کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل دو

      فصل دو


    ابوبكر و عُمَر تلاش مى كنند تا كنترل اوضاع را به دست بگيرند، آنان مى خواهند برگ برنده اى در دست داشته باشند و شرايط را به نفع خود تغيير بدهند. آنان به اين نتيجه رسيده اند كه اين روزها، روزهاى بسيار حساسى است و بايد پيامبر را به خانه عايشه ببرند.
    آنان اين سخن را بر سر زبان مردم مى اندازند: "چرا پيامبر ميان همسران خود با عدالت رفتار نمى كند؟ مگر قرآن نگفته است كه مرد نبايد تفاوتى بين زنان خود بگذارد؟".
    در اين روزها، پيامبر در خانه اُمّ سَلَمه است، او يكى از همسران پيامبر است، عايشه ميانه خوبى با فاطمه(عليها السلام) ندارد، امّا اُمّ سَلَمه دلباخته فاطمه(عليها السلام)است، قلب او پر از عشق به خاندان پيامبر است، او خيلى به حسن و حسين(عليهما السلام)علاقه دارد.
    سال ها پيش، وقتى پيامبر به مدينه آمد، ابتدا مسجد بزرگى در آنجا بنا كرد، در اطراف مسجد، زمينى بود، در آن زمين، خانه هايى ساخت، در يكى از آن خانه ها، ام سلمه و در خانه ديگر هم عايشه زندگى مى كردند. خانه هاى آن زمان، يك اتاق داشت، اين خانه ها از آنِ پيامبر بود، خانه فاطمه(عليها السلام) هم در كنار همين خانه ها قرار داشت.
    اگر پيامبر به خانه عايشه مى رفت، فاطمه(عليها السلام) براى ديدار پيامبر به زحمت مى افتاد، ولى ام سلمه براى فاطمه(عليها السلام)همچون مادرى مهربان است، هر وقت كه فاطمه(عليها السلام) دلتنگ پدر بشود مى تواند به ديدارش برود.
    افسوس كه مردم سخنان گروه نفاق را باور كردند! آنان با يكديگر مى گويند: "چرا پيامبر بين همسرانش به عدالت رفتار نمى كند"، آنان با خود فكر نمى كنند كه پيامبر بيمار است و كسالت دارد، پس چرا عايشه اين قدر سر و صدا راه انداخته است؟ چرا او مراعات حال پيامبر را نمى كند؟ مگر چقدر فاصله بين آن اتاق هاست؟

    * * *


    پيامبر صلاح بر آن مى بيند كه به خانه عايشه برود، پيامبر نمى تواند راه برود، چند نفر او را در عبايى قرار مى دهند و او را به خانه عايشه مى برند، اگر پيامبر مى خواست، مى توانست خودش قدمى بردارد، ولى اين كار را نكرد، پيامبر مى خواست اين گونه پيام مهمى را به تاريخ بدهد و تاريخ بفهمد كه او با پاى خودش به خانه عايشه نرفت، او را بر روى عبا قرار دادند و به آنجا بردند.[12]
    اكنون پيامبر در خانه عايشه در بستر بيمارى آرميده است، او همچنان در تب مى سوزد. چند ساعت مى گذرد، سى نفر از بزرگان شهر به عيادت او مى آيند، ابوبكر و عُمَر هم همراه آنان هستند و با دقّت همه چيز را كنترل مى كنند. اينجا خانه دختر ابوبكر است!
    پيامبر فرصت را غنيمت مى شمرد و مى خواهد كار مهمى انجام بدهد، او مى داند كه فرصتى بهتر از اين ديگر پيش نمى آيد، براى همين به مهمانان مى گويد: "براى من قلم و دوات بياوريد تا بگويم مطلبى را براى شما بنويسند كه هرگز گمراه نشويد".
    سخن پيامبر نشان از نگرانى او دارد، نگرانى از گمراهى مسلمانان. او در روز عيد غدير على(عليه السلام) را به عنوان جانشين خود معرفى كرده است و بارها از پيروان خود خواسته است از على(عليه السلام) پيروى كنند، امّا در آن لحظه مى خواهد سخنى نوشته شود و براى هميشه از او به يادگار باقى بماند.
    پيامبر، خط نفاق را به اردوگاه اسامه فرستاده بود، امّا آنان به مدينه بازگشته بودند، اين وصيّت مكتوب مى توانست دسيسه هاى آنان را خنثى سازد و حقيقت را بيشتر آشكار نمايد.
    فقط عدّه اى از مردم باسواد هستند، قلم و دوات در دسترس همه نيست، قلم، چوبى باريك است و دوات جوهرى سياه رنگ. كاغذ هم كه وجود ندارد، آنان كه باسوادند از پارچه هاى مخصوصى به جاى كاغذ استفاده مى كنند. يكى بايد برود قلم و دوات و آن پارچه مخصوص را بياورد.
    عُمر كه در كنار بستر پيامبر است، با خود فكر مى كند، او مى داند كه اگر آخرين وصيّت پيامبر، نوشته شود، همه نقشه هاى او خراب خواهد شد، او مى خواهد ولايت على(عليه السلام) را از بين ببرد و براى رسيدن به اين هدف خود، حاضر است هر كارى بكند.
    اكنون يكى از جاى خود بلند مى شود تا قلم و دوات براى پيامبر بياورد كه عُمَر با خشونت هر چه تمام، فرياد برمى آورد: "سر جايت بنشين! اين مرد هذيان مى گويد، قرآن ما را بس است".
    همه نگاه ها به سوى عُمَر خيره مى شود، او كه در خشونت زبانزد همه است، ادامه مى دهد: "بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است، مگر شما قرآن نداريد؟ ديگر براى چه مى خواهيد پيامبر براى هدايت شما چيزى بنويسد".[13]
    بعضى ها از اين سخن عُمَر تعجّب مى كنند، آخر اين چه جسارتى است كه او به پيامبر مى كند؟ او چگونه اين قدر جرأت پيدا كرده است؟ مگر او مسلمان نيست؟ همه مردم پيامبر را به عنوان "پيامبر" خطاب مى كردند، چرا او در سخن خود از كلمه "مرد" استفاده مى كند؟ مگر عُمَر قرآن را قبول ندارد؟
    قرآن از مسلمانان مى خواهد به سخنان پيامبر گوش فرا دهند، مگر قرآن نمى گويد كه سخنان پيامبر از وحىِ آسمانى است و او از پيش خود هرگز سخنى نمى گويد؟ چرا عُمَر به پيامبر نسبتِ هذيان و ياوه گويى مى دهد؟ چگونه است كه او مى گويد: "قرآن ما را بس است"، ولى خودش به قرآن، عمل نمى كند؟
    چند نفر با سخن عُمَر مخالفت مى كنند و مى خواهند قلم و دواتى براى پيامبر بياورند، ولى عدّه اى فرياد برمى آورند: "سخن همان است كه عُمَر گفت".[14]
    اينان همان هم دستان عُمَر هستند كه در اينجا حضور دارند، پيامبر هنوز زنده است و اينان سخن عُمَر را بر سخن پيامبر برترى مى دهند! كنار بستر پيامبر، سر و صداى زيادى بلند مى شود، صدا به بيرون خانه عايشه مى رسد، پيامبر بيمار است، چرا اين مردم، مراعات حال او را نمى كنند؟
    اُمّ سَلَمه نگران مى شود و به خانه عايشه مى رود، وقتى از ماجرا باخبر مى شود چنين مى گويد: "واى بر شما، چرا به سخن پيامبر خود عمل نمى كنيد؟"
    ترس وجود عُمَر را فرا مى گيرد، او مى ترسد كه الان عدّه اى بروند و قلم و دوات بياورند، براى همين رو به امّ سلمه مى كند و فرياد مى زند: "ساكت شو، اى بى عقل!".[15]
    اين صدا چنان با خشم و غضب است كه همه مجلس را به سكوت مى كشاند. عُمَر چگونه به ناموس پيامبر جسارت كرد؟ همه ساكت شده اند، عُمَر در آستانه در ايستاده است، كسى حقّ ندارد براى آوردن قلم و دوات از جاى خود بلند شود.
    كاش پيامبر خودش سالم بود! كاش خودش قدرت داشت و از جا بلند مى شد! اين چه فتنه اى است كه بر سر اين مردم سايه افكنده است؟
    قطرات اشك از گوشه چشم پيامبر جارى مى شود و به آرامى مى گويد: "از پيش من برويد، ديگر نمى خواهم شما را ببينم".[16]
    همه بلند مى شوند و اتاق را ترك مى كنند، فقط چند نفر باقى مى مانند، يكى از آنان آهسته به پيامبر مى گويد: "آيا مى خواهيد براى شما قلم و دوات بياورم؟". پيامبر جواب مى دهد: "من هنوز زنده ام و شما با من اين گونه رفتار مى كنيد، من ديگر به قلم و دوات نياز ندارم، فقط از شما مى خواهم بعد از من با خاندانم مهربان باشيد"، آرى، ديگر كار از كار گذشته است.[17]

    * * *


    لحظاتى مى گذرد، اكنون فاطمه(عليها السلام) به ديدار پدر مى رود، اشك در چشمانش حلقه زده است، پيامبر به او رو مى كند و مى گويد: "دخترم! چرا گريه مى كنى؟"، فاطمه(عليها السلام) جواب مى دهد: "چرا گريه نكنم حال آنكه تو را در اين حالت مى بينم؟ ما بعد از تو چه خواهيم كرد؟"، پيامبر مى گويد: "دخترم! صبر داشته باش و به خدا توكّل كن! من پدر تو هستم و على شوهر توست، هيچ كس به مقام او نمى رسد. بدان كه مهدى - كه عيسى پشت سر او نماز مى خواند - از فرزندان توست".
    وقتى فاطمه(عليها السلام) اين سخنان را مى شنود، غم از دلش مى رود، ياد فرزندش مهدى(عليه السلام) مى افتد و ياد او شفابخش قلبش مى شود.[18]

    * * *


    چند روز مى گذرد، بيمارى پيامبر سخت تر مى شود، عدّه اى از مسلمانان براى ديدن او مى آيند، على(عليه السلام) كنار بستر پيامبر نشسته است، جبرئيل نازل مى شود و از پيامبر مى خواهد تا همه از آنجا بروند و فقط على(عليه السلام)بماند.
    جبرئيل با خود عهدنامه اى از آسمان آورده است. پيامبر مى گويد: "على جان! اين عهدنامه را خدا براى من فرستاده است، آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى؟"، على(عليه السلام) پاسخ مى دهد: "آرى. خدا مرا يارى خواهد كرد و من به آن عمل مى كنم". پيامبر مى گويد: "على جان! در اين عهدنامه آمده است كه بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى، بر سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند، به فاطمه ظلم و ستم مى كنند، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى!". على(عليه السلام) قول مى دهد كه در برابر همه اين سختى ها و بلاها صبر كند.[19]
    سپس على(عليه السلام) عهدنامه را در دست مى گيرد و به سجده مى رود و با خدا راز و نياز مى كند.
    حوادث سختى در پيش رو است، فتنه ها در پيش است، فقط صبر على(عليه السلام)است كه مى تواند اسلام را حفظ كند. اگر در جنگ ها، شمشير او باعث پيروزى اسلام شد، فردا اسلام با صبر او پايدار خواهد ماند.
    پيامبر نگاهى به فاطمه و على(عليهما السلام) مى كند و مى گويد: "من شما را به خدا مى سپارم در حالى كه مى دانم مردم براى ظلم به شما آماده مى شوند".
    اين سخن بوى خداحافظى مى دهد، گريه ديگر به فاطمه(عليها السلام)امان نمى دهد، پيامبر به او مى گويد: "دخترم! آرام باش! به خدا قسم گريه تو، عرش خدا را به لرزه در مى آورد و فرشتگان را به گريه مى اندازد".[20]
    اينجاست كه فاطمه(عليها السلام) قدرى آرام مى گيرد، صداى پيامبر به گوش مى رسد: "دخترم! وقتى من از دنيا بروم، تو زودتر از همه به من مى پيوندى!". اينجاست كه لبخند بر لبان فاطمه(عليها السلام)مى نشيند و او خوشنود مى شود.[21]
    بعد از آن، پيامبر دست فاطمه(عليها السلام) را مى گيرد و در دست على(عليه السلام)قرار مى دهد و مى گويد: "على جان! فاطمه امانت خدا و امانت من است كه آن را به تو مى سپارم".[22]
    اكنون پيامبر، حسن و حسين(عليهما السلام)را در آغوش مى گيرد، آنان را مى بوسد، فاطمه و على(عليهما السلام) هم كنار پيامبرند، پيامبر دستان خود را كه از شدّت بيمارى ناتوان شده اند به سختى سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: "بار خدايا! من با دوستان اينان دوست هستم و با دشمنانشان دشمن مى باشم".[23]

    * * *


    عصر روز بيست و هشتم ماه صفر است، سر پيامبر در آغوش على(عليه السلام)است، صدايى از بيرون خانه به گوش مى رسد، يكى چنين مى گويد: "سلام بر شما اى خاندان رسالت! آيا اجازه هست داخل شوم؟".
    اين كيست كه در اين لحظه مى خواهد به ديدار پيامبر بيايد؟
    فاطمه(عليها السلام) از جا برمى خيزد، سمت در خانه مى رود، مردى براى ديدار پيامبر آمده است، فاطمه(عليها السلام) به او مى گويد: "خدا به تو خير دهد كه براى ديدار پيامبر آمده اى، امّا حال او خوب نيست". بعد از آن، فاطمه(عليها السلام) در را مى بندد و به داخل مى رود.[24]
    بعد از لحظاتى، بار ديگر صداى همان مرد مى آيد كه اجازه مى خواهد، اين بار نيز فاطمه(عليها السلام)مى رود و همان جواب را به او مى دهد. مدّتى مى گذرد، براى بار سوم صداى آن مرد به گوش مى رسد، پيامبر صداى او را مى شنود، او را مى شناسد و مى گويد: "دخترم! اين صداى عزرائيل است، او براى ورود به هيچ خانه اى اجازه نمى گيرد، ولى در اينجا سه بار اجازه گرفته است".
    آنگاه پيامبر با صداى بلند مى گويد: "داخل شو!".[25]
    عزرائيل وارد خانه مى شود، به همه سلام مى كند، سپس جبرئيل و هفتاد هزار فرشته حاضر مى شوند. فرشتگان به پيامبر مى گويند: "همه درهاى آسمان باز شده است و تمامى فرشتگان به صف ايستاده اند و آماده اند تا از تو استقبال نمايند".[26]
    جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "اى رسول خدا! آيا مى خواهيد در اين دنيا بمانيد؟". پيامبر جواب مى دهد: "نه، من وظيفه پيامبرى خود را به اتمام رساندم، اكنون مى خواهم به اوج آسمانها، به سوى بهشت بروم".[27]
    آرى، پيامبر ديدار خدا را انتخاب مى كند و آماده پرواز به اوج آسمان ها مى شود تا از اين قفس دنيا آزاد شود.
    جبرئيل به پيامبر مى گويد: "خداوند مشتاق ديدار توست"، لحظه وصال نزديك است، همان لحظه اى كه پيامبر سال هاى سال در انتظارش بود.
    فاطمه(عليها السلام) رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "پدر جان! من بعد از امروز، شما را كجا ببينم؟". پيامبر جواب مى دهد: "مى توانى مرا در مقام شفاعت بيابى، آن روزى كه از براى امّت خود شفاعت مى كنم".[28]
    پيامبر براى آخرين بار به عزيزان خود نگاه مى كند، اين نگاه خداحافظى است، پس از آن چنين مى گويد: "على جان! سر مرا در آغوش بگير كه امرِ خدا آمد". پيامبر در حالى كه سرش در آغوش على(عليه السلام) است روحش به سوى آسمان ها پر مى كشد.[29]
    بوى خوشى تمام فضا را پرمى كند، پيامبر چشمان خود را براى هميشه مى بندد، از امروز روزگارِ غم و اندوه فاطمه(عليها السلام)آغاز مى شود، منافقان همگى شاد شده اند...[30]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲: از كتاب نداى فاطميه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن