نزديك چهل روز از روز عاشورا مى گذرد، "اربعين" نزديك است، تو روحانى هستى و اهالى يك روستا از تو دعوت كرده اند تا براى آنان سخنرانى كنى، آنان هر سال در اربعين مراسم عزادارى دارند، آنان ياد امام حسين(عليه السلام) را زنده نگاه مى دارند.
وقتى تو به آنجا مى رسى، به خانه ريش سفيد روستا مى روى، تو هر سال در خانه او اقامت مى كنى، وقتى نگاه به چهره ميزبان خودت مى كنى، متوجه مى شوى كه او غم و اندوهى بزرگ دارد، ابتدا چيزى نمى گويى، ساعتى كه مى گذرد خودت سوال مى كنى كه چه شده است؟ چرا ناراحت هستيد؟
قطرات اشك از چشمان او جارى مى شود و پاسخ مى دهد: "بچه من سخت مريض شده است، ديگر از او نااميد شده ايم". آن زمان، در آن روستا، نه پزشكى بود و نه در آن وقت شب، وسيله اى پيدا مى شد كه كودك را به شهر ببرند.
ميزبان تو، سال ها براى اهل بيت(عليهم السلام) زحمت كشيده است، وقت آن است كه دست به دعا بردارى و شفاى بچه او را طلب كنى. به او مى گويى: "همين الان يك مجلس روضه تشكيل مى دهيم و دعا مى كنيم، ان شاالله بچه شما شفا مى گيرد".
مجلس برقرار مى شود، تو روضه على اصغر(عليه السلام) مى خوانى، مجلس حال و هواى ديگر مى گيرد، دست به دعا برمى دارى و سه بار مى گويى:
"اِلهى بِدَمِ الْمَظلُوم".
خدايا! تو را به خون آن شهيد مظلوم قسم مى دهم.
و سپس شفاى آن كودك را از خدا مى خواهى.
همه "آمين" مى گويند، نور اميد در دلت روشن مى شود. مجلس تمام مى شود. آن شب تو مى خوابى. فردا صبح، ميزبان را مى بينى كه خيلى خوشحال است، او به تو خبر مى دهد كه بچه اش شفا گرفته است، آن بچه را پيش تو مى آورند مى بينى كه چشمانش را باز كرده است و لبخند مى زند و هيچ نشانه اى از بيمارى ندارد.
[5]