کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    ترس از شمشير على(عليه السلام)، در جان سپاه احزاب رخنه كرده است، ديگر هيچ كس حاضر نيست از خندق عبور كند، وقتى شجاع ترين سردار اين سپاه، اين گونه كشته شد، چگونه ديگران حاضر مى شوند به استقبال مرگ بروند؟
    ابوسفيان نمى داند چه كند، تمام روحيه سپاهيان خراب است، او مى داند با اين وضعيّت هرگز نمى تواند در جنگ به پيروزى برسد. بايد فكرى كرد. او دستور مى دهد تا همه فرماندهان در خيمه او جمع بشوند تا براى ادامه جنگ با هم مشورت كنند.
    همه دور هم جمع مى شوند، حَىّ يهودى در گوشه اى نشسته است و بسيار غمناك است، ابوسفيان به او رو مى كند و مى گويد:
    ــ حَىّ! چرا اين قدر غصّه مى خورى؟
    ــ بهترين و شجاع ترين سردار ما كشته شده است، آيا نبايد غصّه بخورم. ديگر هيچ كس حاضر نيست به آن طرف خندق برود.
    ــ حَىّ! كارى است كه شده. اكنون به جاى غصّه خوردن بايد كارى بكنيم. تو بايد از بنى قُرَيظه بخواهى تا از قلعه خود بيرون بيايند و جنگ با محمّد را آغاز كنند. اين تنها شانش ماست.
    ــ قرار بود كه وقتى شما از خندق عبور كرديد آنها وارد جنگ بشوند.
    ــ تو با آنها سخن بگو و آنها را راضى كن تا از پشت سر به مسلمانان حمله كنند، در اين صورت، سپاه اسلام براى دفاع از زن و بچّه ها به سوى مركز شهر خواهد رفت و آن وقت ما مى توانيم از خندق عبور كنيم.
    ــ چشم! من كسى را نزد آنها مى فرستم تا با آنها سخن بگويد. اميدوارم كه آنها اين پيشنهاد را قبول كنند.
    ? ? ?
    بايد برخيزى و به سوى پيامبر بروى. بايد براى يارى حق و حقيقت بروى. تو بايد كارى بكنى. نمى توانى دست روى دست بگذارى. برخيز و از خانه ات بيرون برو!
    آفرين بر تو! آفرين!
    مى بينم كه حركت كرده اى، عصاى خود را در دست گرفته اى و در اين تاريكى شب به سوى خندق مى روى. شنيده اى كه پيامبر كنار كوه سَلع است. مى روى تا او را ببينى و او را يارى كنى.
    درست است كه يك عمر بت پرست بودى و در مقابل بت ها سجده مى كردى، امّا چند روزى است كه نور ايمان به قلب تو تابيده است. تو مسلمان شده اى و مى روى تا اسلام را يارى كنى!
    نگو كه من پير شده ام، نگو كه نمى توانم شمشير بزنم. تو با عقل و هوش و سياست خود اسلام را يارى خواهى كرد. آفرين بر تو! تندتر قدم زن!
    برو اى نُعَيم كه پيامبر منتظر توست. برو!
    ? ? ?
    هيچ كس نمى داند كه نُعَيم چه نقشه اى در سر دارد و چگونه مى خواهد پيامبر را يارى كند. او خودش هم باور نمى كند چه شده است كه اين گونه، عاشق حقيقت شده است. هيچ كس نمى داند كه چگونه او به يكباره اين گونه عوض شده است. فقط خدا مى داند، زيرا او بود كه قلب نُعَيم را زير و رو كرد و به يكباره او را سرباز اسلام نمود.
    اكنون نُعَيم نزد پيامبر مى آيد و به او خبر مى دهد كه من مسلمان شده ام، پيامبر خيلى خوشحال مى شود و در حقِّ او دعا مى كند. نُعَيم با پيامبر سخن مى گويد و برنامه پيشنهادى خود را به او مى گويد. پيامبر لحظه اى فكر مى كند و به او اجازه مى دهد تا آن برنامه را اجرا كند.
    بعد از مدّتى، نُعَيم از پيامبر خداحافظى كرده و قبل از اين كه دشمنان، او را در اينجا ببينند، مى رود. او مى رود تا مأموريّت خود را انجام بدهد. خدا پشت و پناه او باشد!
    ? ? ?
    ــ در را باز كنيد! با شما هستم.
    ــ كيستى و در اين وقت شب چه مى خواهى؟
    ــ من نُعَيم هستم.
    ــ به به! خيلى خوش آمديد. بفرماييد.
    نُعَيم وارد قلعه مى شود و نزد كَعب، رئيس يهوديان مى رود. كَعب هم به استقبال او آمده است. سال هاى سال است كه نُعَيم با آنها دوست است. هيچ كس خبر ندارد كه نُعَيم مسلمان شده است، همه خيال مى كنند كه هنوز هم او بت پرست است.
    كَعب دستور مى دهد تا غذاى چرب و نرمى براى او مى آورند، بعد از شام، نُعَيم رو به كَعب مى كند و مى گويد:
    ــ جناب كَعب! پس چه موقع با محمّد وارد جنگ مى شويد؟ ما كه هر چه صبر كرديم خبرى نشد؟
    ــ ما منتظر پيغام سپاه احزاب هستيم. قرار است كه هر وقت آنها بگويند، ما جنگ را آغاز كنيم و ضربه نهايى را به محمّد بزنيم.
    ــ اميدوارم كه شما در اين جنگ پيروز شويد، امّا كاش جانب احتياط را رعايت مى كرديد.
    ــ مثلاً چه مى كرديم؟
    ــ كَعب! ببين، خودت مى دانى جنگ، جنگ است و احتمال شكست و پيروزى وجود دارد. حتماً شنيده اى كه على، ابن عبدُوُدّ را به قتل رسانده است. احتمال آن هست كه سپاه احزاب در اين جنگ شكست بخورد، آنوقت، همه فرار خواهند كرد.
    ــ خوب هر سپاهى كه شكست مى خورد بايد فرار كند.
    ــ كَعب! آنها نبايد فرار كنند؟
    ــ براى چه؟
    ــ آنها بايد به يارى شما بيايند چون شما هيچ راهى براى فرار نداريد، خانه و كاشانه شما اينجاست. سپاه احزاب نبايد شما را در شرايط خطر تنها بگذارد، آنها حتماً بايد به يارى شما بيايند. معلوم است كه وقتى سپاه احزاب فرار كند، محمّد به سراغ شما خواهد آمد.
    ــ به نظر شما، ما چه بايد بكنيم؟
    ــ كعب! شما بايد تعدادى از بزرگان سپاه احزاب را به عنوان گرو نزد خود نگه داريد تا اطمينان پيدا كنيد كه سپاه احزاب شما را تنها نخواهد گذاشت.
    ــ عجب فكر خوبى! تو واقعاً يك نابغه هستى. ما اصلاً چنين چيزى به ذهنمان نرسيده بود.
    ? ? ?
    صبح زود نُعَيم از قلعه بيرون مى آيد و به سوى سپاه احزاب مى رود. وقتى ابوسفيان او را مى بيند خيلى خوشحال مى شود. او رو به ابوسفيان مى كند و مى گويد:
    ــ جناب فرمانده! خبرى مهمّى براى شما آورده ام.
    ــ چه خبرى؟
    ــ شنيده ام كه يهوديان بنى قُرَيظه از اين كه پيمان خود را با محمّد شكسته اند بسيار ناراحت هستند. آنها با محمّد ملاقات كرده اند و از او خواسته اند تا آنها را ببخشد و اجازه دهد كه در مدينه به زندگى خود ادامه بدهند. محمّد به آنها گفته است بايد براى او كارى انجام بدهند؟
    ــ چه كارى؟
    ــ قرار شده است كه آنها به بهانه اى، چندين نفر از بزرگان شما را به قلعه خود دعوت كنند و آنها را تحويل محمّد بدهند تا محمّد گردنشان را بزند. اى ابوسفيان! نصيحت مرا بپذيريد، مبادا كسى از شما به قلعه آنها برود.
    ــ خيلى ممنون كه اين خبر را براى من آوردى.
    ــ تو را به بت هايى كه مى پرستيم قسم مى دهم مبادا به آنها بگويى كه من اين خبر را براى تو آورده ام. آخر من با آنها رفاقت دارم، خوب نيست رفاقت ما به هم بخورد.
    ــ چشم! اين يك راز بين من و تو خواهد ماند.
    ? ? ?
    شب كه فرا مى رسد، ابوسفيان يك نفر را به سوى قلعه بنى قُرَيظه مى فرستد تا از آنها بخواهد فردا جنگ را آغاز كنند. وقتى فرستاده ابوسفيان نزد آنها مى رود آنها به او مى گويند: فقط وقتى ما جنگ را آغاز مى كنيم كه چندين نفر از بزرگان سپاه احزاب نزد ما گرو بمانند. ما مى ترسيم اگر در جنگ شكست بخوريم، شما فرار كنيد و ما را تنها بگذاريد.
    فرستاده ابوسفيان، هر چه سريع تر نزد او باز مى گردد و سخن آنها را بيان مى كند.
    ابوسفيان مى گويد: ديدى كه نُعَيم راست مى گفت. يهوديان مى خواهند بزرگان ما را اسير كرده و تحويل محمّد بدهند. ما هرگز كسى را نزد يهوديان نخواهيم فرستاد!
    ? ? ?
    ابوسفيان بار ديگر، پيغامى براى يهوديان مى فرستد كه ما هرگز كسى را به عنوان گرو نزد شما نخواهيم فرستاد. يهوديان وقتى اين سخن را مى شنوند، بسيار ناراحت مى شوند. آنها يقين مى كنند كه گفته نُعَيم درست بوده است. سپاه احزاب در صورت شكست، فرار خواهد كرد و هيچ كس آنها را يارى نخواهد كرد.
    اكنون، يهوديان بسيار ناراحت مى شوند و از همكارى با ابوسفيان منصرف مى شوند و به ابوسفيان خبر مى دهند كه ما ديگر شما را يارى نمى كنيم.
    و اين گونه است كه اتّحاد يهوديان و كفّار به هم مى خورد. اكنون ديگر ابوسفيان نمى تواند روى كمك يهوديان حساب كند. او بايد به فكر عبور از خندق باشد. آيا كسى هست كه بتواند از اين خندق عبور كند؟[71]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب آرزوى سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن