کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۳

      فصل ۳


    تا اينجا برايت گفتم كه دو نفر سراسيمه از سقيفه نزد عُمَر آمدند و او را از ماجراى سقيفه باخبر كردند. آنان به عُمَر گفتند: "اى عُمَر، چرا نشسته اى؟ مردم مدينه مى خواهند با سعد، بزرگ قبيله خزرج، بيعت كنند".
    وقتى عُمَر اين خبر مهم را مى شنود، باور نمى كند كه انصار اين قدر سريع براى خلافت، دست به كار شده باشند!
    عُمَر با عجله به خانه پيامبر مى رود، خوب است ما هم داخل خانه شويم، نگاه كن، عُمَر دست ابوبكر را گرفته است و از او مى خواهد كه بلند شود.
    ابوبكر به او مى گويد:
    ــ مى خواهى چه كنى؟ چرا اين قدر عجله دارى؟
    ــ بايد با هم به جايى برويم، ما زود برمى گرديم.
    ــ كجا برويم؟ ما تا پيامبر را دفن نكنيم نبايد جايى برويم.
    ــ ما بايد هر چه زودتر خود را به سقيفه برسانيم.[21]
    نگاه كن، عُمَر و ابوبكر همراه با عدّه اى به سوى سقيفه مى روند.
    * * *
    در سقيفه چه شورى بر پا شده است، همه انصار به توافق رسيده اند كه با سعد بيعت كنند. آنها دور سعد مى چرخند و شعار مى دهند، ظاهراً هيچ كس با خلافت سعد مخالف نيست.
    ابوبكر و عُمَر و همراهان او از راه مى رسند، آنها از ديدن اين همه جمعيّت كه در آنجا جمع شده اند تعجّب مى كنند.
    نگاه كن!
    ابوبكر كه از همه پيرتر است، جلو مى رود و چنين سخن مى گويد: "اى مردم مدينه! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم، شما برادران ما هستيد. مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم. ما از نزديكان پيامبر هستيم. بياييد خلافت ما را قبول كنيد، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم".[22]
    مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند!
    آرى، در آن سال هاى اوّل كه حضرت محمد (صلى الله عليه وآله) به پيامبرى مبعوث شد، اين مهاجران بودند كه به پيامبر ايمان آوردند!
    گويا دليل هايى كه ابوبكر آورده است همه را قانع كرده است، همه سكوت كرده اند، آرى، خليفه پيامبر كسى است كه زودتر از همه به پيامبر ايمان آورده و از خاندان پيامبر باشد، فقط او شايستگى خلافت را دارد.
    به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است؟
    نگاه كن، همه مردم، سكوت كرده اند و حق را به ابوبكر داده اند. ابوبكر، چه ماهرانه سخن گفت!!
    آرى، بعد از سخنان ابوبكر، ديگر حناىِ سعد هيچ رنگى ندارد، نگاه كن كه چگونه او و طرفدارانش شكست خوردند.
    مردم مدينه مى دانند كه همه آنها، ده سال بعد از بعثت پيامبر به او ايمان آورده اند، امّا مهاجران، در اوّل بعثت پيامبر به اسلام ايمان آوردند.
    اى ابوبكر! چه دليل هاى خوبى آوردى، ولى من از تو يك سؤال دارم، تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى:
    اوّل: مهاجران به پيامبر زودتر ايمان آوردند.
    دوّم: مهاجران از خويشاوندان پيامبر هستند.
    با تو هستم، اى ابوبكر! به همين دليل هايى كه گفتى، فقط على (عليه السلام)شايستگى خلافت را دارد.
    مگر شما قبول نداريد اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد على (عليه السلام) بود؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على (عليه السلام) كه پسرعموى پيامبر است، به راستى كدام يك از شما مهاجران، پسرعموى پيامبر هستيد؟
    آيا به ياد دارى كه پيامبر فقط با على (عليه السلام) پيمان برادرى بست؟ اى ابوبكر! بارها پيامبر فرمود: "على، برادر من در دنيا و آخرت است".[23]
    به خدا قسم، امروز مى فهمم كه چرا پيامبر اين جمله را اين همه براى شما تكرار مى كرد.
    او مى دانست كه تو يك روز اينجا مى ايستى و براى خلافت، به اين دو دليل اشاره مى كنى!
    آيا ابوبكر مردم را به سوى على (عليه السلام) دعوت خواهد كرد؟ به فرض كه اصلا كار به روز غدير خُمّ نداشته باشيم، اكنون با سخنان ابوبكر، خلافت و حقانيّت على (عليه السلام)ثابت شده است.
    امّا وقتى من به چهره ابوبكر نگاه مى كنم، مى فهمم او برنامه ديگرى در سر دارد. شايد بگويى چه برنامه اى؟ با من همراه باش.
    * * *
    آنجا را نگاه كن! يكى از بزرگان قبيله خزرج جلو مى آيد و با صداى بلند مى گويد: "به اين سخنان ابوبكر گوش نكنيد و فريب او را نخوريد. ما بوديم كه وقتى مردم مكّه، پيامبر را از آن شهر راندند به آن حضرت پناه داديم و با تمام وجود، او را يارى كرديم، براى همين، امروز، خلافت، حقّ ما مى باشد. اگر مهاجران سخن ما را قبول نكنند، آنها را از اين شهر بيرون مى كنيم".
    آنگاه، نگاهى به ابوبكر، عُمَر و طرفداران آنان مى كند و مى گويد: "به خدا قسم، هر كس با ما مخالفت كند با شمشيرهاى ما روبه رو خواهد بود".[24]
    بار ديگر، هياهو به پا مى شود، همه، سخن اين گوينده را با فرياد خود تأييد مى كنند. نگاه كن! همه مهاجران ترسيده اند. همه چيز آماده است براى اين كه مردم با سعد بيعت كنند...
    * * *
    در اين ميان نگاه من به بَشير مى افتد، نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟
    او اهل مدينه است، امّا هميشه به سعد حسادت مىورزيده است. درست است كه سعد، رئيس قبيله اوست، ولى او نمى تواند ببيند كه سعد خليفه مسلمانان بشود.
    حسد در وجود او، آتشى روشن نموده است، اكنون او برمى خيزد و شروع به سخن مى كند: "اى مردم، درست است كه ما پيامبر را به شهر خود دعوت كرديم و او را تا پاى جان يارى كرديم ولى همه شما مى دانيد كه ما براى خدا اين كار را انجام داديم، نه براى رسيدن به دنيا. آرى، هدف ما رضايت خدا بود، ما مى خواستيم دين خدا را يارى كنيم. امروز نزديكان پيامبر، بيش از ما شايستگىِ خلافت را دارند، من از شما مى خواهم تا حرف آنها را قبول كنيد".[25]
    سخن بشير، بار ديگر همه را به فكر مى اندازد. آرى، خاندان پيامبر بيش از همه، شايستگى خلافت را دارند.
    اكنون بايد خلافت را به نزديكان پيامبر سپرد، امّا چه كسى از على (عليه السلام)به پيامبر نزديك تر؟ مگر پيامبر او را برادر خود خطاب نمى كرد؟ مگر در روز غدير، پيامبر او را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرد؟ كاش يك نفر اينجا بود و مردم را به ياد سخنان پيامبر مى انداخت.
    در اين ميان، يكى از انصار از جاى خود بر مى خيزد و اين چنين مى گويد: "اى مردم مدينه، پيامبر از مهاجران بود و ما ياوران او بوديم! امروز هم ما ياوران و انصارِ كسى خواهيم بود كه جانشين او باشد".[26]
    همه با سخن او به فكر فرو مى روند، انصار بايد يار و ياورِ پيامبر و خليفه او باقى بمانند و خودشان نبايد خليفه بشوند.
    ابوبكر برمى خيزد و در حقّ گوينده اين سخن دعا مى كند و به او مى گويد: "خدا به تو جزاى خير دهد! تو چقدر زيبا سخن گفتى".[27]
    در اين ميان عُمَر برمى خيزد، گويا او مى خواهد براى مردم سخن بگويد.
    همه مردم ساكت مى شوند و او شروع به سخن مى كند، سخن او كوتاه و مختصر است: "اى مردم، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم".[28]
    به راستى منظور عُمَر كيست؟ آيا سنّ زياد، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد؟ آخر چرا بايد به دنبال سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت باشيم؟
    آيا درست است كه با رفتن پيامبر از ميان ما، بار ديگر به رسم و رسوم آن روزگاران توجّه كنيم؟ اگر سن و سال دليل شايستگى براى خلافت است، چرا ابوبكر؟
    پدر ابوبكر كه زنده است و از پسرش پيرتر است، چرا او را انتخاب نكردند؟


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳: از كتاب فرياد مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن