کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۱

      ۱


    ديگر سرد و گرم روزگار را چشيده ام، به من نگاه كن! موى سر و صورت من سفيد شده است، پيرى هم براى خود زيبايى هايى دارد!
    آن پختگى كه در گذر روزگار به دست مى آيد خيلى ارزش دارد! پختگى چيزى نيست كه بتوان آن را از جايى خريد، يك جوان هر چقدر هم زرنگ باشد نمى تواند پختگى را به دست آورد، پختگى را فقط با چشيدن سرد و گرم روزگار مى توان به دست آورد.
    وقتى پير مى شوى احساس مى كنى كه حرف هاى مهمى براى گفتن دارى، به راهى كه پشت سر گذاشته اى نگاه مى كنى، شايد افسوس بخورى كه در گذشته، چقدر راه را براى خودت دور كرده اى، ولى اكنون مى فهمى كه بايد چگونه رفت، هر لحظه آرزو مى كنى كاش زودتر مى دانستم.
    نكته جالب اين است كه حسرت تو زياد طول نمى كشد، زيرا مى دانى كه داستانِ انسان همين است، يا بايد تجربه كنى يا اين كه از تجربه ديگران بهره بگيرى.
    اين حرف ها را براى اين مى زنم تا برايت بگويم چرا بار ديگر قلم در دست گرفته ام، مى خواهم مهم ترين درس زندگى ام را برايت بازگو كنم، درسى كه تو را در مسير كمال به اوج مى رساند و تو را نزد خدا عزيز مى كند.
    ده ها سال است در علوم اسلامى كار كرده ام، زحمت كشيده ام، خون دل ها خورده ام و هزاران صفحه مطلب نوشته ام، امّا در اين كتاب مى خواهم حرفِ آخر خود را بازگو كنم و تو را با عصاره همه خوبى ها آشنا مى كنم.
    هر كس اين كتاب را مى خواند بايد بداند كه اين كتاب براى كسى نوشته شده است كه به باورهاى مكتب آسمانى تشيّع ايمان دارد، اين يك قانون است: هر كس بر اساس پيش فرض هاى خود، سخن مى گويد، پيش فرض من اين است: "اعتقاد به مهدويّت"، آرى، من براى كسى سخن مى گويم كه شيعه دوازده امامى است و حضرت مهدى(عليه السلام) را امام خود مى داند و نسبت به آن حضرت معرفت و شناخت خوبى دارد و در انتظار آمدن اوست.

    * * *


    آيا تا به حال با خود فكر كرده اى كه اصل و اساس دين چيست؟ شايد تو خيال كنى كه اصل دين دارى، تقوا و دورى از گناه و عمل به واجبات است، پس چرا عدّه اى كه ولايت حضرت على(عليه السلام) را قبول ندارند، در روز قيامت در جهنم خواهند بود با آنكه آنان از گناهان دورى كرده اند و نماز را اوّل وقت خوانده اند و...
    آيا اين سخن را شنيده اى كه اگر كسى به "ولايت اهل بيت(عليهم السلام)" باور نداشته باشد، خدا او را به آتش مى افكند هر چند كه سال هاى سال خدا را عبادت كرده باشد و در راه خدا، خونش ريخته شده باشد، اين يكى از باورهاى مهم ما شيعيان است. به راستى چه رمز و رازى در اين ميان است؟

    * * *


    يك روز پيامبر دست على(عليه السلام) را در دست خود گرفت و چنين گفت: "اى على! همانا تو اصل دين هستى".
    اين حديث به ما ياد مى دهد كه راه را گم نكنيم، در زمانى كه ما در آن زندگى مى كنيم اصل دين، اعتقاد به ولايت مهدى(عليه السلام) است، ما وظيفه داريم هر چه بيشتر به ياد آن حضرت باشيم و براى ظهور او بيشتر دعا كنيم.
    اگر اعتقاد به امام زمان را از دين حذف كنيم، ديگر چيزى از دين باقى نمى ماند، امام زمان مهمترين امانت پيامبر است، پيامبر بارها به مسلمانان فرمود:"من قرآن و عترت خود را در ميان شما به يادگار مى گذارم"، ما بايد در مسير او حركت كنيم تا به رستگارى برسيم.
    آيا ارتباط قلبى ما با امام زمان آن گونه بوده است كه پيامبر از ما توقع دارد؟ آيا ياد امام در زندگى ما پررنگ هست؟ در شبانه روز چقدر از آن حضرت ياد مى كنيم؟
    آيا ارتباط ما با امام زمان همانند امام زنده هست يا نه؟ من عده زيادى را ديده ام كه ارتباط قلبى خوبى با امام حسين(عليه السلام) دارند ولى ارتباط قلبى با امام زمان ندارند و به اين توجّه ندارند كه امام زمان، زنده است و در همين دنيايى كه ما زندگى مى كنيم، زندگى مى كند، او در كنار ماست، درست است كه ما نمى توانيم او را ببينيم ولى او در ميان ماست، چرا ما با او مانند كسى رفتار مى كنيم كه از دنيا رفته است؟ چرا ما به حضور امام دقّت بيشترى نداريم؟
    ما باور داريم كه امامان ديگر، زنده اند، سخن ما را مى شنوند و جواب سلام ما را مى دهند ولى به هر حال، آن كسى كه در اين روزگار، حجّت خدا و صاحب عصر و زمان است حضرت مهدى(عليه السلام) است، ما بايد با او ارتباط قلبى بيشترى داشته باشيم.

    * * *


    روزگار "غيبت" است و امام زمان از ديده ها پنهان است، او "غائب" است، ولى به راستى منظور از روزگار غيبت چيست؟ در اينجا به ماجراى يوسف(عليه السلام)اشاره اى مى كنم: يوسف(عليه السلام)، پسر يعقوب(عليه السلام) بود. يعقوب دوازده پسر داشت، او يوسف را بيش از همه دوست داشت زيرا مى دانست او به مقام پيامبرى مى رسد. برادران يوسف به او حسادت ورزيدند و او را داخل چاهى انداختند.
    خدا مى خواست يوسف را بزرگ و عزيز كند، كاروانى به سر چاه آمد، يوسف را از چاه بيرون آورد و او را به مصر برد، عزيز مصر، يوسف را خريدارى كرد. يوسف از خود لياقت هاى زيادى نشان داد تا آنجا كه خزانه دار مصر شد و بعد از مدّتى "عزيز مصر" شد.
    قحطى همه جا را فرا گرفت، يعقوب و پسران ديگرش در كنعان (منطقه اى در كشور اردن) زندگى مى كردند، آنان در فقر و سختى بودند، برادران يوسف به سوى مصر حركت كردند تا گندم تهيه كنند.
    آنان نزد "عزيز مصر" آمدند ولى نمى دانستند كه او، همان يوسف است، آنان يوسف را نشناختند، آنان باور نمى كردند كه يوسف زنده باشد و به اين مقام و شكوه رسيده باشد. آنان به يوسف گفتند: "اى عزيز مصر! بر ما صدقه بده كه خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد".
    يوسف هم در حق آنان مهربانى كرد، به آنان گندم زيادى داد. آنان به كنعان بازگشتند و ماجرا را به پدر گفتند. بعد از مدّتى بار ديگر آنان به مصر آمدند و گندم گرفتند ولى باز هم يوسف را نشناختند. وقتى براى بار سوم آنان به مصر آمدند، يوسف تصميم گرفت خود را به آنان معرفى كند.
    يوسف به آنان گفت: "آيا به ياد داريد زمانى كه جاهل بوديد با يوسف چه كرديد؟". آنان گفتند: "يوسف را از كجا مى شناسيد؟"، يوسف گفت: "من يوسف هستم".
    اينجا بود كه آنان سرهاى خود را از شرمسارى پايين انداختند، يوسف به آنان گفت: "امروز خجل و شرمنده نباشيد، من شما را بخشيدم، اميدوارم خدا هم گناه شما را ببخشد كه او مهربان ترين مهربانان است".
    اين گفتگوها را كه در اينجا نوشتم در سوره يوسف آمده است، آرى، پسران يعقوب، يوسف را مى ديدند ولى او را نمى شناختند، ما هم امام زمان را مى بينيم ولى او نمى شناسيم!

    * * *


    روزى از روزها امام صادق(عليه السلام) به ياران خود رو كرد و چنين گفت: "مهدى(عليه السلام)شباهتى به يوسف دارد، برادران يوسف وقتى نزد يوسف آمدند، با او داد و ستد كردند ولى او را نشناختند، وقتى يوسف خود را معرفى كرد، او را شناختند".
    آرى، وقتى خدا مصلحت در اين ببيند كه كسى حجّت و نماينده او را نشناسد، اين كار را مى كند و روزگار غيبت آغاز مى شود. يوسف پيامبر خدا بود، يعقوب هم پيامبر خدا بود، يعقوب سال هاى سال، در فراق يوسف اشك ريخت، اگر خدا مى خواست جايگاه يوسف را به يعقوب نشان مى داد، ولى خدا در آن مدّت، مصلحت را در آن ديد كه خبرى از يوسف به پدرش يعقوب نرسد.
    خدا همان شيوه اى را كه در غيبت يوسف داشت، در غيبت مهدى(عليه السلام)دارد، پس چرا عدّه اى اين موضوع را انكار مى كنند؟
    سپس امام صادق(عليه السلام) اين گونه سخن خود را ادامه داد: "مهدى(عليه السلام) در ميان مردم رفت و آمد مى كند، در بازارهاى آنان راه مى رود، بر فرش هاى آنان قدم مى گذارد، ولى مردم او را نمى شناسند".

    * * *


    مناسب است به اين جمله بيشتر فكر كنى: "مهدى(عليه السلام) بر فرش هاى مردم قدم مى گذارد". اين يك كنايه است، منظور اين است كه امام زمان مهمان خانه هاى شيعيان مى شود، در مهمانى ها و مجالس آنان شركت مى كند، ولى شيعيان او را نمى شناسند، اين جمله گويا مى خواهد زنده بودن مهدى(عليه السلام) را به ما تذكّر بدهد و از ما مى خواهد به اين امام زنده (حدّاقل به اندازه بقيّه افراد زنده كه با ما زندگى مى كنند) توجّه داشته باشيم.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱: از كتاب حرف آخر نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن