کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هفده

      فصل هفده


    اينجا كربلاست، روز عاشورا، حسين(عليه السلام)، غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده است، او از پشت پرده اشك، به يارانِ شهيد خود نگاه مى كند. همه پر كشيدند و رفتند، همه ياران او كه در خاك و خون غلطيده اند، چه با وفا بودند و صميمى!
    طنين صداى حسين(عليه السلام) در دشت كربلا مى پيچد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".[6]
    هيچ جوابى نمى آيد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفته اند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نيست. اينان همه عاشقان دنيا هستند!
    نگاه كن! سپاه كوفه گريه مى كنند. آخر شما چه مردمى هستيد كه بر غريبى حسين اشك مى ريزيد. آخر اين چه معمّايى است؟ غربت امام، آن قدر زياد است كه دل دشمن را هم براى لحظاتى به درد آورده است. نمى دانم براى چه امام به سوى خيمه ها برمى گردد.
    صداى "آب، آب" در خيمه ها پيچيده است. همه، تشنه هستند، امّا اين دشت ديگر سقّايى ندارد. عبّاس كنار علقمه به خاك و خون افتاده است.
    خداى من! شيرخواره كربلا، على اصغر از تشنگى بى تاب شده است!
    امام، خواهر را صدا مى زند: "خواهرم، شيرخواره ام را بياور!".[7]
    على اصغر، بى تاب شده است. زينب نزد رباب مى آيد، اشك در چشمان رباب حلقه زده است، تشنگى على اصغر، دل رباب را به درد آورده است، لب هاى رباب هم تشنه آب است، او هيچ شيرى ندارد تا به شيرخواره اش بدهد. زينب على اصغر را از رباب مى گيرد و در آغوش مى فشارد و روى دست برادر قرار مى دهد.
    امام شيرخواره خود را در آغوش مى گيرد، او را مى بويد و مى بوسد: "عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است".
    امام حسين(عليه السلام)، على اصغر را به ميدان مى برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه اى بجوشد! شايد اين كودك سيراب شود!
    او طاقت ديدن تشنگى على اصغر را ندارد. اكنون امام در وسط ميدان ايستاده است. در دور دست سپاه، همه از هم مى پرسند كه حسين(عليه السلام)چه چيزى را روى دست دارد. آيا او قرآن آورده است؟
    امام فرياد برمى آورد: "اى مردم! اگر به من رحم نمى كنيد، به كودكم رحم كنيد، آيا نمى بينيد كه چگونه بى تابى مى كند؟".[8]
    اين بى تابى على اصغر چيست كه امام از آن سخن مى گويد، على اصغر از شدّت تشنگى، زبانش را پى درپى بيرون مى آورد.
    عمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجت ديگرى بر كوفيان آشكار مى كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت!
    امام با اين مردم سخن مى گويد، عمرسعد به حَرْمَله اشاره اى مى كند، هنوز امام سخن مى گويد كه حَرْمَله تيرى در كمان مى گذارد. او زانو مى زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى بندند و تير رها مى شود. خداى من چه مى بينم، خون از گلوىِ على اصغرمى جوشد.[9]
    اينك اين صداى گريه امام است كه به گوش مى رسد، او چنين مى گويد: "خدايا! تحمّل اين مصيبت ها بر من آسان است، زيرا مى دانم تو شاهد هستى".[10]
    اين چه صحنه اى است كه مى بينى؟ امام چه مى كند؟ او دست خود را زير گلوىِ على اصغر(عليه السلام) مى گيرد و خون ها را به سوى آسمان مى پاشد، همه از اين كار امام تعجّب مى كنند.
    امام اشك در چشم دارد و خونِ گلوى فرزندش را به آسمان مى پاشد، حتّى يك قطره از آن خونبه زمين برنمى گردد، اگر آن خون به زمين بريزد، عذابى سهمگين نازل خواهد شد.[11]
    اكنون صدايى ميان زمين و آسمان طنين مى اندازد: "اى حسين! شيرخواره خود را به ما بسپار كه در بهشت از او پذيرايى مى كنيم".[12]
    آرى، اين مصيبت آن قدر براى امام سخت است كه از آسمان براى او اين ندا مى آيد، فقط و فقط در اين مصيبت، پيام تسليت از آسمان براى امام آمد.
    اكنون امام پيكر شيرخواره اش را در آغوش مى گيرد، او به سوى پشت خيمه گاه حركت مى كند، سپس از اسب پياده مى شود، قبر كوچكى با غلاف شمشيرش حفر مى كند و بر پيكر فرزندش نماز مى خواند، سپس او را به خاك مى سپارد.[13]

    * * *


    خدا مى داند در آن لحظات، رُباب (مادرِ على اصغر) چه حالى داشته است!
    مادر به فدايت!
    چرا به تو آب ندادند؟ چرا تو را لب تشنه شهيد كردند؟
    على اصغرم! چرا مرا تنها گذاشتى و پر كشيدى؟
    تو آخرين اميد پدر بودى!
    تو آخرين سرباز كربلا بودى!
    وقتى كه آن تير گلوى تو را بريد، چگونه فرشتگان آسمان طاقت آوردند؟ مگر گناه تو چه بود؟ تو كه توان جنگ نداشتى، تو كه نمى توانستى از خودت دفاع كنى.
    تير سه شعبه فقط به گلوى تو ننشست، بلكه اين تير به قلب پيامبر و على و فاطمه(عليهم السلام) نشست.
    على اصغرم! آب هميشه به ياد تو خواهد ماند و از گلوى خشك تو، شرمنده خواهد بود...



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۷: از كتاب چهارسوق عشق نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن