کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۱۰

      فصل ۱۰


    فاطمه (عليها السلام) به فكر يارى امام خود است، او دختر خديجه (عليها السلام) است، همان بانويى كه تمام ثروت خود را در راه پيامبر خرج كرد و او را يارى نمود. فاطمه (عليها السلام) هم مى خواهد اكنون با ثروت خود على (عليه السلام) را يارى كند.
    آرى، فاطمه (عليها السلام) به فكر آغاز يك نبرد اقتصادى است، ولى او چگونه مى خواهد اين كار را انجام بدهد؟
    مگر او چقدر پول دارد؟ شايد تو هم خيال مى كنى فاطمه (عليها السلام) فقير است. اگر من به تو بگويم كه كسى در مدينه بيش از او سرمايه ندارد، تعجّب مى كنى.
    افسوس كه ما فاطمه (عليها السلام) را فقير معرّفى كرده ايم; كسى كه محتاج نان شب خود بود! ما بايد فاطمه (عليها السلام) را از نو بشناسيم.
    فاطمه (عليها السلام) كسى است كه ساليانه 70 هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ!
    اكنون تو مى توانى اين مقدار طلا را اين گونه به پول زمان خودت حساب كنى: هر مثقال طلا (پنج گرم) چقدر قيمت دارد؟ آن را در 60 هزار ضرب كن تا به ارزش دارايى فاطمه (عليها السلام) پى ببرى.[157]
    اين فقط درآمد يك سال اوست، اصلِ سرمايه او خيلى بيش از اين حرف هاست. دشمن خيال نكند فاطمه (عليها السلام) بيمار است و ميدان را خالى كرده است، نه، او تازه به ميدان مبارزه آمده است.
    * * *
    آقاى نويسنده، براى من گفتى كه فاطمه (عليها السلام) ساليانه 70 هزار دينار درآمد دارد، امّا نگفتى چگونه و از كجا!؟
    خوب، اين سؤال شما بود ولى سؤال من از شما كه دوست خوب من هستى: آيا نام فدك را شنيده اى؟
    فدك! تو چه مى دانى كه فدك چيست. فدك، شمشير برّنده فاطمه (عليها السلام)است. نام فدك است كه لرزه بر اندام حكومت سياهى ها مى اندازد.
    فدك، سرزمينى آباد و حاصلخيز است، اين سرزمين، چشمه هاى آب فراوان و نخلستان هاى زيادى دارد، فاصله آن تا مدينه حدود 280 كيلومتر است.[158]
    مى دانم دوست دارى قصّه فدك را برايت بگويم. جريان به سال هفتم هجرى برمى گردد، يعنى حدود سه سال قبل.
    آن روز، يهوديانِ قلعه خيبر دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند تا به مدينه حمله كنند، امّا پيامبر از تصميم آنها باخبر شد و با سپاه بزرگى به سوى خيبر حركت كرد. قلعه خيبر به محاصره نيروهاى اسلام در آمد.
    سپاه اسلام به سوى قلعه نزديك شد، امّا برق شمشير "مَرحَب"; پهلوان يهود، همه را فرارى داد. سپاه اسلام مجبور به عقب نشينى شد و سرانجام پيامبر تصميم گرفت تا على (عليه السلام) را به جنگ پهلوان يهود بفرستد.[159]
    صداى على (عليه السلام) در فضاى ميدان طنين افكند: "من آن كسى هستم كه مادرم مرا حيدر نام نهاد".[160]
    و جنگ سختى ميان اين دو پهلوان در گرفت و سرانجام "مَرحَب" به قتل رسيد. على (عليه السلام) به قلعه حمله برد و آن را فتح كرد.
    خيبر منطقه آبادى بود. نخل هاى خرما و زمين هاى سرسبزى داشت و پيامبر همه غنيمت هاى اين سرزمين را در ميان رزمندگان اسلام تقسيم كرد.[161]
    در نزديكى هاى خيبر، گروهى ديگر از يهوديان، در فدك زندگى مى كردند. آنها نيز با يهوديانِ خيبر همدست شده بودند، پيامبر قصد داشت كه به فدك حمله كند، پيامبر منتظر بود تا سپاه اسلام مقدارى استراحت كند و با روحيّه بهترى به جنگ با يهوديان فدك برود.
    در يكى از اين روزها، پيرمردى به سوى اردوگاه اسلام آمد و سراغ پيامبر را گرفت، يارانِ پيامبر، او را نزد آن حضرت بردند.
    او فرستاده مردم فدك بود و از طرف آنها پيام مهمّى را براى پيامبر آورده بود. او به پيامبر گفت: "اى محمّد، مردمِ فدك مرا فرستاده اند تا من از طرف آنها با شما پيمان صلح را امضا كنم، آنها حاضر هستند كه نيمى از سرزمين خود، فدك را به شما بدهند و شما از حمله به آنها صرف نظر كنى و در مقابل، آنها فرمانروايى شما را نيز قبول مى كنند".
    پيامبر لحظاتى فكر كرد و لبخندى بر لب هاى او نشست، او با اين پيشنهاد موافقت كرد.[162]
    پيمان صلح نوشته شد، سپاهيان اسلام همه خوشحال شدند، ديگر از جنگ و لشكركشى خبرى نبود، آرى، سرزمين فدك بدون هيچ گونه جنگ و لشكركشى تسليم شد.
    در اين ميان جبرئيل فرود آمد و آيه ششم سوره "حشر" نازل شد:
    (وَ مَآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَ لاَرِكَاب )، آن غنائمى كه در به دست آوردن آن، لشكر كشى نكرده ايد، مالِ پيامبر است.
    خدا فدك را به پيامبر بخشيد، فدك، مالِ پيامبر شد. اين حكم قرآن بود و هيچ كس با آن مخالف نبود و همه با دل و جان، حكم خدا را قبول كردند.[163]
    خدا دوست داشت به پيامبر خود كه براى او اين همه تلاش كرده است هديه اى بدهد.
    پيامبر شخصى را در فدك به عنوان كارگزار خود قرار داد و به سوى مدينه بازگشت.
    پيامبر، دلش براى فاطمه (عليها السلام) خيلى تنگ شده بود، براى همين اوّل به خانه فاطمه (عليها السلام) رفت.[164]
    وقتى پيامبر وارد خانه شد ديد كه اُم اَيمَن به ديدن فاطمه (عليها السلام) آمده است.
    اُم اَيمَن، يكى از زنانى بود كه به خاندان پيامبر علاقه زيادى داشت، شوهر او يكى از فرماندهان بزرگ سپاه اسلام بود.[165]
    فاطمه (عليها السلام)، حسن و حسين (عليهما السلام) در كنار پيامبر نشستند، پيامبر به عزيزان دل خود نگاه مى كرد و لبخند مى زد. آرى، دلخوشى پيامبر در اين دنيا، فقط اهل اين خانه بود.
    در اين هنگام، جبرئيل نازل شد و آيه 26 سوره "إسراء" را براى پيامبر خواند:(وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ )، "اى پيامبر، حقّ خويشان خود را ادا كن".
    پيامبر به فكر فرو رفت، به راستى منظور خدا از اين فرمان چيست؟
    ــ اى جبرئيل آيا مى شود برايم بگويى كه من حقّ و حقوق چه كسى را بايد بدهم؟
    ــ اى حبيب من، اجازه بده من نزد خدا بروم و جواب را بگيرم و برگردم.
    لحظاتى گذشت، جبرئيل باز گشت:
    ــ اى جبرئيل، چه خبر؟
    ــ خدا مى گويد كه تو بايد فدك را به فاطمه بدهى، فدك از اين لحظه به بعد مالِ اوست.[166]
    پيامبر نگاهى به فاطمه (عليها السلام) كرد و فرمود:
    ــ دخترم، فاطمه! خدا به من دستور داده است تا فدك را به تو بدهم. من فدك را به تو بخشيدم.[167]
    * * *
    پيامبر به ياد خديجه (عليها السلام) بود، ياد روزى كه به خواستگارى خديجه (عليها السلام)رفت. دست پيامبر از مالِ دنيا خالى بود; امّا خديجه (عليها السلام)، زن ثروتمند آن روزگار بود، هيچ كس به اندازه او ثروت نداشت.
    قرار شد پيامبر به خواستگارى خديجه (عليها السلام) برود; امّا هر مردى بايد براى همسرش مهريه اى قرار بدهد. او از مالِ دنيا چيزى نداشت تا آن را مهريه خديجه (عليها السلام) قرار بدهد.
    از طرف ديگر، عموىِ خديجه (عليها السلام) با اين ازدواج مخالف بود، او در مجلس خواستگارى حاضر شد و گفت: "مهريه خديجه بسيار زياد است و بايد به صورت نقدى پرداخت شود".
    پيامبر همه اين مهريه را پرداخت كرد، اما چگونه؟ خود خديجه (عليها السلام) پول زيادى را به پيامبر داد تا او به عنوان مهريه پرداخت كند![168]
    آرى، پيامبر آرزو داشت تا روزى ثروتى به دستش بيايد و جبران مهريه خديجه (عليها السلام) را بنمايد.
    درست است كه خديجه (عليها السلام) آن پول زياد را به پيامبر بخشيده بود; امّا او هميشه خود را وام دار خديجه (عليها السلام) مى ديد و به اين پول به چشم قرض نگاه مى كرد. او دوست داشت يك زمانى اين پول را به خديجه (عليها السلام)برگرداند.
    خدا بعد از فتح خيبر، فدك را به پيامبر داد. پيامبر ديگر مى توانست بزرگوارى خديجه (عليها السلام)را جبران كند. درست است كه خديجه نبود، اما فاطمه (عليها السلام) تنها يادگار خديجه (عليها السلام)بود، او وارث خديجه (عليها السلام) بود.
    اين گونه بود كه فدك از آنِ فاطمه (عليها السلام) شد، پيامبر همه غنيمت هاى فدك را تحويل او داد.
    فاطمه (عليها السلام) به فقراى مدينه خبر داد تا به خانه او بيايند و همه آن غنائم را بين آنها تقسيم كرد. همه فقيران خوشحال شدند، آرى، تا فاطمه (عليها السلام)هست، ديگر هيچ فقيرى، غم و غصّه ندارد.
    اين قصّه فدك بود كه برايت گفتم. اكنون مى دانى كه فاطمه (عليها السلام) ثروتى بس بزرگ دارد.
    درست است كه فاطمه (عليها السلام) در بستر بيمارى است، امّا امروز مى خواهد با ثروت خود، حق را يارى نمايد. همين روزهاست كه كارگزار او از فدك بيايد و درآمد امسال فدك را به او تحويل بدهد. فاطمه (عليها السلام) با اين پول مى تواند كارهاى زيادى انجام دهد.
    در گوشه اى از مدينه جلسه اى تشكيل شده است. در اين جلسه خليفه همراه با عُمَر و جمع ديگرى حضور دارند. عُمَر با خليفه چنين سخن مى گويد:
    ــ اى خليفه! تو مى دانى كه مردم بنده دنيا هستند و همه به پول علاقه دارند، تو بايد فدك را از فاطمه بگيرى تا مردم به اين خاندان علاقمند نشوند.[169]
    ــ امّا فدك از آنِ فاطمه است، همه مردم اين را مى دانند، سه سال است كه فدك در دست اوست.
    ــ من فكر همه چيز را كرده ام، فقط كافى است نماينده و كارگزار فاطمه را از فدك بيرون كنى.
    ابوبكر سخن عُمَر را قبول مى كند، عدّه اى را مأمور مى كند تا به فدك بروند و كارگزار فاطمه (عليها السلام) را از آنجا بيرون كنند.
    * * *
    على (عليه السلام) به دنبال فرصت مناسبى است تا با خليفه درباره فدك سخن بگويد. او يك روز صبر كرده است، اكنون او به سوى مسجد مى رود.
    مسجد پر از جمعيّت است، على (عليه السلام) جلو مى آيد و چنين مى گويد:
    ــ اى ابوبكر، چرا فدك را از فاطمه گرفتى؟
    ــ فدك براى همه مسلمانان است، فاطمه براى سخن خود بايد شاهد معتبر بياورد.
    ــ اى خليفه، من سؤالى از تو دارم.
    ــ سؤال خود را بپرس!
    ــ اگر كسى خانه اى داشته باشد و آن خانه در تصرّف او باشد و من بيايم و بگويم كه خانه از من است و از تو بخواهم ميان ما حكم كنى چه مى كنى؟
    ــ از تو كه ادّعا مى كنى خانه مال توست شاهد مى طلبم، امّا از صاحب خانه شاهد نمى خواهم چون خانه در تصرّف اوست.
    ــ چرا اين حكم را مى كنى؟
    ــ اين حكم رسول خداست، از كسى كه ملكى را در تصرّف دارد نبايد شاهد خواست، طرف مقابل بايد شاهد بياورد.
    ــ اكنون سؤال ديگرى از تو دارم.
    ــ بپرس.
    ــ سه سال است كه فدك در تصرّف فاطمه است، او در آنجا كارگزار داشته است، اكنون كه افرادى ادّعا مى كنند كه فدك از بيت المال است، خوب، تو بايد از آنها بخواهى براى گفته خود شاهد بياورند، فاطمه نبايد شاهد بياورد، اين قانون اسلام است، پس چرا بر خلاف قانون اسلام حكم كردى؟
    ابوبكر نمى داند چه جواب بدهد. اينجاست كه عُمَر به كمك خليفه مى آيد، آخر، او قاضى اين حكومت است!
    عُمَر مى گويد: "اى على! اين سخنان را رها كن، اگر فاطمه دو شاهد عادل آورد، سخن او را قبول مى كنيم و اگر دو شاهد نداشت ما فدك را به او نمى دهيم، يعنى اصلاً نمى توانيم اين كار را بكنيم، اسلام به ما اجازه نمى دهد زيرا فدك از بيت المال است".
    على (عليه السلام) بار ديگر رو به خليفه مى كند و مى گويد:
    ــ آيا قرآن را قبول دارى؟
    ــ آرى.
    ــ بگو بدانم آيه تطهير را خوانده اى؟
    ــ كدام آيه؟
    ــ آيه 33 سوره أحزاب، آنجا كه خدا مى گويد: (إِنّمَا يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً )، خداوند اراده كرده است كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد.
    ــ آرى، اين آيه را خوانده ام.
    ــ بگو بدانم اين آيه درباره چه كسى نازل شده است؟
    ــ درباره تو و فاطمه، حسن و حسين.
    ــ اى ابوبكر، اكنون از تو سؤالى مى كنم: اگر چند نفر نزد تو بيايند و شهادت بدهند كه فاطمه، كار خلافى انجام داده است، تو چه مى كنى؟
    ــ ما در اجراى قانون اسلام هيچ كوتاهى نمى كنيم. درست است فاطمه دختر پيامبر است امّا اگر كار خلافى انجام دهد مجازاتش مى كنيم.
    ــ آيا مى دانى كه در اين صورت كافر شده اى؟
    ــ براى چه؟
    ــ زيرا خدا در قرآن به پاكى و عصمت فاطمه شهادت داده است و تو شهادت خدا را رها مى كنى و شهادت مردم را قبول مى كنى! تو قرآن را انكار مى كنى.
    با سخنان شيوا و محكم على (عليه السلام)، ضربه بزرگى بر حكومت خليفه وارد شده است. ديگر وقت آن است كه على (عليه السلام) به خانه برگردد.[170]
    * * *
    آيا راهى هست كه خليفه را از اين همه ظلم و ستم باز داشت؟ نمى دانم.
    على (عليه السلام) در خانه خود نشسته است و با خود فكر مى كند. او مى خواهد با دشمنان اتمام حجّت كند. او تصميم مى گيرد نامه اى براى خليفه بنويسد.
    نامه براى چه؟
    خليفه كه در مسجد است و هر وقت بخواهى او را ببينى مى توانى، امّا تو مى دانى وقتى يك مطلب روى كاغذ مى آيد باعث تمركز بيشتر مى شود و بهتر در ذهن مخاطب نقش مى بندد.
    تأثير يك متن نوشته شده، خيلى بيشتر از گفتار است. على (عليه السلام) در حال نوشتن نامه مهمّ خود است.
    مى دانم كه خيلى دلت مى خواهد از متن اين نامه باخبر شوى.
    اين نامه على (عليه السلام) است:
    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
    به خدا قسم، اگر اجازه داشتم با شما جنگ مى كردم و با شمشير خود همه شما را به سزاى كارهايتان مى رساندم. من همان كسى هستم كه با لشكرهاى زيادى جنگ كرده و آنها را شكست داده ام.
    آن روزى كه من مرد ميدان بودم شما در گوشه خانه در آسايش بوديد.
    شما مى دانيد كه من نزد پيامبر چقدر عزيز بودم.
    اگر من سخنى بگويم مى گوييد كه على حسادت مىورزد، اگر سكوت كنم خيال مى كنيد من از مرگ مى ترسم.
    من همان كسى هستم كه در جنگ ها به استقبال مرگ مى رفتم، آيا يادتان هست چگونه به قلبِ دشمن، حمله مى كردم؟ امّا من امروز در مقابل همه سختى ها صبر مى كنم.
    على (عليه السلام) اين نامه را براى ابوبكر مى فرستد. ابوبكر نامه را باز مى كند و آن را مى خواند.
    با خواندن اين نامه، ترس تمام وجود ابوبكر را فرا مى گيرد، او به ياد شجاعت على (عليه السلام) مى افتد. على (عليه السلام) كسى است كه پهلوانان عرب را به خاك و خون كشيده است. او يك بار ديگر نامه را مى خواند، على (عليه السلام) در اين نامه از شجاعت و برقِ شمشير خود سخن گفته است.[171]
    * * *
    خليفه دستور مى دهد تا همه مردم در مسجد جمع شوند، او مى خواهد براى مردم سخنرانى كند. به راستى چه خبر شده است؟ او بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: "اى مردم! من مى خواستم پولِ فدك را صرف تقويت سپاه اسلام بنمايم، امّا على با اين نظر مخالفت كرده و مرا تهديد كرده است، گويا او با اصل خلافت من مخالف است. من از همان روز اوّل، از درگير شدن با على مى ترسيدم و از جنگ با او گريزان بودم".[172]
    آرى، سخنان خليفه نشان مى دهد كه او خيلى ترسيده است، اگر دسته گلى به آب بدهد و خود را از خلافت بر كنار كند چه خواهيم كرد؟
    آن وقت همه نقشه ها خراب خواهد شد.
    بايد به او قوّت قلب داد، بايد او را راهنمايى كرد.
    من بايد از جا برخيزم. اگر من يك ساعت كنار خليفه نباشم او همه چيز را خراب مى كند.
    اين عُمَر است كه با خود سخن مى گويد. و سرانجام برمى خيزد و چنين مى گويد:
    اى حضرت خليفه! چرا اين قدر ترسو و ضعيف هستى؟ من چقدر زحمت كشيدم تا اين خلافت را براى تو آماده كردم، امّا تو حاضر نيستى از آن بهره مند بشوى.
    من بودم كه نيروهاى شايسته و كاردان را گرد تو جمع كردم و دشمنانت را آرام كردم. اگر من با تو نبودم على، استخوان هاى تو را در هم شكسته بود.
    برو خدا را شكر كن اى جناب خليفه، كه من در كنار تو بودم و هستم، البتّه كسى كه بر مقام خلافت نشسته است بايد شكر خدا را هم بكند.
    آيا بار ديگر از على ترسيده اى؟ ما مى توانيم على را با نيرنگ آرام كنيم. على كسى است كه پهلوانان عرب را كشت، امّا نترس، از تهديد او وحشت نكن كه من او را آرام مى كنم.[173]
    بار ديگر آرامش به قلب خليفه باز مى گردد و لبخند بر صورتش مى نشيند.
    چه بسا كه سخنان ابوبكر و عمر، چيزى جز عوام فريبى نباشد، آنان قبلاً با هم هماهنگ كرده بودند و اين سخنان را گفتند تا مردم را فريب بدهند.
    به هر حال، عُمَر به خليفه قول داده كه هر طور هست على (عليه السلام) را آرام كند، امّا به راستى او چگونه مى خواهد اين كار را بكند؟
    آيا او خواهد توانست به قول خود عمل كند، آيا او خواهد توانست خليفه را براى هميشه از اين غم نجات دهد؟ آرى! خليفه جهان اسلام نياز به آرامش دارد، بايد هر طور هست آرامش را به او هديه كرد تا بتواند به راحتى به امور حكومتى بپردازد.
    * * *
    نامش "مَعاذ" است، او يكى از بزرگان انصار است، زمانى كه پيامبر در مكّه بود و بت پرستان او را اذيّت و آزار مى كردند، معاذ همراه با 74 نفر از مردم مدينه به مكّه رفت، با پيامبر ديدار كرد و از آن حضرت خواست تا به مدينه هجرت كند.
    همه آنان با پيامبر پيمان بستند كه از او و خاندانش دفاع كنند، بعد از آن پيمان بود كه پيامبر به مدينه هجرت كرد. نزديك به يازده سال از آن زمان گذشته است، پيامبر از دنيا رفته است، آيا معاذ به آن پيمان خود وفادار مى ماند؟
    افسوس كه عشق حكومت و رياست، او را تغيير داد! دنياطلبى با او چه كرد؟ امروز، روزگار غربت و مظلوميت فاطمه (عليها السلام) است، خليفه به معاذ وعده اى بزرگ داده است، معاذ در خانه خود است و به اين فكر مى كند كه به زودى امير منطقه "جند" در يمن خواهد شد!
    صداى درِ خانه به گوش مى رسد، فاطمه(عليها السلام) به ديدن معاذ آمده است...
    فاطمه(عليها السلام) به معاذ چنين مى گويد:
    ــ اى معاذ! آيا آن عهد و پيمانى كه با پيامبر بسته اى را به ياد دارى؟
    ــ كدام عهد و پيمان؟
    ــ پيمان "عَقَبه" را مى گويم. تو در آنجا عهد بستى كه پيامبر و خاندان او را يارى كنى.
    ــ آرى، يادم آمد. من بر سر آن پيمان خود هستم.
    ــ اى معاذ! اكنون ابوبكر فدك را از من گرفته است و كارگزار مرا از آنجا خارج كرده است. من آمده ام تا تو مرا يارى كنى و حق مرا از ابوبكر بگيرى!
    ــ آيا غير از من، شخص ديگرى، قول داده كه تو را يارى كند؟
    ــ نه.
    ــ پس يارى من چه فايده اى دارد؟ من يك نفر هستم و كارى نمى توانم بكنم!
    فاطمه (عليها السلام) وقتى اين سخن را مى شنود از جا برمى خيزد، او آخرين سخن خود را به معاذ مى گويد: "به خدا قسم، ديگر با تو حرف نمى زنم تا من و تو نزد پيامبر جمع شويم!".[174]
    معاذ به خوبى مى دانست كه اگر فاطمه(عليها السلام) را يارى مى كرد، تاريخ عوض مى شد، يارى او باعث مى شد تا يخ بى تفاوتى ها آب شود، در پيمان "عَقَبه"، 74 نفر با پيامبر پيمان بستند، معاذ بزرگ آنان است، اگر او به ميدان بيايد، همه آن ها به كمك مى آيند و حقّ فاطمه(عليها السلام) را مى گيرند.
    خيلى ها منتظرند ببيند معاذ چه مى كند، اگر او سكوت كند، بقيّه هم سكوت مى كنند، اگر او به ابوبكر اعتراض كند، ديگران هم اعتراض مى كنند، ابوبكر هم اين نكته را مى داند، براى همين معاذ را با وعده رياست بر منطقه اى از يمن خريد. به راستى آيا اين رياست، ارزش آن را داشت كه آن پيمان را ياد ببرد و فاطمه(عليها السلام) تنها بماند؟
    * * *
    اينجا خانه خليفه است، او به سخنان عُمَر فكر مى كند، عُمَر به او قول داده است كه على (عليه السلام) را آرام كند.
    امّا چگونه؟ آيا او مى خواهد فدك را به فاطمه (عليها السلام) باز گرداند؟ اين كار يعنى پايان خلافت ابوبكر.
    خليفه كسى را مى فرستد تا عُمَر نزد او بيايد. نگاه كن، عُمَر با عجله به خانه خليفه مى آيد.
    وقتى خليفه نگاهش به او مى افتد مى گويد:
    ــ به نظر تو اكنون بايد چه كنيم؟
    ــ من مى گويم كار را يكسره كنيم و على (عليه السلام) را به قتل برسانيم.
    ــ آخر چگونه؟! كشتن على (عليه السلام) كار ساده اى نيست.
    ــ من يك نفر را سراغ دارم كه مى تواند اين كار را انجام بدهد.
    ــ چه كسى؟
    ــ خالد (پسر وليد).
    خليفه به فكر فرو مى رود، چاره اى نيست، بايد على (عليه السلام) را ترور كرد.
    او كسى را به دنبال خالد مى فرستد تا هر چه زودتر بيايد.
    خالد نزد خليفه مى آيد.
    نگاه كن! آن خانم كيست كه پشت در ايستاده است؟ گويا او هم سخنان اين سه نفر را شنيده است. آيا او را مى شناسى؟
    او اسماء همسر ابوبكر است، امّا اين زن با شوهرش از زمين تا آسمان تفاوت دارد، اين زن از شيعيان على (عليه السلام) است.[175]
    ــ اى اسماء! با تو هستم، چرا رنگ از چهره تو پريده است؟
    ــ مگر نمى شنوى كه اين سه نفر چه مى گويند؟
    من گوش تيز مى كنم تا صداى آنها را بشنوم.
    ــ اى خالد، ما مى خواهيم مأموريّت ويژه اى به تو بدهيم.
    ــ آن مأموريّت چيست؟
    ــ كشتن على.
    ــ من چگونه او را بكشم؟
    ــ فردا، در هنگام نماز جماعت.
    ــ در نماز جماعت؟
    ــ آرى، تو بايد در نماز، كنار على قرار بگيرى وقتى كه من سلام نماز را گفتم تو فوراً شمشير مى كِشى و كار را تمام مى كنى.
    اكنون، اسماء نمى داند چه كند، خدايا! خودت به او كمك كن! او چگونه بايد اين خبر را به على (عليه السلام) برساند؟
    تو چه پيشنهادى دارى؟
    ناگهان، فكرى به ذهن اسماء مى رسد. او كنيز خود را صدا مى زند و به او مى گويد:
    ــ همين الآن به خانه على (عليه السلام) برو و سلام مرا به او برسان و اين آيه قرآن را بخوان و برگرد.
    ــ كدام آيه؟
    ــ آيه 20 سوره قصص، آنجا كه خدا از زبان دوست حضرت موسى (عليه السلام)مى گويد: (إِنَّ المَلأَ يَأتَمِروُنَ بِكَ لِيَقتُلُوكَ فَاخرُج )، "اى موسى، مردم مى خواهند تو را بكشند پس هر چه زودتر از اين شهر خارج شو".
    كنيز حركت مى كند تا خود را به خانه على (عليه السلام) برساند.
    اين آيه درباره حضرت موسى (عليه السلام) است وقتى كه فرعون تصميم گرفت تا او را به قتل برساند يك نفر او را ديد و به او خبر داد تا هر چه سريع تر فرار كند.
    كنيز به درِ خانه فاطمه (عليها السلام) رسيده است، او در مى زند، على (عليه السلام) در را باز مى كند، كنيز آيه قرآن را مى خواند.
    على (عليه السلام) در جواب مى گويد: "سلام مرا به اسماء برسان و بگو خداوند نگهبان على است". كنيز خداحافظى مى كند و به خانه برمى گردد.[176]
    * * *
    ــ آقاى نويسنده، بلند شو، چقدر مى خوابى؟ صداىِ اذان صبح مى آيد.
    ــ من خيلى خسته ام، ديشب تا دير وقت، مشغول نوشتن بودم.
    ــ ما بايد به مسجد برويم، مگر يادت رفته است كه خالد مى خواهد مولايمان را به قتل برساند؟
    ــ خداى من، اصلا يادم نبود.
    به سوى مسجد حركت مى كنيم، على (عليه السلام) در گوشه اى از مسجد، نمازِ خودش را مى خواند، خالد در مكان مناسبى قرار مى گيرد.
    نماز برپا مى شود، طرفداران ابوبكر به او اقتدا مى كنند، آخرِ نماز است، ابوبكر تشهد مى خواند. الآن وقت آن است كه ابوبكر سلام نماز را بخواند.
    امّا چرا او سكوت كرده است؟ گويا او نمى داند چه كند. سلام نماز را بدهد يا نه؟ اگر سلام بدهد خالد شمشير خواهد كشيد.
    ابوبكر مى داند كه على (عليه السلام) خيلى شجاع است، خالد نخواهد توانست اين نقشه را عملى كند. او با خود مى گويد: "حالا من چه كنم؟ عجب اشتباهى كردم كه به حرف عُمَر گوش دادم".
    چند دقيقه مى شود كه ابوبكر سكوت كرده است، مردم بيچاره نمى دانند چه شده است، چرا ابوبكر سلام نماز را نمى دهد؟
    رنگ ابوبكر زرد شده است. ناگهان، راه حلّى به ذهن او مى رسد. او قبل از سلام مى گويد: يا خالد! لاتَفْعَلَنَّ ما أَمَرْتُكَ: اى خالد! آنچه گفتم انجام نده!
    و سپس مى گويد: السَلامُ عَلَيْكُم وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ.
    همه مردم تعجّب مى كنند، اين ديگر چه نمازى بود؟ منظور خليفه از اين سخن چه بود؟
    آرى، اين نمازِ جديد خليفه است، آرى، شما مى توانى قبل از سلام، هر چه دلت خواست بگويى.
    اكنون على (عليه السلام) از جاى خود برمى خيزد و به خالد مى گويد:
    ــ اى خالد، خليفه به تو چه دستورى داده بود؟
    ــ به من گفته بود كه گردن تو را بزنم.
    ــ و تو مى خواستى اين كار را بكنى؟
    ــ اگر خليفه مرا از اين كار باز نمى داشت تو را مى كشتم.
    در اين هنگام، على (عليه السلام) دست مى برد و با يك حركت، خالد را بر زمين مى اندازد و گلوى او را مى گيرد. خالد فرياد مى زند و مردم را به كمك مى طلبد، هيچ كس جرأت ندارد نزديك شود، خالد دست و پا مى زند. ابوبكر چه كند؟ الآن خالد كشته مى شود، ما به او نياز داريم، او شمشير اسلامِ ما مى باشد!!
    بايد هر طور هست او را نجات داد.
    عُمَر به طرف عبّاس، عموى پيامبر مى رود و از او مى خواهد كه نزد على (عليه السلام)برود و براى خالد شفاعت كند.
    عبّاس جلو مى آيد، نگاهى به على (عليه السلام) مى كند و با دست، اشاره به قبر پيامبر مى كند و مى گويد: "فرزندِ برادرم، تو را به حقّ صاحب اين قبر، قسم مى دهم خالد را رها كن".
    على (عليه السلام) به ياد وصيّت هاى پيامبر مى افتد، گويا پيامبر را مى بيند كه به او مى گويد: "على جان! بعد از من بايد بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى".
    اكنون، على (عليه السلام) دستش را از روى گلوى خالد برمى دارد. خالد برمى خيزد و فرار مى كند.
    نگاه كن! عبّاس جلو مى آيد و على (عليه السلام) را در آغوش گرفته، پيشانى او را مى بوسد.[177]
    * * *
    وقتى فاطمه (عليها السلام) متوجّه مى شود كه خليفه براى كشتن على (عليه السلام) نقشه ريخته است بسيار ناراحت مى شود.
    آنها حقّ على (عليه السلام) را گرفتند، فدك را غصب كردند، اكنون مى خواهند على (عليه السلام)را هم از فاطمه (عليها السلام) بگيرند. ديگر نمى توان سكوت كرد وقت فرياد است،
    فريادى به بلنداى تاريخ!
    فريادى كه حق وحقيقت را يارى كند.
    فاطمه (عليها السلام) مى داند كه امروز تمام حقّ در قامت على (عليه السلام) جلوه كرده است و او براى يارى على (عليه السلام) به مسجد مى آيد.
    او چادر خود را بر سر كرده و همراه با زنان بنى هاشم به سوى مسجد حركت مى كند. وقت نماز نزديك است، مسجد پر از جمعيّت است.
    همه مسلمانان، در فكر اين هستند كه فاطمه (عليها السلام) براى چه كارى به مسجد آمده است. چادر فاطمه (عليها السلام) روى زمين كشيده مى شود، اين نشانه اى از بيمارى اوست...
    سرانجام فاطمه (عليها السلام) در گوشه اى از مسجد مى نشيند. در همان جا پرده اى مى زنند. سكوت بر فضاى مسجد، سايه افكنده است.
    فاطمه (عليها السلام) آهى از عمق وجودش مى كشد!
    نمى دانم اين "آه" چه بود كه همه مردم را به گريه انداخت. براى لحظاتى همه مردم گريه مى كنند.
    آهِ فاطمه (عليها السلام)، قيامتى بر پا كرده و موجى از اشك را در بين مردم مى افكند.
    اين آه، جلوه تمام مظلوميّت است.[178]
    لحظاتى بعد، سكوت به مسجد باز مى گردد وفاطمه (عليها السلام) سخن خود را آغاز مى كند:
    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ
    من خداى بزرگ را براى همه آن نعمت هايى كه به ما داده است شكر مى كنم.
    من گواهى مى دهم كه پدرم، محمّد فرستاده اوست، خدا او را براى هدايت مردم فرستاد و او در اين راه، تلاش زيادى نمود تا آن زمان كه به جوار رحمت الهى رفت.
    اى مردم! پيامبر، قرآن را در ميان شما به يادگار گذاشت و شما مى دانيد كه در اين قرآن، همه دستورهاى آسمانى آمده است، اگر شما به قرآن عمل كنيد به سعادت خواهيد رسيد.
    اين دستورات قرآن است كه براى سعادت شماست:
    توحيد، قلب شما را از شرك و بت پرستى پاك مى كند.
    نماز، نشانه فروتنى و تواضع شما نسبت به خداست.
    روزه، سياهى ها را از دل هاى شما بر طرف مى كند.
    حج، باعث تقويت ايمان و خداپرستى شما مى شود.
    ولايت ما، از اختلاف در ميان امّت اسلامى جلوگيرى مى كند...
    اى مردم! شما مى دانيد كه من فاطمه هستم و پدرم محمّد است.
    شما، آب هاى آلوده مى آشاميديد و غذاهاى پست مى خورديد و زبون و خوار بوديد، پدر من بود كه شما را از آن وضع نجات داد و شما را عزيز نمود.
    آيا به ياد داريد هرگاه كه دشمنان اسلام به جنگ شما مى آمدند، پدرم، على را براى مقابله با آنها مى فرستاد؟
    على مى رفت و هيچ گاه ميدان را ترك نمى كرد و تا دشمنان را نابود نمى كرد از ميدان باز نمى گشت، براى همين او عزيزترين شخص نزد پدرم بود، آرى، هنگامى كه جنگ سخت مى شد شما فرار مى كرديد.
    چه شد كه وقتى پيامبر از دنيا رفت كينه هاى خود را آشكار ساختيد و به دنبال شيطان دويديد؟ چه شد كه فريب شيطان را خورديد و راه خود را گم كرديد؟
    چقدر زود، عهد و پيمان خود را كه در غدير بسته بوديد فراموش كرديد. هنوز پيكر پاك پيامبر روى زمين بود كه در سقيفه دور هم جمع شديد و كارى را كه نبايد مى كرديد انجام داديد.
    شما مى گوييد كه از ترس فتنه، عجله كرديم و براى خود، خليفه انتخاب نموديم; چرا دروغ مى گوييد؟ شما به دنبال فتنه ها رفتيد، شما دعوت شيطان را اجابت كرديد و گمراه شديد.
    شما سخن پيامبر خود را درباره على رها كرديد و به دنبال هوس هاى خود رفتيد، شما به خاندان پيامبر خود خيانت كرديد.[179]
    همه مردم سكوت كرده اند و به سخنان فاطمه (عليها السلام) گوش فرا مى دهند.
    اكنون او رو به انصار (مردم مدينه) مى كند و مى گويد:
    اى كسانى كه دين پدرم را يارى كرديد!
    چرا به دادخواهى من جواب نمى دهيد؟ اين چه ضعف و ترسى است كه در شما مى بينم؟ چقدر زود شما تغيير كرديد.
    شما قدرت و نيرو داريد، من مى دانم براى شما بسيار آسان است كه از حقوق ما دفاع كنيد.
    امروز آنچه را لازم بود براى شما گفتم، من مى دانستم كه ترس و ذلّت، تمام وجودِ شما را فرا گرفته است، امّا چه بايد مى كردم؟ سينه ام تنگ شده بود. من مى خواستم با شما اتمام حجّت كرده باشم:
    (وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَـلَمُواْ أَىَّ مُنقَلَب يَنقَلِبُونَ )[180181]
    سخنان فاطمه (عليها السلام) به پايان مى رسد، همه مردم در فكر فرو رفته اند، آيا درست بود كه ما اين گونه مزد زحماتِ پيامبر را داديم؟
    آنها به ياد سخنان پيامبر مى افتند كه فرمود: "فاطمه پاره تن من است"، امّا ما با پاره تن پيامبر چه كرديم.[182]
    * * *
    فاطمه (عليها السلام) هنوز در مسجد نشسته است، بايد فكرى كرد، بايد به سخنان فاطمه (عليها السلام) جوابى داد، بايد اثر سخنان فاطمه (عليها السلام) را خنثى كرد و بار ديگر مردم را فريب داد.
    اكنون ابوبكر با صداى بلند به فاطمه (عليها السلام) مى گويد:
    اى دختر پيامبر! تو سرور همه زنان و دختر بهترين پيامبران هستى! تو در گفتار خود راستگو و در عقل و معرفت، سرآمد همه هستى. هيچ كس نمى خواهد حقّ تو را بگيرد.
    من درباره فدك، فقط به سخن پدرت عمل كرده ام. من خدا را شاهد مى گيرم كه از پيامبر شنيدم كه فرمود: "ما پيامبران، هيچ ثروتى از خود به ارث نمى گذاريم، ما فقط، علم و حكمت به ارث مى گذاريم،و هر چه از ما باقى بماند براى همه مردم است".
    اى فاطمه! اين سخن پدر توست و براى همين، من مى خواهم كه پول فدك را صرف خريد اسلحه براى سپاه اسلام بنمايم. من مى خواهم سپاه اسلام را با پول فدك تقويت كنم و همه مسلمانان با اين كار من موافق هستند.
    اكنون ابوبكر مى خواهد مردم را بيشتر فريب بدهد و حقيقت را پنهان كند، او با بى ادبى تمام، تصميم مى گيرد فاطمه (عليها السلام) را به عنوان شخصى مال دوست و ثروت طلب معرفى كند و خودش را به عنوان يك زاهد!
    او در حضور مردم مى خواهد به فاطمه (عليها السلام) بگويد كه اگر پول مى خواهى من به تو مى دهم، ولى فدك را نمى توانم به تو بدهم. گوش كن، اين سخن اوست:
    اى فاطمه! من همه دارايى خودم را در اختيار تو قرار مى دهم. من هرگز نمى خواهم مال و ثروت تو را به زور از تو بگيرم، امّا چه كنم؟ من نمى توانم بر خلاف سخن پدرت، پيامبر، عمل كنم.[183]
    هواداران خليفه خيلى خوشحال هستند، آنها با خود چنين مى گويند: "ابوبكر چه خليفه خوبى است! او مى خواهد همه ثروت و دارايى خود را به دختر پيامبر بدهد، معلوم مى شود كه او بسيار مهربان و دلسوز است".
    آرى! مردم فكر مى كنند كه خليفه، فدك را براى تقويت اسلام مى خواهد، آنها خيال مى كنند كه خليفه مى خواهد با پول فدك، جبهه ها را تقويت كند.
    درست است كه فاطمه (عليها السلام) دختر پيامبر است، امّا او هم بايد به حديث پيامبر پايبند باشد، اين سخن پيامبر است كه هر چه از مال و ثروت دنيا بعد از او باقى بماند براى همه مسلمانان است و از بيت المال حساب مى شود.
    آيا مى بينى كه براى رسيدن به دنيا و رياست چند روزه آن، چگونه دروغ مى گويند و حديثِ دروغ مى سازند؟
    * * *
    ابوبكر خوشحال است و لبخند به لب دارد. او خيال مى كند كه جواب محكمى به فاطمه (عليها السلام) داده است.
    هيچ كس باور نمى كند كه فاطمه (عليها السلام) ديگر بتواند جوابى به خليفه بدهد، امّا فاطمه (عليها السلام) مى خواهد خليفه را رسوا كند.
    پيامبر زمانى كه زنده بود، فدك را به فاطمه (عليها السلام) بخشيده بود، مدّت ها كارگزار او در فدك وظيفه خود را انجام مى داد، آرى فدّك در تصرّف فاطمه (عليها السلام) بود. در اين مطلب، هيچ شكّى وجود نداشت، ولى حكومت كودتا، اين مطلب را انكار مى كند، براى همين فاطمه (عليها السلام) تصميم مى گيرد از راه ديگرى ثابت كند فدك مال اوست.
    آيا شما مى توانيد حدس بزنيد؟
    آفرين بر شما! درست حدس زديد، از راه ارث.
    اگر ما فرض كنيم كه اصلا پيامبر فدك را به فاطمه (عليها السلام) نداده باشد، بعد از مرگ پيامبر، طبق قانون ارث فدك به فاطمه (عليها السلام) مى رسد. هيچ كس نمى تواند اين مطلب را انكار كند كه خدا فدك را به پيامبر داده است، اين را همه قبول دارند.
    پس، فدك مال پيامبر بود وقتى پيامبر از اين دنيا رفت، يك دختر و چند همسر داشت. طبق قانون اسلام، چيزى از اصل زمين فدك به همسران پيامبر نمى رسد، فقط قسمتى از درختانِ آن سرزمين، به آنها مى رسد. تمام زمين فدك به فاطمه (عليها السلام)مى رسد و البتّه درختان آن را بايد قيمت كرد و يك هشتم قيمت آن را به همسران پيامبر داد.
    خوب، اين قانون ارث اسلام است كه همه قبول دارند، امّا امروز ابوبكر حديثى را از پيامبر نقل كرد كه پيامبران از خود چيزى به عنوان ارث باقى نمى گذارند.
    با اين حديث، فدك بعد از پيامبر از بيت المال، حساب مى شود و فاطمه (عليها السلام)هيچ حقّى در آن ندارد. مردم، باور كرده اند كه واقعاً پيامبر اين حديث را گفته است.
    ناگهان صداى فاطمه (عليها السلام) در فضاى مسجد مى پيچد:
    تو مى گويى پيامبر فرموده كه هيچ كس از پيامبران، ارث نمى برد، آيا تو قرآن را قبول دارى؟ مگر نشنيده اى كه خدا در سوره "نمل"، آيه 16 مى گويد: (وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ دَاوُودَ ):"سليمان از داوود ارث برد".
    مگر داوود پيامبر نبود، پس چگونه شد كه سليمان از او ارث برد؟
    آيا سخن زكريا را در قرآن خوانده اى؟ آنجا كه خدا در سوره "مريم" در آيه 5 از زبان او مى گويد: (فَهَبْ لِى مِن لَّدُنكَ وَلِيًّايَرِثُنِى ): "خدايا! به من فرزندى عنايت كن كه از من ارث ببرد".
    آيا يحيى، پيامبر خدا نيست؟
    آيا مى شود يحيى از زكريا ارث ببرد، سليمان از داوود ارث ببرد، امّا من از پدرم ارث نبرم؟ چرا به پيامبر دروغ مى بندى؟ آيا مى خواهى به قانون روزگار جاهليّت حكم كنى؟
    آيا مى دانى معنى سخنى كه گفتى چه بود؟ مگر پيامبر، خود پيرو قرآن نبود؟ چطور مى شود كه آن حضرت بر خلاف قرآن سخن بگويد؟
    هر چه مى خواهى انجام بده، امّا بدان به زودى خداوند ميان من و تو داورى خواهد كرد.[184]
    مردم با شنيدن سخن فاطمه (عليها السلام) به فكر فرو مى روند. عجب! پيامبر بارها گفته بود كه بعد از من افرادى پيدا خواهند شد كه حديث دروغين به من نسبت خواهند داد.
    اوّلين نفر آن دروغگويان، همين جناب خليفه است! پيامبر به ما دستور داد تا هرگاه حديثى را شنيديم، آن را به قرآن عرضه كنيم، اگر آن حديث مخالف قرآن بود، هرگز آن را قبول نكنيم.
    اكنون معلوم شد كه خليفه، نسبتِ دروغ به پيامبر داده است، آبروى خليفه رفت!
    همه كسانى كه در مسجد هستند با سخنان فاطمه (عليها السلام) از خواب غفلت بيدار شده اند. فاطمه (عليها السلام) اكنون به هدف خود رسيده است، او مى خواست به بهانه فدك، حقيقت اين حكومت را براى مردم بازگو كند و در اين كار موفّق شد.
    او پيروز اين ميدان است، صداى او براى هميشه در گوش تاريخ، طنين انداز است. سخن او چراغ راه هر كسى است كه طالب حقيقت است.
    اين فرياد فاطمه (عليها السلام)، مايه آزادى و آزادگى است!
    اكنون، فاطمه (عليها السلام) رو به قبر پيامبر مى كند و چنين مى گويد:
    اى پدر! بعد از تو حوادثى در اين شهر روى داد كه اگر تو مى بودى هيچ كدام از آنها پيش نمى آمد.
    تا زمانى كه تو زنده بودى همه مردم مرا گرامى مى داشتند، ولى اكنون كه تو از ميان ما رفته اى، در حقّ من ستم مى كنند و من هر لحظه در فراق تو اشك مى ريزم.[185]
    مسجد سراسر اشك و گريه مى شود، سر و صداها بلند مى شود، هياهويى بر پا مى گردد.[186]
    فاطمه (عليها السلام) مسجد را ترك مى كند، او كار روشن گرى را به خوبى انجام داده است.
    * * *
    يك روز از ماجراى فرياد مهتاب مى گذرد، خليفه در خانه خود نشسته است، او خيلى نگران است. او براى فريب افكار عمومى، به تكاپو مى افتد. عُمَر به ديدن خليفه آمده است، خليفه چنين مى گويد:
    ــ چقدر خوب بود كه تو مرا به حال خود مى گذاشتى!
    ــ چرا باور ندارى كه من دلسوز تو هستم؟
    ــ ديدى كه فاطمه با سخنان خود چگونه آبروى ما را نزد مردم برد.
    ــ ناراحت نباش، چند روز ديگر، مردم، همه چيز را فراموش مى كنند.
    ــ اگر مردم به من بگويند: "فاطمه تو را از عذاب ترساند"، چه جوابى بدهم؟
    ــ جناب خليفه! تو نماز بخوان، دين خدا را به پا دار، به مردم احسان و نيكى كن، ديگر نگران نباش! مگر قرآن نخوانده اى؟ با قرآن مى توانى جواب مردم را بدهى و آنان فريب بدهى؟
    ــ اى عُمَر، با كدام آيه از قرآن مى توانم چنين كارى بكنم؟
    ــ قرآن در سوره هود در آيه 114 مى گويد: (إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّـَاتِ ): "كارهاى خوب، گناهان را پاك مى كند"، تو فاطمه را ناراحت كرده اى امّا اين يك گناه است وقتى تو كارهاى خوب زيادى انجام دهى مى توانى آن گناه را از بين ببرى.
    ــ اى عُمَر، تو غم هاى مرا بر طرف ساختى، خدا تو را براى من نگه دارد.
    ــ جناب خليفه! اكنون وقت آن است كه يك سخنرانىِ خوب براى اين مردم داشته باشى.
    ــ پيشنهاد خوبى است.
    خليفه دستور مى دهد تا همه مردم در مسجد جمع شوند، او مى خواهد براى مردم سخنرانى كند.[187]
    * * *
    مسجد پر از جمعيّت است، همه منتظر هستند تا ابوبكر به بالاى منبر برود و سخنرانى خود را آغاز كند.
    انتظار به سر مى آيد و خليفه به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد:
    اى مردم! چرا به هر سخنى گوش مى دهيد؟ اين آرزوها و زياده خواهى ها در زمان پيامبر كجا بود؟ هر كس قبلاً اين سخن ها را شنيده است برخيزد و سخن بگويد! خدا او را لعنت كند كه رسول خدا هم او را لعنت كرده است! او روباهى است كه شاهدش دم اوست. او همانند امّ طِحال است، همان زنى كه دوست داشت نزديكان او دامن آلوده باشند.
    ببينيد او چگونه فتنه انگيزى مى كند. نگاه كنيد او چگونه نزديكان خود را به يارى خود دعوت مى كند.[188]
    به راستى منظور ابوبكر از اين سخن ها كيست؟
    يعنى او چه كسى را روباه مى داند، چه كسى دم روباه است؟
    خداى من! نكند منظور او...
    اى قلم، بگذار آنچه را مى دانم بنويسم، اگر چه حقيقت تلخى است، امّا من قول داده ام همه آنچه را مى دانم براى دوستان خوبم بنويسم. بانوى من! آيا به من اجازه مى دهى در اين كتاب، اين جمله را بنويسم؟ تو كه از عشقى كه اين قلم به نام و مرام تو دارد آگاه هستى، من مى خواهم بنويسم تا همه بدانند تو چقدر مظلوم هستى...
    امّ طِحال، نام زن بدكاره اى است كه در روزگار جاهليّت به فسق و فجور مشهور بود، او زنان فاميل خود را به زنا تشويق مى كرد. ابوبكر، فاطمه (عليها السلام)را به آن زن تشبيه كرد.
    بانوى من! مرا ببخش! من مى خواهم مظلوميّت تو را روايت كنم. من فكر مى كنم معناى سخن ابوبكر اين است: " "فاطمه (عليها السلام) براى برپا نمودن فتنه، على (عليه السلام)را جلو انداخته است و او را شاهد خود قرار داده است".
    شايد هم معناى سخن ابوبكر چيزى بدتر از اين باشد، نمى دانم...
    * * *
    تو به من رو مى كنى و مى گويى: آقاى نويسنده! تو اشتباه مى كنى! شايد منظور ابوبكر از اين سخنان، على (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام) نباشد، آخر او چگونه مى تواند بالاى منبر پيامبر به عزيزان پيامبر جسارت كند؟
    خدا كند حق با تو باشد!
    گوش كن! اين صداى كيست كه مى آيد؟ اين صداى يك زن است كه فرياد بر آورده است:
    اى ابوبكر! آيا تو به فاطمه چنين طعنه مى زنى؟ مگر نمى دانى فاطمه، همچون جانِ پيامبر و پاره تن اوست؟
    فاطمه در دامنِ پرهيزكاران تربيت شده و در آغوش فرشتگان، بزرگ شده است. او بهترين زنان جهان است و همچون مريم (عليها السلام)، مقامى بزرگ دارد.
    به خدا قسم! فاطمه در آغوش پيامبر بزرگ شد و پيامبر همواره دستش را زير سر او قرار مى داد.
    چرا فراموش كرده ايد كه شما در حضور پيامبر هستيد و او شما را مى بيند؟ واى بر شما، به زودى سزاى كارهاى خود را خواهيد ديد.[189]
    آيا مى دانى او چه كسى است كه سخن مى گويد؟
    او اُم سَلَمه، همسر گرامى پيامبر است، او نتوانست طاقت بياورد كه ابوبكر به فاطمه (عليها السلام)، اين گونه بى احترامى كند، براى همين، با سخن خود، كمى از فضايل فاطمه (عليها السلام) را براى مردم بيان مى كند.
    اكنون، ابوبكر دستور مى دهد تا حقوق يك سال او را قطع كنند. درست است كه اُم سَلَمه، همسر پيامبر است ولى چون از فاطمه (عليها السلام) حمايت كرده است بايد بعد از اين، در فقر زندگى كند، حقوق يك سال او پرداخت نخواهد شد.[190]
    آرى، اكنون مى توانى بفهمى چرا اين مردمى كه در مسجد هستند در مقابل سخن هاى خليفه هيچ نمى گويند.
    آنها دنيا را دوست دارند، سكّه هاى سرخ طلا را دوست دارند، آنها مى ترسند حقوق بيت المال آنها قطع شود، پول، جواب معمّاىِ سكوت اين مردم است.
    * * *
    فاطمه (عليها السلام) از آن سخنان خليفه باخبر مى شود...، آن سخنان، دل فاطمه (عليها السلام) را به درد مى آورد و غم و غصّه در دل او مى نشيند... او آرزوى ديدار پدر را دارد و شب و روز، گريه كار اوست.
    اگر به خانه او بروى مى بينى كه هميشه دستمال بر سر خود بسته است. هر وقت كه او حسن و حسين (عليهما السلام) را مى بيند اشكش جارى مى شود، زيرا با ديدن آنها، خاطراتى براى او زنده مى شود.
    حتماً مى گويى كدام خاطره؟ سخن فاطمه (عليها السلام) را بشنو، متوجّه مى شوى:
    حسن جانم! حسين جانم! آيا به ياد داريد چگونه پيامبر شما را در آغوش مى گرفت و مى بوسيد؟
    او كه شما را خيلى دوست داشت كجا رفت؟ او به اينجا نمى آيد و شما را در آغوش نمى گيرد.[191]
    چند روز مى گذرد، او به سوى قبر پيامبر مى رود، و قبر پدر را در آغوش مى گيرد و مى گويد:
    اى پدر، بعد از رفتن تو مردم ما را تنها گذاشتند، صبر من ديگر تمام شده است. بار خدايا! مرگ مرا سريع برسان كه زندگى دنيا براى من تيره و تار شده است.[192]
    او در كنار قبر پدر بى هوش مى شود. گروهى از زنان به سوى او مى دوند، آب مى آورند و بر صورتش مى ريزند تا به هوش آيد.[193]
    * * *
    يك روز فاطمه (عليها السلام) به ياد روزگار پدر و اذان بلال مى افتد.
    يادش به خير!
    وقتى كه بلال، اذان مى گفت پدرم از جاى خود برمى خاست وضو مى گرفت و به سوى مسجد مى رفت، كاش مى شد بلال يك بار ديگر اذان بگويد! من دوست دارم صداى او را بشنوم.
    بلال با خود عهد كرده است كه بعد از وفات پيامبر، ديگر اذان نگويد، به بلال خبر مى دهند كه فاطمه (عليها السلام) دوست دارد صداى اذان تو را بشنود.
    نگاه كن، بلال به مسجد مى آيد و آماده است تا موقع اذان شود و براى شادى دل فاطمه (عليها السلام) اذان بگويد.
    الله أكبر، الله أكبر.
    اين صداى بلال است كه به گوش مى رسد. صداى ناله فاطمه (عليها السلام) بلند مى شود:
    أشهد أنْ لا إله إلاّ الله.
    گريه فاطمه (عليها السلام) شديدتر مى شود، امان از موقعى كه بلال مى گويد:
    أشهد أنّ محمّداً رسول الله.
    فاطمه (عليها السلام) ضجّه مى زند و بى هوش بر روى زمين مى افتد، مردم به بلال مى گويند: "ديگر اذان نگو كه فاطمه (عليها السلام) ديگر طاقت ندارد"، بلال اذان خود را قطع مى كند.[194]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۰: از كتاب فرياد مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن