کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سه

      فصل سه


    بانوى من! سلام من بر تو! تو همان كسى هستى كه در امتحانى كه خدا از تو گرفت، سربلند بيرون آمدى. تو بر همه سختى ها صبر كردى.
    تو در ملكوت خدا بودى و هنوز آسمان ها و زمين خلق نشده بود، خدا از همه چيز باخبر بود، خدا از ظلم هايى كه در اين دنيا نسبت به تو مى شود، آگاه بود، او مى دانست وقتى تو مهمان اين خاك شوى، دشمنان در حق تو ستم هاى فراوان خواهند كرد.
    تو در عرش خدا بودى و خدا از آينده به تو خبر داد، از سختى ها و ظلم ها و بلاهايى كه در اين دنيا با آن روبرو مى شوى، خبر داد. خدا از تو پيمان گرفت كه بر همه اين ها صبر كنى و تو هم بر عهد خود ثابت قدم ماندى، تو به اوج مقام صبر رسيدى. اين امتحان بزرگى براى تو بود و تو در اين امتحان سربلند بيرون آمدى.
    تو گوهر اين جهان مى باشى و چند روزى مهمان اين دنيا بودى، ولى افسوس كه قدر تو را نشناختند و بر تو ظلم ها روا داشتند، نام تو با مظلوميّت عجين شده است، چگونه مى توان از تو نوشت و شرح مظلوميّت تو را نگفت؟
    بانوى من! تو خود مى دانى كه اشك بر مظلوميّت تو، سرمايه زندگى من است، اين قلم را در دست مى فشارم و بار ديگر شرح حكايت در و ديوار را مى نويسم، مى نويسم تا همگان بدانند بر تو چه گذشت. با چشم دل به مدينه سفر مى كنم...

    * * *


    صداى هياهويى به گوشم مى رسد، چه خبر شده است؟ از مسجد پيامبر به كوچه مى روم، وارد كوچه مى شوم، به خانه اى مى رسم، مى بينم كه گروه زيادى در آنجا جمع شده اند، هيزم ها را كنار درِ آن خانه قرار مى دهند.
    صدايى به گوش مى رسد، يك نفر به اين سو مى آيد، شعله آتشى در دست گرفته است، او مى آيد و فرياد مى زند: "اين خانه و اهل آن را در آتش بسوزانيد".
    او مى آيد و هيزم ها را آتش مى زند، آتش زبانه مى كشد.
    چرا او مى خواهد اهل اين خانه را بسوزاند؟ مگر اهل اين خانه چه كرده اند كه سزايشان سوخته شدن است؟
    صداى گريه بچّه ها از اين خانه به گوش مى رسد، چرا همه فقط نگاه مى كنند؟! چرا هيچ كس اعتراضى نمى كند؟
    در اين ميان يكى جلو مى آيد، به آن مردى كه هيزم ها را آتش زد مى گويد:
    ــ اى عُمَر! داخل اين خانه، فاطمه، حسن و حسين هستند .
    ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را امروز آتش مى زنم .[4]
    خداى من! چه مى شنوم؟
    اى مادر مظلومم! خانه تو را مى خواهند آتش بزنند؟

    * * *


    عُمَر امروز قاضى بزرگ حكومت است . او فتوا داده است كه براى حفظ حكومت ، سوزاندن اين خانه واجب است![5]
    چقدر اين مردم بىوفايند، آنان روز غدير خُمّ با على(عليه السلام)بيعت كردند، هنوز طنين صداى پيامبر در گوش اين مردم است: "هر كس من مولاى اويم، على مولاى اوست".[6]
    به راستى چقدر زود اين مردم عهد و پيمان خود را شكسته اند و براى آتش زدن خانه تو هيزم آورده اند!
    فقط هفت روز از رحلت پيامبر گذشته است، اين مردم اين قدر عوض شده اند!
    آن ها بارها و بارها ديدند كه پيامبر كنار در اين خانه مى ايستاد و به تو و فرزندانت سلام مى داد.
    هنوز صداى پيامبر به گوش مى رسد كه فرمود: "خانه دخترم فاطمه ، خانه من است ! هر كس حريم خانه او را نگه ندارد، حريم خدا را نگه نداشته است".[7]

    * * *


    مادر! چرا مردم اين قدر بى شرم شده اند؟ چرا چنين جنايت مى كنند؟
    آتش زبانه مى كشد، تو پشتِ در ايستاده اى. تو براى يارى حق و حقيقت قيام كرده اى.
    درِ خانه نيم سوخته مى شود ، عُمَر جلو مى آيد، او مى داند كه تو پشتِ در ايستاده اى.
    واى بر من! او لگد محكمى به در مى زند . تو بين در و ديوار قرار مى گيرى ، صداى ناله ات بلند مى شود . عُمَر در را فشار مى دهد ، صداى ناله تو بلندتر مى شود . ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه تو فرو مى رود .[8]
    تو با صورت به روى زمين مى افتى، سريع از جا برمى خيزى، صورت تو خاك آلود شده است، رو به قبر پيامبر مى كنى، صداى تو در شهر طنين مى اندازد، پدر را صدا مى زنى: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ".[9]
    على(عليه السلام) صداى تو را مى شنود، اينجا ديگر جاى صبر نيست ، او به سوى عُمَر مى رود، گريبان او را مى گيرد، عُمَر مى خواهد فرار كند، على(عليه السلام) او را محكم به زمين مى زند، مشتى به بينى و گردنِ او مى كوبد.
    هيچ كس جرأت ندارد براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده اند، بعضى ها فكر مى كنند كه على(عليه السلام) ديگر عُمَر را رها نخواهد كرد و خون او را خواهد ريخت.
    لحظاتى مى گذرد، على(عليه السلام) عُمَر را رها مى كند و مى گويد: "اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، هرگز تو را رها نمى كردم".[10]

    * * *


    به همسرت نگاه مى كنى ، مى بينى كه مى خواهند او را به مسجد ببرند ، امّا او هيچ يار و ياورى ندارد !
    تو از جا برمى خيزى و در چارچوبه درِ خانه مى ايستى ، با دستان خود راه را مى بندى تا آن ها نتوانند على(عليه السلام)را به مسجد ببرند .[11]
    عُمَر به قُنفُذ اشاره اى مى كند، با اشاره او، قنفذ با غلاف شمشير به تو حمله مى كند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند. بازوى تو از تازيانه ها كبود مى شود ...[12]
    عُمَر مى داند تا زمانى كه تو هستى، نمى توان على(عليه السلام) را براى بيعت برد ، براى همين لگد محكمى به تو مى زند ، صداى تو بلند مى شود، تو خدمتكار خود را صدا مى زنى: "اى فِضّه مرا درياب ! به خدا محسن مرا كشتند" .[13]
    تو بى هوش مى شوى، آنان اكنون ديگر مى توانند على(عليه السلام) را به مسجد ببرند ...
    اى مادر پهلو شكسته!
    برخيز! برخيز كه على(عليه السلام) را به مسجد بردند!
    مولاى تو تنهاست، برخيز و او را يارى كن!
    چشمان خود را باز كن! اين صداى گريه فرزندان توست كه به گوش مى رسد، آيا صداى آنان را مى شنوى؟ فرشتگان از ديدن اشك چشمان حسن و حسين تو به گريه افتاده اند .[14]
    پيكر تو كبود و پهلوى تو شكسته است، امّا بايد برخيزى! عُمَر دستور داده است كه شمشير بالاى سر على(عليه السلام)بگيرند، عُمَر در مسجد فرياد مى زند: "اى ابوبكر! آيا دستور مى دهى تا من گردن على(عليه السلام) را بزنم؟" .[15]
    مادر!
    مادر مظلومم! برخيز! على(عليه السلام) در انتظار توست!
    برخيز!
    اگر على(عليه السلام) بيعت نكند، آن ها او را به شهادت خواهند رساند...

    * * *


    چشمان خود را باز مى كنى، سراغ على(عليه السلام) را مى گيرى، باخبر مى شوى كه على(عليه السلام) را به مسجد برده اند.
    از جاى خود برمى خيزى و به سوى مسجد مى روى!
    پهلوى تو را شكسته اند تا ديگر نتوانى على(عليه السلام)را يارى كنى، امّا تو به يارى امام خود مى روى! به مسجد كه مى رسى، كنار قبر پيامبر مى روى و فرياد برمى آورى: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد".
    عُمَر و هواداران او تعجّب مى كنند، آن ها باور نمى كنند كه تو به اينجا آمده باشى، بار ديگر، فرياد مى زنى: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، شما را نفرين مى كنم".
    لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، زلزله اى سهمگين در راه است، گرد و غبار بلند مى شود، تهديد به نفرين اثر كرده است، همه نگران مى شوند، خليفه و هواداران او مى فهمند كه تو ديگر صبر نخواهى كرد، اگر آنان على(عليه السلام)را رها نكنند، با نفرين تو، زمين و زمان در هم پيچيده خواهد شد!
    ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مى ماند كه چگونه به لرزه در آمده اند! آرى، عذاب در راه است!
    آن ها على(عليه السلام) را رها مى كنند، شمشير را از سر او برمى دارند، ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. آرى! تا زمانى كه تو هستى، آن ها هرگز نمى توانند از على(عليه السلام) بيعت بگيرند.[16]
    اكنون على(عليه السلام) به سوى تو مى آيد و تو نگاهى به او مى كنى، دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرى و خدا را شكر مى كنى. لبخندى به روى على(عليه السلام)مى زنى، همه هستىِ تو، على(عليه السلام)است، تا زمانى تو زنده هستى، چه كسى مى تواند هستىِ تو را از تو بگيرد؟

    * * *


    اكنون ديگر وقت آن است كه فرزندان خود را در آغوش بگيرى، آن ها چه حالى دارند! آن ها را در آغوش بگير و با آنان سخن بگو: مادر به فداى شما! چرا رنگتان پريده است؟ چرا اين قدر گريه كرده ايد؟
    لحظاتى مى گذرد، ديگر مى خواهى با قبر پدر تنها باشى، از على(عليه السلام)مى خواهى كه فرزندانت را به خانه ببرد.
    تو مى خواهى با پدر سخن بگويى، نمى خواهى على(عليه السلام)اشك چشم تو را ببيند!
    دلت سخت گرفته است، جاى تازيانه ها درد مى كند، پهلويت شكسته است، تو مى خواهى درد دل خويش را با پدر بگويى، صبر مى كنى تا على(عليه السلام)، فرزندانت را به خانه ببرد.
    تو با پدر تنها شده اى، آهى مى كشى و مى گويى:
    يا رسول الله! برخيز و حال دختر خود را تماشا كن!
    بابا! تا تو زنده بودى، فاطمه تو عزيز بود، پيش همه احترام داشت، يادت هست چقدر مرا دوست داشتى، هميشه و هر وقت كه من نزد تو مى آمدم، تمام قد جلو پاى من مى ايستادى، مرا مى بوسيدى و مى گفتى: فاطمه پاره تن من است.
    بابا! ببين با من چه كرده اند، ببين ميخ در را به سينه ام نشانده اند، ببين چقدر به من تازيانه زده اند!
    بابا! تو هر روز صبح، درِ خانه من مى ايستادى و بر ما سلام مى دادى، امّا آنان اين خانه را آتش زدند.
    بابا! تو از كبودى بدن و پهلوى شكسته ام خبر دارى! جاى تو خالى بود، ببينى كه چگونه مرا لگد زدند و محسن مرا كشتند!
    بابا! برخيز و ببين چگونه مزد و پاداش رسالت تو را دادند!
    من براى دفاع از على(عليه السلام) به ميدان آمدم، وقتى ديدم كه او تنهاست، به يارى او رفتم.
    در راه امام خود، همه اين سختى ها و مصيبت ها را تحمّل مى كنم، ولى هيچ چيز براى من سخت تر از غربت و مظلوميّت على(عليه السلام)نيست، دشمنان ريسمان به گردنش انداختند، جلوى چشم من اين كار را كردند، شمشير بالاى سرش گرفتند و مانند اسير او را به مسجد بردند.
    اين كارِ آن ها، دل مرا مى سوزاند، تو كه مى دانى اين گريه هاى من، اشك من براى غربت على(عليه السلام) است.
    بابا! تو به من بگو من چگونه به صورت على(عليه السلام) نگاه كنم. مى دانم كه او از من خجالت مى كشد و من از خجالت او، شرمنده مى شوم، اى كاش دشمنان، مقابل چشمِ على(عليه السلام) مرا نمى زدند...

    * * *


    بانوى من! اكنون مى فهمم كه چرا امام جواد(عليه السلام) به من ياد داد كه تو را "آزموده شده" خطاب كنم، تو بر همه سختى ها صبر كردى و بر عهد و پيمانى كه خدا از تو گرفته بود، وفادار ماندى، تو اسوه صبر و استقامت هستى و هر كس كه تو را دوست دارد از اين صبر بهره اى دارد.

    * * *


    در اينجا، قسمت اوّل زيارت نامه را تكرار مى كنم:
    يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً
    اى آزموده شده! خدايى كه تو را آفريد پيش از آنكه تو را بيافريند از تو امتحان گرفت و تو را در آن امتحان، سربلند و شكيبا يافت.
    در ادامه به شرح قسمت دوم زيارت نامه مى پردازم...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب زيارت مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن