بايد كلنگ در دست بگيرى.
    ــ چشم. هر چه تو بگويى همسفر!
    ــ اين طورى كه من حساب كرده ام هر نفر بايد دو متر از مسير اين خندق را بكند.
    ما هم مثل ديگران، شروع به كندن زمين مى كنيم، تو كلنگ مى زنى و من هم خاك را جا به جا مى كنم.
    همه مسلمانان مشغول كار هستند. آنها با خاك ها، چيزى شبيه خاكريز درست مى كنند تا براى آنها حالت سنگر داشته باشد. قرار شده است كه تيراندازها پشت اين خاكريزها موضع بگيرند و آماده تيراندازى باشند.
    ساعتى مى گذرد، آسمان سرخ مى شود، خورشيد در حال غروب است. وقت افطار نزديك است. خوشا به حال اين مسلمانان كه روزه بودند و اكنون با چه خوشحالى روزه خود را افطار خواهند كرد. آنها مى دانند كه چند روز ديگر تا پايان ماه رمضان نمانده است، مى دانند كه دلشان دوباره براى ماه رمضان، اين ماه زيباى خدا تنگ خواهد شد.
    همه به سوى شهر باز مى گردند، نماز را در مسجد مى خوانند و به خانه هاى خود مى روند.





نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب آرزوى سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن