کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ۵

      ۵


    در سخن قبل خود، امام زمان را اين گونه معرفى كردم: "آقاى بيابان نشين". نمى دانم آيا تا به حال به اين موضوع فكر كرده اى؟ چرا كسى كه سلطان همه جهان است در شهرها خانه و كاشانه ندارد؟ چرا او يك جاى راحت در اين دنيا ندارد؟
    در اينجا مى خواهم ماجراى "على بن مَهزيار" را بازگو كنم، او در اهواز زندگى مى كرد و همواره نام و ياد امام را در جامعه زنده نگاه مى داشت. او شنيده بود كه امام هر سال در مراسم حجّ شركت مى كند، براى همين هر سال به سفر حجّ مى رفت به اميد آنكه شايد بتواند آن حضرت را ببيند.
    سال هاى سال گذشت، او نوزده بار حجّ انجام داد ولى توفيق ديدار برايش حاصل نشد. نزديك ايّام حجّ كه فرا رسيد، شبى از شب ها در خواب كسى را ديد كه به او چنين گفت: "امسال به حجّ برو كه امام خود را مى بينى!".
    على بن مهزيار، صبح همان روز با گروهى از دوستانش سفر خود را آغاز كرد، او مى رفت تا بيستمين حجّ خود را به جاى آورد. در طول سفر در همه جا منتظر آن وعده بزرگ بود، در مدينه، در مكّه، هنگام طواف خانه خدا، در سرزمين عرفات و...
    مراسم حجّ به پايان رسيد، ولى خبرى نشد، حاجيان كم كم به سوى وطن خود بازمى گشتند، او در كنار خانه خدا نشسته بود، همه غم هاى دنيا به دل او آمده بود، با خود فكر مى كرد پس آن وعده چه شد؟ ناگهان مردى را ديد كه لباس احرام به تن دارد، على بن مهزيار نمى دانست كه آن مرد، يكى از ياران امام است و امام او را فرستاده است تا اين پيام را به او برساند، وقتى على بن مهزيار آن مرد را ديد، دلش شاد شد و نزد او رفت، سلام كرد، آن مرد از او پرسيد:
    ــ اهل كجايى؟
    ــ اهواز.
    ــ آيا على بن مهزيار را مى شناسى؟
    ــ من على بن مهزيار هستم.
    ــ اكنون برو و هنگامى كه ساعتى از شب گذشت من كنار مقام ابراهيم منتظر تو هستم.
    و پس از آن خداحافظى كرد و رفت. على بن مهزيار بسيار خوشحال شد، خدا را شكر كرد كه ديگر به آرزويش مى رسد، او به منزل خود رفت، با دوستانش خداحافظى كرد (ولى به آنان نگفت كه مى خواهد كجا برود) او صبر كرد تا پاسى از شب گذشت، او با آن مرد روبه رو شد و همراه او حركت كرد. راهى طولانى در پيش بود، سحر كه فرا رسيد، آن مرد به او گفت: "اكنون وقت نماز شب است". آنان از اسب پياده شدند و نماز شب خود را خواندند و سپس نماز صبح را نيز به جا آوردند و بعد حركت كردند.
    ساعتى راه رفتند و از كوهى بالا رفتند، پشت آن كوه، دشتى پهناور بود، آن مرد به على بن مهزيار گفت:
    ــآنجا چه مى بينى؟
    ــ دشتى وسيع كه در وسط آن خيمه اى نورانى برپاست.
    ــ خوشا به حال تو! امام زمان در همان خيمه است!
    ــ خدايا! از لطف تو ممنونم.
    على بن مهزيار خدا را شكر كرد، اشك در چشمانش حلقه زد، آنان به خيمه نزديك شدند، او از اسب پياده شد، آن مرد به او گفت: لحظه اى صبر كن تا اجازه بگيرم. بعد از لحظاتى او برگشت و گفت: "على بن مهزيار! خوشا به حال تو كه آقا اجازه دادند، پس داخل شو". اينجا بود كه او وارد خيمه شد و جمال دلرباى امام را ديد و سلام كرد و پاسخ شنيد، در حالى كه اشك از چشمان او جارى بود، راز دل خويش را بيان كرد و از سال هاى فراق سخن گفت.
    اينجا بود كه آن امام مهربان به او چنين گفت: "اى على بن مهزيار! من شب و روز در انتظار آمدن تو بودم، چرا اين قدر دير آمدى؟" او در پاسخ گفت: "آقاى من! من در جستجوى تو بودم، امّا كسى را نيافتم كه از شما خبرى داشته باشد و مرا راهنمايى كند كه نزد شما بيايم".
    امام به او پاسخ داد: "آيا دير آمدن تو به خاطر اين بود كه راهنمايى نداشتى؟ نه. اين طور نيست. شما در جستجوى دنيا هستيد، فقرا را فراموش كرده ايد، صله رحم را از ياد برده ايد و با شيعيان ضعيف، برخورد بدى داريد، با اين كارها، عذرى براى شما باقى نمانده است".
    اين سخن، على بن مهزيار را به فكر فرو برد، آرى، محبّت به دنيا و جلوه هاى پر فريب آن، مانع بين ما و امام است. وقتى شيعيان دنياطلب مى شوند و وظيفه دينى خود را از ياد مى برند، ديگر شايستگى ديدار امام را ندارند، كسى كه محبّت دنيا در قلب او ريشه دوانده است، روز به روز از امام دورتر و دورتر مى شود.
    بعد از اين سخن، امام رو به على بن مهزيار كرد و چنين گفت: "اى على بن مهزيار! پدرم از من عهد گرفته است تا در كنار مردمى كه خدا بر آنان غضب كرده است زندگى نكنم، او به من دستور داده است كه در مناطقى كه از آب و آبادانى خالى است منزل كنم، اين دستور پدرم براى اين است كه امر من مخفى بماند و مكانم از خطرات سركشان در امان باشد، براى همين است كه من روانه بيابان ها شده ام".
    آن روز بود كه على بن مهزيار به راز غربت امام خود بيشتر پى برد، آرى، امام همان "آقاى بيابان نشين" است، او سلطان اين دنياست ولى بايد در بيابان هاى دوردست منزل كند، تا مبادا به كيد دشمنان گرفتار آيد.


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵: از كتاب حرف آخر نوشته مهدي خداميان آراني هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن