کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهار

      فصل چهار



    راه غدير

    ايستگاه 17
    من شيعه هستم و چنين باور دارم كه انسان ها با تو پيوند دارند، راه ارتباط آنان با تو باز است، تو در هر زمانى، نماينده اى معصوم در ميان انسان ها قرار داده اى، گاهى پيامبر و گاهى امام. تا روز قيامت، اين رشته قطع نمى شود.
    روزهاى آخر زندگى پيامبر كه نزديك شد، از او خواستى تا از مردم براى ولايت على(عليه السلام)بيعت بگيرد، زيرا اين قانون توست كه براى هر نسلى، هدايتگرى آسمانى قرار مى دهى. تو در آيه 7 سوره "رعد" از سنّت و روش خود سخن گفته اى:
    (إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْم هَاد).
    ماجراى نزول اين آيه چه بود؟
    عدّه اى نزد محمّد(صلى الله عليه وآله)مى آمدند و از او مى خواستند معجزاتى مانند عصاى موسى(عليه السلام)براى آنان بياورد، عصاى موسى(عليه السلام)معجزه بزرگى بود، وقتى آن را بر سنگى زد، از آن دوازده چشمه آب جوشيد، وقتى آن عصا را در مقابل فرعون بر زمين انداخت، تبديل به اژدهايى بزرگ شد. كافران چنين درخواست هايى را از محمّد(صلى الله عليه وآله)داشتند، امّا درخواست هاى آنان براى ايمان آوردن نبود، آن ها دنبال بهانه بودند.
    تو قرآن را معجزه محمّد(صلى الله عليه وآله)قرار داده بودى، محمّد(صلى الله عليه وآله)از آنان خواسته بود تا يك سوره مانند قرآن بياورند، اگر آنان به دنبال حقيقت بودند، وقتى عجز خود را از آوردن يك سوره مانند قرآن ديدند، بايد ايمان مى آوردند، آنان بهانه جويى مى كردند.
    اينجا بود كه تو آيه 7 سوره رعد را نازل كردى و با محمّد(صلى الله عليه وآله)چنين سخن گفتى: "اى محمّد! به بهانه جويى اين كافران توجّه نكن، تو وظيفه خود را انجام بده، پيام مرا به آنان برسان و آنان را از عذاب روز قيامت بترسان، تو وظيفه ندارى كه همه را به اجبار مؤمن كنى، وظيفه تو تنها رساندن پيام من است و بس! فقط تو نيستى كه اين وظيفه را دارى، من در همه زمان ها براى هر قومى، راهنمايى قرار دادم".
    اكنون مى دانم كه تو محمّد(صلى الله عليه وآله)را فرستادى تا مردم را از عذاب قيامت بيم دهد و در هر زمان، هدايت كننده اى فرستادى. آيا من مى توانم آن هدايت كننده را بشناسم؟

    * * *


    روزى پيامبر خواست وضو بگيرد، او به على(عليه السلام)اشاره كرد و على(عليه السلام)براى او ظرف آبى آورد، پيامبر وضو گرفت، سپس دست على(عليه السلام)را گرفت و اين آيه را خواند و در تفسير آن، چنين گفت: "من همان كسى هستم كه مردم را از عذاب خدا بيم مى دهم"، پس از آن دستش را به سينه على(عليه السلام)گذاشت و گفت: "اى على! خدا در هر زمان براى مردم، راهنمايى قرار مى دهد، تو راهنماى اين مردم هستى".[52]

    * * *


    اسم او "عبدالرّحيم" بود، او در شهر كوفه زندگى مى كرد، به مدينه آمده بود تا امام باقر(عليه السلام)را ببيند و از علم و دانش آن حضرت بهره ببرد.
    آن روز امام باقر(عليه السلام)از عبدالرّحيم اين سؤال را كرد:
    ــ اى عبدالرّحيم! آيا آيه 7 سوره رعد را به خاطر دارى؟ آنجا كه خدا به پيامبر مى گويد: "اى محمّد! تو بيم دهنده هستى و براى هر قومى، راهنمايى است".
    ــ آرى.
    ــ حتماً شنيده اى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)اين آيه را خواند و على(عليه السلام)را به عنوان راهنماى مردم معرّفى كرد.
    ــ بله. اين سخن را شنيده ام.
    ــ اكنون از تو مى پرسم: امروز چه كسى راهنما و هدايت كننده مردم است؟
    ــ فدايت شوم. من باور دارم كه شما هدايت كننده اين مردم هستيد.
    ــ سخن تو حقّ است. اى عبدالرّحيم! بدان كه قرآن زنده است و هرگز نمى ميرد، در همه زمان ها، براى مردم راهنمايى آسمانى وجود دارد.
    آن روز عبدالرّحيم دانست كه تو در هر زمانى براى مردم راهنما و هدايت كننده قرار داده اى، تو زمين را هيچ گاه از حجّت و امام خالى نمى گذارى، دوازده امام معصوم، وظيفه رهبرى جامعه را به عهده دارند، اين همان راه امامت است كه تو مردم را به پيروى از آن فرا خوانده اى.[53]

    * * *


    ايستگاه 18
    "پيامبر در زمانى كه مردم در حضورش بودند چنين گفت: "هر كس من مولاى او هستم، على مولاى اوست... هر كس من، مولاى اويم، على امير اوست".
    اينجا ديگر از غدير سخن به ميان مى آيد، روز هجدهم ماه ذى الحجّه سال دهم هجرى. بيش از صد و بيست هزار نفر همراه پيامبر از سفر حجّ باز مى گشتند. آنان به سرزمين غدير خمّ رسيدند.
    تو جبرئيل را فرستادى تا آيه 67 سوره مائده را بر پيامبر نازل كند:
    (يَا اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ...).
    "اى پيامبر ! آنچه به تو گفته ام براى مردم بازگو كن كه اگر اين كار را نكنى، وظيفه خود را انجام نداده اى. بدان كه من تو را از فتنه ها حفظ مى كنم".
    پيامبر دستور داد تا همه متوقّف شوند، او صبر كرد تا كسانى كه عقب كاروان بودند، برسند...
    منبرى از جهازِ شتران آماده شد، پيامبر به بالاى آن رفت و چنين گفت: "من چگونه پيامبرى براى شما بودم ؟".[54]
    همه گفتند: "تو پيامبر خوبى براى ما بوده اى ، خدا به تو بهترين پاداش ها را بدهد!" .[55]
    سپس پيامبر على(عليه السلام)را صدا زد تا به بالاى منبر بيايد، بعد چنين گفت: "اى مردم ! چه كسى بر شما ولايت دارد ؟". همه گفتند: "خدا و پيامبر او" .[56]
    پيامبر دست على(عليه السلام)را گرفت و با صداى بلند گفت : "هر كس من مولاى او هستم اين على، مولاى اوست. خدايا! هر كس ولايت على را بپذيرد، تو مولاى او باش و او را يارى كن و هر كس با على دشمنى كند با او دشمن باش و او را ذليل كن ".[57]
    پيامبر اين سخن خود را سه بار تكرار كرد .[58]
    سخن پيامبر در آن روز، چنين ادامه پيدا كرد: "اى مردم ! هر دانشى كه خدا به من داده بود به على آموختم ، بدانيد فقط او مى تواند شما را به سوى رستگارى رهنمون شود... اى مردم! من پيامبر خدا هستم و على جانشين من و فرزندان او ، امامانِ شما هستند و آخرينِ آن ها، مهدى است. مهدى همان كسى است كه يارى كننده دين خدا مى باشد و پيامبرانِ قبل از من به او بشارت داده اند، او از جانب خدا انتخاب شده است و وارث همه علم ها و دانش ها مى باشد، او ولىّ خدا در روى زمين مى باشد".[59]

    * * *


    سخن پيامبر به پايان رسيد، بعد از لحظاتى، صداى الله اكبرِ پيامبر در غدير پيچيد .[60]
    جبرئيل آيه جديدى بر پيامبر نازل كرده بود، آن آيه، آيه سوم سوره مائده بود:
    (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ...).
    "امروز دين را بر شما كامل كرده و نعمت خود را تمام نمودم و به اين راضى شدم كه اسلام ، دين شما باشد ".
    پيامبر اين آيه را براى مردم خواند ، همه مردم فهميدند كه اسلام با ولايتِ على(عليه السلام)كامل شده است . آرى، اسلام بدون ولايت على(عليه السلام)، دين ناقصى است كه هرگز نمى تواند انسان را به كمال برساند .[61]

    * * *


    ايستگاه 19
    پيامبر براى مردم از حقيقت ديگرى خبر داد، او به مردم گفت: "من و على از يك درخت هستيم و مردم از درخت هاى مختلف و گوناگون مى باشند". پيامبر يگانگى خودش با على(عليه السلام) را براى مردم بيان كرد تا آنان بدانند كه بايد از على(عليه السلام)پيروى كنند.
    آرى، ادامه دين با راهنمايى هاى على(عليه السلام)امكان مى يابد و هر كس از او اطاعت كند، از پيامبر اطاعت كرده است، زيرا هر دو از يك نور هستند.

    * * *


    پيامبر چنين گفت: "من و على از يك درخت هستيم". اين اشاره اى است به مقامى كه تو به اين دو بزرگوار داده اى.
    وقتى تو اراده كردى كه جهان هستى را بيافرينى، ابتدا نورِ محمّد و على(عليهما السلام)را آفريدى. نورِ آنان، اوّلين آفريده تو بود، آن روزى كه تو نورِ آنان را آفريدى، هنوز زمين و آسمان ها را خلق نكرده بودى، نور محمّد و على(عليهما السلام) بود و غير از آن، هيچ چيز ديگرى نبود.[62]
    نورِ آنان، ساليان سال، در ملكوت تو بود، اين نور در آنجا عبادت تو را مى نمود، بعد از آن تو اراده نمودى و آن نور را به جسم آنان منتقل نمودى، تو بر بندگانت منّت نهادى و آنان را به اين دنياى خاكى آوردى تا راه تو را به انسان ها نشان بدهند.

    * * *


    يك روز پيامبر رو به ابوذر كرد و براى او سخنان مهمى درباره آن نور گفت. ابوذر با دقّت به سخنان پيامبر گوش كرد. وقتى سخن پيامبر به پايان رسيد، ابوذر دانست كه تو محمّد و على(عليهما السلام)را از يك نور آفريده اى. قبل از آن كه تو آدم(عليه السلام)را خلق كنى، آنان در عرش تو بودند.
    وقتى كه آدم(عليه السلام)را آفريدى، آن نور را به كمر او (صُلب او) منتقل نمودى. آن نور همراه پيامبران (همانند نوح و ابراهيم(عليهما السلام)) بود. آن نور، نسل در نسل، از پدرى به پدر ديگر منتقل شد تا اين كه نوبت به عبدالمطّلب رسيد.
    عبدالمطّلب هم جدّ محمّد(صلى الله عليه وآله)بود و هم جدّ على(عليه السلام). عبدالمطّلب پسران زيادى داشت، نام يكى از پسران او "عبدالله" بود (همان عبدالله كه پدر پيامبر است) و نام پسر ديگرش "ابوطالب" بود (همان ابوطالب كه پدر على(عليه السلام)است).
    تو آن نور مقدّس را دو قسمت كردى، قسمت اوّل آن را به "عبدالله" منتقل كردى تا بعداً از او، محمّد(صلى الله عليه وآله)به دنيا آيد و قسمت دوم را به ابوطالب منتقل كردى تا از آن او، على(عليه السلام)به دنيا آيد.[63]
    ابوذر اين سخنان را از پيامبر شنيد و براى همين بود كه به خوبى فهميد كه منظور "من و على از يك درخت هستيم"، چيست.

    * * *


    ايستگاه 20
    پيامبر از هر فرصتى براى بيان فضايل على(عليه السلام)استفاده مى كرد تا مردم به ارزش وجودى على(عليه السلام)پى ببرند، پيامبر براى مردم گفت: "مقام على(عليه السلام)نزد من، مانند مقام هارون(عليه السلام)است براى موسى(عليه السلام)".
    اين سخن را پيامبر در ماجراى جنگ تَبُوك بيان كرد:
    سال نهم هجرى بود، پيامبر همراه با لشكر اسلام از مدينه به سوى تَبُوك حركت كرد، او از على(عليه السلام)خواست تا در مدينه بماند و در لشكر اسلام شركت نكند. (در جنگ تبوك، لشكر اسلام براى مقابله با سپاه روم به سوى مرزهاى روم حركت كرد. امروزه، تبوك در شمال عربستان و نزديك مرز اردن واقع شده است).
    پيامبر مى دانست كه عدّه اى از منافقان نقشه اى در سر دارند و مى خواهند در زمانى كه او در مدينه نيست، ضربه اى به اسلام بزنند، براى همين پيامبر از على(عليه السلام)خواست كه در مدينه بماند تا برنامه هاى منافقان نقش بر آب شود.
    وقتى پيامبر از مدينه بيرون رفت، منافقانى كه در مدينه مانده بودند، شايعه اى را بر سر زبان ها انداختند; آنها گفتند: "پيامبر دوست نداشت على(عليه السلام)همراه او باشد و براى همين على(عليه السلام)را همراه خود نبرد".
    اين سخن به گوش على(عليه السلام)رسيد، او از مدينه بيرون آمد تا خود را به پيامبر برساند، هنوز پيامبر از مدينه زياد دور نشده بود.
    وقتى على(عليه السلام)به پيامبر رسيد ماجرا را براى آن حضرت تعريف كرد. پيامبر به على(عليه السلام)گفت: "اى على! به مدينه بازگرد كه براى حفظ مدينه، هيچ كس مثل تو شايستگى اين كار را ندارد".
    سپس پيامبر رو به على(عليه السلام)كرد و گفت: "اى على! مقام و منزلت تو در پيش من، مانند مقام و منزلت هارون(عليه السلام)نزد موسى(عليه السلام)است، همان طور كه هارون(عليه السلام)، جانشين موسى(عليه السلام)بود، تو نيز جانشين من هستى با اين تفاوت كه بعد از من ديگر پيامبرى نخواهد بود".[64]
    اين حديثِ پيامبر به "حديث منزلت" مشهور شد، چون پيامبر از منزلت و جايگاه على(عليه السلام)سخن به ميان آورد.

    * * *


    هر مقامى كه هارون(عليه السلام) داشته است، على(عليه السلام)هم آن را دارا بود، وقتى قرآن را با دقّت بررسى مى كنم مى بينم كه قرآن، هارون(عليه السلام)را خليفه و جانشين موسى(عليه السلام)معرّفى مى كند.
    در آيه 142 سوره اعراف چنين مى خوانم:
    (وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلَاثِينَ لَيْلَةً... وَقَالَ مُوسَى لاَِخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي...).
    ماجرا چه بود؟
    تو از موسى(عليه السلام)خواستى تا سى شب براى مناجات به كوه طور برود تا تو كتاب آسمانى تورات را بر او نازل كنى.
    موسى(عليه السلام)، برادرش، هارون را جانشين خود قرار داد و از او خواست تا به اصلاح كار مردم بپردازد، بعد از آن موسى(عليه السلام)با هفتاد نفر از بنى اسرائيل به كوه طور رفت.
    تو صلاح را در آن ديدى كه مأموريّت موسى(عليه السلام)ده شب ديگر تمديد شود، براى همين موسى(عليه السلام)ده روز ديرتر نزد قومش بازگشت تا آنان امتحان شوند.
    نكته مهم اين است: با وجودى كه موسى(عليه السلام)مدّت كوتاهى از امّت خود دور مى شد، براى خود، جانشينى قرار داد، در آخرين سال زندگى محمّد(صلى الله عليه وآله)تو به او خبر دادى كه زمان مرگش نزديك شده است. اهل سنّت مى گويند: "پيامبر هيچ جانشينى براى امّت اسلامى انتخاب نكرد"، چگونه مى توان باور كرد كه پيامبر هيچ جانشينى براى خود انتخاب نكرد و امّت خود را رها كرد و رفت؟

    * * *


    ايستگاه 21
    يكى از فضائل على(عليه السلام)اين است كه پيامبر دخترش، فاطمه(عليها السلام)را به ازدواج على(عليه السلام)درآورد و نسل پيامبر از على و فاطمه(عليهما السلام)ادامه پيدا كرد.
    مناسب است ماجراى خواستگارى على(عليه السلام)را شرح بدهم:
    خيلى از ثروتمندان و بزرگان مدينه به خواستگارى فاطمه(عليها السلام)رفته بودند ولى پيامبر به همه آنها جواب منفى داده بود. پيامبر به مردم گفته بود كه ازدواج دخترم فاطمه را به خداى خويش واگذار كرده ام و منتظر تصميم او هستم.
    مردم مدينه در اين فكر بودند كه سرانجام چه كسى افتخار همسرى فاطمه(عليها السلام)را پيدا مى كند. هنوز على(عليه السلام)به خواستگارى فاطمه(عليها السلام)نرفته بود.
    مردم كوچه و بازار مى گفتند: "چون دست على(عليه السلام)از مال دنيا كوتاه است، به اين امر اقدام نمى كند". آرى، ثروتمندان بزرگ از انصار و مهاجرين خواهان ازدواج با فاطمه(عليها السلام)بودند و در اين ميان، وضع مالى على(عليه السلام)از همه آنها پايين تر بود.
    سرانجام يك روز على(عليه السلام)تصميم گرفت تا نزد پيامبر برود و از دختر او خواستگارى كند... پيامبر در منزل همسر خود أُمّ سَلَمه بود، على(عليه السلام)خود را به آنجا رساند و در زد.
    أمّ سلمه در حضور پيامبر بود، پيامبر به او گفت: "برخيز و درِ خانه را باز كن، كسى آنجاست كه من او را بيش از همه مردم دوست دارم".
    على(عليه السلام)وارد خانه شد، سلام كرد، پيامبر جواب او را داد و او در مقابل پيامبر نشست و سكوت كرد. او سر به زير انداخته بود، گويا خجالت مى كشيد كه خواسته خود را بيان كند.
    پيامبر نگاهى به صورت على(عليه السلام)كرد و گفت: "اى على ! فكر مى كنم كه تو براى انجام كارى نزد من آمده اى". على(عليه السلام)پاسخ داد: "اى پيامبر! من كودك بودم كه از پدر و مادر خويش جدا شدم و نزد شما آمدم و شما برايم از پدر و مادر بهتر بودى... شما تنها سرمايه من در دنيا و آخرت هستيد. من دوست دارم كه براى خود همسرى داشته باشم كه مايه آرامش من باشد، من آمده ام تا دخترتان فاطمه را خواستگارى كنم".
    پيامبر وقتى اين سخن را شنيد، غرق شادى و سرور شد، او لبخندى زد و رضايت خود را با اين امر، آشكار نمود و سپس نزد فاطمه(عليها السلام)رفت تا به او اين ماجرا را خبر بدهد و نظر او را جويا شود... شب كه فرا رسيد پيامبر جشن عروسى على و فاطمه(عليهما السلام)را برگزار كرد...[65]

    * * *


    ايستگاه 22
    يكى ديگر از فضايل على(عليه السلام)ماجراى "سَدّ الأبواب" است، شرح اين ماجرا چنين است:
    روزى از روزها پيامبر به يكى از يارانش (كه نامش مَعاذ بود) گفت:
    ــ اى مَعاذ! خدا از من خواسته است تا از مردم بخواهم درهايى را كه به اين مسجد باز كرده اند، مسدود كنند.
    ــ يعنى همه بايد درهايى را كه از طرف خانه هايشان به مسجد باز مى شود، برداشته و جاى آن را ديوار بسازند؟
    ــ بله. اين دستور خداست. از تو مى خواهم تا نزد عمويم عبّاس بروى و سلام مرا به او برسانى و پيامم را به او بدهى.
    ــ چشم.

    * * *


    وقتى پيامبر از مكّه به مدينه هجرت كرد، در مركز شهر، مسجدى ساخت. پس از اتمام كار، او در كنار مسجد، اتاق هايى را بنا نمود. على(عليه السلام)هم در آنجا، اتاقى براى خود ساخت. مسلمانان ديگر هم در آنجا براى خود خانه ساختند. آنان براى خانه هاى خود دو در قرار دادند، درى كه به كوچه باز مى شد و درى كه به سوى مسجد باز مى شد.
    در واقع، همه خانه هايى كه دور تا دور مسجد ساخته شده بودند، دو در داشتند، پيامبر دستور داد تا درهايى كه از طرف خانه ها به مسجد باز مى شد، بسته شود.[66]

    * * *


    مَعاذ در جستجوى عبّاس، عموى پيامبر بود. او را در بازار مدينه يافت و به او گفت: "پيامبر مرا فرستاده است تا از تو بخواهم درِ خانه خود را كه به مسجد باز كرده اى، مسدود كنى". عباس پاسخ داد: "چشم. من دستور پيامبر را انجام مى دهم".
    عبّاس به سوى خانه حركت كرد، او مى خواست اوّلين كسى باشد كه اين دستور پيامبر را انجام مى دهد. او سريع دست به كار شد، بعد از ساعتى، درِ خانه عباس كه به سمت داخل مسجد بود، بسته شد.[67]
    اين خبر به همه مى رسد: همه بايد درهاى خانه هاى خود را به سوى مسجد مسدود كنند. وقتى عبّاس، عموى پيامبر درِ خانه خود را مسدود كرده است، بقيّه هم بايد اين دستور را انجام دهند. درها يكى بعد از ديگرى مسدود مى شود.
    عُمر نزد پيامبر آمد و گفت: "اى پيامبر! من دوست دارم وقتى تو در محراب قرار مى گيرى، به تو نگاه كنم، به من اجازه بده دريچه اى كوچك از خانه من به سوى مسجد باز باشد". پيامبر در پاسخ گفت: "خدا اجازه چنين كارى را نداده است".[68]

    * * *


    خانه على(عليه السلام)هم يك در به سوى مسجد داشت، فاطمه و على(عليهما السلام)در آن خانه زندگى مى كردند، آيا آن دستور پيامبر، شاملِ اين خانه هم مى شد؟ آيا على(عليه السلام)هم بايد درِ خانه خود را كه به داخل مسجد باز مى شود، مسدود مى كرد؟
    گويا على(عليه السلام)آن روز، در مدينه نبود، فاطمه(عليها السلام)دست حسن و حسين(عليهما السلام)را گرفت و به مسجد آمد. پيامبر نگاهش به فاطمه(عليها السلام)افتاد، به سوى او آمد و به او سلام كرد و گفت:
    ــ دخترم! فاطمه جانم! چرا اينجا نشسته اى؟
    ــ منتظر دستور شما هستم، شنيده ام كه شما از همه خواسته ايد تا درِ خانه هاى خود را كه به سوى مسجد باز مى شود، مسدود كنند.
    ــ فاطمه جان! خدا به من اجازه داده است كه درِ خانه ام به سوى مسجد باز باشد، درِ خانه شما هم مسدود نمى شود، زيرا شما از من هستيد.[69]

    * * *


    اين گونه بود كه فقط درِ دو خانه به سوى مسجد باز مى شد: خانه پيامبر و خانه على(عليه السلام). پيامبر اجازه داشت درِ خانه اش به سوى مسجد باز بماند، او همين اجازه را به على(عليه السلام)داد و درِ خانه على(عليه السلام)به سوى مسجد باز بود و اين افتخارى بزرگ براى على(عليه السلام)بود.

    * * *


    ايستگاه 23
    پيامبر علم و حكمتى را كه تو به او داده بودى، در اختيار على(عليه السلام)قرار داد و به مردم گفت: "من شهر علم هستم و على درِ آن شهر است، كسى كه مى خواهد از علم بهره مند شود بايد از درِ آن شهر وارد شود".
    كسى كه جانشين پيامبر است بايستى از علم پيامبر بهره مند باشد تا بتواند جامعه را به سعادت راهنمايى كند. پيامبر به امر تو، درهاى علم را به روى على(عليه السلام)گشود.
    در اينجا ماجرايى را ذكر مى كنم:
    پيامبر در بستر بيمارى بود، او نگاهى به اطراف خود كرد، عايشه و چند نفر ديگر را ديد، او به عايشه گفت: "من مى خواهم برادر عزيزم را ببينم" .
    عايشه به سرعت از جا برخاست و به دنبال پدرش ابوبكر رفت و به او گفت : "هر چه زودتر نزد پيامبر بيا كه او تو را مى طلبد" .
    ابوبكر وارد اتاق شد و نزد پيامبر رفت و كنار او نشست، پيامبر چشمان خود را باز كرد ولى سر خود را برگرداند ... بعد از لحظاتى، عُمَر از راه رسيد ، او نزد پيامبر رفت، پيامبر به او نگاهى كرد و باز هم روى خود را برگرداند .
    امّ سَلَمه (همسر پيامبر) صداى پيامبر را شنيد كه مى گفت: "بگوييد برادرم بيايد ، من مى خواهم او را ببينم" .
    امّ سَلَمه مى دانست منظور پيامبر كيست ، براى همين از جا برخاست و به سراغ على(عليه السلام)رفت و به او خبر داد كه پيامبر سراغ او را مى گيرد .[70]
    على(عليه السلام)با عجله به ديدار پيامبر آمد، همين كه چشم پيامبر به او افتاد، لبخند زد گفت: "على جان ! نزدم بيا" .[71]
    على(عليه السلام)كنار پيامبر رفت و سر پيامبر را به سينه گرفت. پيامبر نگاهى به اطرافيان خود كرد و از همه خواست تا اتاق را ترك كنند .[72]
    پيامبر با على(عليه السلام)شروع به سخن كرد و اين سخن گفتن ، مدّت زيادى طول كشيد. پيامبر ، هزار درِ علم را به على(عليه السلام)ياد داد كه از هر درى ، هزار درِ ديگر باز مى شد . على(عليه السلام)يك ميليون درِ علم را از پيامبر فرا گرفت.[73]
    بعد از آن، على(عليه السلام)با پيامبر خداحافظى كرد و از اتاق بيرون آمد، عدّه اى از او سؤال كردند كه پيامبر به او چه گفت. على(عليه السلام)پاسخ داد: "پيامبر يك ميليون درِ علم را به من ياد داد ".[74]

    * * *


    ايستگاه 24
    پيامبر على(عليه السلام)را به عنوان "برادر" و "جانشين" و "وارث" خود معرّفى كرد و چنين گفت: "اى على! گوشت و خون تو از گوشت و خون من است، هر كس با تو صلح باشد با من صلح كرده است، هر كس با تو جنگ كند، با من جنگ كرده است، همان گونه كه ايمان به خدا با گوشت و خون من آميخته شده است با گوشت و خون تو نيز آميخته شده است".
    پيامبر اين گونه به مردم خبر داد كه على(عليه السلام)همه خوبى ها را دارد، او شايسته مقام امامت مى باشد.

    * * *


    وقتى پيامبر به مدينه هجرت كرد، ميان مسلمانان عقد برادرى خواند تا مهر و عطوفت در جامعه بيشتر و بيشتر شود، در آن روز، او ميان خود و على(عليه السلام)عقد برادرى خواند و به همه اعلام كرد كه على(عليه السلام)برادر اوست.
    پيامبر به مردم خبر داد كه على(عليه السلام)، جانشين و وارث علم اوست.

    * * *


    پيامبر به مردم گفت كه على(عليه السلام)جانشين اوست، مناسب است اين ماجرا را نقل كنم:
    عبدالله بن سلام قبلاً يهودى بود، او فهميد كه حق با محمّد(صلى الله عليه وآله)است و براى همين مسلمان شد، يك روز او و دوستانش نزد پيامبر آمدند. عبدالله بن سلام با تاريخ پيامبران به خوبى آشنا بود و مى دانست تو براى پيامبران، جانشين قرار داده اى.
    عبدالله بن سلام رو به پيامبر كرد و گفت: "اى پيامبر! جانشين خود را براى ما معرّفى كن".
    لحظاتى گذشت... جبرئيل بر پيامبر نازل شد و آيه 55 سوره مائده را بر او نازل كرد. پيامبر رو به آنان كرد و گفت : "همين الآن ، جبرئيل نزد من آمد و اين آيه را براى من خواند:
    (إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ الله وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ ; الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَهُمْ رَ اكِعُونَ).
    "بدانيد كه فقط خدا و پيامبر و كسانى كه در ركوع نماز صدقه مى دهند ، بر شما ولايت دارند".
    همه به فكر فرو رفتند، به راستى منظور از اين آيه چيست؟ چه كسى مانند خدا و رسول خدا بر همه ولايت دارد ؟
    پيامبر رو به يارانش كرد و گفت: "برخيزيد ! بايد به مسجد برويم و كسى را كه اين آيه درباره او نازل شده است، پيدا كنيم" .
    همه به سوى مسجد رفتند، مسجد پر از جمعيّت بود، و عدّه اى مشغول نماز بودند، يك مرد عرب مى خواست از درِ مسجد بيرون برود، گويا او خيلى خوشحال بود، پيامبر به او گفت: "اى مرد عرب ! از كجا مى آيى ؟ چرا اين قدر خوشحالى ؟" .
    مرد عرب با دست ، گوشه مسجد را نشان داد و گفت: "از پيش آن جوان مى آيم ، او به من اين انگشتر قيمتى را داد" . صداى الله اكبرِ پيامبر در مسجد طنين انداخت. همه از اين فقير خواستند تا بيشتر توضيح دهد .
    مرد عرب گفت: "ساعتى قبل ، وارد مسجد شدم و از مردم درخواست كمك كردم ، امّا هيچ كس به من كمك نكرد ، من در مسجد دور مى زدم و طلب كمك مى كردم ، در اين ميان ، نگاهم به جوانى افتاد كه در ركوع بود ، او با دست اشاره كرد تا من به سوى او بروم و او انگشتر خود را به من داد" .
    همه مردم ، الله اكبر گفتند و به سوى آن جوان رفتند، آن جوان ، هنوز در حال خواندن نماز بود، پيامبر تا او را ديد اشك در چشمانش حلقه زد ! او على(عليه السلام)بود كه به حكم قرآن بر همه مسلمانان ، ولايت داشت و جانشين پيامبر بود.[75]

    * * *


    ايستگاه 25
    سخن پيامبر چنين ادامه پيدا مى كند: "اى على! تو فرداى قيامت، جانشين و نماينده من بر حوض كوثر خواهى بود".
    روز قيامت روزى است كه على(عليه السلام)كنار حوض كوثر مى ايستد و مؤمنان را از آب كوثر سيراب مى سازد، روز قيامت، روز شُكوه شيعيان است. آن روز كه تشنگى بر همه غلبه مى كند و همه نگران هستند كه سرانجام آنان چه خواهد شد.
    ناگهان صدايى به گوش مى رسد، يكى از فرشتگان با صداى بلند فرياد مى زند: "پيامبر مهربانى ها، محمّد(صلى الله عليه وآله)كجاست؟".
    اينجا است كه پيامبر جلو مى رود و خود را به حوض كوثر مى رساند. بعد از آن، اين صدا در همه صحراى محشر مى پيچد: "على مرتضى(عليه السلام)كجاست؟".
    على(عليه السلام)به سمت حوض كوثر مى رود و در كنار پيامبر قرار مى گيرد. على(عليه السلام)، نماينده پيامبر بر حوض كوثر است.
    مردم به سمت حوض كوثر هجوم مى برند، امّا همه نمى توانند از اين آب بنوشند، اين آب گوارا مخصوص مؤمنان است... عدّه اى از شيعيان براى نوشيدن آب به سمت حوض كوثر مى آيند امّا فرشتگان آنها را برمى گردانند. آنها شيعيانى هستند كه در دنيا به گناه آلوده شده اند.
    پيامبر اين منظره را مى بيند، او شيعيان را مى شناسد و مى بيند كه چگونه در آتش تشنگى مى سوزند ولى نمى توانند خود را كنار حوض كوثر برسانند.
    اشك در چشمان پيامبر حلقه مى زند و چنين مى گويد: "خدايا! شيعيان على را مى بينم كه نمى توانند كنار حوض كوثر بيايند".
    اينجاست كه فرشته اى اين پيام را براى پيامبر مى آورد: " اى محمّد! دعاى تو را مستجاب مى كنم، اجازه مى دهم تا شيعيانِ على كه در دنيا مرتكب گناه شده اند نيز از آب كوثر بنوشند".
    پيامبر خوشحال مى شود، ندا مى رسد هر كس كه شيعه على(عليه السلام)است مى تواند از آب كوثر بنوشد. شيعيان به سوى حوض كوثر مى آيند و از دست على(عليه السلام)سيراب مى شوند.[76]

    * * *


    ايستگاه 26
    پيامبر با على(عليه السلام)چنين گفت: "اى على! پس از من، تو اداى قرض هاى مرا به عهده مى گيرى و وعده هاى مرا انجام مى دهى".
    بايد ماجراى روز 27 صفر سال يازدهم هجرى را بنويسم:
    پيامبر در بستر بيمارى بود. عدّه اى به ديدار پيامبر آمده بودند، پيامبر گاه بى هوش مى شد و گاه به هوش مى آمد .[77]
    عبّاس ، عموى پيامبر ، سر پيامبر را در آغوش گرفته بود، لحظاتى گذشت، پيامبر چشم باز كرد و عموىِ خود را كنار خود ديد، رو به او كرد و گفت : "عمو جان ، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى ؟" .
    عبّاس نگاهى به پيامبر كرد و گفت : "اى رسول خدا ، شما در بخشش و لطف ، بى نظير هستيد و به مردم وعده هاى زيادى داده ايد ، شما مى دانيد كه وضع مالى من خوب نيست ، من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم ؟" .
    پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و عبّاس همان جواب را داد .
    پيامبر رو به على(عليه السلام)كرد و گفت : "اى على ، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى" . اشك در چشم على(عليه السلام) حلقه زده بود، گريه ، مجال سخن به او نمى داد .
    على(عليه السلام)سكوت كرد و چيزى نگفت. پيامبر براى بار دوم گفت: "اى على ، آيا به وصيّت هاى من عمل مى كنى ؟" .
    اين بار على(عليه السلام)از ميان پرده اشك جواب داد : "بله ، پدر و مادرم به فداى شما باد ، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم" .
    لبخند بر چهره پيامبر نشست و چنين گفت: "اى على ، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى ، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى" .
    پيامبر بلال را صدا زد و گفت: "اى بلال ، برو و شمشير ذوالفقار ، زِره ، عمامه و پرچم مرا بياور". بلال از اتاق بيرون رفت و بعد از لحظاتى با دست پر بازگشت، پيامبر رو به على(عليه السلام)كرد و گفت: "اى على ، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر" .
    هدف پيامبر اين بود كه همه بدانند اين وسايل از آن لحظه به بعد ، از آنِ على(عليه السلام)است و همه شاهد باشند تا بعداً كسى درباره آن وسايل، ادّعايى نداشته باشد . على(عليه السلام)آن وسايل را برداشت و به سوى خانه خود رفت.[78]

    * * *


    ايستگاه 27
    ادامه سخن پيامبر چنين است: "اى على! روز قيامت، شيعيان تو در حالى كه چهره هايى سفيد دارند بر منبرهايى از نور، گرداگرد من خواهند بود، شيعيان تو در بهشت همسايه من خواهند بود".
    براى توضيح اين سخن، اين ماجرا را مى نويسم:
    يك روز امام صادق(عليه السلام)آيه 69 سوره نساء را خواند:
    (... فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ...)
    "كسى كه از خدا و پيامبر اطاعت كند، در روز قيامت، همنشين پيامبران، صدّيقان، شهدا و نيكوكاران خواهد بود و آنان دوستان بسيار خوبى هستند".
    امام صادق(عليه السلام)در تفسير اين آيه چنين گفت: "منظور از صدّيقان و شهدا در اين آيه، ما مى باشيم و منظور از نيكوكاران، شيعيان ما مى باشند".
    آرى، شيعيان كسانى هستند كه به قرآن و سخن پيامبر عمل كردند و ولايت على(عليه السلام)را پذيرفتند، آنان نيكوكارانى هستند كه در بهشت با پيامبر و امامان همراه خواهند بود.[79]

    * * *


    ايستگاه 28
    سخن پيامبر چنين ادامه پيدا مى كند: "اى على! اگر تو نبودى، بعد از من مؤمنان از غير مؤمنان شناخته نمى شدند".
    چه نكته اى در اين سخن پيامبر نهفته است؟
    وقتى قدرت اسلام زياد شد و پيامبر موفّق به تشكيل حكومت شد، گروهى از منافقان در ميان جامعه رخنه كرده بودند. آنان به ظاهر، ادّعاى مسلمانى مى كردند، نماز مى خواندند و روزه مى گرفتند، امّا قلبشان از نور ايمان خالى بود. آنان از روزى كه به ظاهر، اسلام آوردند به دنبال دنيا و حكومت بودند و منتظر بودند پيامبر از دنيا برود و حكومت را به دست بگيرند.
    اين منافقان خطر بزرگى براى اسلام بودند، زيرا هدف اصلى آنان از بين بردن دين بود، وقتى پيامبر از دنيا رفت، على(عليه السلام)تنها كسى بود كه در آن شرايط توانست اسلام واقعى را حفظ كند و مانع شود كه آنان به هدف اصلى خود برسند. على(عليه السلام)باعث شد كه مسير حق براى همه آشكار بماند.
    اگر على(عليه السلام)نبود، حق از ناحق تشخيص داده نمى شد، آن منافقان به ظاهر دم از اسلام مى زدند ولى هدف آنان، نابودى اسلام بود. حضور على(عليه السلام)در جامعه با فرازها و نشيب هايى همراه بود و او بر اساس شرايط، وظيفه هدايتگرى جامعه را انجام داد و خط هدايت گم نشد. كسانى كه از على(عليه السلام)و خط او پيروى كردند، همان مؤمنان بودند و هر كس كه از راه على(عليه السلام)فاصله گرفت در مسير نفاق قرار گرفت.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب هرگز فراموش نمىشوى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن