کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل هشت

      فصل هشت


    روزهاى آخر زندگى فاطمه (عليها السلام)است، مردم مى دانند كه فاطمه (عليها السلام) از خليفه ناراضى است، خط نفاق مى خواهد افكار عمومى را تحريف كند، براى همين تصميم مى گيرد به عيادت فاطمه(عليها السلام) برود.
    اين خبر به فاطمه(عليها السلام)مى رسد، فاطمه(عليها السلام) مى خواهد از اين فرصت استفاده كند تا نارضايتى خود از آن ظالمان را براى تاريخ بيشتر آشكار كند.
    ابوبكر و عُمَر وارد خانه فاطمه(عليها السلام) مى شوند. سلام مى كنند و روبه روى فاطمه (عليها السلام)مى نشينند، فاطمه (عليها السلام) جواب سلام آنان را نمى دهد.
    ابوبكر چنين مى گويد:
    ــ اى فاطمه! اى عزيز دل پيامبر! تو مى دانى كه من تو را بيش از دخترم، عايشه دوست دارم.[96]
    ابوبكر منتظر است تا فاطمه (عليها السلام)جواب بدهد، امّا فاطمه(عليها السلام)سكوت كرده است. ابوبكر در حالى كه (از روى نفاق) گريه مى كند، چنين ادامه مى دهد: "اى دختر پيامبر!آيا مى شود مرا ببخشى؟ من براى به دست آوردن رضايت شما، از خانه، ثروت، زن و بچّه و هستى خود دست مى كشم!".[97]
    به راستى آيا ابوبكر راست مى گويد؟ اگر اين خاندان اين قدر پيش او احترام دارند پس چرا دستور حمله به اين خانه و اهل اين خانه را داد؟
    فاطمه (عليها السلام) كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: "آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم؟"[98]
    ابوبكر سر خود را پايين مى اندازد، هيچ جوابى ندارد كه بگويد. اكنون وقت آن است كه فاطمه (عليها السلام) از آنها سؤال خود را بپرسد:
    ــ شما اينجا آمده ايد چه كنيد؟
    ــ ما آمده ايم به خطاى خود اعتراف كنيم و از تو بخواهيم كه ما را ببخشى!
    ــ من سؤالى از شما مى پرسم و مى خواهم شما حقيقت را بگوييد.
    ــ هر چه مى خواهى بپرس كه ما حقيقت را مى گوييم.
    ــ آيا شما از پيامبر اين سخن را نشنيديد: "فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟".
    ــ آرى، اى دختر پيامبر! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم.
    ــ شكر خدا كه شما به اين سخن اعتراف كرديد.
    نگاه كن! فاطمه (عليها السلام) دست هاى ناتوان خود را به سمت آسمان بلند مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: "بار خدايا! تو شاهد باش، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم".[99]
    آنگاه مى گويد: "به خدا قسم! هرگز از شما راضى نمى شوم، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و از شما نزد او شكايت كنم".[100]
    اكنون ابوبكر به گريه پناه مى برد، شايد بتواند راه نجاتى براى خود بيابد! او فكر مى كند كه مى تواند با گريه، فريب كارى كند، پس با صداى بلند گريه مى كند و مى گويد: "واى بر من، من از غضب تو به خدا پناه مى برم، امان از عذاب خدا، اى كاش، به دنيا نيامده بودم و چنين روزى را نمى ديدم!".
    عُمَر نگاهى به ابوبكر مى كند و مى گويد: "آرام باش، من تعجّب مى كنم كه چگونه مردم تو را به عنوان خليفه انتخاب كردند، چرا با خشم يك زن، بى قرار مى شوى؟ مگر چه شده است؟ تو يك زن را از خود رنجانده اى، دنيا كه تمام نشده است".[101]
    ابوبكر با شنيدن سخن عُمَر، مقدارى آرام مى شود. فاطمه (عليها السلام)، سخن عُمَر را مى شنود، براى همين مى گويد: "من در هر نماز شما را نفرين مى كنم".[102]
    آرى، من فراموش نمى كنم كه نفرين چيزى بالاتر از لعنت كردن است و فاطمه(عليها السلام) اين گونه خشم خويش را نسبت به اين دو نفر نشان مى دهد.
    بار ديگر صداى گريه ابوبكر بلند مى شود. عُمَر از جاى خود بلند مى شود، ابوبكر هم برمى خيزد و آنها خانه را ترك مى كنند.

    * * *


    فاطمه(عليها السلام) تا آخر نه تنها با ابوبكر بيعت نكرد، بلكه اين گونه نفرت خود را از ابوبكر (كه ادّعا مى كرد خليفه پيامبر است) نشان داد.
    اهل سنّت به دو كتاب اهميت بسيارى زيادى مى دهند و احاديث آن را صحيح مى دانند: "كتاب صحيح بخارى" و كتاب "صحيح مسلم". اعتبار هيچ كتابى در نزد آنان همچون اعتبار اين دو كتاب نيست.
    اكنون مى خواهم مطلبى را بيان كنم كه سه مقدمه دارد، (جالب است كه همه اين سه مقدمه، از اين دو كتابى است كه ذكر كردم).
    مقدمه اول:
    در كتاب "صحيح بخارى" اين حديث ذكر شده است: وقتى پيامبر به فاطمه(عليها السلام)خبر داد كه به زودى از دنيا مى رود، فاطمه(عليها السلام)گريه كرد، پيامبر به او گفت: "دخترم! آيا به اين راضى نيستى كه تو سرور زنان اهل بهشت هستى!".[103]
    با توجّه به اين حديث، معلوم مى شود كه اهل سنّت باور دارند كه فاطمه(عليها السلام)اهل بهشت است.
    مقدمه دوم:
    در كتاب "صحيح بخارى" آمده است: وقتى فاطمه(عليها السلام)از ابوبكر ارث خود را طلب نمود، ابوبكر از پرداخت آن به فاطمه(عليها السلام)خوددارى كرد. به همين دليل، فاطمه(عليها السلام) از ابوبكر خشمناك شد و ديگر فاطمه(عليها السلام)هرگز با ابوبكر سخن نگفت.[104]
    مقدمه سوم:
    در كتاب "صحيح مسلم" چنين مى خوانيم: "هر كس بميرد در حالى كه بر گردن او، بيعتى نباشد، به مرگ جاهليّت مرده است".[105]
    اهل سنّت مى گويند: "منظور از بيعت در اينجا، بيعت با "ولىّ امر" مى باشد، يعنى كسانى كه بعد از پيامبر به خلافت رسيدند، "ولى امر" بودند و مسلمانان بايد با آنان بيعت مى كردند. اگر كسى مثلاً با ابوبكر بيعت نكند، با مرگ جاهليّت مى ميرد".
    اكنون اين سه مقدمه آشكار شد، سؤال اصلى خود را از اهل سنّت مى پرسم:
    شما مى گوييد: ابوبكر، "ولىّ امر" بود، از طرفى فاطمه(عليها السلام) از دست ابوبكر خشمناك بود و با او بيعت نكرد، به راستى اگر ابوبكر، خليفه پيامبر بود، پس بايد فاطمه(عليها السلام) به مرگ جاهليّت از دنيا رفته باشد!!
    فاطمه(عليها السلام) تا آخر زندگى خود با ابوبكر بيعت نكرد در حالى كه شما مى گوييد: فاطمه(عليها السلام) سرور زنان بهشت است! چطور مى شود يك نفر هم اهل بهشت باشد و هم به مرگ جاهليّت از دنيا رفته باشد؟
    معلوم مى شود كه ابوبكر، خليفه پيامبر نيست، بيعت نكردن با او، گناه نيست، كسى كه با او بيعت نكند، به مرگ جاهليّت نمى ميرد.
    شيعه بر اين باور است كه منظور از اين حديث پيامبر، بيعت با امام زمان مى باشد، هر كس بايد در هر زمانى به امام زمان خود اعتقاد داشته باشد و او را بشناسد. فاطمه، امام زمان خود را شناخته بود و با او بيعت كرده بود و تا پاى جان بر اين بيعت خود پايبند بود.
    هدف فاطمه(عليها السلام) اين بود كه به تاريخ ثابت كند كه از دست ابوبكر راضى و خشنود نيست، بلكه همواره او را نفرين مى كند، فاطمه(عليها السلام) ابوبكر را به حضور پذيرفت تا اين گونه پيام خود را به تاريخ برساند، با اين كار فاطمه(عليها السلام)حق براى هميشه روشن و آشكار گرديد.

    * * *


    وقتى ابوبكر و عُمَر به عيادت فاطمه(عليها السلام) آمدند، فاطمه(عليها السلام) به ابوبكر گفت: "من تو را نفرين مى كنم"، ابوبكر گريه كرد ولى فاطمه(عليها السلام) به گريه او، هيچ توجّهى نكرد. اين هشدارى است كه فاطمه(عليها السلام)به شيعيان خود مى دهد، اگر كسى گريه كرد، نبايد فريب او را خورد.
    گريه هاى ابوبكر، چيزى جز فريب و نيرنگ نبود، او گريه كرد تا شايد بتواند فاطمه(عليها السلام) را فريب بدهد، امّا او نمى دانست كه فاطمه(عليها السلام) هرگز با ديدن چند قطره اشك، دست از آرمان خود برنمى دارد.
    ابوبكر چرا گريه كرد؟ گريه كردن كارى ندارد، اگر او واقعاً توبه كرده بود، اگر واقعاً مى خواست فاطمه(عليها السلام) را راضى كند بايد دست على(عليه السلام) را مى گرفت و به مسجد مى برد و در حضور مردم اعلام مى كرد كه حق با على(عليه السلام) است و از همه مى خواست با على(عليه السلام)بيعت كنند. اين معناى توبه ابوبكر بود، امّا ابوبكر محكم به حكومت خود چسبيده بود و فقط حاضر بود براى توبه كردن، گريه كند. اين گريه، هيچ فايده اى ندارد و فقط مى تواند يك مشت از مريدان خود را خام كند. ابوبكر خيال مى كرد كه با اين گريه مى تواند فاطمه(عليها السلام) را هم فريب بدهد ولى زهى خيال باطل!
    شيعه بايد مواظب باشد، چه بسا عدّه اى با گريه بخواهند فريب كارى كنند و مردم را از حقّ و حقيقت جدا كنند.
    در اينجا نكته اى را بيان مى كنم: ابوبكر و عُمَر مى دانستند كه فاطمه(عليها السلام) از دست آنان ناراضى است ولى باز هم به عيادت او رفتند، زيرا خيال مى كردند فاطمه(عليها السلام) هم مثل خيلى از زن ها، احساسى است و وقتى گريه هاى ابوبكر را ببيند، احساسات بر او غلبه مى كند و ابوبكر را مى بخشد، آنان مى دانستند كه فاطمه(عليها السلام) همچون پدرش، خوى مهربانى و بخشش دارد، پيامبر در فتح مكّه چه كسانى را بخشيد؟ كسانى را كه سنگ به صورتش زنده بودند و خاكستر را بر سرش پاشيده بودند و به جنگ او آمده بودند. پيامبر قاتل عمويش حمزه را هم بخشيد، فاطمه(عليها السلام) دختر چنين پيامبرى است، همه اين ها را ابوبكر و عُمَر مى دانستند و پيش خود اميدوار بودند كه وقتى به عيادت فاطمه(عليها السلام) بروند و گريه كنند، فاطمه(عليها السلام) آنان را مى بخشد و آن وقت آنان اين خبر را در جامعه پخش مى كنند، براى همين بود كه آنان، چند نفر از زنان را به عنوان شاهد، همراه خود برده بودند، (و به اصطلاح امروزى، چند خبرنگار حكومتى را با خود همراه كرده بودند)
    ولى آنان فاطمه(عليها السلام) را خوب نشناختند، اگر اين اختلاف، اختلافى شخصى مى بود، شايد فاطمه(عليها السلام) از آنان مى گذشت، امّا اختلاف فاطمه(عليها السلام) با آنان بر سر ولايت بود.
    فاطمه(عليها السلام) مدافع ولايت خدا بر جامعه بود و آن دو نفر جلوه ولايت شيطان بر جامعه! فاطمه(عليها السلام) مى دانست اگر آنان را ببخشد، حقّ و حقيقت مخفى مى شود و راه گم مى شود.

    * * *


    وقتى ابوبكر به عيادت فاطمه(عليها السلام) آمد از روى مكر و حيله چنين مى گفت: "اى فاطمه! اى عزيز دل پيامبر! من تو را بيش از دخترم، عايشه دوست دارم".[106]
    اين چه سخن دروغى بود كه ابوبكر گفت؟ دوست داشتن كه فقط به گفتن نيست، نشانه هايى دارد، ابوبكر عايشه را دوست داشت، براى همين حقوق او را از بيت المال قطع نكرد، جايگاه او را در جامعه بالا برد، از او احترام گرفت، به او قداست داد تا مردم قدردان او باشند، امّا ابوبكر نسبت به فاطمه(عليها السلام) چه كرد؟ در خانه او را آتش زد، به خانه او هجوم برد و محسن او را به شهادت رساند، فدك او را غصب كرد! تاريخ از اين دروغ بزرگ ابوبكر، در تعجّب است!
    وقتى فاطمه(عليها السلام) اين سخن را شنيد، سكوت كرد. سكوت فاطمه(عليها السلام) را بايد بررسى كرد، ابوبكر ادّعا مى كند كه دختر پيامبر را دوست دارد، او چرا چنين سخنى مى گويد و چرا فاطمه(عليها السلام)اين ادّعاى او را رد نمى كند؟
    ابوبكر كدام فاطمه(عليها السلام) را دوست دارد، او فاطمه اى را دوست دارد كه دختر پيامبر است و مردم به او با ديده احترام نگاه مى كنند، او فاطمه اى را دوست دارد كه نسبت به حق على(عليه السلام) بى تفاوت باشد، چنين فاطمه اى را همه دوست دارند، چون با منافع خط نفاق تضادى ندارد.
    ولى فاطمه(عليها السلام) چنين نيست، فاطمه(عليها السلام) با تمام وجود از امام زمانش دفاع مى كند، از ولايت على(عليه السلام) حمايت مى كند، ابوبكر چنين فاطمه اى را دوست ندارد.
    ابوبكر خيال مى كرد اكنون كه فاطمه در بستر بيمارى است و روزهاى آخر زندگى اش را سپرى مى كند، شايد دست از آرمان خودش برداشته باشد، شايد شدّت بيمارى و آن همه مصيبتى كه بر سر او آمده است، عقيده اش را عوض كرده باشد، امّا وقتى سخن ادامه پيدا كرد، فاطمه(عليها السلام) به او گفت كه همواره او را نفرين مى كند و هرگز او را نمى بخشد.
    آرى، دوستى اهل بيت(عليهم السلام) به تنهايى، نيمى از راه است، همه چيز در اين دوستى نيست، نيمه ديگر دين، دشمنى با دشمنان اهل بيت(عليهم السلام) است.
    كسى كه اهل بيت(عليهم السلام) را دوست داشته باشد، امّا از دشمنان آنان بيزارى نجويد، راه و روش ابوبكر را در پيش گرفته است، ابتدا بايد خانه دل را از غير خالى كرد و بعد از آن، محبّت عزيزان خدا را به دل گرفت.

    * * *


    من براى زندگى در اين دنيا دو راه بيشتر ندارم، يا بايد به حزب خدا بپيوندم يا به حزب شيطان. وقتى من از دشمنان آل محمّد(عليهم السلام)بيزارى مى جويم، از شيطان و حزب او و دوستانش بيزار شده ام.
    حقيقت دين چيزى جز تولّى و تبرّى نيست.
    تولّى يعنى با دوستان خدا دوست بودن!
    تبرّى يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن!
    دين يعنى اين كه من دوستان خدا را دوست بدارم و دشمنان خدا را هم دشمن بدارم! تبرّى، يعنى بى رنگى تمام جاذبه ها و جلوه هاى شيطانى در زندگى من! وقتى تولّى و تبرّى در كنار هم باشند، گوهر ايمان شكل مى گيرد و آن وقت است كه انسان از ايمان واقعى بهره مند شده است و جاى اميدوارى است كه او از سرگردانى ها نجات يابد و به ساحل امن سعادت برسد.

    * * *


    وقتى تاريخ را با دقّت بررسى مى كنم مى بينم كسانى كه در جنگ ها براى دفاع از پيامبر شمشير زدند و فداكارى هاى فراوان كردند، دچار فتنه شدند و با ابوبكر بيعت كردند، آنان هم ادّعا مى كردند كه فاطمه(عليها السلام) را دوست دارند، امّا وقتى اين دوستى با دشمنى با دشمنان اهل بيت(عليهم السلام)همراه نبود، آنان لغزيدند و مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام)را رقم زدند.
    "تبرّى" يعنى دشمنى با دشمنان حق. غفلت از "تبرّى" باعث اين شد كه مسير تاريخ تغيير كند، على(عليه السلام)خانه نشين بشود، مسلمانانى كه سال ها براى اسلام تلاش كرده بودند در دام شيطان گرفتار بشوند.
    اين هشدارى براى همه ماست. امروز هم افراد زيادى ادّعا مى كنند كه امام زمان را دوست دارند، اين ادّعا زمانى ارزش دارد كه آنان با دشمنان امام زمان، دشمنى كنند.

    * * *


    يكى از شيعيان نزد امام باقر(عليه السلام)رفت و چنين گفت: "گاهى شيطان مرا نااميد مى كند و مرا به ياد گناهانم مى اندازد و يأس مرا فرا مى گيرد و از عذاب خدا مى هراسم، امّا در همان لحظه به ياد اين مى افتم كه من شما را دوست دارم و از دشمن شما جدا شده ام".
    وقتى امام باقر(عليه السلام) اين سخن را شنيد چنين فرمود: "مگر دين چيزى غير از محبّت ما و دشمنى با دشمنان ماست؟".[107]
    خيلى ها مى گويند: "فروع دين ده تا است: اول: نماز، دوّم: روزه... نهم: تولّى دهم: تبرّى"، ولى بايد قدرى در اين سخن فكر كرد.
    سخن امام باقر(عليه السلام) چه بود؟ آن حضرت دين را چگونه معرفى كرد؟ دين چيزى جز محبّت اهل بيت(عليهم السلام) و دشمنى با دشمنان آنان نيست. اين سخن نشان مى دهد كه تولّى و تبرّى، اصل دين است، حقيقت دين است، به راستى چرا اين دو را جزء فروع دين شمرده اند در حالى كه اهميّت آن بسيار زيادتر از فروع دين است. بايد به اين موضوع توجه بيشترى كرد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۸: از كتاب نداى فاطميه نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن