کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل ۹

      فصل ۹


    على (عليه السلام) با گروهى از ياران خود داخل خانه نشسته اند كه ناگهان سر و صداى جمعيّت زيادى به گوش آنها مى رسد.
    آرى، عُمَر با هواداران خود آمده است. درِ خانه به شدّت كوبيده مى شود. اين صداى عُمَر است كه در فضا پيچيده است: "اى كسانى كه در اين خانه هستيد هر چه سريع تر بيرون بياييد، اگر اين كار را نكنيد اين خانه را آتش مى زنم".[81]
    خداى من! چه مى شنوم؟ كدام خانه را مى خواهند آتش بزنند؟ خانه اى كه جبرئيل بدون اجازه وارد نمى شود!؟
    واى! با لگد به اين در مى كوبند و فرياد مى زنند.
    اكنون وقت آن است كه زبير از جاى خود بلند شود! او شمشير خود را برمى دارد و به بيرون خانه مى آيد.
    شمشير در دست زبير مى چرخد و فرياد مى زند: "چه كسى ما را صدا مى زند؟".
    همه سكوت مى كنند. نگاه زبير به عُمَر مى افتد، به سوى او حمله مى كند، عُمَر فرار مى كند و زبير هم به دنبال او مى دود.
    در اين ميان، يك نفر سنگ بزرگى را برمى دارد و به سوى زبير پرتاب مى كند، سنگ به كمر زبير اصابت مى كند، درد در تمام اندام او مى پيچد و شمشير از دست او مى افتد.
    در اين ميان، يك نفر عباى خود را بر صورت زبير مى اندازد، دور زبير حلقه زده، او را دستگير مى كنند. شمشير زبير را بر سنگى سخت مى زنند و مى شكنند.[82]
    من اينجا ايستاده ام و به زبير نگاه مى كنم!
    با خود فكر مى كنم: آيا زبير خواهد توانست تا آخرين لحظه، در راه على (عليه السلام)باقى بماند؟ تاريخ چه روزهايى را در پيش رو دارد! مى ترسم روزى فرا برسد كه زبير با شمشير به جنگ على (عليه السلام) برود. (در جنگ جَمَل او دست به فتنه اى بزرگ زد و در مقابل على (عليه السلام) ايستاد).
    * * *
    هنوز جمعى از ياران على (عليه السلام) در داخل خانه هستند. عُمَر بار ديگر فرياد مى زند: "اگر از اين خانه بيرون نياييد اين خانه را آتش مى زنم".[83]
    به راستى چه بايد كرد؟
    اينان مى خواهند اين خانه را به آتش بكشند. ابوبكر هرگز با اين كار عُمَر مخالف نيست، زيرا همه چيز قبلاً با او هماهنگ شده است، او خليفه است، فقط قرار شده است كه او براى فريب مردم، خشونت كمترى از خود نشان بدهد.
    اين خانه، خانه وحى است، محل نزول فرشتگان است. بايد هر طور كه شده حرمت اين خانه را نگه داشت.
    اكنون فاطمه (عليها السلام) نزد كسانى كه در اين خانه هستند مى آيد و از آنان مى خواهد تا خانه را ترك كنند. مقداد، سلمان، عمّار، ابوذر و همه كسانى كه در اين خانه هستند بيرون مى روند.[84]
    نگاه كن! بيرون از خانه گروهى از ياوران خليفه ايستاده اند و همه ياران على (عليه السلام)را دستگير مى كنند.[85]
    اكنون، عُمَر مى خواهد وارد خانه شود، او مى خواهد على (عليه السلام) را به مسجد ببرد، امّا فاطمه (عليها السلام) اكنون به يارى على (عليه السلام) مى آيد.
    اين فرياد بلند فاطمه (عليها السلام) است كه در همه جا طنين انداخته است: "اى رسول خدا، ببين كه بعد از تو با ما چه مى كنند".[86]
    صداى فاطمه (عليها السلام)، آن قدر مظلومانه است كه خيلى ها را به گريه مى اندازد، نگاه كن! خيلى از مردمى كه همراه عُمَر آمده بودند برمى گردند.[87]
    اكنون، فاطمه (عليها السلام) از خانه بيرون مى آيد و به سوى ابوبكر مى رود. زنان بنى هاشم خبردار مى شوند و از خانه هاى خود بيرون مى آيند و به دنبال فاطمه (عليها السلام)حركت مى كنند.
    فاطمه (عليها السلام) نزد ابوبكر مى رود و به او مى گويد: "اى ابوبكر، به خدا قسم، اگر على را به حال خود رها نكنى نفرين خواهم نمود".[88]
    ابوبكر، براى عُمَر پيغام مى فرستد كه هر چه زودتر على (عليه السلام) را رها كند.[89]
    همه مى فهمند تا زمانى كه على (عليه السلام)، فاطمه (عليها السلام) را دارد نمى شود كارى كرد.
    * * *
    اكنون، فاطمه (عليها السلام) به سوى خانه مى آيد، ديگر در اين خانه كسى جز على (عليه السلام)نيست و همه ياران او به مسجد برده شده اند. ياران با وفاىِ على (عليه السلام)مجبور به بيعت شده اند، آنها را با زور به مسجد برده اند تا با ابوبكر بيعت كنند.
    شب فرا مى رسد، هوا تاريك مى شود، على (عليه السلام) همراه با فاطمه (عليها السلام)، حسن و حسين (عليهما السلام) از خانه بيرون مى آيند.
    آيا تو مى دانى اين عزيزان خدا مى خواهند به كجا بروند؟
    آيا موافقى همراه آنها برويم.
    نگاه كن! آنها درِ خانه يكى از انصار را مى زنند. صاحب خانه با خود مى گويد كه اين وقت شب كيست كه درِ خانه ما را مى زند؟ او سراسيمه بيرون مى آيد، على (عليه السلام)، فاطمه (عليها السلام)، حسن و حسين (عليهما السلام) را مى بيند، فاطمه (عليها السلام)با او سخن مى گويد:
    ــ آيا به ياد دارى كه تو در غدير خُمّ با على بيعت كردى، آيا به ياد دارى كه پدرم او را به عنوان جانشين و خليفه خود معيّن كرد؟
    ــ آرى، اى دختر رسول خدا.
    ــ پس چرا پيمان خود را شكستى؟
    ــ اگر على، زودتر از ابوبكر خود را به سقيفه مى رساند ما با او بيعت مى كرديم.
    ــ آيا مى خواستى على، پيكر پيامبر را به حال خود رها كند و به سقيفه بيايد؟[90]
    او به فكر فرو مى رود و از كارى كه كرده است اظهار پشيمانى مى كند. على (عليه السلام) به او مى گويد: "وعده من و تو، فردا صبح، كنار مسجد، در حالى كه موهاى سر خود را تراشيده باشى".[91]
    او قبول مى كند و قول مى دهد كه فردا، صبح زود آنجا حاضر باشد. اكنون، على (عليه السلام)، فاطمه (عليها السلام)، حسن و حسين (عليهما السلام) به سوى خانه ديگرى مى روند.
    و همه اين سخن ها را با صاحب آن خانه، هم مى گويند و او هم قول مى دهد فردا، صبح زود بيايد. و خانه بعدى...و باز هم خانه بعدى...
    سيصد و شصت نفر به على (عليه السلام) قول مى دهند كه فردا براى يارى او بيايند، همه آنها عهد و پيمان مى بندند كه تا پاى جان به ميدان بيايند و از حقّ دفاع كنند. على (عليه السلام) به سلمان، مقداد، عمّار و ابوذر هم خبر مى دهد كه فردا صبح در محلّ وعده حاضر شوند.[92]
    * * *
    امروز شنبه، چهارم ماه ربيع الأوّل است، من صبح زود از خواب بيدار مى شوم و به محلّ وعده مى روم.
    على (عليه السلام) زودتر از همه آمده است، او منتظر كسانى است كه قول داده اند او را يارى كنند.
    مقداد زودتر از همه آمده است. او در اين روزها، گلِ سرسبد ياران مولا شده است. عشق و ايمان او به راه على (عليه السلام) از همه بيشتر است.[93]
    نگاه كن! او شمشير خود را در دست گرفته است و به مولايش على (عليه السلام)نگاه مى كند، او منتظر است تا ببيند مولايش چه فرمانى مى دهد.
    آفرين بر تو! تو كيستى و چرا ما تو را نمى شناسيم؟ چگونه شد كه گوى سبقت را از همه ربودى!
    كاش فرصت مى بود درباره مقام تو بيشتر مى نوشتم و دوستانم را با تو بيشتر آشنا مى كردم، در اين لحظه، تو يگانه دوران شدى و مايه افتخار على (عليه السلام)! تو تنها كسى هستى كه در قلب خود به راه على (عليه السلام) ذرّه اى شك نكردى!
    تو مقداد هستى كه لحظه نابِ افتخار را آفريدى!
    بعد از مدّتى، سلمان، ابوذر و عمّار نيز از راه مى رسند، امّا هر چه صبر مى كنيم شخص ديگرى نمى آيد.[94]
    آنانى كه ديشب به فاطمه (عليها السلام) قول دادند كجا رفتند؟
    گويا منتظر بودن، هيچ فايده اى ندارد، آنها نمى خواهند به قول خود وفا كنند.
    امروز مى گذرد، شب فرا مى رسد. بايد حجّت را بر اين مردم، تمام كرد، امشب هم على (عليه السلام)، همراه با فاطمه (عليها السلام)، حسن و حسين (عليهما السلام) به درِ خانه بزرگان اين شهر مى رود. اين مردم، بار ديگر قول مى دهند كه فردا صبح براى يارى حق قيام كنند، امّا باز هم به عهد خود وفا نمى كنند.
    آرى، اين مردم از مرگ مى ترسند. آنها مى دانند كه هر كس بخواهد با خليفه در بيفتد جانش در خطر خواهد بود.
    امروز مخالفت با خليفه يعنى مخالفت با اسلام!! هر كس مخالفتى كند مرگ در انتظار او خواهد بود.
    در سومين شب، على (عليه السلام)، فاطمه (عليها السلام)، حسن و حسين (عليهما السلام) به درِ خانه بزرگان انصار و مهاجران مى روند و باز آنها بىوفايى مى كنند.
    خبر به گوش خليفه مى رسد كه على (عليه السلام)، شب ها همراه با همسرش به درِ خانه مردم مى رود و از آنها مى خواهد تا براى يارى او قيام كنند.
    اين خبر، خليفه و هواداران او را بسيار ناراحت مى كند، آنها تصميم مى گيرند تا هر چه سريع تر اقدامى انجام بدهند.
    * * *
    روز دوشنبه فرا مى رسد، امروز روز هفتم است كه پيامبر از دنيا رفته است. ديگر صلاح نيست كه على (عليه السلام) بدون بيعت با خليفه در اين شهر باشد، بايد هر طور شده است او را مجبور به بيعت كرد.
    عُمَر نزد ابوبكر مى رود و از او اجازه مى گيرد تا براى آوردن على (عليه السلام)اقدام كند. ابوبكر به او اجازه مى دهد. اكنون ابوبكر همراه با عُمَر با جمعيّت زيادى به سوى خانه على (عليه السلام) حركت مى كنند، آنها مى خواهند هر طور هست او را براى بيعت به مسجد بياورند.[95]
    ابوبكر و عُمَر همراه با گروهى از طرفداران به سوى خانه على (عليه السلام) به راه مى افتند، وقتى نزديك خانه على (عليه السلام) مى رسند، فاطمه (عليها السلام) آنان را مى بيند، او سريع درِ خانه را مى بندد. عُمَر جلو مى آيد درِ خانه را مى زند و فرياد مى زند: "اى على! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن! به خدا قسم، اگر اين كار را نكنى، خونِ تو را مى ريزيم و خانه ات را به آتش مى كشيم".[96]
    همه نگاه مى كنند، خالد با شمشير ايستاده است، آنها مى خواهند امروز على (عليه السلام)را به مسجد ببرند. آيا مى دانى آنها به خالد، لقب "شمشير اسلام" داده اند. آرى، امروز اين شمشير اوست كه به خليفه خدمت مى كند!
    اين مردم مى دانند كه على (عليه السلام) مأمور به صبر است، براى همين جرأت كرده اند كه اين گونه صداى خود را بلند كنند. اينجا خانه همان جوانمرد شجاعى است كه در همه جنگ ها، پهلوانان عرب از او هراس به دل داشته اند، او كسى است كه در جنگ خيبر به تنهايى قلعه خيبر را فتح نمود، امّا امروز براى حفظ اسلام، صبر مى كند.
    در روزهاى آخر زندگى پيامبر، على (عليه السلام) نزد پيامبر بود، پيامبر به على (عليه السلام)خبر داد كه بعد از مدّتى، حوادثى در اين شهر روى مى دهد، پيامبر از على (عليه السلام)پيمان گرفت كه اگر كسى براى يارى او نيامد، با دشمنان جنگ نكند و خون خود و اهل بيت و شيعيانش را حفظ كند.
    اكنون همه منتظر هستند تا على (عليه السلام) جواب بدهد، امّا اين صداى فاطمه (عليها السلام)است كه به گوش مى رسد: "اى گمراهان! از ما چه مى خواهيد؟"
    عُمَر خيلى عصبانى مى شود فرياد مى زند:
    ــ به على بگو از خانه بيرون بيايد و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى زنم!
    ــ اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى؟
    ــ به خدا قسم، اين كار را مى كنم، زيرا اين كار از آن دينى كه پدرت آورده است، بهتر است.[97]
    ــ چگونه شده كه تو جرأت اين كار را پيدا كرده اى؟ آيا مى خواهى نسل پيامبر را از روى زمين بردارى؟[98]
    ــ اى فاطمه! ساكت شو، محمّد مرده است، ديگر از وحى و آمدن فرشتگان خبرى نيست، همه شما بايد براى بيعت بيرون بياييد. اكنون، اختيار با خودتان است، يكى از اين دو را انتخاب كنيد: بيعت با خليفه، يا آتش زدن همه شما.[99]
    ــ بار خدايا، از فراق پيامبر و ستم اين مردم به تو شكايت مى كنم.[100]
    عدّه اى از همراهان عُمَر چون سخن فاطمه (عليها السلام) را مى شنوند پشيمان مى شوند، نگاه كن!
    همه كسانى كه صداى فاطمه (عليها السلام)را مى شنوند به گريه مى افتند. ابوبكر هم وقتى گريه مردم را مى بيند، گريه مى كند، به راستى اين گريه او براى چيست؟ او خليفه است و قبلاً همه اين كارها با او هماهنگ شده است، گريه او براى فريب مردم است، قرار شده است كه ابوبكر در اين شرايط، خشونت كمترى از خود نشان بدهد و با اين كار عوام فريبى كند![101]
    مردم گريه مى كنند، آنان به ياد سفارش هاى پيامبر درباره فاطمه (عليها السلام)مى افتند، پيامبر در روزهاى آخر زندگانى خود به ياران خود فرمود: "با خاندان من مهربان باشيد، اى مردم، خانه دخترم، فاطمه (عليها السلام)، خانه من است، هر كس حريم او را پاس ندارد، حريم خدا را پاس نداشته است".[102]
    ابوبكر اكنون به مسجد بازمى گردد، او ديگر صلاح نمى بيند اينجا بماند.
    * * *
    من با خود مى گويم: آيا عُمَر مى خواهد اين خانه را آتش بزند؟
    عُمَر به كسانى كه گريه مى كنند رو مى كند و مى گويد: "مگر شما زن هستيد كه گريه مى كنيد؟".
    آنگاه با خشم فرياد مى زند:
    ــ اى فاطمه! اين حرف هاى زنانه را رها كن، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد.
    ــ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم آوردى؟[103]
    ــ در را باز كن! اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم.[104]
    عُمَر مى بيند فايده اى ندارد، فاطمه (عليها السلام) براى يارى على (عليه السلام) به ميدان آمده است. عدّه اى از هواداران خليفه، به خانه هاى خود مى روند، آنها ديگر طاقت ديدن اين صحنه ها را ندارند.
    امّا عُمَر بسيار ناراحت و عصبانى شده است، او خيال نمى كرد كه فاطمه (عليها السلام)اين گونه از على (عليه السلام) دفاع كند.
    * * *
    عُمَر فرياد مى زند: "برويد هيزم بياوريد".[105]
    آنجا را نگاه كن! عدّه اى دارند هيزم مى آورند.
    خداى من چه خبر است؟ اين ها چه مى خواهند بكنند؟ هر كس را نگاه مى كنى هيزم در دست دارد، همه آنها به يك سو مى روند.[106]
    آنها به سوى خانه فاطمه (عليها السلام) مى آيند. اين دستور عُمَر است كه هيزم بياوريد، آنها دارند در اطراف خانه فاطمه (عليها السلام)، هيزم جمع مى كنند.[107]
    خداى من! اين ها مى خواهند چه كنند؟ آيا عُمَر مى خواهد اين خانه را آتش بزند؟
    عُمَر چنين وانمود مى كند كه اهل اين خانه، مرتدّ و از دين خدا خارج شده اند و براى همين بايد آنها را از بين برد، براى حفظ حكومت بايد دشمنان خليفه را نابود كرد.
    چند لحظه مى گذرد، هيزم زيادى در اطراف خانه جمع مى شود. عُمَر را نگاه كن! او شعله آتشى را در دست گرفته و به اين سو مى آيد. او فرياد مى زند: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد".[108]
    هيچ كس باور نمى كند، آخر به چه جرم و گناهى مى خواهند اهل اين خانه را آتش بزنند؟ اينجا خانه اى است كه جبرئيل بدون اجازه وارد نمى شود، اينجا خانه اى است كه فرشتگان آرزو مى كنند به آن قدم نهند.
    اى مسلمانان، مگر فراموش كرده ايد؟ اين خانه، همان خانه اى است كه پيامبر چهل روز آمد و در كنار درِ اين خانه ايستاد و به اهل اين خانه سلام داد و آيه تطهير را خواند.
    آيا آيه تطهير را مى شناسى؟ سوره "أحزاب"، آيه 33، آنجا كه خدا مى گويد:
    (إِنّمَا يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا )، خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد.
    آرى، اهل اين خانه، به حكم قرآن، معصوم و از هر گناهى پاك هستند. پس چرا عُمَر مى خواهد اين خانه و اهل اين خانه را در آتش بسوزاند؟
    عُمَر مى خواهد كار را يكسره كند، بايد كارى كرد كه ديگر هيچ كس جرأت مخالفت با خليفه را نداشته باشد، بايد اين خانه را آتش زد، اين خانه محلِ جمع شدن دشمنان خليفه است، اينجا را بايد آتش زد تا ديگر كسى نتواند در اينجا جمع شود.[109]
    آرى وقتى اين خانه را آتش بزنند ديگر هيچ كس جرأت مخالفت با اين حكومت را نخواهد داشت، آن وقت ديگر همه مردم تسليم خليفه پيامبر خواهند بود.
    تا زمانى كه على (عليه السلام) بيعت نكرده است حكومت در خطر است، بايد به هر قيمتى شده على (عليه السلام) را مجبور به بيعت كرد و اگر او حاضر به بيعت نشود بايد او را سوزاند.
    عدّه اى جلو مى آيند و به عُمَر مى گويند:
    ــ در اين خانه فاطمه، حسن و حسين هستند.
    ــ باشد، هر كه مى خواهد باشد، من اين خانه را آتش مى زنم.[110]
    هيچ كس جرأت نمى كند مانع كارهاى عُمَر شود، آخر او قاضى بزرگ حكومت است، او فتوا داده كه براى حفظ اسلام، سوزاندن اين خانه واجب است.[111]
    عُمَر مى آيد، شعله آتش را به هيزم مى گذارد، آتش شعله مى كشد.
    درِ خانه نيم سوخته مى شود. عُمَر جلو مى آيد و لگد محكمى به در مى زند.[112]
    خداى من، فاطمه (عليها السلام) پشت در ايستاده است...
    فاطمه (عليها السلام) بين در و ديوار قرار مى گيرد، صداى ناله اش بلند مى شود. عُمَر در را فشار مى دهد، صداى ناله فاطمه (عليها السلام) بلندتر مى شود. ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه فاطمه (عليها السلام) فرو مى رود.[113]
    اى قلم، خاموش شو! كدام دل طاقت دارد؟ چه كسى تاب دارد كه تو شرح سيلى خوردن ناموس خدا را بدهى...؟
    گوشواره از گوش فاطمه 3 جدا مى شود و او با صورت بر روى زمين مى افتد.[114]
    فريادى در فضاى مدينه مى پيچد: "بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند!".[115]
    فاطمه (عليها السلام) به كنار ديوار پناه مى برد. عُمَر و يارانش وارد خانه مى شوند. خالد همان كه او را "شمشير اسلام" لقب داده اند شمشيرش را از غلاف بيرون مى كشد و مى خواهد فاطمه (عليها السلام) را به قتل برساند.
    واى بر من! او مى خواهد فاطمه (عليها السلام) را به قتل برساند، او چرا مى خواهد چنين كند؟
    ناگهان على (عليه السلام) با شمشيرش جلو مى آيد. درست است پيامبر على (عليه السلام)را مأمور كرده تا در بلاها صبر كند، امّا اينجا ديگر جاى صبر نيست. خالد تا برقِ شمشير على (عليه السلام) را مى بيند شمشيرش را رها مى كند.[116117]
    آرى، على (عليه السلام) به ياد وصيّت پيامبر افتاده است، گويا پيامبر از او خواسته كه فقط تا اين اندازه از حريم خانه اش دفاع كند، اگر على (عليه السلام) عُمَر را به قتل برساند، جنگ داخلى روى خواهد داد و بعد از آن، دشمنان به مدينه حمله خواهند كرد، على (عليه السلام)مى خواهد براى حفظ اسلام صبر كند.[118]
    * * *
    هواداران خليفه وارد خانه مى شوند و به سراغ على (عليه السلام) مى روند. تعداد آنها زياد است، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند، على (عليه السلام) تك و تنهاست.
    آنها مى خواهند على (عليه السلام) را از خانه بيرون ببرند. هر كارى مى كنند نمى توانند او را از جاى خود حركت دهند. به راستى چه بايد بكنند؟ عُمَر دستور مى دهد تا ريسمانى بياورند، ريسمان را بر گردن على (عليه السلام)مى اندازند، عُمَر فرياد مى زند: "الله اكبر، الله اكبر"، همه جمعيّت با او هم صدا مى شوند، آنها مى خواهند على (عليه السلام) را به سوى مسجد ببرند تا با خليفه بيعت كند.
    در اين ميان فاطمه (عليها السلام) به همسرش نگاه مى كند، مى بيند همه، گرد او حلقه زده اند، امروز على (عليه السلام) تك و تنها مانده است، هيچ يار و ياورى ندارد.[119]
    خدايا! اين چه صبرى است كه تو به على (عليه السلام) داده اى!؟ چقدر مظلوميّت و غربت!
    آنها مى خواهند على (عليه السلام) را از خانه بيرون ببرند، فاطمه (عليها السلام) از جا برمى خيزد، تنها مدافع امامت قيام مى كند. او مى آيد و در چهارچوبه درِ خانه مى ايستد، او راه را مى بندد تا نتوانند على (عليه السلام) را ببرند.[120]
    بايد كارى كرد، فاطمه (عليها السلام) هنوز جان دارد، بايد او را نقش بر زمين كرد. عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند، قُنفُذ با غلافِ شمشير فاطمه (عليها السلام) را مى زند (قنفذ در مقابل اين كار خود، پاداش بزرگى از حكومت خواهد گرفت، حكومت او را امير شهر مكّه خواهد نمود).[121]
    مردم نظاره گر اين صحنه ها هستند، عُمَر با تازيانه فاطمه (عليه السلام) را مى زند، بازوى فاطمه (عليها السلام) از تازيانه ها كبود مى شود.[122]
    واى بر من! اين بار به قصد كُشتن، فاطمه (عليها السلام) را مى زنند، آرى، تا زمانى كه فاطمه (عليها السلام) زنده است نمى توان على (عليه السلام) را براى بيعت برد.
    بايد كارى كرد كه فاطمه (عليها السلام) نتواند راه برود، بايد او را خانه نشين كرد! او خبر داشت كه فاطمه (عليها السلام) حامله است و پيامبر از فاطمه (عليها السلام) خواسته است كه وقتى اين فرزندش به دنيا آمد نام او را "محسن" بگذارد.
    اكنون عُمَر لگد محكمى به فاطمه (عليها السلام) مى زند، اينجاست كه صداى فاطمه (عليها السلام)بلند مى شود، او خدمتكار خود را صدا مى زند: "اى فِضّه مرا درياب! به خدا محسن مرا كشتند".[123]
    فاطمه (عليها السلام) بى هوش بر روى زمين مى افتد، زينب، دختر كوچك فاطمه (عليها السلام)، اين منظره را مى بيند، او همراه با فضه به يارى مادر مى آيد، اشك از چشمان زينب جارى است...
    اكنون ديگر مى توان على (عليه السلام) را به مسجد برد، على (عليه السلام)نگاهى به همسرش مى كند، اشك در چشمانش حلقه مى زند، او فِضّه را صدا مى زند و از او مى خواهد كه فاطمه (عليها السلام) را كمك كند، آرى! محسن (عليه السلام)، شهيد شده است.
    فرشتگان در تعجّب از صبر على (عليه السلام) هستند. آرى، اين همان عهدى است كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى از على (عليه السلام) گرفت.
    آن لحظه اى كه پيامبر به او گفت: "على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اين ها صبر كنى". على (عليه السلام) هم در جواب پيامبر چنين گفت: "اى رسول خدا، من در همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم".[124]
    چرا على (عليه السلام) بايد همه اين ها را به چشم خود ببيند و صبر كند؟ امروز، اسلام به صبر على (عليه السلام) نياز دارد، فقط صبر اوست كه مى تواند دين خدا را حفظ كند. اين خاندان آماده اند تا همه هستى خود را در راه خدا فدا كنند. اين آغاز راه است، محسن (عليه السلام)، اوّلين شهيد اين راه است.
    فاطمه (عليها السلام) اكنون بر روى زمين افتاده است، مردم اين شهر فقط نگاه مى كنند!
    واى بر شما اى مردم! شما به چشم خود ديديد كه پيامبر هر گاه فاطمه (عليها السلام)را مى ديد تمام قد به احترامش مى ايستاد؟ چرا اين قدر زود همه چيز را فراموش كرديد، چرا؟[125]
    * * *
    چرا كسى از فاطمه (عليه السلام) دفاع نمى كند؟ چرا او اين قدر تنها مانده است؟ چرا؟
    صدايى به گوشم مى رسد: چرا مى گويى كسى به يارى مادرم نيامد؟ من آمدم، من يارى اش كردم...
    من محسن هستم، پسر فاطمه! اوّلين شهيد راه ولايت و امامت!
    فكر نكن كه من فقط بچه اى بودم كه به دنيا نيامده، كشته شدم، تو به روح بزرگ من فكر كن! آيا تو به عالَم "ذرّ" باور دارى؟ اگر آن عالم را بشناسى مى توانى گوشه اى از مقام مرا درك كنى...
    * * *
    اين سخنان مرا به فكر وامى دارد، بايد از عالم ذرّ بيشتر بدانم: عالَم ذرّ، روزگار ميثاقِ بزرگ است. وقتى خدا آدم (عليه السلام) را آفريد، فرزندان او را به صورت ذرّه هاى كوچكى آفريد و با آنان سخن گفت. آنان خدا را شناختند. آن روز، روز ميثاق بزرگ بود. آرى، "ذَرّ" به معناى "ذرّات ريز" مى باشد، براى همين به آن مرحله از خلقت بشر، "عالم ذَرّ" مى گويند.[126]
    خدا همه را به ايمان فراخواند، عدّه اى كه زودتر از ديگران جواب دادند، در اين دنيا پيامبر يا امام شدند، سپس مؤمنان بودند كه به توحيد ايمان آوردند.
    من ساعت ها به اين مطالب فكر كردم... اكنون چنين مى گويم:
    اى محسن! اى پسر فاطمه!
    روح تو آن قدر با عظمت بود كه شايستگى آن را داشت اوليّن شهيد راه ولايت بشوى!
    تو در عالم ذرّ به آن درجه از كمال رسيدى كه در اين دنيا، اولين شهيد ولايت گشتى!
    هر جا كه مصيبت مادر تو ياد مى شود، از تو هم ياد مى گردد، چرا كه تو مظلوميّت را از مادر خويش به ارث بردى! چشمى كه براى مادرت بگريد، براى تو هم اشك مى ريزد، نام مادر با نام تو عجين شده است.
    تو در اين دنيا و هم در آخرت، سند مظلوميّت اهل بيت هستى، روز قيامت فرا مى رسد و دادگاه عدل خدا برپا مى گردد، خدا قبل از هر چيز، ميان تو و قاتل تو داورى مى كند و او را به عذابى سخت گرفتار مى سازد.[127]
    * * *
    سخن به اينجا رسيد كه فاطمه (عليها السلام) بى هوش بر روى زمين افتاد، مأموران حكومت فرصت را غنيمت شمردند و على (عليه السلام) را به سوى مسجد بردند.
    اكنون خليفه در مسجد آماده است تا على (عليه السلام) را براى بيعت بياورند. نگاه كن، چگونه مولا را به سوى مسجد مى برند. على (عليه السلام) را از كنار قبر پيامبر عبور مى دهند، او رو به قبر پيامبر مى كند و اشكش جارى مى شود.[128]
    او با پيامبر سخن مى گويد: "اى رسول خدا، ببين با برادر تو چه مى كنند!".
    نگاه كن، همراه او، حسن، حسين (عليهما السلام) هم هستند، آنها هم اشك مى ريزند. در اطراف ابوبكر عدّه اى با شمشير ايستاده اند، عُمَر شمشير خود را بالاى سر على (عليه السلام) گرفته است.[129]
    عُمَر رو به على (عليه السلام) مى كند و به او مى گويد: "اى على! با ابوبكر بيعت كن و اگر اين كار را نكنى گردنت را مى زنم".[130]
    آنگاه على (عليه السلام) پاسخ مى دهد: "اگر مرا بكشيد بنده اى از بندگان خدا و برادر پيامبر را كشته ايد". عمر اين سخن را مى شنود، پس مى گويد: "اى على! تو بنده خدا هستى، در اين مطلب، حرفى نيست، ولى تو برادر پيامبر نيستى!".[131]
    على (عليه السلام) چنين جواب مى دهد: "آيا آن روز كه پيامبر ميان مسلمانان، پيمان برادرى مى بست را فراموش كرده ايد؟ پيامبر در آن روز فقط با من پيمان برادرى بست".[132]
    همه سكوت مى كنند، آرى، خاطره اى براى همه زنده مى شود. روزى كه پيامبر بين مسلمانان، پيمان برادرى مى بست، ميان هر دو نفر از آنها عقد برادرى برقرار كرد. در آن روز، على (عليه السلام) با چشم گريان نزد پيامبر آمد و فرمود: "اى رسول خدا، بين همه مردم، پيمان برادرى بستى، امّا براى من، برادرى قرار ندادى!".
    پيامبر رو به على (عليه السلام) كرد و فرمود: "اى على! تو در دنيا و آخرت برادر من هستى".[133]
    آرى، على (عليه السلام) برادر پيامبر و نزديك ترين افراد به رسول خداست.
    * * *
    مسجد پر از جمعيّت است. اكنون على (عليه السلام) رو به مردم مى كند و مى گويد: "اى مردم! شما را قسم مى دهم آيا شما از پيامبر نشنيديد كه در غدير فرمود: "من كنت مولاه فهذا عليٌ مولاه: هر كه من مولاى اويم اين على، مولاى اوست"؟ آيا فراموش كرديد كه پيامبر هنگامى كه به جنگ تبوك مى رفت مرا جانشين خود در اين شهر قرار داد؟".[134]
    همه كسانى كه اينجا نشسته اند، سخن على (عليه السلام) را تصديق مى كنند، امّا هيچ كس بلند نمى شود تا على (عليه السلام) را يارى كند.
    هر كس كه مى خواهد به يارى حق برخيزد نگاهش به شمشيرهايى مى افتد كه در دست هواداران خليفه است.
    در روز غدير خُمّ، همه با على (عليه السلام) بيعت كردند، امّا امروز او را تنها گذاشته اند، آرى، اين كه با على (عليه السلام) بيعت كنى مهمّ نيست، مهمّ اين است كه بتوانى به بيعت و پيمان خود وفادار بمانى.
    آرى، امروز فتنه اى آمده كه همه را ترسانده است، كيست كه جرأت يارى حق را داشته باشد؟
    وقتى تنها دختر پيامبر را اين چنين به خاك و خون مى كشند ديگر چه كسى جرأت دارد از على (عليه السلام) حمايت كند؟
    آرى، حمله به خانه دختر پيامبر با هدف كاملا مشخصى انجام گرفت. بعد از اين حمله، ترس در دل همه مردم نشانده شد.
    وقتى كه اين حكومت با دختر پيامبر اين گونه رفتار كند پس با بقيّه مخالفان چه خواهد كرد؟
    * * *
    ابوبكر به على (عليه السلام) مى گويد: "تو چاره اى ندارى، بايد با من بيعت كنى".
    گوش كن، مولايت چقدر زيبا در جواب ابوبكر سخن مى گويد:
    اى ابوبكر، من با تو بيعت نمى كنم، اين تو هستى كه بايد با من بيعت كنى.[135]
    تو ديروز به دستور پيامبر با من بيعت كردى، چه شده است كه پيمان خود را فراموش كرده اى؟[136]
    من شنيده ام كه مردم را به دليل خويشاوندى خود با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى. اكنون، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم! تو خود مى دانى من به پيامبر از همه شما نزديك تر هستم.[137]
    ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد كه بگويد.
    يادت هست در سقيفه، ابوبكر از خويشاوندى خود با پيامبر سخن گفت و با همين نكته توانست مردم را به بيعت خود فرا خواند.
    اگر قرار است مقام خلافت به خويشاوندى با پيامبر باشد كه على (عليه السلام) از همه به پيامبر نزديك تر است، او پسرعموى پيامبر است و تنها كسى است كه پيامبر با او پيمان برادرى بسته است.
    مولايت را نگاه كن، در حالى كه ريسمان به دست هاى او بسته اند و شمشير بالاى سر او نگه داشته اند با خليفه سخن مى گويد.
    درست است كه او در مقابل همه سختى ها و مصيبت ها صبر كرده است امّا اكنون او حق و حقيقت را با شعر بيان مى كند.
    او پيام بزرگ خود را به تاريخ مى دهد، اكنون اين على (عليه السلام) است كه با زبان شعر از حقّ خود دفاع مى كند.
    من يك آرزو دارم، نمى دانم آن را در اينجا بگويم يا نه، امّا براى تو كه دوست خوب من هستى مى گويم: كاش همه شيعيان دنيا، اين شعر را حفظ بودند.
    اين صداى على (عليه السلام) است كه از حلقوم تاريخ بيرون مى آيد و براى هميشه ثابت مى كند كه حق با شيعه است. گوش كن!
    فَإنْ كُنْتَ بِالشُورى مَلِكْتَ اُمورَهُم/فَكيفَ بِهذا وَالمُشيرُون غُيِّبُ
    وإنْ كنتَ بالقُربى حَجَجْتَ خَصيمَهُم / فَغَيْرُكَ أَولى بِالنَّبيِّ وأَقْرَبُ
    اى ابوبكر! اگر تو با رأى گيرى به اين مقام رسيدى، چگونه شد كه بنى هاشم را براى رأى دادن خبر نكردى؟ اگر به دليل خويشاوندى با پيامبر به اين مقام رسيدى، كسانى غير از تو به پيامبر نزديك تر بودند.[138]
    سخن على (عليه السلام) همه را به فكر فرو مى برد، به راستى كه مولا، چقدر منطقى سخن مى گويد.
    نگاه كن! جمعى از مردم مدينه كه در مسجد حاضر هستند چون اين سخن را مى شنوند رو به على (عليه السلام) مى كنند و مى گويند: "اگر ما اين سخن تو را در سقيفه شنيده بوديم فقط با تو بيعت مى كرديم".[139]
    على (عليه السلام) رو به آنها مى كند و مى گويد: "آيا مى خواستيد من بدن پيامبر را بدون غسل و كفن رها كنم و بيايم براى خلافت نزاع كنم؟".[140]
    آرى، اين ها مى خواهند نيامدن على (عليه السلام) به سقيفه را بهانه كار خود قرار دهند، امّا على (عليه السلام) در جواب آنها ادامه مى دهد: "بعد از روز غدير، براى هيچ كس بهانه اى باقى نمانده است".[141]
    آرى، پيامبر در غدير خُمّ، همه مردم را جمع كرد و دستور داد كه همه با على (عليه السلام)بيعت كنند.
    اكنون، على (عليه السلام) با سخنان خود تمام مسجد را در اختيار خود گرفته است، آنها على (عليه السلام) را همچون اسير به مسجد آوردند، امّا خودشان در مقابل كلام او، اسير شده اند.
    در مسجد هياهو مى شود، از هر طرف سر و صدا بلند مى شود، مردم به ياد روز غدير افتاده اند. آنها در فكر اين هستند چرا به اين زودى سخنان پيامبر خود را فراموش كردند.
    عُمَر مى بيند الآن است كه اوضاع خراب شود، پس رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: "چرا بالاى منبر نشسته اى و هيچ نمى گويى؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على (عليه السلام) را بزنم؟".[142]
    بار ديگر ترس در وجود همه مى نشيند، شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد! همه مردم آرام مى شوند، هر كس بخواهد اعتراض كند با شمشيرهاى برهنه روبه رو خواهد بود.
    صداى گريه به گوش مى رسد. اين صداى گريه از كجاست؟
    نگاه كن، حسن و حسين (عليهما السلام) كه سخن عُمَر را شنيده اند گريه مى كنند. على (عليه السلام)نگاهى به فرزندان خود مى كند و به آنها مى گويد: "گريه نكنيد عزيزانم!".[143]
    فرشتگان از ديدن اشك چشمان حسن و حسين (عليهما السلام) به گريه افتاده اند.
    * * *
    عُمَر رو به على (عليه السلام) مى كند و مى گويد: "تو هيچ چاره اى ندارى، تو حتماً بايد با خليفه بيعت كنى".[144]
    على (عليه السلام) رو به او مى كند و مى گويد: "شيرِ خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است، به خدا قسم، حرصِ امروز تو، براى رياست فرداى خودت است".[145]
    آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: "اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد".[146]
    در اين هنگام يكى از ميان جمعيّت بلند مى شود و نزد على (عليه السلام) مى آيد و چنين مى گويد: "اى على! ما هرگز علم و مقام تو را انكار نمى كنيم، ما مى دانيم كه تو از همه ما به پيامبر نزديك تر بودى، امّا تو هنوز جوان هستى! نگاه كن، ابوبكر پيرمرد و ريش سفيد ماست!! امروز فقط او شايستگى خلافت را دارد، تو امروز با او بيعت كن وقتى كه پير شدى نوبت تو هم مى رسد، آن روز، هيچ كس با خلافت تو مخالفت نخواهد كرد".[147]
    آرى، بهانه آنان اين است كه على (عليه السلام) جوان است و سنّ زيادى ندارد، ريش هاى صورتش سفيد نشده است.
    اين سخن، خيلى چيزها را براى تاريخ روشن مى كند، بعد از وفات پيامبر سنّت هاى جاهليّت زنده شده اند، عرب هاى آن زمان، هميشه رياست پيران را قبول مى كردند و براى آنها قابل تحمّل نبود كسى بر آنها حكومت كند كه سنّ او از آنها كمتر است.
    امروز مولاى تو حدود سى سال دارد، درست است كه او همه خوبى ها و كمال ها را دارد، امّا براى اين مردم هيچ چيز مانند يك مشت ريش سفيد نمى شود، براى آنها ارزش ريش سفيد از همه خوبى ها بيشتر است.
    البتّه بعضى از اين مردم، فكر مى كنند كه خليفه بايد خيلى جدّى باشد و هميشه قيافه اخمو داشته باشد تا همه از او بترسند، امّا على (عليه السلام) هميشه لبخند به لب دارد و براى همين به درد خلافت نمى خورد.[148]
    * * *
    آن خانم كيست كه وارد مسجد مى شود؟ او اينجا چه مى خواهد؟ آيا او را مى شناسى؟ او امّ سَلَمه، همسر پيامبر است،او همراه با يكى از زنان شجاع مدينه به اينجا آمده است.
    او به اينجا آمده است تا حق را يارى كند. او رو به عُمَر مى كند و مى گويد: "چقدر زود حسد خود را نسبت به آل محمّد نشان داديد؟".
    همه اهل مسجد به سخنان اُمّ سَلَمه گوش مى كنند، عُمَر مى ترسد كه اگر او به سخن خود ادامه بدهد همه چيز خراب شود، براى همين فرياد مى زند: "ما را با سخنان زنان چه كار!؟".
    نگاه كن!
    عُمَر دستور مى دهد تا اُمّ سَلَمه را از مسجد بيرون كنند.
    مگر اُمّ سَلَمه همسر پيامبر نيست، مگر احترام او بر همه واجب نيست، مگر او امّ المؤمنين (مادر مؤمنان) نيست، پس چرا بايد با او اين گونه برخورد كرد؟
    چرا بايد ناموس پيامبر را اين گونه از مسجد بيرون كرد؟[149]
    * * *
    ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: "اى على! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم".
    هنوز ريسمان بر گردن على (عليه السلام) است، او نگاهى به قبر پيامبر مى كند و آيه 150 از سوره اعراف را مى خواند:
    (إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِى وَكَادُواْ يَقْتُلُونَنِى ). مردم مرا تنها گذاشتند و مى خواستند مرا به قتل برسانند.
    آرى، تاريخ تكرار مى شود، موسى (عليه السلام)، برادرش هارون را به جاى خود در بنى اسرائيل قرار داد و خود به كوه طور رفت.
    بعد از رفتن او، بنى اسرائيل، گوساله پرست شدند و هارون هر چه آنها را نصيحت كرد سخنش را نپذيرفتند.
    آنها هارون را تنها گذاشتند و او را در مقابل دشمنش يارى نكردند.
    وقتى موسى از كوه طور بازگشت و ديد همه مردم دچار فتنه شده و كافر شده اند از هارون توضيح خواست.
    هارون به موسى گفت: "مردم مرا تنها گذاشتند و مى خواستند مرا به قتل برسانند".
    امروز هم على (عليه السلام) همان سخن هارون را به زبان مى آورد، آرى امروز، امّت اسلامى، على (عليه السلام) را تنها گذاشتند.[150]
    على (عليه السلام) نگاهى به آسمان مى كند و چنين مى گويد: "بار خدايا! تو شاهد هستى كه پيامبرت به من دستور داد اگر بيست يار وفادار يافتم با اينان جنگ كنم".
    افسوس كه على (عليه السلام)، جز سلمان، مقداد، عمّار و ابوذر، يار وفادار ديگرى نيافت، او بايد صبر پيشه كند.[151]
    به راستى چه خواهد شد؟ آيا على (عليه السلام) بيعت خواهد كرد؟ شمشير را بالاى سر على (عليه السلام) نگاه داشته اند، همه منتظر دستور خليفه اند.نفس ها در سينه حبس شده است، همه نگاه مى كنند. تاريخ، مظلوميّت على (عليه السلام)را به تماشا نشسته است. آيا او با ابوبكر بيعت خواهد كرد؟ ناگهان فريادى بلند مى شود: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد".
    عُمَر و هواداران او تعجّب مى كنند، آنان كه فاطمه (عليها السلام) را نقش بر زمين كرده و محسن او را كشته بودند. به راستى فاطمه (عليها السلام) چگونه توانست خود را به اينجا برساند و اين گونه على (عليه السلام) را يارى كند؟
    اكنون فاطمه (عليها السلام) كنار قبر پيامبر است، او آمده است تا از امامِ خود دفاع كند، صداى فاطمه (عليها السلام) به گوش مى رسد: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، كنار قبر پيامبر مى روم و شما را نفرين مى كنم...".
    ناگهان لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، گويا زلزله اى در راه است، همه نگران مى شوند، نكند فاطمه (عليها السلام) نفرين كند!!
    خليفه و هواداران او مى فهمند كه اينجا ديگر فاطمه (عليها السلام) صبر نخواهد كرد، فاطمه (عليها السلام) آماده است تا نفرين كند، ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مانده است كه چگونه به لرزه در آمده اند! عذاب خدا نزديك است!!
    سلمان (به دستور على (عليه السلام)) به سوى فاطمه (عليها السلام) مى دود تا با او سخن بگويد، او مى بيند كه فاطمه (عليها السلام)دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته است و مى خواهد نفرين كند، سلمان با فاطمه (عليها السلام) سخن مى گويد: "بانوى من! پدر تو براى مردم، مايه رحمت و مهربانى بود، مبادا با نفرين شما، عذاب خدا براى اين مردم نادان نازل آيد!".
    وقتى فاطمه (عليها السلام) مى فهمد كه على (عليه السلام) دستور داده او صبر كند، اين دستور را اطاعت مى كند و دست هاى خود را پايين مى آورد. لرزش ستون هاى مسجد تمام مى شود، همه جا آرام مى شود. خليفه دستور داده است كه على (عليه السلام) را رها كنند.
    اكنون شمشير از سر على (عليه السلام) برمى دارند و ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. على (عليه السلام) مى تواند به خانه خود برود.
    آرى، تا زمانى كه فاطمه (عليها السلام) هست، نمى توان از على (عليه السلام) بيعت گرفت![152]
    على (عليه السلام) به سوى فاطمه (عليها السلام) مى آيد، فاطمه (عليها السلام) نگاهى به على (عليه السلام)مى كند، او خدا را شكر مى كند و لبخندى به روى على (عليه السلام) مى زند، همه هستىِ فاطمه (عليها السلام)، على (عليه السلام)است، تا فاطمه (عليها السلام) هست چه كسى مى تواند هستىِ فاطمه (عليها السلام) را از او بگيرد.
    * * *
    بانوى من! وقت آن است كه فرزندان خود را در آغوش بگيرى، نگاه كن، آن ها چه حالى دارند! آن ها را در آغوش بگير و با آنان سخن بگو: مادر به فداى شما! چرا اين قدر رنگ شما پريده است؟ چرا گريه كرده ايد؟
    لحظاتى مى گذرد، ديگر مى خواهى با قبر پدر تنها باشى، از على (عليه السلام)مى خواهى كه فرزندانت را به خانه ببرد.
    تو مى خواهى با پدر سخن بگويى، تو نمى خواهى على (عليه السلام) اشك چشم تو را ببيند.
    دلت سخت گرفته است، جاى تازيانه ها درد مى كند، پهلويت شكسته است، تو مى خواهى راز دل خويش را با پدر بگويى، صبر مى كنى تا على (عليه السلام)، فرزندانت را به خانه ببرد.
    تو با پدر تنها شده اى، آهى مى كشى و مى گويى:
    يا رسول الله! برخيز و حال دختر خود را تماشا كن!
    بابا! تا تو زنده بودى، فاطمه تو عزيز بود، پيش همه احترام داشت، يادت هست چقدر مرا دوست داشتى، هميشه و هر وقت كه من نزد تو مى آمدم، تمام قد جلوى پاى من مى ايستادى، مرا مى بوسيدى و مى گفتى: فاطمه پاره تن من است.
    بابا! ببين با من چه كردند، ببين ميخ در به سينه ام نشاندند، ببين چقدر به من تازيانه زده اند!
    بابا! تو هر روز صبح در خانه من ايستادى و بر ما سلام مى دادى، امّا آنان همان خانه را آتش زدند.
    بابا! يادت هست صورت مرا مى بوسيدى!
    نگاه كن! جاى بوسه هاى تو، كبود شده است، اين جاى سيلى عُمَر است!
    بابا! تو از كبودى بدن و پهلوى شكسته ام خبر دارى! جاى تو خالى بود، ببينى كه چگونه مرا لگد زدند و محسن مرا كشتند!
    بابا! برخيز و ببين چگونه مزد و پاداش رسالت تو را دادند!
    من براى دفاع از على (عليه السلام) به ميدان آمدم، وقتى ديدم كه او تنهاست، به يارى اش رفتم.
    من همه اين سختى ها و مصيبت ها را تحمّل مى كنم و در راه امام خود، همه اين ها برايم آسان است، تو كه مى دانى هيچ چيز براى من سخت تر از غربت و مظلوميّت على (عليه السلام) نيست!
    تو خودت ديدى چگونه ريسمان به گردنش انداختند!
    جلوى چشم من اين كار را كردند، شمشير بالاى سرش گرفتند و مانند اسير او را به مسجد بردند. اين كارِ آن ها، دل مرا مى سوزاند، تو كه مى دانى اين گريه هاى من، اشك من براى غربت على (عليه السلام) است.
    خوشا به حال تو كه رفتى و نگاه غريبانه على (عليه السلام) را نديدى! بابا! به من بگو چگونه به صورت على (عليه السلام) نگاه كنم! مى دانم كه او از من خجالت مى كشد و من از خجالت او، شرمنده مى شوم، اى كاش آنان مقابل چشم على مرا نمى زدند...
    * * *
    حكومت كودتا، كينه على (عليه السلام) را به دل داشت و دوست داشت تا خاندان پيامبر را به قتل برساند.
    هدف حكومت اين بود كه هيچ نسلى از پيامبر باقى نماند و براى رسيدن به اين هدف، هر ظلم و ستمى را انجام داد.
    حكومت ظلم و استبداد، يك چيز آرزو داشت: "على دست به شمشير ببرد"، ولى اين حكومت هرگز به آرزوى خود نرسيد!
    على (عليه السلام) با صبر خود، داغى عجيب به دل آن حكومت نهاد!
    آرى، حكومت مى خواست على (عليه السلام) دست به شمشير ببرد، در اين صورت، حكومت اين را بهانه مى كرد و به همه اعلام مى نمود كه على (عليه السلام)بر ضد اسلام، قيام كرده و مرتّد شده است، پس قتل او و قتل خاندان او، لازم است!!
    على (عليه السلام) از نقشه اصلى حكومت باخبر بود و در همه مصيبت ها صبر كرد، او با صبر خود نسل پيامبر را حفظ كرد و داغى بزرگ بر دل آن ظالمان نهاد! على (عليه السلام) به هدف خود رسيد، نسل پيامبر را حفظ كرد، امّا حكومت به هدفش نرسيد. به راستى پيروز اين ميدان كيست؟
    * * *
    روزهاى دوشنبه و جمعه كه فرا مى رسد، فاطمه (عليها السلام) از مدينه به سوى قبرستان اُحُد مى رود. فاصله بين مدينه تا آنجا تقريباً شش كيلومتر است، او با پاى پياده و آرام آرام اين مسافت را طى مى كند تا به زيارت قبر حمزه (عليه السلام)برود. حمزه (عليه السلام)عموى پيامبر بود و همواره پيامبر را يارى مى كرد. در جنگ اُحد كه در سال سوم هجرى روى داد او مظلومانه شهيد شد.[153]
    اگر حمزه زنده بود، دشمنان هرگز موفق نمى شدند اين گونه به فاطمه (عليها السلام)ظلم كنند و حق على (عليه السلام) را غصب كنند.[154]
    حكومت باطلى كه با كودتا به قدرت رسيده است تلاش مى كند تا حمزه (عليه السلام) از يادها برود.
    حمزه (عليه السلام) يعنى مبارزه با باطل! كسى كه به حمزه (عليه السلام) احترام مى گذارد، نمى تواند در برابر باطل سكوت كند و همچون حمزه (عليه السلام) پيرو خط امامت است و از باطل بى زارى مى جويد.
    آرى، فاطمه (عليها السلام) دوشنبه ها و جمعه ها به زيارت حمزه (عليه السلام)مى رود تا مانع فراموشى اين اسطوره حق طلبى گردد. او با اين كار خود مى خواهد به تاريخ اين پيام را بدهد كه همچون حمزه (عليه السلام) از حق دفاع كنند و نگذارند مسير ولايت بى رهرو بماند.
    * * *
    شدّت غصّه ها و دردهايى كه اين روزها پيش آمده است، قلب سلمان را به درد مى آورد، او ديگر زياد از خانه بيرون نمى آيد، زيرا طاقت ندارد اوج مظلوميّت خاندان پيامبر را ببيند.
    مدّتى مى گذرد...، يك روز او براى كارى بيرون مى آيد و در مسير راه با على(عليه السلام) برخورد مى كند، سلام مى كند، جواب مى شنود، على(عليه السلام) به او مى گويد:
    ــ سلمان! آيا تو هم در حقّ ما، كوتاهى مى كنى؟ چرا به ديدار ما نمى آيى؟
    ــ مولاى من! غصّه ها و دردها دل مرا به درد آورده است، براى همين از خانه بيرون نيامدم، من هرگز نخواستم در حقّ شما كوتاهى كنم.
    ــ اى سلمان! به ديدار فاطمه برو! او مى خواهد تو را ببيند.
    ــ چشم.
    سلمان هر چند پيرمردى سالخورده است ولى با عجله به سوى خانه فاطمه(عليها السلام)حركت مى كند، در مى زند، اجازه مى گيرد و وارد خانه مى شود، سلام مى كند و جواب مى شنود، فاطمه(عليها السلام)به او مى گويد:
    ــ اى سلمان! تو هم در حقّ ما كوتاهى مى كنى؟ چرا به ديدار ما نمى آيى؟
    ــ بانوى من! هرگز قصد نداشتم در حقّ شما كوتاهى كنم.
    ــ بنشين! مى خواهم برايت سخن بگويم.
    سلمان مى نشيند و فاطمه(عليها السلام) براى او چنين سخن مى گويد:
    امروز در فكر بودم كه دشمنان بعد از پيامبر، چقدر در حقّ ما ستم كردند، ناگهان در باز شد، سه خانم وارد شدند، من آنان را نمى شناختم. به آنان گفتم: "آيا شما از زنان مكّه هستيد يا از زنان مدينه؟"
    آنان پاسخ دادند: "اى دختر پيامبر! ما از بهشت آمده ايم. ما فرشتگانى هستيم كه مشتاق ديدار تو بوديم، پس خدا به ما اجازه داد به زيارت تو بياييم". آنان، سه حوريّه بهشتى بودند.
    اى سلمان! يكى از آنان، حوريّه اى بود كه خدا براى تو آفريده است تا در بهشت با او ازدواج كنى. او همسر بهشتى تو بود كه به ديدار من آمده بود، آن دو حوريّه ديگر، همسران ابوذر و مقداد بودند.
    اينجا بود كه سلمان به فكر فرو رفت، او فهميد كه ديگر كسى از زنان مدينه به ديدار فاطمه(عليها السلام) نمى آيد، روزگارى كه پيامبر زنده بود، زنان مدينه براى ديدار فاطمه سر از پا نمى شناختند، امّا امروز ديدار فاطمه(عليها السلام)، جرم است، هر زنى به ديدار او برود، حقوق بيت المال شوهر او قطع مى شود، زنان چنان دچار ترس و وحشت از حكومت شده اند كه ديگر به اين خانه نمى آيند، فاطمه(عليها السلام) دلتنگ شده است، خدا سه حوريّه بهشتى را به زمين فرستاده است تا به ديدار فاطمه(عليها السلام)بروند و با او سخن بگويند.
    سلمان در فكر فرو رفته است، از يك طرف، دلش از مظلوميّت فاطمه(عليها السلام)به درد آمده است، از طرف ديگر از اين شادمان است كه همسر بهشتى او، اين گونه مشتاق فاطمه(عليها السلام) است!
    سلمان در اين فكرها است كه فاطمه(عليها السلام) او را صدا مى زند: "اى سلمان! اين ظرف خرما را بگير و روزه خودت را با اين خرما باز كن، فقط هسته هاى آن را فردا برايم بياور".
    سلمان ظرف خرما را مى گيرد، بوى عطر عجيبى از آن خرما به مشامش مى رسد، او خداحافظى مى كند و به خانه مى رود.
    شب كه فرا مى رسد، با آن خرما افطار مى كند، او هرگز، چنين خرماى خوشمزه اى نخورده است! سلمان متعجّب مى شود زيرا مى بيند كه آن خرماها، هسته ندارد.
    صبح كه مى شود به خانه فاطمه(عليها السلام) مى رود و ماجرا را بيان مى كند، فاطمه(عليها السلام) به او مى گويد: "اى سلمان! آن خرماها از بهشت بود، از درختى كه در بهترين نقطه بهشت قرار دارد".[155]
    سلمان متوجّه مى شود كه خرماى بهشتى، هسته ندارد!
    آرى، آن خرما را همان حوريّه هاى بهشتى از بهشت براى فاطمه(عليها السلام)آورده بودند و فاطمه(عليها السلام)يك ظرف از آن را به سلمان داد.[156]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب فرياد مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن