کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل چهارده

      فصل چهارده


    خسته بودم، پريشان بودم و شما براى من سخن گفتيد و چه زيبا هم سخن گفتيد.
    من از شما دور افتاده بودم و شما برايم سخن گفتيد و سخنان شما مرا شفا داد. احساس مى كنم كه دلم روشن شده است، شاد و خوشحالم، آن غم بزرگ از دلم بيرون رفته است.
    مى دانستم كه دوستان خود را دوست داريد، خواسته مرا پذيرفتيد، از خوتان برايم حرف زديد، و چقدر حرف هاى شما به دلم نشست.
    شما بوديد كه مرا با وادى معرفت آشنا كرديد، اكنون من شما را بهتر مى شناسم.
    آرى! بى جهت نبود كه اين دل شيفته شما شده بود، دل من از اين زيبايى هاى شما خبرى داشت و اين گونه شيداى شما شده بود. من نمى دانم خدا را چگونه شكر كنم. اگر تا روز قيامت هم سر به سجده ببرم، نمى توانم شكر نعمت آشنايى با شما را به جا آورم، چه سعادتى بالاتر از اين مى توانم پيدا كنم.
    تا اينجا شما برايم سخن گفتيد، اكنون مى خواهم من با شما سخن بگويم، راز دل بگويم، آيا به من اجازه مى دهيد؟
    ? ? ?
    فداى شما بشوم! خدا را گواه مى گيرم كه من به شما ايمان دارم، هر چه را كه شما اعتقاد داريد من به آن معتقد هستم، ، آنچه را كه شما قبول نداريد من هم آن را قبول ندارم، هر چه را كه از آن بيزار هستيد، من نيز از آن بيزارم. من دوستان شما را دوست دارم، با دشمنان شما، دشمن هستم.
    آرى! من رنگ و بوى شما را دارم، من در فكر و انديشه و احساس و كردار فقط پيرو شما هستم. خوب مى دانم كه اگر شما را دوست داشته باشم و از دشمنان شما بيزار باشم، شيعه واقعى شما نيستم.
    اگر بخواهم جزء پيروان راستين شما باشم، بايد هم محبّت شما را داشته باشم و هم با دشمنان شما، دشمن باشم، آن كسى كه شما را دوست دارد و از دشمنان شما بيزار نيست، به دروغ ادّعاى محبّت شما را مى كند، شما اين محبّت را از او نمى خريد. دشمنان شما در حقّ شما ظلم زيادى نمودند، خانه مادرتان فاطمه(عليها السلام) را آتش زدند، محسن او را كشتند، حال چگونه مى شود كه محبّت آنان در قلب من باشد، هرگز! من از همه كسانى كه در حقّ شما ظلم كردند، بيزار هستم.
    من گوش به فرمان شما هستم، كلام و سخن شما را قبول مى كنم، به مقامى كه خدا به شما داده است، اعتقاد دارم و همه فضائل و زيبايى هاى شما را قبول دارم.
    ? ? ?
    من منتظر هستم تا حكومت شما تشكيل شود، من در انتظار آن روزى هستم كه مهدى(عليه السلام) شما ظهور كند و در سرتاسر جهان، حكومت عدل را برقرار سازد. مى دانم كه سرانجام آن روز فرا خواهد رسيد. من منتظر آن روز هستم.
    مى دانم كه شما خبر داده ايد كه روزگار غيبت مهدى(عليه السلام) بسيار طولانى خواهد شد، كسانى كه در آن زمان در انتظار ظهور او باشند، بهترين مردم همه زمان ها هستند.[83]
    بى صبرانه منتظر آمدن مهدى(عليه السلام) هستم تا او بيايد و با دست مهربانى مرا نوازش كند و جان تشنه مرا با مهر و عطوفت سيراب نمايد. من خدا را سپاس مى گويم كه براى شنيدن صداى مهدى(عليه السلام) بيقرار شده ام و چشم به راه آمدنش هستم، سوگند ياد مى كنم تا جان در تن دارم در راه او قدم برمى دارم.
    من به "رجعت" هم اعتقاد دارم، باور دارم كه شما قبل از اين كه قيامت بر پا شود، همه شما به دنيا باز مى گرديد و در اين دنيا حكومت مى كنيد.
    "رجعت"، همان زنده شدن دوباره شما مى باشد، آرى! خدا شما را (قبل از برپا شدن قيامت) زنده خواهند نمود تا بر اين دنيا حكومت كنيد، من مى دانم كه اگر به رجعت شما باور نداشته باشم، شيعه واقعى شما نيستم.[84]
    خوب است اين آيه قرآن را اينجا ياد آور شوم:
    (أَوْ كَالَّذِى مَرَّ عَلَى قَرْيَة وَهِىَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّى يُحْىِ هَـذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِاْئَةَ عَام ثُمَّ بَعَثَهُ...).[85]
    خدا در قرآن، داستان عُزَير را براى ما بيان مى كند، عُزَير، يكى از پيامبران بنى اسرائيل بود. او روزى گذرش به شهرى افتاد كه ويران شده بود و استخوان هاى مردگان زيادى در آنجا افتاده بود.
    او مدّتى به آن استخوان ها و جمجمه ها نگاه كرد، سؤالى ذهن او را مشغول نمود: در روز قيامت، خدا چگونه اين مردگان را زنده خواهد نمود؟
    در اين هنگام خدا به عزرائيل دستور داد تا جان او را بگيرد، مرگ عُزَير فرا رسيد.
    صد سال گذشت. خدا بعد از صد سال، دوباره او را زنده كرد، او به شهر خود بازگشت، وقتى به شهر خود رسيد ديد همه چيز تغيير كرده است، آرى!صد سال گذشته بود، همسر او از دنيا رفته بود و...
    آرى! رجعت، همان زنده شدن بعد از مرگ است و قرآن از رجعت و زنده شدن دوباره عُزَير سخن گفته است.
    خداوند به هر كارى تواناست، او وعده داده است كه بهترين دوستان خود را در روزى دوباره به اين دنيا باز خواهد گرداند، اين وعده خداست و خدا به وعده هاى خود عمل مى كند.
    ? ? ?
    هنگام سختى ها و بلاها به شما پناه مى آورم، به زيارت حرم هاى شما مى شتابم، زائر شما مى شوم، با دنيايى از عشق به زيارت شما مى آيم و در سايه مهربانى شما، پناه مى گيرم. مى دانم كه زيارت حرم شما نزد خدا پاداشى بس بزرگ دارد و خدا ثواب يك ميليون حج براى من مى نويسد.[86]
    هر وقت كه مى خواهم دعايى بكنم و حاجتى را از خدا بخواهم، شما را واسطه نزد خدا قرار مى دهم، وقتى مى خواهم با خداى خود سخن بگويم، خدا را به حقّ شما قسم مى دهم.
    من به همه شما (از اوّلين نفر تا آخرين نفر شما) اعتقاد دارم، من به مهدى(عليه السلام)كه از ديده ها پنهان است، اعتقاد دارم، من تسليم شما هستم و در مقابل شما و فضائل شما، هرگز چون و چرايى ندارم و پيروى كامل از شما مى كنم، هر چه شما بگوييد قبول مى كنم.
    من آماده ام و منتظرم تا روزگار حكومت شما فرا برسد و من شما را يارى كنم، روزى كه خدا دين خودش را به وسيله شما زنده خواهد نمود، من آن روز به يارى شما خواهم آمد.
    ? ? ?
    من با شما هستم، با غير شما كار ندارم، به شما ايمان دارم، همه شما را دوست دارم و ولايت همه شما را قبول كرده ام. من از رهبران و پيشوايانى كه مردم گوش به فرمان آنها مى كنند، بيزارم، من فقط گوش به فرمان شما هستم، تسليم شما هستم و هرگز از رهبرانى كه مردم را به سوى آتش جهنّم مى برند، پيروى نمى كنم، آرى! پيروى كردن از غير شما، چيزى جز آتش جهنّم در پى ندارد.
    من از دشمنان شما بيزار هستم، من از تمام كسانى كه در حق شما ظلم و ستم كردند، بيزار هستم. خدا در قرآن مى گويد:
    (... أَلاَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّــلِمِينَ ).
    آگاه باشيد كه لعنت خدا بر ستمكاران است.[87]
    خدا ستمكاران را لعنت كرده است، من هم ستمكاران را لعنت مى كنم چرا كه از قرآن پيروى مى كنم.
    در جهان هستى، هيچ كس بالاتر از شما نيست، ظلم به شما، بزرگترين ظلم هاست، ستمكارانى كه به شما ظلم نمودند، لعنت خدا را براى خود خريده اند.
    من شنيده ام كه وقتى پيامبر از دنيا رفت، در شهر مدينه، حوادث جانسوزى روى داد، فقط هفت روز از رحلت پيامبر گذشته بود، كه گروهى به سوى خانه مولايم على(عليه السلام) حملهور شدند. رهبر آن گروه شخصى به نام عُمَر بود.
    عُمَر به سوى خانه على(عليه السلام) به راه افتاد، وقتى نزديك خانه على(عليه السلام) رسيد، فاطمه(عليها السلام) آنان را ديد، او سريع درِ خانه را بست. عُمَر جلو آمد، درِ خانه را زد و گفت: "اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى، خونِ تو را مى ريزيم و خانه ات را به آتش مى كشيم" .[88]
    فاطمه(عليها السلام) به او گفت: "اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى ؟". عمر پاسخ داد: "به خدا قسم ، اين كار را مى كنم ، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است".[89]
    سپس عُمَر فرياد زد: "اى مردم! برويد هيزم بياوريد" .[90]
    لحظه اى نگذشت كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع شد و خود عُمَر هيزم ها را آتش زد و فرياد زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .[91]
    آتش شعله كشيد، درِ خانه نيم سوخته شد. عُمَر مى دانست كه فاطمه(عليها السلام)پشت در ايستاده است، او جلو آمد و لگد محكمى به در زد .[92]
    صداى ناله اى به فضا برخاست: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ".[93]
    هنوز صداى آن ناله مظلومانه او به گوش مى رسد...
    چگونه شد كه اين نامردان جرأت كردند خانه وحى را آتش زده و با فاطمه(عليها السلام) اين گونه رفتار كنند؟ مگر فاطمه(عليها السلام)پاره تن پيامبر نبود؟[94]
    خانه فاطمه(عليها السلام)، خانه وحى و محل نزول فرشتگان بود، جبرئيل بدون اجازه وارد آن خانه نمى شد. آنجا جايى بود كه فرشتگان آرزو مى كردند به آن قدم نهند ...
    ? ? ?
    از خدا مى خواهم كه مرا بر راه شما پابرجا بدارد، از او مى خواهم تا زنده هستم و نفسم مى كشم، تا جان دارم بر ولايت و دين شما ثابت قدم بمانم و هرگز در من لغزش و انحرافى پيش نيايد.
    از خدا مى خواهم كه توفيق اطاعت از شما را به من عنايت كند و در روز قيامت شفاعت شما را نصيبم گرداند.
    بار خدايا! مرا از بهترين شيعيان و پيروان واقعى اين خاندان قرار بده.
    به من كمك كن تا سخنان و كلام آنان را نشر بدهم و راه آنان را بروم و در روز قيامت هم مرا با آنان محشور نما، آن روزى كه هر گروهى را با امام و رهبر خودشان محشور مى كنى، مرا با اين خاندان محشور نما.
    خدايا! مرا از كسانى قراربده كه در روزگار "رجعت" به دنيا باز گردم، من دوست دارم وقتى اين خاندان بار ديگر به اين دنيا باز مى گردند، من هم زنده بشوم و روزگار عزّت و بزرگى آنان را ببينم.
    خدايا! بر من منت بگذار و آن روز مرا زنده كن تا با ديدار عزيزان تو، چشمم روشن شود كه روزگار رجعت چقدر باشكوه خواهد بود.[95]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۴: از كتاب نردبان آبى نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن