کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل پنج

      فصل پنج



    يازده خورشيد

    ايستگاه 29
    وقتى پيامبر از دنيا رفت، على(عليه السلام)وظيفه اى را كه تو از او خواسته بودى به خوبى انجام داد، او كار هدايت جامعه را بر عهده گرفت و همواره در اوج گمراهى ها، چراغ هدايت بود، او نورى بود كه مردم را از تاريكى ها نجات مى داد، او ريسمان محكم تو بود.
    در آيه 103 سوره آل عمران چنين مى خوانم:
    (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا...).
    در ابتداى كوهنوردى وقتى هنوز مسير زيادى را طى نكرده ام به هيچ ريسمان و دستگيره اى، نياز ندارم. در زمين صاف و هموارِ كوهپايه كه خطرى مرا تهديد نمى كند، هيچ كس نمى گويد بايد به ريسمان چنگ بزنى، امّا وقتى صعود آغاز مى شود و به سوى قلّه بالا مى روم، آنجاست كه خطر سقوط در كمين من است، بايد مواظب باشم، محكم به ريسمانى كه از بالاى كوه پايين آمده است، چنگ بزنم.
    تو در اين آيه، حقيقت دنيا را برايم معرّفى مى كنى، دنيا مانند پرتگاهى است كه با سقوط در آن به نيستى و نابودى مى رسم، من بايد از اين پرتگاه به سوى قلّه كمال و سعادت صعود كنم.
    تو مى دانستى كه هيچ چيز مانند وحدت، باعث سربلندى اسلام نيست، ازاين رو براى مسلمانان محور اتّحاد را مشخّص كردى، خوب مى دانستى كه اتّحاد بر محور نژاد و زبان و ملّيّت، ثباتى ندارد و زود از هم پاشيده مى شود، از آنان خواستى تا بر محور ولايت على(عليه السلام)كه حجّت توست، متّحد شوند.
    على(عليه السلام)، تجسّم همه خوبى ها و زيبايى ها مى باشد، تو به على(عليه السلام)عصمت را بخشيدى و او مى تواند جامعه را به سوى سعادت رهنمون باشد.[80]
    (وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا...).

    * * *


    ايستگاه 30
    بعد از آن كه پيامبر از دنيا رفت، على(عليه السلام)راه مستقيم تو بود. من در سوره حمد از تو مى خواهم مرا به "راه مستقيم" هدايت كنى، من بايد از تو راهنمايى و هدايت بخواهم، بايد از راه هاى انحرافى پرهيز كنم، اگر مى خواهم به سعادت برسم بايد فقط در راه تو قدم بردارم، راهى كه مرا به رضاى تو مى رساند.
    بعضى ها مى خواهند به سوى تو بيايند، امّا راه را بيراهه مى روند، آن ها هرگز رستگار نخواهند شد.
    آن روز را به ياد مى آورم كه عيسى(عليه السلام)براى مردم سخن مى گفت، مردى رو به او كرد و گفت: "من چهل روز با خداى خود خلوت كردم، روزها روزه گرفتم و شب ها نماز خواندم، هزاران بار خدا را صدا زدم، امّا او جوابم را نداد".
    عيسى(عليه السلام)تعجّب كرد، چرا تو حاجت اين بنده خود را نداده بودى؟ او مى خواست بداند چه رازى در ميان است، تو با او چنين سخن گفتى:
    ــ اى عيسى! اگر او تا آخر عمر هم دعا كند، دعايش را مستجاب نمى كنم!
    ــ براى چه؟ مگر او چه كرده است؟
    ــ اگر او مى خواست صدايش را بشنوم، بايد از درى مى آمد كه من آن را معرّفى كرده ام. تو را پيامبر و نماينده خود روى زمين قرار داده ام، او به تو اعتقادى ندارد، چگونه مى شود كه من دعايش را مستجاب كنم در حالى كه مى دانم در قلب خود، به پيامبرى تو هيچ اعتقادى ندارد؟ [81]

    * * *


    در زبان عربى، واژه هاى "طريق" و "صراط"، به معناى "راه" است. وقتى ما بخواهيم از راهى سخن بگوييم كه اصلى و وسيع است، از واژه "صراط" استفاده مى كنيم; امّا وقتى بخواهيم به مسيرى اشاره كنيم كه پيمودن آن با سختى همراه است از واژه "طريق" استفاده مى كنيم.
    پس واژه "صراط" به وسيع بودن راه و راحت بودن سفر در آن اشاره دارد.
    اگر در يك بزرگراه به سوى مشهد در حركت باشم، مى توانم بگويم من در صراط مشهد هستم. ولى اگر در جاده اى كم عرض به سوى مشهد در حركت باشم و در مسير با سختى روبرو شوم، بايد بگويم من در طريق مشهد هستم.[82]
    راه على(عليه السلام)يك صراط است، راهى كه وسيع و واضح است و در آن هيچ ابهام و مشكلى نيست.

    * * *


    ايستگاه 31
    على(عليه السلام)فضايلى داشت كه هيچ كس آن را نداشت، او با پيامبر خويشاوندى داشت (هم پسرعموىِ پيامبر بود و هم داماد پيامبر)، او اوّلين كسى بود كه به پيامبر ايمان آورده بود، در ميان جامعه كسى به فضايل او نمى رسيد.
    ولى وقتى پيامبر از دنيا رفت، مردم جمع شدند و گفتند: "ما با كسى كه از همه ما پيرتر است، بيعت مى كنيم". آنان على(عليه السلام)را كه تجسّم همه خوبى ها بود كنار گذاشتند و سنت هاى جاهلى را زنده كردند.[83]
    افسوس كه آن جاهلان، جامعه را از سعادت دور كردند و حقّ على(عليه السلام)را غصب كردند، وقتى جاهلان به حكومت رسيدند، دستور دادند تا على(عليه السلام)را به مسجد بياورند تا با ابوبكر بيعت كند.
    هواداران ابوبكر على(عليه السلام)را با زور به مسجد آوردند، ابوبكر رو به على(عليه السلام)كرد و گفت: "تو چاره اى ندارى ، بايد با من بيعت كنى" .
    آيا تاريخ اين سخن و آن منظره را مى تواند فراموش كند؟ دشمنان ريسمان به دست هاى على(عليه السلام)بسته بودند و شمشير بالاى سر او قرار داده بودند. درست است كه على(عليه السلام)براى حفظ اسلام دست به شمشير نبرد، امّا هرگز سكوت نكرد، بلكه با سخن خود، حقيقت را براى هميشه آشكار كرد. او حق و حقيقت را با يك شعر بيان كرد.
    اين صداى على(عليه السلام) بود كه از حلقوم تاريخ بيرون آمد و با ابوبكر سخن گفت:
    فَإنْ كُنْتَ بِالشُورى مَلِكْتَ اُمورَهُم/فَكيفَ بِهذا وَالمُشيرُون غُيِّبُ
    وإنْ كنتَ بالقُربى حَجَجْتَ خَصيمَهُم /فَغَيْرُكَ أَولى بِالنَّبيِّ وأَقْرَبُ
    "اى ابوبكر! اگر تو با رأى گيرى به اين مقام رسيدى ، چگونه شد كه بنى هاشم را براى رأى دادن خبر نكردى ؟ اگر به دليل خويشاوندى با پيامبر به اين مقام رسيدى ، كسانى غير از تو به پيامبر نزديك تر بودند".[84]
    ابوبكر به فكر فرو رفت و جوابى نداشت كه بگويد. اگر قرار بود مقام خلافت به خويشاوندى با پيامبر باشد كه على(عليه السلام)از همه به پيامبر نزديك تر بود، او پسر عموى پيامبر بود و تنها كسى بود كه پيامبر با او پيمان برادرى بسته بود!
    سخن على(عليه السلام)همه را به فكر فرو برد. على(عليه السلام)با سخنان خود تمام مسجد را در اختيار خود گرفت، دشمنان، على(عليه السلام)را مانند اسير به مسجد آوردند ، امّا خودشان در مقابل كلام او ، اسير شدند ...

    * * *


    على(عليه السلام)وظيفه رهبرى جامعه را به عهده داشت، حفظ دين و آيين تو مهمترين هدف او بود، براى همين او صبر پيشه كرد و در آن فراز و نشيب ها جز به آنچه تو به آن راضى بودى، انديشه نكرد. او از راه و روشى كه پيامبر مشخّص كرده بود، پيروى نمود.
    او بيست و پنج سال صبر كرد، ولى صبر او با آرامش همراه نبود، او حال كسى را داشت كه در چشم او، خار بود و استخوان راه گلويش را بسته بود. خلافت حقّ او بود و جاهلان آن را به يغما بردند و جامعه را به تباهى كشاندند، اگر او دست به شمشير مى برد، اختلافات در جامعه ريشه مى دواند و خطرى بزرگ، اسلام را تهديد مى كرد، او بر سختى ها صبر كرد تا اسلام باقى بماند.

    * * *


    ايستگاه 32
    على(عليه السلام)بر اساس حقايق اصلى قرآن با منافقان جنگ كرد و در راه رضاى تو از ملامت و سرزنش هيچ كس، سستى به خود راه نداد و با تمام قدرت در مقابل كسانى كه مى خواستند جامعه را به سوى ارزش هاى جاهلى ببرند، ايستاد.
    او بيست و پنج سال بر همه سختى ها صبر كرد تا اين كه روزگار عثمان (خليفه سوم) سر آمد و به دست عدّه اى كشته شد، آن وقت بود كه مردم به درِ خانه او هجوم آوردند و از هر سو به او رو آوردند، شوق آنان آن قدر زياد بود كه نزديك بود حسن و حسين(عليهما السلام)پايمال شوند. سرانجام آنان با او به عنوان خليفه بيعت كردند.
    اين آغاز كار بود، امّا وقتى على(عليه السلام)حكومت را به دست گرفت و نياز به يارى آنان داشت، دست از يارى او كشيدند و به بهانه هاى بى اساس از اطاعت او سر باز زدند و با او دشمنى كردند.

    * * *


    در زمان پيامبر، گروهى از منافقان در مدينه جمع شدند ولى پيامبر هرگز با آنان، جنگ مسلّحانه نكرد، او فقط با كافران، جنگ مسلّحانه داشت، البته او فرصت فتنه گرى را از منافقان مى گرفت و به آنان فرصت نمى داد تا با دسيسه هاى خود، ايمان مردم را تضعيف كنند. اين چيزى بود كه تو از پيامبر خواسته بودى.
    وقتى كه پيامبر از دنيا رفت، خط نفاق كودتا كرد و حكومت را به دست گرفت، على(عليه السلام)بيست و پنج سال صبر كرد، امّا وقتى كه مردم با او بيعت كردند، مقابل خط نفاق قيام كرد و دست به شمشير برد.
    اين چيزى بود كه تو از على(عليه السلام)خواسته بودى. على(عليه السلام)به دنبال اين بود كه اسلام واقعى را در جامعه پياده سازد و روح قرآن را در جامعه نشر بدهد.

    * * *


    ايستگاه 33
    على(عليه السلام)هرگز از ميدان جنگ نمى هراسيد، وقتى انحراف ها را در جامعه ديد، تصميم به اصلاح آن گرفت و از هيچ كس و هيچ چيز پروايى نداشت.
    او در زمان پيامبر در راه خدا جهاد كرده بود و پهلوانان عرب را شكست داده بود، در جنگ "بَدر" و "خَيبر" و "حُنَين" و ديگر جنگ ها، شمشير او بود كه باعث پيروزى اسلام شده بود.
    تاريخ اين رشادت هاى على(عليه السلام)را از ياد نمى برد، منافقان كينه او را به دل داشتند، زيرا بستگان آن منافقان در سپاه كفر بودند و به جنگ اسلام آمده بودند و با شمشير على(عليه السلام)كشته شده بودند.
    وقتى على(عليه السلام)حكومت را به دست گرفت، منافقان به جنگ او آمدند، او هم با شجاعت به پيكار با آنان پرداخت. حكومت او كمتر از پنج سال طول كشيد امّا در اين مدّت سه جنگ پيش آمد:
    1 - جنگ جمل
    طلحه و زبير با على(عليه السلام)بيعت كردند امّا بيعت خود را شكستند. آنان همراه با عايشه (همسر پيامبر) سپاهى را تشكيل دادند و به سوى بصره حركت كردند و در آنجا فتنه اى بزرگ بر پا كردند و خون بى گناهان را ريختند.
    اينجا بود كه على(عليه السلام)همراه با لشكر خود از مدينه به آنجا رفت و با آنان جنگيد و فتنه آنان را خاموش كرد.
    2 - جنگ صفّين
    معاويه در زمان عثمان بر شام (سوريه) حكومت مى كرد، وقتى مردم با على(عليه السلام)بيعت كردند او از معاويه خواست تا از حكومت شام كناره گيرى كند، امّا معاويه قبول نكرد و به على(عليه السلام)اعلام جنگ كرد.
    معاويه با سپاهى براى جنگ حركت كرد، على(عليه السلام)هم (كه به كوفه هجرت كرده بود)، لشكر خود را حركت داد و آنان در منطقه اى به نام "صفين" به يكديگر رسيدند و در آنجا جنگ آغاز شد.
    در مراحل اوليّه جنگ، پيروزى با لشكر على(عليه السلام)بود، امّا معاويه (به پيشنهاد عمروعاص) دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه ها كنند و اين گونه بود كه گروهى از ياران على(عليه السلام)فريب خوردند و جنگ را متوقّف كردند.
    قرار شد ميان لشكر كوفه و سپاه شام، دو نفر حكم كنند و ماجرا به "حكميّت" پايان پذيرد و آن دو نفر بنشينند و حكم كنند كه حق با على(عليه السلام)است يا حق با معاويه.
    على(عليه السلام)مى خواست يكى از ياران زيرك خود را براى حكميّت انتخاب كند، ولى مردم كوفه سخن او را نپذيرفتند و شخص ساده لوحى را براى اين كار معيّن كردند. آن شخص ساده لوح هم فريب خورد و نتيجه آن شد كه معاويه به عنوان خليفه معرّفى شد.
    3 - جنگ نهروان
    گروهى از لشكريان على(عليه السلام)وقتى از نتيجه حكميّت باخبر شدند بسيار خشمناك شدند و گفتند: "قبول حكميّت يك گناه بزرگ بود، بايد از آن توبه كنيم"، آنان به على(عليه السلام)گفتند: "تو هم كافر شده اى و بايد توبه كنى".
    هر چقدر على(عليه السلام)با آنان سخن گفت، آنان نپذيرفتند و راه خود را جدا كردند و "خوارج" نام گرفتند. خوارج اهل نماز و قرآن بودند، امّا معرفت و شناخت كافى نداشتند.
    سرانجام كار آنان به جايى رسيد كه دست به فتنه زدند و راه ها را مى بستند و به مردم حمله مى كردند و آنها را مى كشتند و در سرزمينى به نام "نَهروان" جمع شدند.
    على(عليه السلام)با لشكر خود به جنگ آنان رفت و اين فتنه را خاموش كرد.

    * * *


    ايستگاه 34
    بعد از جنگ نهروان، على(عليه السلام)بارها با مردم سخن گفت و آنان را به جهاد فرا خواند، سپاهيان معاويه به شهرها حمله مى كردند و مردم بى گناه را به قتل مى رساندند، على(عليه السلام) مى خواست ريشه فتنه را در جهان اسلام نابود كند و معاويه را از حكومت شام بركنار نمايد، ولى مردم با او همكارى نمى كردند.
    تاريخ اين سخنان على(عليه السلام)را هرگز از ياد نمى برد: "اى مردم كوفه! من شما را به جهاد فرا مى خوانم و شما خود را به بيمارى مى زنيد و به گوشه خانه خود پناه مى بريد. معاويه مردم خويش را به معصيت خدا فرا مى خواند و آنها او را اطاعت مى كنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت مى كنم و شما سرپيچى مى كنيد؟...".[85]

    * * *


    سخنان على(عليه السلام)مى رفت كه در مردم كوفه اثر كند، او با اين واژه ها، وجدان خفته آنان را بيدار مى كرد تا لشكرى فراهم گردد و به سوى شام حركت كند، ولى افسوس كه ابن ملجم به على(عليه السلام)مهلت نداد.
    ابن ملجم كه به خوارج پيوسته بود، تصميم گرفت تا على(عليه السلام)را در محراب نماز به شهادت برساند، زنى به نام "قطام" ابن ملجم را بر اين كار تشويق كرد.
    مدّت زندگى هر كس در اين دنيا مشخّص است، وقتى كه مرگ فرا رسيد، ديگر بايد از دنياى خاكى چشم پوشيد. شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم فرا رسيد، على(عليه السلام)به سوى مسجد رفت و وارد محراب شد و نماز شب خواند.
    ساعتى گذشت، وقت اذان صبح فرا رسيد، على(عليه السلام)اذان صبح را گفت و سپس مشغول نماز شد، ابن ملجم به سوى محراب دويد، على(عليه السلام)در سجده بود، ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را بالا آورد و آن را به سر على(عليه السلام)زد.[86]
    خون فوران كرد، محراب مسجد كوفه سرخ شد و على(عليه السلام)فرياد برآورد:
    "فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَة ".
    "به خداى كعبه قسم كه من رستگار شدم".[87]
    ضجّه اى در آسمان ها افتاد، صداى جبرئيل در زمين و آسمان طنين انداخت: "ستون هدايت ويران شد، على مرتضى كشته شد...".

    * * *


    در ميان انسان ها دو نفر از همه بدبخت تر مى باشند: اوّلين آنها كسى بود كه شتر صالح را كشت. صالح پيامبر بود و معجزه او شتر بود، آن كسى كه آن شتر را كشت، بدبخت ترين مردم در اوّل تاريخ انسان بود، دوّمين آنها هم ابن ملجم بود، او در دنيا و آخرت، بدبختى را براى خود خريد. او بدبخت ترين مردم است زيرا او قرآن ناطق را شهيد كرد.
    بعد از وفات پيامبر، عدّه اى در سقيفه جمع شدند و حقّ على(عليه السلام) را غصب كردند، امّا آنان حداقل چند روزى در اين دنيا به حكومت رسيدند هرچند، حكومت آنان، ظالمانه بود. در كربلا هم كسانى كه حسين(عليه السلام) را شهيد كردند باعث شدند تا حكومت بنى اُميّه براى سال هاى سال، ادامه پيدا كند، بنى اُميّه نزديك به نود سال ديگر حكومت كردند، ولى ابن ملجم با اين كار خود به چه بهره اى در دنيا رسيد؟
    او براى چه اين جنايت بزرگ را انجام داد؟ او بدبخت ترين مردم است چون براى زنى به نام "قطام" چنين كارى كرد و سرانجام به وصال او هم نرسيد، ابن ملجم در دنيا هيچ بهره اى از اين كار خود نبرد و چند روز بعد از شهادت على(عليه السلام)به درك واصل شد و در آتش جهنم جاى گرفت و به سخت ترين عذاب ها گرفتار شد.

    * * *


    ايستگاه 35
    بعد از شهادت على(عليه السلام)روزگار سختى ها براى اهل بيت(عليهم السلام)آغاز شد، مردم كوفه در ابتدا با حسن(عليه السلام)بيعت كردند، امّا وقتى او نياز به يارى آنان داشت، او را تنها گذاشتند، همان كسانى كه با او بيعت كرده بودند به معاويه چنين نامه نوشتند: "اى معاويه! هر چه سريع تر به سوى ما بيا ! ما همه ، گوش به فرمان تو هستيم ، هر وقت تو دستور بدهى ما حسن بن على را به قتل خواهيم رساند" .[88]
    اين اوج غربت حسن(عليه السلام)بود، در آن شرايط، حسن(عليه السلام)تصميم گرفت تا با معاويه صلح كند و به مدينه بازگردد.
    اينجا بود كه ظلم و ستم ها، روز به روز زيادتر شد، حسن(عليه السلام)مظلومانه به دسيسه معاويه به شهادت رسيد، بعد از آن هم حادثه كربلا روى داد و حسين(عليه السلام)با لب تشنه ميان دو نهر آب به شهادت رسيد...
    پيامبر به امّت اسلامى سفارش كرد تا خاندان او را دوست بدارند، ولى بيشتر مسلمانان (به جز گروه اندكى) بر خاندان پيامبر، ظلم و ستم روا داشتند. فقط گروه كمى بودند كه حقّ خاندان پيامبر را مراعات كردند.

    * * *


    وقتى امام سجاد(عليه السلام)از سفر اسارت به مدينه بازگشت، مردم دور او جمع شدند. او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و... را ديده بود و در سفر اسارت، سختى هاى فراوانى را تحمّل كرده بود.
    او به مردم رو كرد و چنين گفت: "اى مردم! پدرم، حسين(عليه السلام)را شهيد كردند و ما را به گونه اى به اسارت بردند كه گويى ما فرزندان قوم كافريم! شما به ياد داريد كه پيامبر چقدر سفارش ما را به امّت خود مى نمود و از آنها مى خواست كه به ما محبّت كنند. به خدا قسم، اگر پيامبر به جاى آن سفارش ها، از مردم مى خواست كه با فرزندان او بجنگند، امّت او بيش از اين نمى توانستند در حقّ ما ظلم كنند".[89]
    آرى، اين چه مصيبت بزرگ و جان سوزى بود كه امّتى مسلمان بر خاندان پيامبرشان روا داشتند؟ پيامبر همواره از مردم مى خواست تا به خاندان او محبّت بورزند. قرآن مزد رسالت پيامبر را دوستى اهل بيت معرّفى كرده بود، به راستى، امّت اسلام بعد از پيامبر با فرزندان او چگونه رفتار كردند؟

    * * *


    ايستگاه 36
    ستمكاران براى رسيدن به حكومت چند روزه دنيا، ستم هاى فراوان كردند، گروهى از خاندان پيامبر كشته شدند، جمعى هم آواره از وطن شدند.
    تو از اين خاندان عهد گرفته بودى كه در برابر سختى ها صبر كنند، آنان به اين اميد كه به پاداش نيك تو برسند، به عهد خود وفا كردند و شكيبايى نمودند.
    دشمنان تلاش زيادى كردند تا مسير تاريخ را تغيير بدهند و چراغ هدايت را از بين ببرند و نور اهل بيت(عليهم السلام)را خاموش كنند، ولى هرگز موفّق نشدند، درست است كه ستم فراوانى به خاندان پيامبر روا داشتند، امّا راه حق و حقيقت همواره آشكار بود و روز به روز رهروان اين راه، زياد و زيادتر شدند.
    در آيه 128 سوره اعراف چنين مى خوانم: "به راستى كه زمين از آنِ خداست و خدا به هر كس كه بخواهد و شايسته بداند، واگذار مى كند و سرانجام نيك براى پرهيزكاران است". آرى، ظلم و ستم ستمكاران، پايدار نخواهد بود و بندگان شايسته تو، وارث حكومت زمين خواهند شد.
    اين وعده توست و مؤمنان به وعده هاى تو ايمان دارند و مى دانند كه تو به وعده هاى خود وفا مى كنى و هرگز وعده تو دروغ نيست زيرا تو خداى توانا و حكيم هستى، هيچ قدرتى نمى تواند مانع قدرت و اراده تو بشود.

    * * *


    ايستگاه 37
    از ظلم هايى كه در حق اهل بيت(عليهم السلام)روا شد، سخن گفته شد، پس شايسته است بر اهل بيت پاك پيامبر و فرزندان على(عليه السلام)، گريه كنندگان گريه كنند و بر مظلوميت آنان ندبه كنند و بر آنان اشك از ديده ها جارى سازند، شيون كنندگان، از سوداى دل، شيون كنند.
    ستمكاران به خاندان پيامبر ظلم فراوان نمودند، مظلوميت آنان، چيزى نيست كه بتوان آن را از ياد برد.
    اكنون وقتى به جامعه اسلامى نگاه مى كنم مى بينم كه اين جامعه، دچار آسيب هاى فراوان است، همه اين ها، ريشه در غصب حق اهل بيت(عليهم السلام)دارد، اگر دشمنان مى گذاشتند بعد از پيامبر، على(عليه السلام) حكومت را در دست مى گرفت، اگر آنان على(عليه السلام) را خانه نشين نمى كردند، مسير جامعه اسلامى سمت و سويى ديگر داشت، افسوس كه دشمنان براى چند روز حكومت، مسير تاريخ را عوض كردند...
    اكنون من بايد ياد اهل بيت(عليهم السلام)را زنده نگاه دارم، من به اندازه خود رسالت دارم و بايد اين پيام را به آيندگان برسانم، نبايد بگذارم راه امامت كمرنگ شود.
    گريه و اشك من باعث مى شود راه و مرام اهل بيت(عليهم السلام)زنده بماند و بطلان راه دشمنان نيز آشكار شود، براى همين است كه دشمنان با اشكى كه شيعه براى امامانش مى ريزد، مخالف هستند. اشك شيعه، فرياد بلند اعتراض است.
    از زمانى كه شيعه چشمان خود را باز مى كند با اشك آشنا مى شود، او با اشك بر امامان مظلوم خويش، چشم تاريخ را بينا مى كند، اين اشك است كه او و نسل فردا را بيدارتر مى كند.

    * * *


    ايستگاه 38
    من در اينجا از ده امامى كه بعد از على(عليه السلام)آمدند و مظلومانه به دست جاهلان شهيد شدند ياد مى كنم: حسن، حسين، سجّاد، باقر، صادق، كاظم، رضا، جواد، هادى و حسن عسكرى(عليهم السلام).
    آنان همگى مظلومانه به شهادت رسيدند، من اكنون چنين نجوا مى كنم: حسن(عليه السلام)كجاست؟ حسين(عليه السلام)كجاست؟ فرزندان حسين(عليه السلام)كجايند؟ كجايند انسان هاى نيكوكار و راستگو؟ كجايند راه هاى هدايت كه يكى پس از ديگرى براى هدايت انسان ها آمده بودند؟
    كجايند كسانى كه تو آنان را برگزيده بودى؟ كجايند آن خورشيدهاى تابان امامت؟ آن مهتاب هاى آسمان رستگارى؟ آن ستارگان درخشان نجات؟
    كجايند كسانى كه نشانه هاى دين دارى بودند و پايه هاى انديشه و علم؟ همان كسانى كه با نور علم خود، دل ها را روشن مى كردند و تاريكى كفر و گمراهى را برطرف مى نمودند.

    * * *


    تو همه خوبى ها را در اهل بيت(عليهم السلام)قرار دادى و به اين انتخاب خود راضى و خشنود هستى، تو خودت آنان را هدايت نمودى و آنان را با اين هدايت، عزيز نمودى.
    تو اسم اعظم خود را به آنان ياد دادى، معجزات و كرامات بيشمارى برايشان قرار دادى، آنان را وسيله هدايت در زمين و آسمان قرار دادى، هر كس كه در جستجوى روشنايى و هدايت است، بايد از آنان بهره بگيرد.
    آنان حجّت تو بر بندگانت بودند و دين تو را يارى كردند و حافظ اسرار تو بودند، تو علم و حكمت خود را نزد آنان به امانت گذاشته بودى. تو آنان را ستون هاى توحيد قرار دادى، اگر كسى ولايت آنان را نداشته باشد، توحيد او هم قبول نمى شود، آرى! اگر كسى تو را عبادت كند ولى با آنان بيگانه باشد، تو اين عبادت را قبول نمى كنى، تو شرط قبولى اعمال را ولايت و محبّت آنان قرار دادى.

    * * *


    وقتى فرياد برمى آورم كه آن امامان مظلوم كجايند، مى خواهم اعلام كنم كه راه هدايت را مى شناسم، اگر چه آنان مظلومانه شهيد شدند و اكنون در بهشت هستند، ولى راه آنان كه هست. من راه آنان را مى پويم، من نام و ياد آنان را زنده نگاه مى دارم، بر مظلوميت آنان، اشك مى ريزم و اين گونه، فرياد اعتراض برمى آورم و راه خود را از آن ستمكاران جدا مى كنم.




نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب هرگز فراموش نمىشوى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن