کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل يك

      فصل يك


    از تو معذرت مى خواهم، كمى معطّل شدى! قرار ما ساعت هفت صبح بود، من پنج دقيقه تأخير داشتم، واقعاً شرمنده ام، نمى خواستم اوّل رفاقت بد قولى كنم، ولى چه كنم، به فكرم رسيد كه بروم غسل كنم، يك غسل مستحبى تا روح و جسمم پاك تر باشد.
    نگاهى به من مى كنى و مى گويى: "نشنيده ام كه رفتن به حسينيّه، غسل مستحب داشته باشد". حق با توست، امّا باور من اين است كه حسينيّه، جزئى از ملكوت است، من در دام دنيا گرفتار شده ام، عشق دنيا هويّت مرا ربوده است و مرا از آسمان، فرسنگ ها دور كرده است، من غسل توبه مى كنم، غسل توبه در هر زمانى، مستحب است، هر بار كه اين غسل را انجام مى دهم، نشاط معنوى بيشترى در وجود خودم احساس مى كنم.
    ديگر وقت رفتن است، از داشبورت ماشين، شيشه عطرى را بيرون مى آورم، هم تو و هم خودم را خوشبو مى كنم، يك بار ديگر در آيينه ماشين، خودم را مى بينم، تو متوجه مى شوى كه امروز بهترين لباس خودم را پوشيده ام، به سر و وضعم رسيده ام، گويا كه مى خواهم به مهمانى بزرگى بروم!
    از خيابان عبور مى كنيم، اوّل صبح روز شنبه است، مردم در تكاپو هستند، عدّه اى به فكر لقمه اى نان و گروهى هم به فكر جمع كردن ثروت بيشتر، مسير آنان به سوى دنيا مى باشد، امّا من و تو به كجا مى رويم؟ اصلاً به دنبال چه هستيم؟ به كجا مى رويم؟
    مقصد ما "حسينيّه چهارسوق" است.

    * * *


    از ماشين پياده مى شوم، به سمت درِ حسينيّه مى روم، هنوز كليددار نيامده است، بايد مدّتى صبر كنيم. نگاه تو به كاشى هاى فيروزه اى كنار در مى افتد، نوشتهها را با دقّت مى خوانى، ديگر مى دانى اينجا مركز هيأت على اصغر محلّه چهارسوق است، اينجا شهر "آران و بيدگل" در شمال استان اصفهان است. تو شعرهاى زيبايى را مى خوانى كه كنار درِ ورودى نوشته اند. تو اين جمله را بارها مى خوانى و تكرار مى كنى: "اين پسر، خونِ خدا و پسر خونِ خداست".
    جان ها فداى امام حسين(عليه السلام) و طفل شيرخواره اش!
    به فداى لب هاى تشنه على اصغر!

    * * *


    كليددار مى آيد، درِ حسينيّه را باز مى كند، با نام خدا وارد مى شوم، تو هم همراه من مى آيى، ورودى حسينيّه چقدر زيباست، رنگ فيروزه اى كاشى هاى آن، حس قشنگى به من مى دهد، مستقيم سراغ منبر مى روم، من به اينجا آمده ام تا آن منبر قديمى را ببينم.
    منبر در كنار ديوار آن طرف است، فضا قدرى تاريك است، صبر مى كنم تا چراغ ها روشن شود، حالا تو مى توانى به خوبى منبر را ببينى، منبرى بلند كه 9 پلّه دارد، در كنار پلّه هاى آن، دو ستون ساخته اند، در زمان قديم كه برق نبوده است، در بالاى اين ستون ها، شمع روشن مى كردند، از من مى پرسى كه منبر در چه سالى ساخته شده است. شنيده ام روى چوب آن، تاريخ ساخت آن حكّ شده است، به دقّت منبر را بررسى مى كنم، اين عبارت را مى خوانم: "وقف تقرّباً لِمرضاتِ الله، اتمام 1267"، يعنى اين منبر را براى رضاى خدا در سال 1267 وقف كرده اند. اين تاريخ به "قمرى" است، اگر بخواهيم آن را به تاريخ شمسى حساب كنيم سال 1230 به دست مى آيد، سالى كه ناصرالدين شاه قاجار بر ايران حكومت مى كرد...

    * * *


    من اهل اين محلّه هستم، محلّه چهارسوق آران. اين محلّه، جزئى از هويّت من است، از تو مى خواهم تا منبر را با دقّت ببينى! نگاه كن! آيا اسمى از ناصرالدين شاه مى يابى؟
    از سخن من تعجّب مى كنى، ولى به خواسته ام عمل مى كنى، نوشته هاى منبر را مى خوانى، ولى اسمى از شاه قاجار نمى يابى، اكنون وقت آن است كه من اصل سخن خويش را بيان كنم:
    سال 1230 سالى كه استبداد ناصرالدين شاه به اوج مى رسد، او دستور مى دهد تا اميركبير را در حمام فين كاشان به قتل برسانند، اين كار شاه جلوه اى از استبداد او بود، در آن زمان، رسم بر اين بود كه اگر نويسنده اى كتابى كوچك هم مى نوشت نام شاه را با عظمت در اوّل كتاب بياورد و از او به عنوان "قبله عالم"، "سايه خدا در روى زمين" و... ببرد، اگر اثر هنرى مهمى ساخته مى شد، بر روى در آن، معمولاً مى نوشتند: "در زمان ملك پاسبان ناصرالدين شاه قاجار....".
    اين منبر را خوب نگاه كن، اين يك اثر هنرى است، منبرى زيبا كه 165 سال پيش براى مراسم عزادارى ساخته شده است، محلّه من در آن زمان در اوج آزادگى بودند، وقتى كه ثناگويى حكومت ستمگرى همچون ناصرالدين شاه، رسم روزگار بود، محلّه من در ثناگويى حكومت، شريك ديگران نمى شود، بعضى از مردم آن روزگار، چقدر از حقيقت به دور بوده اند، اميركبير كه براى آبادانى كشور تلاش ها كرد، در همان سال به دستور حكومت كشته شد، امّا عدّه اى هنوز شاه را سايه خدا در روى زمين و جلوه عدالت مولا على(عليه السلام) و قبله عالم مى دانستند، از او تعريف مى كردند، نام او را بر ضريح امامزادگان و كاشى كارى هاى مساجد مى نوشتند...
    من هويّت خويش را پاس مى دارم، من از محلّه اى هستم كه در آن روزگار با سكوت خود، فرياد آزادگى را سر داد.
    اين حكايت "چهارسوق سكوت" است...


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب چهارسوق عشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن